به نام خداوندبخشنده ی مهربان
سلام((110))
داستانهایی خاطراه انگیز با روایتی طنز در فضای مدرسه !
اولین داستان:
اولین باری که داستان نوشتم یادم نیست ولی اولین باری که یکی از داستانام رو برا جمع خوندم اینطور شد:
یادمه زنگ صف خورد بچه ها صف کشیدن و معلماهم رفتن دفتر . با اعتماد به سقف ، رفتم رو سکو کنار ناظمِ جدی و نصیحت گوی مدرسه مون که عمر هیچ کدوم از بچه ها به دیدن لبخندش قد نمی داد.
صدامو صاف کردم وگفتم: ببخشید ، یه .... داستان کوتاهه که میخوام اگه اجازه بدید بخونمش
حتی نگاهمم نکرد.میکروفن رو روشن کرد وگفت: هیچ متنی بدون تأیید من سر صف خونده نمیشه
لبخند رولبام خشکید وگفتم: خب الان بخونیدش
برگه ام رو گرفت .هنوز به خط دوم نرسیده بهم پسش داد و روبه بچه ها گفت: وقت نیست برو سر جات.
اینکه از رفتارش بهم برخورده بود هیچی جلو دویست ، سیصد نفر ضایع شده بودم. باسرشکستگی رفتم سر صف ایستادم .((227))
ناظم گرامی هم چند نکته که دیگه حتی ترتیبشون هم حفظ مون شده بود رو متذکر شد اما هنوز ده دقیقه از وقت صف مونده بود. نفسش رو با حالت خاصی بیرون داد و مثل کسی که میخواد لطف بیش از اندازه بکنه گفت: حالا بیا بخون داستانتو.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: نمیخواد
خودش رو به نشنیدن زدو دوباره گفت: بیا((17))
منکه لجم گرفته بود سرمو به سمت دیگه ای چرخوندم وگفتم :نه((85))
واییییییی این رفتار با ناظم پر ابهت مدرسه مون بی سابقه بود . اونم از من که تا اون موقع جز ( چشم خانم) دیالوگ دیگه ای ازم نشنیده بود.برای لحظاتی صف در سکوت شگفتی غرق شد.(( باید مدرسه دخترونه رفته باشی تا بفهمی وقتی میگم سیصد دختر یکجا ساکت شدن یعنی چی.)
خلاصه با اصرار بچه ها رفتم رو سکو. و درمقابل نگاه پر خشم ومتعجب ناظم شروع کردم:
داستانم شرح یه ماجرای واقعی بود که برای یکی از پسرای فامیلمون در بچگی اتفاق افتاده بود. جریان مشق ننوشتن یه بچه ی بازیگوش بود که مبصر کلاس سر لجبازی و به قول خودش نامردی ، به معلم شون که از قضا دست سنگینی هم داشته لو می ده .و کنارش می ایسته تا با لذت کتک خوردن هم کلاسی اش رو تماشا کنه.اما این فامیلمون زرنگی میکنه و در لحظه ی آخر سرمی خوره پایین وکشیدی جانانه نصیب صورت خندان مبصر خودشیرین میشه والبته بعدش گریان میشه!((54))
وقتی داستانم به اینجا رسید کل صف ریسه می رفت یعنی مدرسه رفته بود رو هوا!زیرچشمی به ناظم نگاه کردم .لبخندش از لای لبهای همیشه بسته اش بیرون زده بود .
صدای تشویق برو بچ هم ته دلمو خنک کرد تا رفتم سرجام ((226))
تفاوت دبیرستان دخترونه و پسرونه هم همین بُعد تصور ضایع شدنه!
توی مدرسه ما حداقل اگع کسی توسط ناظم ضایع بشه یجوری تلافی میکنه!
اینجانب یبار برای جبران محبت ناظم عزیزمون موقع امتحان رفتم و به سادگی سیم دستگاه فتوکپیو کشیدم((54))!!
