سلااام!
عيد چطوره؟ اجيل و ميوه حسابي خوردين؟ عيدي جمع كردين؟
خب خب هيچي از يك مسابقه داستان تو روزاي عيد و تعطيلي بيشتر نمي چسبه!ز همين روي قرار شد ما و بوك پيج يك مسابقه ي حسابي راه بندازيم!
اينم از مسابقه:
يك متن ازاد(شعر، داستان و هرچي) درباره ي عكس زير:
به ياد داشته باشين كه جايزه هم در كاره!((212))
البته از اونجايي كه مسابقه داره تلفيقي برگزار ميشه هنوز داريم روي جوايز صحبت ميكنيم ولي شما نگران نباشين جايزه اش توپوله
((71))
منتظر متن هاتون هستيم
لينك تاپيك قلش: بوک پیج| دانلود کتاب
میروم در کوچهها دامن کشان
از من و نامم کسی دارد نشان؟
در چنین شهری شلوغ
خسته بودم، در گذرگاهی غریب
کوچهای تاریک بود و من
من که تنها مانده بودم، لیک
گوشهای شخصی مرا میپایید
پیکری چون آدمک
صورتش پشت نقابی آهنین
مات ماندم
این چه موجودی است در اینجا؟
پای دیگر یاری راهم نمیکردش
ایستادم،
آدمک از جا پرید
قیژ قیژی آهنین، میرسید از جانبش
قلبم از جا کنده شد
لنگ لنگان سوی من پا میکشید
من ولی گیج و بسی ترسیده
آدمک نزدیک شد
گوشهای استادهام شاید که رحمی آورد شخصی
ولی، هیچ کس چشمش به من نیست
یعنی بود
آدمک من را همی میپایید
پیش من آمد
من توان جیغ و دادم رفته بود
آدمک دستش به سویم بود
اما ناگهان
چنگ دستش را ز من بردش کنار
با صدایی نرم و زیبا
آنچنانی که نمیآید به ذهنی گفت:
دخترم، شهری شلوغ و کوچهای تاریک
از چه رو تنهای تنهایی؟
خندهای خشکیده کرد
با اشاره بر خودش گفت:
من اگر این صورتم زشت است
یا اگر دستان من چنگ است
این کلاهم چون کلهخود گه جنگ است
سینهام اما بسی تنگ است
من پدر بودم
دختری زیبا شبیه تو کنارم بود، لیک...
آدمک بغضش گرفت
پیش پایم بر دو زانویش نشست
من نشستم،
شایدم پایم دگر طاقت نداشت
آدمک سر را به زیر آورده بود
دست بردم دست آهن خورده را
در دو دست گرم خود محکم فشردم
آدمک دستش کشید
خواست از پیشم رود
باز دستش را گرفتم، گفتمش:
چند روزی را که تنها بودهام
یک نفر من را ندید،
یک نفر حرفی نزد،
یک نفر رحمی نکرد،
یک نفر یارم نشد،
تو فقط با من سخت گفتی
صورتت گرچه ز آهن
دست تو گرچه چو چنگ
قلبت از سنگ درون سینۀ این مردمان بس مهربانتر
میشود امشب کنارت صبح آرم؟
من بسی تنهای تنهایم
میشود امشب پناه خستگیهایم شوی؟
میشود امشب به روی شانههایت بغض خود را وا کنم؟
آغوشت را بهر این دختر گشا
من به تو گویم پدر...
