آن وقت بود که مادر گفت:« زنده بودن جنم میخواهد؛ تو نداری! مرده ات هم که به کارمان نمی آید... برو به جهنم!» تمام دنیایم در عرض چند دم و بازدم، به دست مادر، در مقابلم خراب شد! سرشکسته شده بود. بغض کردم؛ آرام کاپشنم را از جا رختی بر میدارم، چقدر هوا سرد شده بود! کلید های خانه را روی میز اتاق قبلی ام رها کردم و تنها اندک پول نقد و یک پلیر همه دارایی ام محسوب می شد. در مقابل در ورودی سالن ایستاده بودم و نگاهم جز به زمین نمی رفت. پدر تکیه اش را به مبل داده بود و با موبایلش ور می رفت. مادر هم در آشپزخانه مدام غر می زد و اظهار ناراحتی می کرد. صدای موسیقی را بالا بردم تا هو هوی باد مزاحم من و افکارم نباشد؛ به بند کفش هایم خیره شده بودم و قدم هایم را شماره می کردم. گفتم:« شما مورد احترام من هستید پدر! اما من می خواهم زندگی کنم! دلم می خواهد احساس کنم که زنده هستم!» مادر لب گزید و پدر اخم کرد، هیچکدام به چهره ی مصمم من نگاه نمی کردند؛ انگار در دنیای من، من تنها می زیستم! حرکت گربه کوچکی از کنار پایم توجهم را جلب کرد، مانند هم بودیم، تنها و غریب بی آنکه جایی برای ماندن داشته باشیم، از تمام خیابان های شهر گذر می کردیم. سکوت اتاق آرامش نداشته ام را بر هم می زد،. کاغذ های دیواری که دیگر کاملا کاغذ دیواری محسوب می شدند، به چشمانم خیره نگاه می کردند و با من حرف ها می زدند!!! یک روز باور کرده بودم تمام کائنات منتظر اراده من نشسته اند؛ آن وقت تمام آرزوهایم به دیوار های اتاق میخکوب شدند! اما امروز، من به این نتیجه رسیدم که پایان خوش تمام آرزوها، خیابانست! البته شاید بد شانسی من است که خیابان آسور هم به پایان خودش رسیده و مجبورم انتخاب کنم که به چپ بروم یا راست! چشم های پدر هزار معنا دارد و بی محلی مادر می گفت"از جلوی چشمم دور شو!" باز به حرف آمدم:« مگر زندان است!؟ یا زندانی گرفته اید!؟» پدر با عصبانیت موبایلش را روی میز کوبید. به خودم لرزیدم، هنوز بعد از عمری زندگی با پدر و مادرم ، نمی توانستم حرف هایم را به راحتی بگویم! سکوت مانند همیشه در میانمان سخن می گفت و انگار ما بهترین شنونده های دنیا بودیم. نفهمیدم که چپ است یا راست اما انگار خلوت تر آسور هم پیدا می شود. آهنگ های بی کلام مرا به حرف می آورند، تمام عمر سکوت کرده بودم و زندگی ام درست همانند این آهنگ ها بی کلام می نواخت! اتاقم را از نظر می گذرانم، تمام گذشته هارا لابلای لباس هایم رها می کنم و بالاخره برای به ابد رسیدن اولین قدم را به سالن می گذارم. همه چیز با حالت غمزده ای با من خداحافظی می کنند و من در کسری از ثانیه در سالن را به مقصد ابدیت می بندم! گفت:« تا به حال هر غلطی دلت خواسته بود انجام دادی... انگار ما هیچ نقشی در زندگی تو نداریم!» مادر هم عصبانی بود اما داد نمی زد:« جای خواب نداری؟ که داری! آب و غذا نداری؟ که داری! درس نخوانده ای؟ که خوانده ای!!! آخر تو را چه مرضی گرفته !؟» هوا کم کم رو به کبودی می زند و سستی قدم های من بیشتر می شود. در امتداد خیابان پارک خلوتی مرا به مهمانی دعوت می کند. با آرام ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم گفتم:« من اینجا خوشبخت نیستم، همیشه یک چیزی کم دارم انگار! احساس مردگی می کنم.» پدر به حرف هایم نیشخند می زند و مادر از آشپزخانه می گوید:« اصلا می دانی!؟ زنده بودن جنم میخواهد، تو نداری! مرده ات هم به کار ما نمی آید... برو به درک!» حرف هایش همچو برف بر شانه هایم سنگین شد. من گفتم، پدر اخم کرده بود، من گفتم، مادر بغض کرده بود، من رفتم، و حالا چقدر هوا سرد است. به سوی اتاقم می روم، تمام حرف های دنیا را جمع کرده بودم که به زبان بیاورم؛ اما باز هیچ! دلم می خواست در اتاق را هم بکوبم؛ اما باز هیچ! پارک سوت و کور به نظر می رسید، از کنار تابلویش گذشتم، روی آن نوشته شده بود "بوستان خیال" همان جا تصمیم گرفتم تمام خیال ها را کنار تابلوی خیال رها کنم و برای ابدیت بجنگم. من برای قوی جنگیدن به خواب هم نیاز داشتم! به کنار دیواری می خزم و روی زمین مچاله می شوم، چقدر هوا سرد است. در تمام سال های عمرم، عروسک بازی شهوت نشده بودم که حالا این تازه شروع یک داستان کثیف بود... تیتر روزنامه ها هم حتما جالب خواهد شد اگر بنویسند "در بوستان خیال به خواب رفته بود، به خیال خودش به ابدیت سفر کرده..."
قشنگ بود حنا ((5))
ممنون بابت به اشتراک گذاشتنش ((221))
خیلی قشنگ و عالی! مخصوصا نثرت خیلی پخته و آماده بود
فقط دوتا مورد توجهمو جلب کرد ((10))
اولیش اینکه یکم خوندن دیالوگا وسط اون همه متن بعضی وقتا سخت میشد. کاش یا متنتو پاراگراف بندی میکردی یا اینکه بعضی دیالوگا رو حداقل تو خط بعدیش میاوردی.
دوم اینکه حس میکنم یکم تو عصبانیت والدین اغراق کردی تا بیشتر با شخصیت احساس همدردی کنیم. درواقع یه ذره عصبانیتشون کاریکاتوری شده. البته این حس منه فقط. شاید پیش زمینه داستان که منجر به این اتفاقا شده رو نمیدونم :-"
امیدوارم به همین اندازه هم توی نوشتن متنای شاد و حال خوب کن عالی باشی بازم بنویس((70))
@M.Mahdi 105643 گفته:
خیلی قشنگ و عالی! مخصوصا نثرت خیلی پخته و آماده بود فقط دوتا مورد توجهمو جلب کرد ((10)) اولیش اینکه یکم خوندن دیالوگا وسط اون همه متن بعضی وقتا سخت میشد. کاش یا متنتو پاراگراف بندی میکردی یا اینکه بعضی دیالوگا رو حداقل تو خط بعدیش میاوردی.دوم اینکه حس میکنم یکم تو عصبانیت والدین اغراق کردی تا بیشتر با شخصیت احساس همدردی کنیم. درواقع یه ذره عصبانیتشون کاریکاتوری شده. البته این حس منه فقط. شاید پیش زمینه داستان که منجر به این اتفاقا شده رو نمیدونم :-"امیدوارم به همین اندازه هم توی نوشتن متنای شاد و حال خوب کن عالی باشی