وقتی دوباره زدنش تو برق!!وااااااوووو
اصلا حرف نزنیم دربارش((92))
سلام امروزمیخوام خاطره ی ورودم به کلاس جدید بعد از انتخاب رشته رو تعریف کنم.((99))
منکه همه دوستام در رشته های مختلف پخش شدن وتک وتنها رفتم برای تجربه ای تازه و رشته ای که انتخاب کرده بودم.
سر صف که شلوغ پلوغ بودوایناولی زنگ کلاس که خورد منم کیفمو بغل کردم و با تردید وارد کلاس جدید شدم.@-)
عاقا اصاً یه وضی همه چپ چپ نگام میکردن اون لحظه دقیقا حس یه تازه وارد به گروه گانگسترا رو داشتم.((17))
رفتم یه گوشه چپیدم که معلم اومد .حالانگم چه ضایعی سر کلاس پیش اومد اما بریم سراغ زنگ تفریح. زنگ که خورد مثل زندان یآزاد شده پریدم بیرون
وقتی دوباره زنگ خورد و وارد کلاس شدم دیدم همه بچه ها یه گوشه جمع شدن و سراشونو جلوبردن .من که اومدم متفرق شدن. ((93))
خیلی حس بدی بود.خلاصه تصمیم گرفتم بنابر اصل بقا عضو یک دسته بشم . نزدیک ترین افراد به جایی که نشسته بودم گروه لوتی های مرا معرفتی کلاس بود. خواستم باهاشون ارتباط برقرار کنم اما زبونشون که کتک بود.باهام سازگار نبود. ((6))
رفتم سراغ دسته دوم این دسته از بچه ها اصلا به حساب نمی یومدن حتی کسی بهشون سلام نمی کرد از کسی چیزی نمی گرفتن یه بار یه برگه کاغذ میخواستم اشکم درآوردن تابهم دادن.((119))
خلاصه خواستم برم سراغ گروه سوم که دیدم اصا نمی شه کنارشون ایستاد کلا حرفهاشون 18+ بود خلافی از سرو روشون می بارید یه روز درمیون هم بنابر اخبار منبع شبکه محبوب ماهواره شون دعوا راه می انداختن تو کلاس ، این دسته رو اصلا نزدیکشون هم نرفتم .((222))
یه دسته دیگه بچه های فانتزی کلاس بودن همش از شعر ونقاشی و فیلم های سینمایی حرف میزدن. یه چند روزی رفتم کنارشون طراحی هامو و داستانامو نشونشون دادم مورد استقبال هم بود اما یه هویی سر اسم بعضی از بازیگرا میزد به کله شون و یقه آدمو می چسبیدن آتیشی میشدن. ((104))در همین جا جاداره به پشتکار شبکه چهار سیما یه سختت نباشه بگم چون هر فیلمی که این بچه ها هفته قبل از شبکه های ماهواره دیده بودن من تو شبکه چهار دیده بودم البته با دنیای تفاوت از نظر سانسور.که بیانات پر اشتیاقشون در مورد این فیلم ها باعث شد از این دسته هم جدابشم وبه سمت آخرین دسته ی کلاس بروم.یعنی دسته ی خرخوانا!((54))
خلاصه اومدم اول کاری مجذوبشون کنم با سر دسته خرخونای کلاس قرار گذاشتم بخاطر تقویت زبان تو مدرسه من و اون تنها انگلیسی باهم صحبت کنیم.
((212))اونم قبول کرد ولی از اون به بعد همش ازم فرار میکرد که مبادا یه چیزی بگم نفهمه ضایع شه.بنابر این از این دسته هم طرد گشتم.((66))((66))
حالا اینا یه طرف یکی از بچه ها که بعدا فهمیدم دختر یکی از معلماست رییس نصف بچه های کلاس بود.یعنی کلاس به دو دسته کلی تقسیم می شد.(به جان خودم نباشه به جان شما اگه اینقدر که درمورد بچه های کلاس تحقیق کردم در مورد فرمولهای ریاضی تحقیق می کردم الان فیثاغورث بودم).((77))
خلاصه همه همدیگه رو به اسم کوچیک صدا میزدن منو بافامیل.
