Header Background day #08
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

اصول مردن_داستان کوتاه

16 ارسال‌
11 کاربران
43 Reactions
2,050 نمایش‌
MIS_REIHANE
(@mis_reihane)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 431
شروع کننده موضوع  

_اگه بخوای مرگو بپیچونی تو کدوم سوراخ قایم میشی؟

تو حموم عمومی سر کوچه؟

تو انباری زیر پله ی همسایه بقلی؟

تو کمد گل منگلی خواهرت؟

یا تو دستشویی چراغ سوخته ی مدرسه؟

نوچ!

اگه بخوای از مرگ در بری باید بری تو سینش.اره اره!فیس تو فیس اکت تو اکت!

شنیدی میگن ادما وقتی یه چیزی براشون واضحه یادشون میره؟مثلا سر امتحان جغرافیا!ایران عضو دریای خزره ولی اینقد برات واضحه که یادت میره بنویسیش!

مرگم تو همین مایه هاس.اگه بهت عادت کنه دیگه کاری بهت نداره ولی اگه تو بهش عادت کنی اون باهات کار داره!سعی کن کنارش قدم بزنی نه تو دستو پاش باشی وبهش زیر پا بدی !اونموقع اگه بیفته حسابی حسابتو میرسه و الفاتحه!

ولی چجوری برم تو روی مرگ؟ میدونی اون تنها کسیه که وقتی هیچکس رو نداری میتونی روش حساب کنی.فقط یه راه داره و اونمـ..

کتاب را میبندد.یک راست ان را در دهان اتش شومینه می اندازد تا از نبود ذغال جلز و ولز و شکوه نکند.روی مبل نرم لم میدهد و با تلوزیون ور می رود.حالش از این کتاب های تخیلی با لحن روایت عامیانه بهم می خورد.اگر دوستش اصرار نمیکرد عمرا ان را می خرید.پولش را هم پای این اراجیف بی اساس هدر داده بود.

ساعت دیواری 8:45 شب را نشان میداد.خمیازه ایی کشید و روی کاناپه دراز به دراز خودش را ول داد. چشم هایش را روی هم گذاشت.سعی می کرد چرت کوتاهی بزند اما نمی شد.لول خورد و روی شکم خوابید.فایده نداشت خوابش نمی برد.ولی هنوزمصمم بود که از وقتش برای خواب استفاده کند.پهلو به پهلو شد .ده دیقه روی پهلوی چپ و سه چهار دقیقه روی راست.تیک تاک ساعت توی مغزش سمفونی راه انداخته بود.سرانجام به این نتیجه رسید که تشنه است.در یخچال را باز کرد.بطری اب نصفه ایی را از در کشید بیرون و شروع به خوردن کرد.بطری را بست و روی میز گذاشت.خودش هم روی صندلی نشست.نیاز داشت ذهنش را خالی کند.شقیقه هایش را مالید و با صدای اهسته با خود صحبت کرد:

من چند سالمه؟35؟نه 36.یا شایدم 37.نمیدونم.وایسا حساب کنم. ماه... سال... ام.. چه روزی؟ 25ام.میشه 36... چرا خونه اینقد تاریکه؟

بلند شد و لامپ هارا روشن کرد.

اها حالا بهتر شد.خب ..چند وقته تنها زندگی می کنم؟فکر کنم از بعد از طلاقم تا الان.دقیق تر که بخوام بگم. ام ... مسیحا الان می تونست...

صدایش لرزید... و ادامه داد:

11 سالش باشه.پس دقیقا 10 سال.روزی که جدا شدیم اون تازه 1 سالش شده بود.

دلش برای پسرش تنگ شد.مسیحای لاغر زرد پوست .دلش می خواست با او کشتی بگیرد و باز هم موهای مشکی اش را بهم بریزد.از اخرین دیدار2سال می گذشت.و حالا کجا بود؟نمی دانست.