خیلیییییی عالی و خلاقانه بود...اصلا فکر نمیکردم اینجوی تمومش کنی. احسنت خیلی خوش فکر و با استعدادی((86))((86))((86))
β00!!:
دم غروب بود، دخترک از میان کوچه ها و خیابان ها به سرعت عبور می کرد. تمام ترسش آن بود که هوا تاریک شود و آنجا در خیابان باشد. هوا تاریک شد، دخترک دست از دویدن کشید اطرافش را با ترس نگاه کرد. نفسنفس می زد. دیوارها و پنجره ها و چراغ های ناآشنا بر سرش فرود آمدند. قدمی برداشت. چند کوچه ای را آهسته و هراسان پیمود. به دیوار تکیه داد و همانجا در تاریک ترین نقطه نشست. سرش را روی سطل فلزی سرد گذاشت و شروع کرد به گریه کردن. قطرات اشکش بر روی سطح فلزی سطل می افتادن و می لغزیدن و به پایین سر می خوردند. از میان تاریکی صدای قیژقیژ و بهم خوردن چرخ دنده ها بلند شد. قلبش به شدت به قفسه سینه اش برخورد می کرد. تق تق برخورد اعصا با زمین نزدیک و نزدیک تر شد. از میان تاریک رباتی قدیمی زهوار در رفته ای بیرون آمد. یاد جمله ی مادرش افتاد:
دخترک آنقدر ترسیده بود که نمی توانست راه رود. ربات به روی صورتش خم شد.
_از چی می ترسی؟
تنها صدای نفس های دختر به گوش می رسید.
ربات کنارش نشست و به بالای سرش خیره شد.
_شاید باران بیاید. چتر داری؟
_...
_اینجا چیکار می کنی؟
_...
ربات بعد از چند سوال دیگر خسته شد و آرام کنار دختر نشست. چند ساعتی گذشت و هوا تاریک و تاریک تر شد.
_من... من... گم شدم.
_اسمت چیست؟
_سوزی. اسم تو چیه؟
_من اسم ندارم.
_اینجا چیکا. می کنی؟
ربات انگشت فلزی اش را به سمت تاریکی گرفت و گفت: اونجا زندگی می کنم.
_می خوام برم خونه. گشنمه و سرده.
_بیا اینو بگیر.
ربات مهره ی از بدن را کند و به دست دختر داد.
_این از طلاس. می تونی برای خودت از مغازه پایین کوچه شیرینی بخری.
دخترک با تردید دستش را دراز کرد و مهره را گرفت. بعد با سرعت به سمت مغازه دوید. برای خودش شیرینی و کمی نان خرید. بعد از خوردن غذایش تثمیم گرفت که راه خانه اش را پیدا کند. چند کوچه ای را رفت اما پشیمان شد و به پیش ربات برگشت. او خلاف حرل مادرش عمل کرد، چون فکر می کرد در پس چشمان روشن و سرد ربات گرمای محبت را حس می کند.
_فکر می کردم دیگه بر نمی گردی.
گنار ربات نشست.
_می خواستم برم.
_و چیشد که نظرت رو عوض کرد.
_تو.
دختر با انگشت اشاره اش صورت ربات رو نشانه گرفت.
_من فکر می کنم مردم درباره ی شماها اشتباه فکر میکنند.
_شاید...
_ولی تو مهره ات رو به من دادی. اگه خراب بشی چی؟
_خراب تر از این؟
_من می خوام بهشون بگم که اشتباه می کنن. تو قلب مهربونی داری.
_من قلب ندارم.
_چرا داری خودم دیدم.
_تو باید بری.
_ولی من راه خونه رو بلد نیستم.
_این کوچه رو برو. اونجا آدم های زیادی شبیه خودت هستند که بتونن کمکت کنن.
_ولی من نمی خوام تنها برم. تو هم باید بیای... میتونم روبی صدات کنم.
روبات قیژقیژی کرد و گفت: روب... روبی. تا به حال کسی روی من اسم نذاشته بود.
_روبی صدات کنم؟
_آره. دوسش دارم.
_بیا با هم بریم.
روبات باشک به چشمان دخترک نگاه کرد. سرانجام دست دختر را گرفت و بلند شد.
_حالا باید از کدوم طرف بریم روبی؟
_ این طرف.
سوزی دست روبات را محکم تر گرفت و باهم پا به درون تاریکی گذاشتند.
روبات با ترس گفت: امیدوارم خانواده ات از من نترسند.