یه روز خودکارم تموم شد به این دختر رییسه که معلما درنا صداش میزدن گفتم:درنا خودکار اضافه داری؟
اول همه مثل جانی ها بهم خیره شدن گفتم الانه ترور میشم. ولی بعد که درنا بهم خودکارش رو داد نگاهها مهربون شد وبه اسم کوچیک صدام زدن وپذیرفتنم .
بعدهادریافتم درنا اسم کوچیک سر دسته کلاس بوده معلما از روی صمیمیت اینطور صداش میزدن.ومن به همین سادگی در کلاس پذیرفته شدم.میدونستم اول اسم این دختره رو صدامیزدم اینقدر بدبختی نمی کشیدم . :wtfisthat:
@skghkhm 90726 گفته:
سلام امروزمیخوام خاطره ی ورودم به کلاس جدید بعد از انتخاب رشته رو تعریف کنم.((99))
منکه همه دوستام در رشته های مختلف پخش شدن وتک وتنها رفتم برای تجربه ای تازه و رشته ای که انتخاب کرده بودم.
سر صف که شلوغ پلوغ بودوایناولی زنگ کلاس که خورد منم کیفمو بغل کردم و با تردید وارد کلاس جدید شدم.@-)
عاقا اصاً یه وضی همه چپ چپ نگام میکردن اون لحظه دقیقا حس یه تازه وارد به گروه گانگسترا رو داشتم.((17))
رفتم یه گوشه چپیدم که معلم اومد .حالانگم چه ضایعی سر کلاس پیش اومد اما بریم سراغ زنگ تفریح. زنگ که خورد مثل زندان یآزاد شده پریدم بیرون
وقتی دوباره زنگ خورد و وارد کلاس شدم دیدم همه بچه ها یه گوشه جمع شدن و سراشونو جلوبردن .من که اومدم متفرق شدن. ((93))
خیلی حس بدی بود.خلاصه تصمیم گرفتم بنابر اصل بقا عضو یک دسته بشم . نزدیک ترین افراد به جایی که نشسته بودم گروه لوتی های مرا معرفتی کلاس بود. خواستم باهاشون ارتباط برقرار کنم اما زبونشون که کتک بود.باهام سازگار نبود. ((6))
رفتم سراغ دسته دوم این دسته از بچه ها اصلا به حساب نمی یومدن حتی کسی بهشون سلام نمی کرد از کسی چیزی نمی گرفتن یه بار یه برگه کاغذ میخواستم اشکم درآوردن تابهم دادن.((119))
خلاصه خواستم برم سراغ گروه سوم که دیدم اصا نمی شه کنارشون ایستاد کلا حرفهاشون 18+ بود خلافی از سرو روشون می بارید یه روز درمیون هم بنابر اخبار منبع شبکه محبوب ماهواره شون دعوا راه می انداختن تو کلاس ، این دسته رو اصلا نزدیکشون هم نرفتم .((222))
یه دسته دیگه بچه های فانتزی کلاس بودن همش از شعر ونقاشی و فیلم های سینمایی حرف میزدن. یه چند روزی رفتم کنارشون طراحی هامو و داستانامو نشونشون دادم مورد استقبال هم بود اما یه هویی سر اسم بعضی از بازیگرا میزد به کله شون و یقه آدمو می چسبیدن آتیشی میشدن. ((104))در همین جا جاداره به پشتکار شبکه چهار سیما یه سختت نباشه بگم چون هر فیلمی که این بچه ها هفته قبل از شبکه های ماهواره دیده بودن من تو شبکه چهار دیده بودم البته با دنیای تفاوت از نظر سانسور.که بیانات پر اشتیاقشون در مورد این فیلم ها باعث شد از این دسته هم جدابشم وبه سمت آخرین دسته ی کلاس بروم.یعنی دسته ی خرخوانا!((54))
خلاصه اومدم اول کاری مجذوبشون کنم با سر دسته خرخونای کلاس قرار گذاشتم بخاطر تقویت زبان تو مدرسه من و اون تنها انگلیسی باهم صحبت کنیم.
