سلامعلیکم پیشتازیای گل گلاب!
چتونه؟
ها؟
چرا اینقدر بیحال و بیکار و بیحوصله و بیانگیزه و بی...
اصلا لعنت به بی
انجمن شده یه برکه، هرازگاهی یکی میاد یه سنگریزه میاندازه وتمام!
نه ولم کنین یه کم غر بزنم، اه!
بگذریم.
بیاید یه کم بنویسیم، چطوره؟ (هرکی بگه خوب نیست درجا میرم پ.خ، گفته باشم!)
میخوام یه سنگریزه پرت کنم توی این برکه، امیدوارم شما هم همکاری کنین :دی
قضیه از این قراره: من سلسله رو شروع میکنم، در یک بند یه جایی رو توصیف میکنم، و بعد سرنخی از جایی که نفر بعدی باید توصیف کنه رو بهش میگم، نفر بعد به دلخواه خودش اون سرنخ رو توصیف میکنه و این سلسله ادامه پیدا میکنه. حتما از سرنخ نفر قبلی برای نوشتن استفاده کنین و حتما برای نفر بعدی یه سرنخ باقی بذارین. توصیفات میتونه هر ژانر و هر ادبیاتی داشته باشه، هیچ محدودیتی وجود نداره جز یه قانون:
« نوشته نباید بیشتر از 300 کلمه بشه!»
و البته خودتون میدونین که توی توصیف، دیالوگ نداریم :دی
برای شروع: پیرمردی کنار صخره ها
چنگ زدم. اصلا نمیدانستم چه چیزی بالای این صخرهها در انتظارم است. سمعکم افتاده بود اما غرش آبشار فراتر از آستانهی تحمل گوشهایم بود. دستم به ریشهی بوتهای گیر کرد و از استخوانهایی که هنوز میتوانستند وزنم را بالا بکشند تعجب کردم. باید مثل پیرمردهای دیگر، خودم را بازنشسته میکردم و باقی عمرم را در سواحل خوش آب و هوا کنار تنها پسرم میگذراندم؛ نه این که بین زمین و آسمان با پایی که شاخهی شکستهای آن را عمیقا شکافته بود، معلق باشم. سینهام را به تختهسنگ چسباندم و نگاهی به زیر پایم انداختم. ماه کامل، کل دره را روشن کرده بود و حتی رنگینکمان کوچکی بر فراز سرم نمایان بود. آنها مرا میدیدند، و من هم آنها را. چندتایشان، آنهایی که زیاد از زمان تولیدشان نگذشته بود، در همان مسیر تلف شده بودند. هنوز آنقدر تکامل پیدا نکرده بودند که بتوانند از پس این صخرهها بربیایند، اما با همان یاختههای ناقصی که به جای بازو داشتند، تقلاکنان خود را بالا میکشیدند: به سمت من؛ به سمت گوشت تازه؛ به سمت گوشت ارباب سابقشان!
سرنخ نفر بعدی: توله خرسی بالای درخت افرا
ابتدا صدایش را شنیدم و بعد صورتش را دیدم. گیسوانش شراره های آتشی بود که بر شانه هایش ریخته یود و چشمانش دریایی بود، طوفانی. با آن لباس حریر به نظر می رسید از آن سوی آسمان ها آمده است.
ولی محسور کننده ترین خصوصه اش، صدایش بود. آوازش آنقدر دلنشین بود که بلبلان نیز به دورش جمع شده بودند تا گوش فرا دهند. آوازش زیبا بود؛ مانند خنده ی هزار کودک؛ چون نغمه ی صد ها بلبل، مثل شرشر ده ها آبشار. گویی ایزد، تمام آواهای دل انگیز را در صدایش ریخته بود.
سرنخ بعدی: اولین پرواز
لبهی پرتگاه ایستاده بود و جنگل برفی زیر پایش خود نمائی میکرد. درخت های سوزنی کاج، تن پوش سفید بلورهای برفی را به تن کرده بودند. چند خانه و هیزم هایی که هنوز از آن ها دود بلند میشد هم قابل مشاهده بود. ولی فقط همین! این نقطه از جنگل واقعا خالی بود. سرد بود، حتی سرد تر از اولین روزی که سر از تخم در آورد.