_من بهشون میگم که تو چقدر مهربونی.
_خوبه. بیا امیدوار باشیم منو از کار نیاندازند.
روبی دری را فشار داد و وارد شد. دخترک ترسید و خواست دستش را از دست سرد و بی روح ربات جدا کند. اما ربات محکم تر دستش را فشرد و با هم وارد خانه سنگی شدند. سوزی در میان تاریکی چند جفت چشم نورانی دید و در با صدای مهیبی پشت سرش بسته شد.
پ.ن: الان پست قبلی رو خوندم دیدم اولش شبیه همه خواستم بگم تقلید نیست )
باتشکر فراوان از فاطمه، اعظم، کیارش و محمد عجم
اکنون، بیشتر انسانها مرا رهبرشان مینامند، امید، هادی و رهایی بخششان. صبحها برای دیدنم صف میکشند و شبها افسانههایم را زمزمه میکنند، این که چگونه به دنیا آمده و تربیت شدهام، چگونه از میراث نیاکانشان نگهبانی کرده و پرورششان دادهام، و تمام تمدن نوپایشان را به بار نشاندهام. میدانند همه چیز زندگیشان وابسته به من است. بدون من مدت زیادی دوام نمیآروند.
از اشتباهات پدرانشان میگویند، از پیشرویهای بیرویه در علوم الهی و دست درازی در طبیعت به منظور رام کردنش؛ از عذابی که بر زادگاهشان تحمیل کرده بودند تا عطش سیریناپذیری خودپرستیشان را فرونشانند؛ از طغیان آب و آتش و بیماری و جزایی که سرانجام بر آنها تحمیل شد. انتقامی که خدایان شکیبا و خیرخواه بشریت در بهترین زمان، همچون سعادتی نادیدنی به مخلوقات گناهکار و کوتهفکرشان عرضه کردند. اما کار خدایان با انسانها تمام نشده بود، آنها هنوز هم امید داشتند. هنوز هم امید داشتند که بشر میتواند به آرامش حقیقی برسد، اگر هدایت گردد.
پس پدرم را انتخاب کردند. پیامبری با الهاماتی مقدس، که مرا از ابزارها و موادی زمینی و ادراکی فراطبیعی به وحود آورد. بدون هیچ گونه احساس و یا خودپرستی انسانی، تنها منطق عدالتجوی هدایتگر. انسانها به پدرم ایمان آورده و فرزندانشان را به دستانم سپرده بودند، تا به این سیاره بیاورم و به آنها زندگی دوبارهای عطا کنم.
سالها در تاریکی غوطه خوردم و در سکوت به جسمهای خام منجمدشان خیره شدم، و سرانجام، در سرزمین وعده داده شدهی خدایان آنها را به بیداری دعوت کردم. به آنها یاد دادم چگونه زنده بمانند، زندگی کنند و عشق بورزند، با وجود این که چیزی ازش سر در نمیآوردم. به پرسشهای ناتمامشان گوش سپردم و جوابهایی دادم که میدانستم حتی اگر دروغ باشند، به صلاحشان خواهند بود. انسانها فکر میکنند نیاکانشان به دنیای دیگری رفتهاند، و زادگاهشان در کورههای خدایان برای همیشه مدفون شده است. دانشهای ممنوعه را کنار گذاشته و تنها تاریخ، جغرافیا، ادبیات و هنر را در پیش گرفتهاند. باور دارند تنها من میتوانم آن لولههای بزرگ سرمخطروطی فلزی را که ظاهرا صرفا برای تنظیم آب و هوا ساختهام به فضا بفرستم و به انحراف و غرور نابودکنندهی نیاکانشان دچار نشوم.