((212))اونم قبول کرد ولی از اون به بعد همش ازم فرار میکرد که مبادا یه چیزی بگم نفهمه ضایع شه.بنابر این از این دسته هم طرد گشتم.((66))((66))
حالا اینا یه طرف یکی از بچه ها که بعدا فهمیدم دختر یکی از معلماست رییس نصف بچه های کلاس بود.یعنی کلاس به دو دسته کلی تقسیم می شد.(به جان خودم نباشه به جان شما اگه اینقدر که درمورد بچه های کلاس تحقیق کردم در مورد فرمولهای ریاضی تحقیق می کردم الان فیثاغورث بودم).((77))
خلاصه همه همدیگه رو به اسم کوچیک صدا میزدن منو بافامیل.
یه روز خودکارم تموم شد به این دختر رییسه که معلما درنا صداش میزدن گفتم:درنا خودکار اضافه داری؟
اول همه مثل جانی ها بهم خیره شدن گفتم الانه ترور میشم. ولی بعد که درنا بهم خودکارش رو داد نگاهها مهربون شد وبه اسم کوچیک صدام زدن وپذیرفتنم .
بعدهادریافتم درنا اسم کوچیک سر دسته کلاس بوده معلما از روی صمیمیت اینطور صداش میزدن.ومن به همین سادگی در کلاس پذیرفته شدم.میدونستم اول اسم این دختره رو صدامیزدم اینقدر بدبختی نمی کشیدم . :wtfisthat:
یا خدا! یعنی واقعا اینجوریه؟
والا من تنها چیزی کع تجربه کردم اینه که تو مدرسه سه دسته وجود داره!قلدرها.شاخ و باحال ها.خرخون و اونایی که ادم حساب نمیشن!
اینجانب نیز چنین وقتاییو تجربه کردم ولی همون اول کار یه ذره چشم ازشون میگیرم!بعضیا میگن خشونت باعث جو منفی شه ولی من بارها خلافشو ثابت کردم ولی بیشتر وقتها با همون تکنیک بچه باحالی رفتم جلو((111))((111))
اردو:
خب نوبتی هم که باشه بعد صدسال یه اردو ...((56))
اول کلی تهدید شدیم که اگه نیومدید غیبت میزنیم براتونو اینا ((89))
بعد کلی قند تو دلمون آب کردن که اردو دسته جمعی شهربازی و ...((97))((217))
وآخرش هم رفتیم پارک:okay:
من نگاه کردم دیدم تحمل کدوم دسته از بروبچ راحت تره دیگه قاطی دسته بچه زرنگا رفتم .((14))
اولش خوب بود همش کلاس میذاشتن و تعارف واینا:derpina:
اما کم کم ... یخ جمع آب شد و احساس صمیمیت کردن و تیکه ها و حرفای ... شروع شد.😆
حلقه وار نشسته بودیم از اولی شروع کردن تا یکی مونده به من دیگه تاب رفتاراشونو نداشتم از قیافم معلوم بود که میخوام حالشونو بگیرم . با شیطنت به هم نگاه میکردن ومنتظر واکنش من بودن . :ExcitedTroll:
منم که بی حوصله شده بودم به سمت شاگرد بیست کلاس که همه رو دست مینداخت و حرف چرت وپرت میزد، اشاره کردم و از دهنم پرید ،گفتم: بی فرهنگ!((69))((69))
یک لحظه سکوت، :wtfisthat:
وبعد همه اونقدر خندیدن که نتونستن حرف بزنن.((206))((206))((206))
در عوض فردا.همه بچه های کلاس دسته دسته توحیاط مدرسه منتظرم بودن تا رد میشدم یکصدا میگفتن:بی فرهنگ. وبمب خنده شون میترکید((42))((42))((42))
خلاصه تا پایان سال جوک دست اول کلاس جمله قصارمن بود. ((66))((66))
البته تقصیری هم نداشتن ها تا اون موقع ناسزا به این باکلاسی نشنیده بودن.:SpiderpMan:
اندر احوالات شرکت در مسابقات1:
از نظر من شاگرد اول در همه زمینه ها وجود نداره همون همه چیز را همگان دارند. هرکی یه درسی براش سخته((78))