چطور نمی دونی پسرت کجاس؟ها؟اینقد خودتو تو این زهرماریا غرق کردی که همه چی پاک از سرت پریده.اینا چین؟دلار؟یورو؟زمین؟نفت؟هت ل؟خب اره.پارشون کنم؟نه ..نه ..من براشون زحمت کشیدم!برای دونه دونش! اصلا!نه! بیاین بغل خودم!شمارو از خودم جدا نمیکنم!...نمی دونی کجاست نه؟...مرده...مرده.. میفهمی!؟!؟مرده! اشغال ****!مرده مرده مرده!

شروع به خود زنی کرد.شیشه های رنگ رنگی نوشیدنی روی میز را توی درو دیوار زد تا همه جا را بوی الکل پر کند.سند هایش خیس شدند.به چیزی فکر نمی کرد.دیوانه وار دست هایش را روی میز می کوبید.تا جایی که صدای تق تق استخوان هایش را شنید.سعی کرد کمی بر خودش مسلط باشد.چند وقت بود با خودش خلوت نکرده بود؟همیشه اینطوری می شد.درست تر این است که همیشه به اینجا می رسید.و بعد توقف در بن بست عذاب. چکار می توانست بکند؟او تمام تلاشش را کرده بود!هرچه برای عمل پسرک لازم بود فراهم کرد.اما سرطان چیزی نبود که به این راحتی ها رام شود.دیگر نمی شد کاریش کرد.با این حرف ها وجدان را سرپوش می داد.فقط اگر کمی بیشتر برایش اهمیت داشت شاید اکنون زندگی طور دیگر بود... تنفس جریان داشت و خون می تراوید.

دستی در موهایش برد و لباسش را مرتب کرد.

خب..داشتم می گفتم.چی دارم الان؟یعنی...نقطه ی کور زندگی کجاس که نمی تونم ببینمش؟!اصن کی گفته من ناراحتم؟بدبختم؟یا عصبیم؟خیلی هم خوش بختم!اخه یه اقتصاد دان پولدار و مجرد دیگه چی کم داره؟غیر از یه باشگاه برای اب کردن شکم...نه نه دیگه چی دارم؟

خاطرات را از دیده گذراند.زندگی اش را زیر رو کرد.روی همسر سابقش ثابت ماند اما او برایش مرده بود.پدر و مادر چه؟دوست؟خواهر و برادر؟نمی شود که ادم این همه بی کس و کار باشد!تلفنش را برداشت.با چند تا از دوستانش تماس گرفت.یکی خاموش و دیگری روی پیغام گیر بود.بیخیال شد .برای خودش یک نوشیدنی ریخت. نگاهش را به شومینه دوخت.

کتاب لعنتی! چقدر سگ جونه هنوز کامل نسوخته.

به جلد چرمی کتاب نگاهی انداخت.(اصول مردن) .عنوان جذابی بود.شاید در این لحظه برای او یک چیز ملموس و نزدیک.سعی در مرتب کردن ذهنش به جایی نرسید. کتاب چی می گفت؟ فقط می تونم به مرگ تکیه کنم؟خوب اره.حداقل وقتی کسی دورو برم نیس.ولی چجوری؟نمی خوام بمیرم.برم کنارش بایستم؟امتحان کنم؟کار خاصی دارم؟ندارم.حداقل یه تجربه برای در رفتن از بار عذاب وجدان.هه.اره.خوبه.

از خانه بیرون رفت.ساعت حدودا 11 بود.هوای سرد و گزنده تنش را سوزاند. به احتمال زیاد برف می بارید.خیابان مملو از چراغ و نور بود و در هر گوشه از ان ماشینی پارک شده به چشم می خورد.مردم سراسیمه از سرما فرار می کردند و با نشستن در تاکسی های گرم به سوی خانه های گرم ترشان راه می افتادند.بی مهابا راه می رفت.حتی نمی دانست کجا.تا جایی که از محل زندگی اش دور شد.بسیار دور.نمی دانست کجاست و تنها چیزی که می فهمید رفتن بود.گه گاهی خیابان تاریک با نور چراغ ماشین ها روشن می شد.به چه فکر می کرد؟خودش هم نمی دانست.از این همه فکر کردن خسته نشده بود؟چرا.شده بود و خودش هم این را می دانست.پس چرا الان در میان برف نباریده گیر کرده بود و جم نمی خورد؟شاید به خاطر این بود که دیگر نای حرکت نداشت.شاید مرگ دوست خوبی برایش می شد.حداقل در کنار مرگ و نه در دست و پایش.بگذار در سینه اش برود و اورا به یک قهوه ی داغ دعوت کند.همان جا وسط جاده ایستاده بود.منتظر مرگ.شاید این ماشین زرد تاکسی خودش باشد.اری.دارد چراغ می زند و برایش دست تکان می دهد.همچنان بر سر جایش میخکوب است.باید چهره به چهره مرگ شد.دوست جدید به سمتش فریاد کشید.ماشین بوق زد.ماشین بوق زد .ماشین بوق زد و چرخ ها نچرخیدند.جاده ثابت ماند و ترمز ها نگرفتند. و برف بارید و موسیقی اغاز شد.میان قرمزی خون و اغوش جاده و برف های نو نهال.1:36 شب جمعه +تیم نقد لطفا بنقده