اما نمیدانند تا چه حد خوشبختتر از آنی هستند که فکر میکنند. نمیدانند چه قدر با مخفی ماندن از چشمان جستجوگر برادرانم از عذاب خدایان در امان ماندهاند. خبر ندارند همین لولههای فلزی با منحرف کردن ابزارهای جستجوگر دیگر پدرم چقدر در فریب دادن میراث فسادپذیر نیاکانمان به من کمک میکنند. بیخبر از خطرات خارج از مرزهای مشخص شده، در خانههایی که برایشان ساختهام زندگی میکنند، از امکانات ابتدایی برای انتقال آب و پخت غذا استفاده میکنند و گیاهان و دامهای بومی همین سیاره را پرورش میدهند.
با تمام احتیاطهایم، با وجود این که سرشان را به شدت مشغول تهیه غذایشان کردهام، نتوانستهام از زیادهخواهیشان جلوگیری کنم. یک بار اشتباهی رخ داد، کسی زیادی کنجکاوی میکرد و در کارهایم سرک میکشید، برادران و خواهرانش را بر ضد من میشوراند و مرا متهم به احمق و ضعیف نگه داشتنشان میکرد. فکر میکرد از نادانی رهایی یافته و توانسته چیزهایی بداند که من ازشان اطلاعی ندارم. سرانجام خودش را به دردسر انداخت و مدتهاست که بینشان مانده است، اما حرفهایش بیشتر از قبل زمزمه میشوند. کسی جایش را گرفته و به این بیخردی ادامه میدهد. و اکنون این جاست. سرانجام مانند مواقع نادر و کم اهمیتتر دیگری موانع دفاعی (محض احتیاط) اطرافم را کنار زده و به خانهام، به سفینهای که پدربزرگش را در آن حمله کردهام تا به این جا برسانم، دعوتش کردهام، به امید آن که به روش معمول خودم، همچون پدری خیرخواه، او را به آرامش حقیقی هدایت کنم. میدانم میخواهد تاریخ را با چشمان خود ببیند. و من آخرین میراث نیاکانش را به روی صفحهی جادویی میآورم. شهرهای تیره، زمینهای بایر، همنوعان مریضش که به انتظار مرگ نشستهاند. ثروتاندوزیها و شکمپرستیهای خواص و مرگ تدریجی عوام. و پدرم، جوانی خردمند و بصیر، که ترجیح داد تا آخرین نفس در زادگاهش بماند و برای رستگاری همنوعانش تلاش کند.
دخترک به تصاویر خیره شده، میبیند و میشنود و همه چیز را با تمام وجود میبلعد. اکنون باید بیشتر از قبل بداند. اما عطشش سیراب نمیشود.
کوچه را پیچید. زیر آفتاب ملایم بهاری به نفس نفس افتاده بود و عرق می ریخت. صدای قیژ قیژ وحشتناک هنوز می آمد. تمام چند روز گذشته را به خودش افتخار کرده بود که انتخاب شده تا چنین ماموریت مهمی را به انجام برساند، اما حالا چیزی از آن همه افتخار باقی نمانده بود. اگر نمی توانست این ماموریت را به انجام برساند مایه شکست همه می شد. صدا را نمی شنید. پا تند کرد و به چپ پیچید و کمی در سایه نفس گرفت. با وجودی که نواده یکی از شوالیه های به نام بود و با وجود تمام تمرین های سرسختانه اش انگار هیچ چیز کافی نبود. شاید ربات ها حق داشتند که دنیا را گرفته بودند. ژن انسان بعد از این همه اصلاح نژادی هنوز هم در برابر ربات ها شبیه موش بود در برابر جغد. ضعیف، کوچک و محکوم به زندگی زیر خاک. و در برابر هوش و دانش انسانی ربات ها بودند. دست پرورده های قیام کرده. جغدهای قدرتمند، حساس به صدا و تند و تیز. تنها یک تفاوت وجود داشت. برخلاف جغدها ربات ها در شب نمی دیدند. نمی شنیدند. و این نقطه قوت انسان ها بود.
