نویسنده: خودم
ژانر: حماسی | آخرالزمانی
هفته ای یک قسمت
خب امیدوارم دوست داشته باشید:
سینزده: مقدمه
نفس نفس میزنم؛ حس میکنم پاهایم سنگین شدهاند طوری که انگار به هر کدامشان وزنهی بزرگی... نه یک تریلی متصل است. موهای مشکی رنگم روی پیشانی ام پخش شده اند و شن، تقریبا حلق و تمام شُشم را پر کرده است. آفتاب، آن لعنتی بی رحمانه آخرین ذرات آب را مشتاقانه از زیر پوستم بیرون میکشد؛ بدون آنکه حتی یک تکه ابر در آن پس زمینهی آبی جلوی این پرتوهای درنده را بگیرد. تشنهام... تشنـــــــــــــــــــه!
مردم توی خیابان های شن پوش شده تلو تلو میخورند. نور خورشید چشمانم را آزار میدهد. کمی آن ها را میبندم تا آرام شوند ولی شن هایی که زیر مژه هایم جمع شده اند انگار مثل سیخ عنبیه ام را پاره میکنند. با آستینم به روی پلک هایم دستی میکشم و علیرغم سوزش شدید چشمانم آن ها را باز میکنم.
صدای جیغ بلندی گوشم را آزار میدهد. چرا این فاحشه خفه نمیشود؟! سمت چپم زنی، همینطور که بچهی چهار پنج سالهی بغلش را تکان میدهد و جیغ میزند، سعی میکند خونی که از دهان کودک میریزد را درون دستانش جمع کند. دیوانه وار خونی که توی دستانش جمع شده را می نوشد. کودک زانو زده چند بار تشنج وار میلرزد و روی زمین میافتد. زن گریه میکند و همینطور که چاقوی آمیخته به گوشت و خون را از پشت گردن او بیرون بکشد میدود. کودک، یک متری پشت سرش به وسیله چاقو کشیده میشود و پس از یک لرزش دیگر آرام میگیرد. تشنگی که فرزند نمیشناسد...
رویم را از ادامهی صحنه که شامل جمع شدن مردم و خوردن آن خون گلی شده است، برمی گردانم. حسی میگوید من هم بروم، من هم تشنهام، چرا من نه...؟ چون من میخواهم انسان بمانم حالا میخواهد آب باشد یا نباشد. حتی اگر از این تشنگی...
انگار پاهایم یک آن بی حس میشوند و با صورت روی زمین میافتم. نگاه های سنگین اطرافم را حس میکنم. من... من نمیافتم. بلند میشوم. سخت... ولی بلند میشوم. زانو هایم میسوزند. همین حالا هم میتوانم نگاه های سنگین فروشنده هایی که با بیحالی روی پیشخوان مغازهشان افتاده اند را حس کنم. یکی شان حتی با نگاه تلخی به من پوزخند میزند.
با خود زمزمه میکنم: �یالا دختر... چیزی تا خونه نمونده...�
خیلی دوست دارم این دروغ را باور کنم ولی نمیشود. چشمانم سیاهی میرود و بعد زمانی که به هوش میآیم، خود را در حال کام گرفتن از لبان کودک مییابم. خون از دهانش به نرمی به درون دهانم روان میشود. سعی میکنم خود را عقب بکشم ولی دستی از پشت گردنم را فشار میدهد. تقلا میکنم و بالاخره خود را جدا میکنم. سرم را که بالا میآورم، چشمان آبی ام را درون ویترین خاک گرفتهی مغازهی روبه رو میبنم که وحشت زده به صورت خاکی و خونیام زل زده. خون از چانهی تیزم به روی زمین چکه میکند.
بر میگردم تا صاحب دستی که مجبور به نوشیدنم میکرد را بیابم ولی کسی نیست. همان مردمی که تلو تلو میخورند.
اشک توی چشمانم جمع میشود... میخواهم گریه کنم...
بعد ضربهی سختی از پشت به سرم میخورد. گوشم صوت میکشد. صدای مردانهای میپرسد: �همین خوبه دیگه؟ باید آب خوبی توی خونش باشه.�
- فکر نمیکنم بابرا خوشش بیاد!
- به درک. اگه نیومد واسه خودمون برش میداریم...
- آره میشه باهاش...
و بعد همه چیز ساکت میشود.
قسمت دوم: دانلود
@M!r@ 101517 گفته:
ریحانه جون نقد کوبشی خوبه ولی اینکه بزنی طرفو خرد و از نوشتن نا امید کنی دیگه چندان جالب نیست. درسته، داستان تمام ایراداتی که گرفتی رو داشت ولی تو می تونستی اونا رو با لحن ملایم تری بیان کنی. ((200))
البته نویسنده آدم فهمیده ای به نظر میاد و مطمئنم درک می کنه که تو صلاحشو می خوای.(حالا واقعا صلاحش رو می خوای؟)
داداش داستانت رو خوندم. نمی تونم بگم ازش خوشم اومد و خوب بود ولی امیدوارم در ادامه بهتر بشه. همونطور که ریحانه گفت داستان خام بود و خیلی باید روش کار بشه. مطمئنم می تونی رفته رفته قابل تحمل ترش کنی. بنویس و سعی کن بفهمی داری چی می نویسی و کنترل داستان از دستت در نره (مثلا قرار بود لحن ملایم باشه.((231)))
درود
ممنون از شما و ریحانه عزیز
چشم. البته این داستانا برای الان نیستن و خب گفتم چیزایی که قبلا داشتم تا حالا منتشر نکرده بودم رو منتشر کنم. حالا دارم روی یه داستان کوتاه کار میکنم منتشر میکنمش یه نقدی بگیرم که مطابق وضعیت الانم باشه :دی چون موقعی که اینا رو نوشتم همین نقدا رو اون موقع هم گرفتم.
@M!r@ 101517 گفته:
ریحانه جون نقد کوبشی خوبه ولی اینکه بزنی طرفو خرد و از نوشتن نا امید کنی دیگه چندان جالب نیست. درسته، داستان تمام ایراداتی که گرفتی رو داشت ولی تو می تونستی اونا رو با لحن ملایم تری بیان کنی. ((200))
البته نویسنده آدم فهمیده ای به نظر میاد و مطمئنم درک می کنه که تو صلاحشو می خوای.(حالا واقعا صلاحش رو می خوای؟)
داداش داستانت رو خوندم. نمی تونم بگم ازش خوشم اومد و خوب بود ولی امیدوارم در ادامه بهتر بشه. همونطور که ریحانه گفت داستان خام بود و خیلی باید روش کار بشه. مطمئنم می تونی رفته رفته قابل تحمل ترش کنی. بنویس و سعی کن بفهمی داری چی می نویسی و کنترل داستان از دستت در نره (مثلا قرار بود لحن ملایم باشه.((231)))
عه امیر^^ خوب به قول خودت نقد پذیری چیز خوبیه! و صد در صد طاها جنبشو داره.ولی!همونطور که انتظار بالا میره کیفیت هم باید بالا بره.و هرچقدر کمتر به اون چیز مطلوبت نزدیک باشه تخریب هم بیشتر میشه.با نویسنده قول و قرارایی داشتم.واسه همینم کمی سخت گیرانه تر نقد کردم.