   
lilya، lord_samn، md128 و 8 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
MD128
(@md128)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 34
 

@MIS_REIHANE 102572 گفته:

سلام بر تو! مرسی واسه نقدت زحمت کشدی ممنونتم شاعر جون (:

میگما! هیچی.کاملن درست میگی غلطای نگارشی ک اوف اینقد زیاد بود.نمیدونم با چ رویی گذاشتمش بقیه بخونن :دی ایشالا داستان بعدی!یا شایدم بازنویسی این!

بعدشم ک... ها در مورد مرگ؟اره خب... بلاخره ی ادم خاص روبروته! :دی هار هار هار شوخی کردم.اممم. خب میدونی اونشب واقعن نمیدونم چی شد ک نوشتم.اصن حال و وضعم ب این تیپ نوشتار نمیخورد.اوشب کاملن بیخیال ، سبک و راحت و شنگول بودم.ولی از اونجا ک طنز نویسیم ب درد جرز دیوار نمیخوره این تهش در اومد :دی

مازوخیسم؟امم. میدونی معمولن نویسنده جماعت میخواد بگه یارو روانپریشه میگه یارو شیشه هارو زد تو دیوار! یا زد ظرفا رو شکوند.نشونه بی اعصابیه مثلا.یا مثلا خبر های بد توی داستان.مثل خبر فوت کسی یا داستان غم انگیزه رابطه های گذشته ی جورایی ب دارک بودن و منفی بودن داستان و ب شدت کارکتر کمک میکنه.منظورم از منفی بودن ی چیزی تو مایه هیا فیلم ترسناک نیستا!منظور ناراحتی و اون عجز و ناتوانیه.ولی مازوخیسم... نمیدونم این توضیحاتم گرفتی چیزی یا ن (: ولی خب داستانه.هرچیزی امکان پذیره حتی اگه من بگم یارو سوار بشقاب غذاش شد پرواز کرد رفت :دی

ن ن این حرفا چیه! اصن همین نظرای شخصیه ک روحیه ی نویسنده رو بهتر میکنه مرسی ک نوشتی! ((:

چشم حتمن میزارم بازم مرسی خوندی.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

دستت طلا عشقولی جان ک اومدی و خوندی و نقد دادی ممنونتم ((:

خیلی مرسی!نمیدونی چقد خوشحالیم از اینکه این نوشتار حس منتقل کردن ((: ها میدونی(: اون اولش خب کتاب بود.تقصیر من نیستا اون کتابه شیوه بیانش اینشکلی بود! میدونی اون ایران عضو دریای خزره ی تجربه ی شخصی بود ((: بعد دیدم چقد دوسش دارم.باید ی جا جاش میدادم ((: درسته دستور زبانی و همچنین ایرادات جملات نیاز ب بازنویسی و بازپروری داره چون خیلی هم کامل نیستن.ممنونم. اره هیچ هوفی پشتش نبود.بازم نمیدونم چرا ((:

مرسی گلی ک خوندی و نظذ دادی.حتمن بازم میزارم اگه دسم ب نوشتن رفت جیگر جان ((:

قربون اون روحیه خجسته و نقدپذیرت بشم مممممنننن عزیزممم ((72))((229))


   
mis_reihane و lord_samn واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 2
اشتراک: