نام کتاب: کسی پشت سرم اب نریخت...
نویسنده: نیلوفر لاری
بخشی از این رمان :
کلاس در سکوت سنگینی فرو رفته بود . تنها صدای قدم های آقای بهرامی ،دبیر تاریخ، سکوت را می شکست . گه گاهی بالای سر یکی از بچه ها می ایستاد و به پاسخ هایشان خیره می شد . خودکار در دهانم بود و در آن را می جویدم و پشت سر هم آهسته تکرار می کردم : منگوقاآن پس از مسلمان شدن چه نامی اختیار کرد ؟ منگوقاآن
اه ! چرا یادم نمی آمد . اگر این بیست و پنج صدم را از دست بدهم بیست نمی شوم . کاش یادم می آمد اما نیامد ! هر چه به مغزم فشار آوردم بیفایده بود . انگار سخت ترین پرسش امتحان را بی پاسخ می گذاشتم . اگر فقط همین پرسش را بی پاسخ می گذاشتم حتما با ارفاق بیست می شدم ، اما در پاسخ به پرسش دیگری هم مانده بودم : پیمان چنگیز خان با خاندانش به چه نامی مشهور شد ؟
_ وقت تموم شد بچه ها،لطفا ورقه ها بالا.
از ناراحتی نفس بلندی کشیدم وبه ناچار ورقه را بالا بردم . نگاهم به سمیرا افتاد که لبخندی حاکی از رضایت روی لبانش نقش بسته بود .
_ باشه!این دفعه بیست مال تو .
و اما توضیحات از زبون خودم: من خودم 3سال پیش این کتابو خوندم امروز اتفاقی دوباره تو یه سایتی دیدمش دوباره یادش افتادم کتاب خیلی قشنگیه اما تلخه اگه طاقت گریه ندارین نخونین تازه هم فهمیدم جلد دوش هم اومده شخصیت اصلیش هم دختری به اسم مانداناس و این داستان هم از زبون ماندانا گفته میشه خلاصه توصیه می کنم بخونیدش((71))
اینم لینک دانلودش
ممنونم....
ممنون نسترن
میخونیمممممم((37))
به شدت غمگینه و درد آور ! یعنی واقعا آخر داستان داشت لجم درمیومد ! هیچ وقت یادم نمیره یکی از تلخ ترین داستانا بود برای من ! داستان دیگه در این حد هم غمگین و تلخ خوب نیست ! ((77))
ینی واقعا اون جوری ک گفتین گریه اوره ((222))