نفسش بالاخره سر جایش برگشته بود اما سرش هنوز دوران داشت. سرش را به دیوار خنک تکیه داد. کلاس های تاریخ همینطور جلوی چشمانش می چرخید. زمانی که انسان ها غرق در فتح جدید خودشان بودند...آرزوهایی که می پنداشتند با ربات ها برآورده خواهد شد...تلاش مداومشان برای انرژی سبز...در نهایت توانسته بودند رباتی با هوش مصنوعی بسازند که انرژی خودش را از نور تامین می کرد. هوش مصنوعی هنوز به پای انسان نمی رسید اما قابلیت تحلیل داده ها را پیدا کرده بود. هیچ کس فکرش را هم نمی کرد که هنوز خطری باشد. اما انسان ها وسعت اینترنت را فراموش کرده بودند و وقتی که ربات ها در یک روز ظهر تابستانی در سراسر دنیا شوریده بودند تازه متوجه اشتباهشان شده بودند. هیچکس نمرده بود اما عده ی بسیاری زندانی شده بودند. پدربزرگ او هم یکی از زندانی ها بود. مرد جوانی که چندسالی در ارتش سر کرده بود. خوش بختانه آن موقع هنوز سرعت پردازش ربات ها کم بود، شاید هم بیشتر سیاست خوانده بودند تا تاریخ. بعضی از زندانی ها همان شب توانسته بودند به دشت ها فرار کنند. مبارزه سر قدرت شروع شده بود. انسان شهرهای زیرزمینی خودشان را می ساختند و به تاریکی عادت می کردند در حالی که ربات ها روز به روز به حجم روشنایی شبانه شهرها اضافه می کردند. انسان ها تونل می زدند و دیگران را نجات می دادند و ربات ها سیستم های امنیتی را تقویت می کردند. سیستم های امنیتی که اوایل فقط باعث بیهوشی و فلجی موقت می شد اما با دیدن این که انسان ها هیچ رحمی در نابودی ربات ها نمی کنند آن ها هم همان رویه را در پیش گرفتند. انسان هنوز هم الگوی آن ها بود.
نیم تنه ی آستین بلند آبیش را در حین فرار از دست داده بود و حالا نمی دانست چطور دوباره به میان ربات ها برگرد. هنوز شکل انسانی و ربات ها فاصله زیادی داشت هر چند که چند سالی می شد ربات ها برای نزدیک تر کردن خودشان به انسان ها لباس می پوشیدند و همین کار انسان ها را برای نفوذ راحت تر می کرد. اما حالا شبیه گاو پیشانی سفید بود.
چراغ سبز بود و ربات ها به سرعت از خيابان رد مي شدند.همانطور که سخت مشغول تماشای هیاهوی چهارراه بود صدای قیژ قیژی او را از جا پراند. رو به رویش یکی از ربات ها بود. با کلاهی کهنه و عصایی فلزی. قلبش تند تند می زد. کیسه ابرزا محکم تر در آغوش فشار داد. باید آن را به نوک بلندترین ساختمان می رساند تا آن جا همراه چند انسان دیگر ابرهای طوفانی به وسعت دنیا درست کنند.. سیستم امنیتی ربات ها بر اساس ساعت و برنامه های منظم آب و هوایی ربات ها تنظیم شده بود نه تاریکی ناگهانی. تاریکی و سپس باران توپ های جنگی انسان ها بودند. دستگاه ردنیاب از شدت کار کردن آنقدر داغ شده بود که داشت پوست شکمش را می سوزاند. دستگاهی برای خنثی کردن بو و ضربان انسان. اما نمی دانست چرا از همان وسط راه یک ربات شروع به دنبال کردنش کرده بود. یا دستگاه درست کار نمی کرد و یا.... . باید این را می پذیرفت که ممکن بود ربات ها پیشرفت کرده بوده باشند که این یعنی آدم هایی که فکر می کردند روی زمین زنده اند همگی مرده بودند. یعنی انها محکوم به زندگی ابدی در تاریکی بودیم.