جوجه عقاب، پرهای تازه و قهوهای رنگش را تکانی داد و نوک خمیدهاش را روی زمین سنگی کشید. رد سفیدی ناشی از خراشیده شدن سنگ به جا ماند. پرهایش وحشیانه با باد میرقصیدند ولی چشم های ریز و سیاهش روی منظرهی زیر پایش ثابت بودند. خدای من! پاهایش داشتند یخ میزدند. چقدر دوست داشت هرچه سریع تر این کار را تمام کند و زودتر به لانهاش بازگردد.
بال های کوچکش را باز کرد. حس میکرد باد سرد زمستان خود را زیر آن ها گرم میکند. ناگهان باد کمی شدت گرفت و او چند قدمی به عقب پرت شد؛ جایی میان کپهی کوچکی از برف. برف ها به کناری ریختند. عقاب، شق و رق خود را بیرون کشید و تن لرزانش را محکم تکان داد. نگاهی به خورشید سرد انداخت. قدمی به سمت انتهای سنگ یخ زده برداشت و خود را رها کرد. مادر مردهاش چقدر به او افتخار میکرد!
زمین به او نزدیک و نزدیک تر میشد. چشم هایش پر از اشک شد و به زحمت بال هایش را تکان داد. مادرش همین ها را گفته بود! پس چرا کار نمیکرد؟ عقاب، بال هایش را حتی شدیدتر بالا و پایین برد و همینطور که حریصانه برای حفظ جانش میجنگید، خود را پیچ و تاب داد. یکی از بال هایش به کنارهی صخره گرفت و زخمی عمیق برجای گذاشت. درد در اعماق وجودش نفوذ کرد. باز هم پیچ و تاب میخورد ولی بال چپش به کار نمیآمد.
از جنگیدن دست کشید. خود را به دست باد سرد سپرد. به سمت زمین سرعت گرفت. پیکر کوچک او، شاید با صدایی ناچیز، پخش زمین یخ زده شد. سر پرنده بیچاره شکست و گردنش با حالت رقت انگیزی خم شد. شاید فقط خودش صدای خرچ شکستنش را شنید. کمی تقلا کرد و بعد، جان داد.
اندک خون قرمزش روی برف ها جاری میشد و در میان ذرات سفیدش نفوذ میکرد. چه نقاشی زیبایی!
سرنخ بعدی: تو
آن روز که مردم، بهتر بگویم کشته شدم، دنیای رنگارنگم همه سیاه شد! همه صداهای جهان اطرافم خاموش شدند و همه روشنایی ها تاریک گشتند! دلم می خواهد از تمام نقاط وجودم فریاد بکشم و این فریاد ها را نقش کاغذ کنم! دلم خیلی چیز ها می خواهد... دلم می خواهد حرف هایی را که هیچ گاه برای شنیدنشان صبر نکردی حالا بگویم! می خواهم فریاد هایی که سرت نکشیدم را حالا بکشم، من می خواهم حالا که صورتت را نمی بینم راحت تر بگویم که منفور ترین دوست داشتنی تمام دنیاها هستی! بذار بگویم که مردم وقتی آن قدر گفتمُ گفتمُ گفتم و شنیدی اما نشنیدمُ نشنیدمُ گم شد! گم شد و چون گن شد کاری کردی که بمیرم...می خواهم حالا خیلی چیز ها بگویم اما حیف... در غالب کلمه ها نمی گنجد! کلمه های معمولی مثل تو نمی توانند بار وجودت را بر دوش بکشند، اما شاید طُ بتواند! مردم وقتی طُ رفتی...
سرنخ بعدی: آب
مهتاب بر آبِ ناب می تابید. آب هم کم نمی گذاشت، چنان مهتاب را باز می تاباند گویی مَه و مهتاب، افتاده در آب، در بَند اند.