یا بدش میاد حتی اگه نمره هاش در اون درس خوب باشه .((230))
برامنم درس شیمی اینطوری بود از همون اول هم حتی وقتایی که بالاترین نمره کلاس رو می گرفتن یا ... ترین نمره کلاس از این درس دلخوشی نداشتم .و طبیعتا از معلم شیمی هم خوشم نمی اومد، البته این احساس دوطرفه بود.((66))
برعکس فیزیک و ادبیات رو دوست داشتم بخصوص ادبیات .
((31))بنابر استعداد شگفتم در ادبیات وتشویقات معلمم تصمیم برآن شد که برم در مسابقات شعر شرکت بنمایم. ((54))
یه شعر خوشکل ملوس سرودم واتفاقا تو مدرسه اول شد.
برا ناحیه ،منطقه و استان هم شعرم اول شد.((215))
یعنی به طرز مشکوکی موفق بودم وهر لحظه منتظر بودم یکی از خواب بیدارم کنه.:Thoughtful:
لکن با یه اتفاق جالب فهمیدم که بیدارم.:ohgod:
وقتی زمان مسابقات کشوری فرا رسید وباید شناسنامه ام رو می بردم بررسی بشه و شعرم بره واسه داوری کشوری ، دیدم خبرم نکردن.به مسئول مربوطه مدرسه مون گفتم . آخییی یه پیرزن بود باید بیست سال پیش بازنشست می شد ولی مونده بود تو مدرسه کلاً یادش رفت. ((73))
رفتم با بخش داوری که حرف بزنم وقتی بهم اجازه دادن گفتن دیر اومدی آثار رو فرستادیم.((50))
گفتم عه کپی شناسنامه ام رو چطور فرستادید ؟گفتن خود صاحب اثر اومد بهمون دادتش.:Milk:
داشتم شاخ درمی آوردم گفتم شعر رو من گفتم بابا من غفاری ام.
ینی می شه یکی دیگه من باشه؟؟؟؟:cerealguyspitting:
خلاصه پس از تحقیق وبررسی مشخص شد یک نورچشمی عزیز باشعر من رفته مسابقه کشوری .:troll:
اون موقع فهمیدم چرا این نور چشمی از اول وارد قضیه نشده.گذاشته تمامی مراحل رو پشت سر بذارم حاضر وآماده با اثر بنده رفته بالا.😥
اونا که میگفتن نوش جونش
ولی من میگفتم کوفت روحش!:ffff:
اندر احوالات شرکت در مسابقه 2
بعد از ماجرا ی قبل دور شعر وشاعری رو خط کشیدم وتصمیم برآن شد برم مسابقه ی داستان نویسی.((203))
خلاصه یکی از داستانامو دادم به معلم پرورشی مون .وقتی جواب مسابقه اومد . اسم من بین برنده ها نبود.((220))
رفتم اداره که اثر شامخم را بازپس گیرم اما بین آثارنبود. مسئول اون بخش گفت که آثار دو دسته بیشتر نیستن یا برنده یا بازنده!((68))
به اصرار من آثار برنده بررسی شدن و داستان من در بین صفحات داستان نفر سوم یافت شد. ((105))
وچون برندگان اعلام شده بودن هیییییییییییچ کاری نمیشد کرد.:yuno:
فهمیدم مشکل کجاست. :letsdothis:
رفتم مدرسه به مسئول مربوطه گفتم : خانم ، شما داستان منو گذاشتید لای داستان یکی دیگه از بچه ها؟؟؟؟:shaking:
معلمم گفت: آره:pftch:
با بغضی که در صدام بالا پایین می پرید ، گفتم:آخه چرا خانوم؟؟؟؟؟؟؟😥
صداشو صاف کرد وگفت: میخواستم دوتاپاکت حروم نشه.حالا مگه چی شده گلم؟:troll:
ینی عمرا دیگه اینو بذارم پای کهولت سنش!:sadtrollface:
وا؟ این چه وضعیه((104))
اون از این که شعرت رو به اسم یکی دیگه می دن بره
اینم از این که داستانتو می زارن بین داستان یه نفر دیگه
این که نشد! اساسا معلم پروشیتون دقت هم می کنه تو کاراش؟((104))
معلم پرورشیتون از اوناس که بوق........................