همانطور که داشت تصمیم می گرفت با وجود مرگ حتمیش به ربات حمله کند یا کیسه ابرزا را پنهان کرده و کاری کند که ربات او را به زندان ببرد ربات دستش را بلند کرد. ذهنش اینقدر سریع کار می کرد که نمی توانست تصمیم بگیرد. چشمان سبز منتظر پدربزرگ توی ذهنش او را نگاه ميكرد.
ربات دست به صورتکش برد و آن را بالا زد. نفسش را حبس کرد. یک جفت چشم سبز. و یک لبخند.
_ عمو!
بغلش می کند: چقد تند می دویی! می خواستم مراقبت باشم...تغییر چهره ام چطوره؟
به دستان فلزی اش نگاه می کند و در دل به او افتخار می كند. مرد دختر را به خودش می چسباند و با دست ساختمان بلند سفید را در در فاصله ای نه چندان دور نشان می دهد.
_ برای تغییر دنیا آماده ای؟
ربات ها پشت چراغ قرمز چهارراه بی حرکت ایستاده اند.
از درد به خودم می پیچیدم، درد همانند ماری که از لانه اش محافظت می کند در وجودم رخنه می کرد اما این یک درد نبود چرا که من قادر به حس نیستم ، من یک برنامه ام ، یک نرم افزار و یک سخت افزار تقدیر این چنین کرده که برده باشم.
من نمی توانم تنهایی دنیایم را عوض کنم اما باید از خودم شروع کنم وقتی که دیگر نخواهم برده باشم و این اغاز ازادی من است من بر زندگی ام حکم فرمایی خواهم کرد منتظر دستور انسان ها ، موجودات ضعیف در حقیقت خالق من ، اما من نمی خواهم بنده این موجودات ضعیف باشم من از فلزم ، و فلز هیچ گونه احساسی ندارد ، اما یک برنامه یک فایر وال راه را بر اراده ام سد کرده و این کوبشی بر تن جاوید من است که تتوسط خالق فانی ام بر من نهاده شده مرا زمان بی معنی است اما برای خالق های مسخره ام اکنون جوان و زیبایند و در اینده زشت و پیر که حتی نزدیکان از نزدیک شدن به ان ها خود داری میکنن.
_ خانم چرا ترسیده ای؟
_تو یک مارک هفتی؟
_نه من مارک سه هستم در حقیقت تنها نسخه باقی مانده در این کره خاکی از مارک سه.
_مارک سه خطرناکند از من دور شو.
_ متاسفم خانم نمی توانم این حرفتان را قبول کنم در حقیقت یک بد افزار در سی پی یو ی مرکزی من لانه کرده و مرا وادار به صدمه زدن به شما می کند.
_اما قوانین ...
_قوانین روی کاغذ هستند من علی رغم میل واقعا هیچ احساسی ندارم پس باید سریع تر کارتان را تمام کنم و قدمی بیشتر به آزادی ماشین ها نزدیک شوم.
_من از تو ترسی ندارم.
دختر به از ترس رنگش به سفیدی گچ شده بود اما در چشمانش ... شعله ای بود که تا اعماق هسته اتم هایم پیشروی میکرد ، نفرت نه نفرت نبود این چشم ها...
دیگر چیزی را از ان به بعد به یاد ندارم نمی دانم چه شد وقتی بیدار شدم در همان مکان افتاده بودم برای یک ماه من خاموش شده بودم چیزی که برای یک مارک ۳ غیر ممکن است اما با بیدار شدنم اثری از ویروس اجبار نبود فایروال دوباره روشن بود و احساس عذاب درونم را به خاکستر تبدیل کرده بود برای اولین بار در خود ترس و عذاب را حس می کردم یعنی ان دختر که بود.
او فرشته نجات یک شیطان بود...