ولی نه، مَه نه در آب بود و نه در بند. آب بود که رُخِ مه را در دل حک کرده بود. خود را می فریفت، مَهی آنجا نبود.
آن دو جز در ظاهر، بهم نمی آمدند. یکی ماه مغرور، روشنگر شب ها، پنهان در حجاب ابر ها.
دیگری آب زلال، لبریز از مُغاک، خاکی تر از خاک.
نَه، این دو بهم نمی آمدند.
ولی ماه هنوز مهتابش را به سوی آب دراز کرده بود و آب هنوز تک چشم آسمانی اش را در دل محفوظ داشته بود.
هردو در رویای ناامیدانه ی وصال...
سرنخ: تیک تاک
تیک تاک ساعت مرا ب بازی میگیرد.سعی میکنم خوب باشم.زیبا تر از همیشه .لباسهایم را مرتب میکنم .او می اید.من میدانم.نگاهی در اینه ب خود می اندازم.کمی رنگ پریده شده ام.موهایم را بیشتر و بیشار شانه میکنم.اه خدای من! عطر مورد علاقه ام! خودم را در بوی فوق العاده ی ان غرق میکنم.فکر او مرا از این دریا بیرون میکشد.روی صندلی مینشینم.وای! او چای دوست دارد! البته هیچوقت میهمان من نشده اما من میدانم.انتظار سخت است.حتی با اینکه میدانی وقتی او بیاید اخرین لحظه ایی است ک میتوانی پلک بزنی.پنجره باز می شود.بدون اینکه تکانی بخورم ب لیوان چای خیره میشوم.صدایش را میشنوم.نحوا گویان بسمت من می اید.گردنم را میبوسد.احساس زیباییست.وقتی مرا در اغوشش میگیرد بهترین حال دنیا را دارم.افتاب در حال غروب است.زمان همانیست ک هم من میدانم هم او.خوب است.مخصوصا زمانی ک همبازی ات "مرگ" باشد.و این اخرین عشق بازیست در این دنیای فانی.
سرنخ بعدی : مهتاب
باد می وزد و شعله ی فانوس خاموش می شود. به پشت سر نگاه می کند مسیر طولانی ای را پشت سر گذاشته است، راهی برای برگشت ندارد. فانوس را به گوشه ای پرتاب می کند و به راهش ادامه می دهد. صدای زوزه ی گرگ ها با صدای بهم خوردن برگ در ختان مخلوط می شود و فضا را وهم انگیزتر می کند. در نور کم مهتاب درختان و شاخه ها به نظرش مانند دیوها و غول های داستان های ترسناکی بودند که شب ها زیر تخت با نور کم شمع مطالعه می کرد. مسیر به اندازه ای روشن بود که بتواند راه درست را تشخیص دهد. زوزه ها نزدیک و نزدیک تر می شدند. ترس تمام وجودش را فرا گرفته. سرعت گام هایش را بیشتر کرد، هر چند ثانیه ای سرش را بر می گرداند و به پشت سر نگاه می کرد. وقتی متوجه شد راه را گم کرده است برای لحظه ای ایستاد. حالا ترس به لرز شدیدی در پا ها و دست هایش تبدیل شده بود. دوید، با تمام سرعتش می دوید. ناگهان دره ای را در چند قدمی اش دید برای ایستادن دیر شده بود کنترلش را از دست داد، به ته دره سقوط کرد و از خواب پرید.
سرنخ بعدی: آدم فضایی
امروز چقدر کولهاش سنگین شده بود. با خود فکر کرد، این چیزیست که باید در ذهنم باشد؛ چیزهای واقعی، مثل همین کولهی سنگین. مثل همین هوای سرد بهمن، یا پیادهروی یخ زده. باید حواسش را روی قدمهایش متمرکز کند، یا حتی روی انگشتِ شستِ کرخشدهاش که به بند کوله گیر داده بود. ولی...