تا حالا شده یه کارو درس انجام بده؟((72))
ولی من دقیقا به خاطرهمین جور اتفاقاس که نه مسابقه شرکت میکنم و نه سمت معلم پرورشی می چرخم.
اندر احوالات شرکت در مسابقه 3
دیگه حساب کار دستم اومده بود که در مسابقات فرهنگی ، شیوه ی دقت و عدالت مسولان مربوطه مانع پیشرفت بنده ست:megusta:
و رفتم در مسابقات مذهبی شرکت بنمایم.
بالاخره مسابقه قرآنی رو انتخاب کردم و یک ماه تلاش فراوان نمودم اما چند روز پیش از برگذاری مسابقات متوجه شدم مسئولیت این بخش نیز به همون مسول باسابقه مسابقات فرهنگی واگذار شده!:wtfisthat:
وجدانی ما چهار معلم پرورشی داشتیم ولی همه مسابقات رو شخص مذکور برگذارمی کرد.:why:
به خودم امیدواری دادم که مشکل شخصی که با من نداره آخه دیگه اینجا مشکلی پیش نمیاد.:letsdothis:
در حال زمزمه کردن این افکار مثبت بودم که مسول مذکور تشریف فرماشد. و گفت:
"عهههه تواینجایی؟":ExcitedTroll:
گفتم چطور مگه؟:Thoughtful:
بالبخند مهربانی پاسخ داد:" یه سال اولی چندقیقه پیش اینجا بود .:pftch:
گفتم: خب
گفت:"خیلییییییییییییییی با استعداده":SpiderpMan:
گفتم:خب
گفت:"استعدادش در زمینه مسابقات قرآنه"
گفتم: خانوم من یک ماهه دارم تمرین میکنم:pokerface:
ابروهاش رو بالا دادو گفت:"پارسال مقام آورده .کسی که یه بار مقام آورده احتمالش بیشتره بازم مقام بیاره یا اون کسی که تاحالا شرکت نکرده؟":trollbaby:
منظورش از کسی که تاحالا شرکت نکرده ، دقیقاً من بودم.:no:
دیگه یکم قوه تخیل به خرج بدید بقیه اش رو خودتون حدس بزنین!:sadtrollface::sadtrollface:
اندر احوالات شرکت در مسابقه 4
سال بعد یه معلم پرورشی جوون اومد مدرسه مون.باخویش اندیشیدم که کنون دروان تاریک سپری شده و زمان موفقیت فرارسیده! و وقت استراحت فرد مذکور رسیده((200))
(فقط یه خنده شیطانی کم داشتم که دیالوگم کامل بشه)((204))
اما زهی خیال باطل یارو سر جاش موند همه مسابقاتم تو دستش محکم گرفته بود.((105))
از بین تمامی مسابقات یه مسابقه رو معلم پرورشی جدیدمون بعهده گرفت.همون مسابقه رو شرکت کردم.مسابقه انشا نماز ((48))
برای اینکه قضیه نور چشمی تکرار نشه اینبار رقبامو بررسی کردم. سه نفر از مدرسه مون شرکت کردن.