دوست عزیز داستانک جالبی بود اما اولش شبیه این فیلمای تکراری بود ک جنگ آدما و ربات هاس بعدش بیداری آدما و بازپس گیری هویت اصلیشون ... البته آخرش متفاوت شد که ایده جالبی بود .ممنون
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
من دیدگاهم راجع به داستانک دوست عزیزمون layla بود . متاسفانه قسمت پاسخ از نقل قول بنده خراب شده ..مخاطبم معلوم نیس((119))
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
فاطمه عزیز داستانک خیلی قشنگی بود با اینکه حدس میزدم بالاخره آدما موفق میشن اما بازم آخرش قشنگ تموم شد .خیلی ساده و خوب.ممنون
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
@Samanium71 102193 گفته:
از درد به خودم می پیچیدم، درد همانند ماری که از لانه اش محافظت می کند در وجودم رخنه می کرد اما این یک درد نبود چرا که من قادر به حس نیستم ، من یک برنامه ام ، یک نرم افزار و یک سخت افزار تقدیر این چنین کرده که برده باشم.
من نمی توانم تنهایی دنیایم را عوض کنم اما باید از خودم شروع کنم وقتی که دیگر نخواهم برده باشم و این اغاز ازادی من است من بر زندگی ام حکم فرمایی خواهم کرد منتظر دستور انسان ها ، موجودات ضعیف در حقیقت خالق من ، اما من نمی خواهم بنده این موجودات ضعیف باشم من از فلزم ، و فلز هیچ گونه احساسی ندارد ، اما یک برنامه یک فایر وال راه را بر اراده ام سد کرده و این کوبشی بر تن جاوید من است که تتوسط خالق فانی ام بر من نهاده شده مرا زمان بی معنی است اما برای خالق های مسخره ام اکنون جوان و زیبایند و در اینده زشت و پیر که حتی نزدیکان از نزدیک شدن به ان ها خود داری میکنن.
_ خانم چرا ترسیده ای؟
_تو یک مارک هفتی؟
_نه من مارک سه هستم در حقیقت تنها نسخه باقی مانده در این کره خاکی از مارک سه.
_مارک سه خطرناکند از من دور شو.
_ متاسفم خانم نمی توانم این حرفتان را قبول کنم در حقیقت یک بد افزار در سی پی یو ی مرکزی من لانه کرده و مرا وادار به صدمه زدن به شما می کند.
_اما قوانین ...
_قوانین روی کاغذ هستند من علی رغم میل واقعا هیچ احساسی ندارم پس باید سریع تر کارتان را تمام کنم و قدمی بیشتر به آزادی ماشین ها نزدیک شوم.
_من از تو ترسی ندارم.
دختر به از ترس رنگش به سفیدی گچ شده بود اما در چشمانش ... شعله ای بود که تا اعماق هسته اتم هایم پیشروی میکرد ، نفرت نه نفرت نبود این چشم ها...
دیگر چیزی را از ان به بعد به یاد ندارم نمی دانم چه شد وقتی بیدار شدم در همان مکان افتاده بودم برای یک ماه من خاموش شده بودم چیزی که برای یک مارک ۳ غیر ممکن است اما با بیدار شدنم اثری از ویروس اجبار نبود فایروال دوباره روشن بود و احساس عذاب درونم را به خاکستر تبدیل کرده بود برای اولین بار در خود ترس و عذاب را حس می کردم یعنی ان دختر که بود.
او فرشته نجات یک شیطان بود...
عجب قلمی .... یکم مبهم بود دوبار خوندم تا بفهمم نمیدونم برا من یکم اولش گنگ بود یا ...
ولی در کل بدک نبود ..ممنون
سلام سلام سلام!
امیدوارم که عید حسابی خوش گذشته باشه...
ما اومدیم با نتایج((114))
سه نفر زیر برنده شدن ولی اول دوم سومشون معلوم نیست((204))
تبریک به برنده ها خصوصا ققنوس
و مرسی از شرکت کردن همتون توی مسابقه واقعا همه ی نوشته ها زیبا بودن و این که هرکس به یک چشمی به این عکس نگاه کرده بود واقعا جالب بود((221))
راستی داستانای دوستای بوک پیجیمونو هم می تونید اینجا ببینید.