سعی کردم تو این داستان به اسم و جنسیت اشاره نکنم. بدون دیالوگ و کاملا اول شخص و تا جایی که ممکن بود در زمان حال نگهش دارم. برام چالش بود که همچین کاری بکنم و امیدوارم خوشتون بیاد.
...
مدرسه ساعت هفت و نیم صبح شروع میشه، من همیشه ساعت شیش از خواب بیدار میشم اما هیچ وقت سر وقت نمیرسم. چرتای کوتاه میزنم و با صبحونه خوردن بیشتر لفتش میدم با گوشیم ور میرم صبر میکنم تا فلان آهنگ تموم شه بعدشم یه آهنگه دیگه و ... .
ازین که دیر میرسم مدرسه اصلا نگران نیستم ازین که قراره مجازاتم کنن هیچ تصوری ندارم با اینکه همیشه اینکارو میکنن.
فکرم جای دیگه ایه... نمیتونم رو درس و کتاب تمرکز کنم.
برای این وضعیتم که به نظر حل کردنش راحته، هیچی به ذهنم نمیرسه یا اگرم برسه همونجا با هزار تا دلیل حذفش میکنم.
خیلی سعی کردم بفهمم اصلا تو چه وضعیتی هستم ولی اصلا نفهمیدم، میدونین منظورم اینه که آدما خودشون و مقایسه میکنن با آدمای دیگه یا داستانای مختلف ولی واقعا اگه از مقایسه کردن خوشت نیاد چی؟
مدرسم زیاد از خونه فاصله نداره پس بدون سرویس میرم مدرسه. بچه های دیگه که تو لباس فرم توی راه میبینی به خاطره پنج دقیقه چطور میدون.
خونه ها اکثرا زشتن، آسفالتا همیشه ناهموار و زشت.
گنجیشکا و بل بلا از اول صبح یه کله میخونن گاهی اوقات صدای کلاغ و سگم میاد. صدای بوق ماشین و حرف زدن مردم. صدای باد که به لباسام میخوره و قدمای من که سعی میکنم با وسواس بی صدا ور دارم.
مثل همیشه هیچ وقت از لباسای که تنمه یا بویی که میدم لذت نمیبرم ولی نمیذارم رویه اعصابم بره چون برای خریدن لباس پولی برای خودم ندارم.
به سخت ترین لحظات زندگیم خوش اومدین، این زندگی صاف و همواره منه که هیچ هیجانی توش نیست. مهم نیست که موقع گوش دادن آهنگای پر هیجان یا فیلما چه قدر هیجان زده میشم، واقعیت این شکلی نیست. واقعیت چیزیه که پشت ظاهر خسته و بی تفاوت من پنهانه.
ورزش میکنم تا بتونم بهتر فکر کنم. این چند وقت نیاز به فکر کردن دارم یا بهتره بگم همیشه نیاز به فکر کردن دارم.
نیمه شب مثل خیلی شبا میرم بیرون که قدم بزنم. خانوادم با این کار مشکل دارن ولی این کاریه که انجام میدم.
نزدیکای یکی از پارکهای محلی قدم زنان میرفتم که کسی توجهم و جلب کرد یه نفر که تنها و با حوصله نشسته بود با هدفون آهنگ گوش میداد. خیلی آروم از کنارش رد شدم که فرصت داشته باشم بهتر نگاش کنم.
وقتی بهش نزدیک شدم سرش بالا اومد و همدیگرو سرتا پا تو یه نگاه برانداز کردیم.
استرس نزدیک شدن بهش تنم و لرزوند، راهم و ادامه دادم و روی یه نیمکت کمی جلوتر نشستم. با دقت تمام لحظات چند لحظه پیش و مرور کردم، تمام جزئیاتی که دیدم. ازش خوشم میاد!!. سرم به عقب رفت تا بتونم لذت دیدنش و تکرار کنم اما نبود!!.
آره اون دیگه اونجا نیست... .
به نظر من که جالب بود. در اون حدی هم نیستم که نقدش کنم ولی یه ایده جالب برای داستان نویسی به حساب میومد.
یه جورایی این اختیار رو به خود خواننده دادی ک بخواد شخصیت داستان، زن باشه یا مرد... که البته من بیشتر یه پسر تصورش میکردم چون خلق و خو و افکاری که داره، بیشتر به پسرها نزدیکه تا دخترها.
از این سبک نوشتنت خوشم اومد حتما حتما دوباره بنویس((92))
@Banoo.Shamash 105653 گفته:
به نظر من که جالب بود. در اون حدی هم نیستم که نقدش کنم ولی یه ایده جالب برای داستان نویسی به حساب میومد.
یه جورایی این اختیار رو به خود خواننده دادی ک بخواد شخصیت داستان، زن باشه یا مرد... که البته من بیشتر یه پسر تصورش میکردم چون خلق و خو و افکاری که داره، بیشتر به پسرها نزدیکه تا دخترها.
از این سبک نوشتنت خوشم اومد حتما حتما دوباره بنویس((92))
خیلی خوشحال شدم که خوشت اومد. ممنون ((123))
این پسره البته قصدم ازین شکلی پرداختن به داستان دادن دیدگاه آزاد به خواننده نبود ولی الا که گفتید جالب به نظرم رسید. بیشتر سعی کردم به خاطر غم زیادی که میخاستم به تصویر بکشم این شکلی باشه. واقعا مرسی از ایده جالبتون.
هوم..تمیز بود!
آره خوب بود،تونسته بودی پیاده کنی هدف بی جنسیتی و حتی بی هویتی کاراکترت رو
فقط بهتر بود که آخر داستان بهش اشاره میکردی
دیگه اینکه..بلبل سرهمه
خود متن..متن خوبی بود،خیلی چیز خاصی به ذهنم نمیرسه که بخوام در موردش بگم
هیچ نکته ی اوج یا فرودی نداشت که بخوام روش کلیک کنم
داستان یکنواختی بود ولی مخاطب رو دنبالش میکشید
نوعی دلنوشته بود بیشتر تا داستان
ولی ارزشش رو داشت
به تمرین کردن ادامه بده
موفق و پیشتاز باشی.
مرسی ممنون که خوندین.
حتما بیشتر ازین تمرینا دارم.
ولی این چنین داستانی یکنواختیش کاملا دل و میزنه برای همین نمیتونم بلندش کنم. دلنوشته نیست چون واقعا به احساسات من ارتباطی نداشت.
شما هم موفق و پیشتاز باشید.