خودم یه دختره همکلاسیم زری که انشاش درحد ابتدایی هم نبود ((96))
و یک دختر دیگه به اسم مریم. مریم پدر و مادرش کارمند ساده بودن .خودش هم خوب می نوشت اما نه به اندازه ی من((25))
(خواهرم همیشه میگه اگه اعتماد به سقف تو رو قلک من داشت، الان بانک ملی شده بود)((72))
خلاصه در مدرسه مسابقه دادیم قرائت نماز من عالی بود ولی مریم اشکال داشت. انشا منم انتخاب شد .اینقدر معلم پرورشی جدیدمون از انشام خوشش اومده بود که بردش دفتر و برای مدیر ومعلما خوندش .اصلا یه وضع خوبی بود
بچه ها از کلاسای دیگه می اومدن میگفتن انشاتو برامون بخون.((216))
اما از آنجا که همیشه یه چیز پیش میاد که من باورم بشه خواب نیستم.یهو معلم پرورشی قدیمی مون اومد پیشم
گفت:"کوثرجان خبر رو شنیدی؟":foreveralone:
من مغرور و سربلند صدامو کلفت کردم و گفتم:"چه خبری؟":suspicious:
معلم پرورشی قدیمی مون با شوق ترس آوری گفت:"مامان مریم مدیر مدرسه بغلی شده":ExcitedTroll:
(دوستان اگه به پیشرفت شغلی، تحصیلی، و یا کسب مقام در مسابقات احتیاج دارید بیایید با من مسابقه بدید بختت تون باز میشه):fuuthatshi:
پس از بیست سال کار در آموزش و پرورش، یهو همون سال همون ماه که ما مسابقه داشتیم مامان مریم ترفیع گرفت!:ffff:
خلاصصصصصصصصصصصصه رفتم پیش معلم پرورشی جدیدمون و او باهام همدردی کرد ومثل یک کوه پشتم ایستاد و حمایتم کرد و با اصرارهاش نذاشت اینبار حقمو بخورن!:SpiderpMan:
در نهایت هردو ی مارو یعنی من ومریم رو برا مسابقات ناحیه فرستادن.:megusta:
القصه وقتی رسیدیم محل برگزاری مسابقه مسابقه شروع شده بود.یه دختری داشت امتحان قرائت نماز میداد.نمازش که به هر ترتیب تموم شد.شروع کرد به چپ و راست برگششتن و زمزمه کردن. داوره وقتی خوب خنده هاشو کرد پرسید:"چه میکنی دختر؟":troll:
دختره هم با اعتماد به نفس گفت:"دارم به فرشته ها سلام میکنم":trollbaby:
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم!:Facepalm:
خلاصه همه رفتن نوبت من که شد .شروع کردم به نماز خوندن .
یهو گوشی داوره زنگید.خیلی راحتتتتتتتت بلند شد رفت ودر حالی که در افق محو می شد گفت:"تاکسی اومد":no:
یعنی من به هیچکی فحش ندادم ولی دور مسابقات رو خیط کشیدم. تا اینکه...:Thoughtful:
وای خداااا خیلی بدشانسی دختر )
ینی به طور معجزه اسایی بدشانسی
همیشه از معاونین پرورشی بدم میومده
ولی تو هم دیگه شانس خیلی داغونه )
آبجی بیا یه بیزینس را بنداز نونت میوفته تو روغنا!!!!((200))
اولین مشتریشم منم!!! ((200))ببخشید ولی وقتی یه نفرو می بینم شانسش از منم بدتره غرق در شعف و شادی میشم! خیلی جالب بود((102))