ذهن او همیشه ملغمهای از افکار بود؛ افکار مربوط و نامربوط، مدام از شاخهای به شاخهی دیگر میپرید. گاهی سردرد میگرفت، اما نمیتوانست متوقفشان کند. صبح تا شب، شب تا صبح... فرقی نمیکرد مشغول چه کاری باشد، درس خواندن یا تماشای تلوزیون، آواز خواندن یا گوش دادن. افکارش، آه، یک گله اسبِ افسارگسیختهی وحشی بود. رام نمیشد. متوقف نمیشد. کشته نمیشد.
اوایل اهمیتی نمیداد. از جولان دادن این همه فکر توی مغزش لذت میبرد. اما کمکم آشوب شد. اطرافیانش را آزرد. اغلب حرفها را فراموش میکرد و گاهی حتی نمیشنید. تمرکز، مثل آبی در مشتش، از لای انگشتانش سر میخورد و هدر میرفت. توضیحداد؛ برای مادرش، برای معلمش، برای روانشناسی که فکر میکرد باید روزی چهارتا قرص رنگارنگ بخورد. اما او نمیخواست. میخواست خودش باشد، خودش بماند، همین دیوانهی پریشان.
برای همین هم شده بود "آدمفضایی دوستداشتنیِ" او.
سرنخ بعدی: وارث
(همینطوری که دارین به سرنخ بعدی فکر میکنین، شاید از این تاپیک هم خوشتون بیاد ((99)):
چشمانش بسته بود ولی میتوانست ناارامی توی خانه را حس کند صدای بم راه رفتن که تکرار می شد ویا صدای تکان دادن چیزهایی در اتاق های دیگر .نفس لرزانی می کشد و دوباره متوجه درد ماهیچه اش می شود و اه می کشد . می دانست که راهی برای خلاص شدن از شر آن را ندارد پس باید مدتی تحمل می کرد سرش راکمی به سمت چپ می چرخاند و سیاهی جلوی چشمش را نور نارنجی ماتی پر میکند لبخند میزند گرمای روی پوست صورتش حس خوبی دارد.دوباره صدای پا نزدیک می شود و کمی بعد سایه ای رویش میافتد . مرد اخم میکند. دستان لطیف و گرمی روی پیشانی اش مینشیند وبعد پارچه ای دور بازواش پیچ میخورد مرد کلافه سرش را به سمت دیگر میچرخاند ولی میگذارد کار انجام شود بعد از مدتی که دوباره سکوت ایجاد شد مرد چشمانش را بازکرده و دست لرزان و پردردش را به ارامی به سمت بالشتش میبرد و به سختی شئ را از زیرش بیرون میکشد. تسبیح ابی توی دست مرد در نورافتاب برق میزد. مرد لبخند کوچکی میزند و درحالی که چشمانش می درخشید دستش رابه سمت انگشت دست دیگرش برده و ارام انگشترش را بیرون می اورد. با دستان لرزان انگشتر فیروزه را به نخ انتهای تسبیح میبندد کار سختی ست ولی مرد بالاخره موفق می شود.ناگهان درحالی که مرد انگشتر را بین انگشتانش گرفته بود ونگاه میکرد صدای تلفن درخانه می پیچد مرد چشمانش را میبندد وانگشتر را نزدیک لبانش میبرد تا ان را ببوسد نفس عمیقی میکشد ولی ناگهان نفس درسینه اش حبس میشود و بیرون نمی رود. حس میکند سینه اش تنگ شده و نمیتواند نفس بکشد ولی مرد ارام است چشمانش را باز نمیکند ومطمئن میشود قبل از تسلیم شدن تبریک برای به دنیا امدن نوزاد را بشنود.
سرنخ بعدی: لیوان چای خالی
نگاه غمناک و خسته ی او به ساعتی که بیدارش میکرد خیره بود. باز هم تا صبح خوابش نبرده بود. خاطرات جنگ او را چنگ میزدند. زخم های این چنگ ها از ترکش بمب های عظیم بدتر بود. صدای کسانی که به قاتل خود ناخواسته جان میدادند. شاید اگر او به جنگ نمیرفت انسانی پر افتخار تر بود. او به حدی مدال داشت که شاید قهرمانان ورزش های المپیک در زندگیشان بدست نیاورده بودند. آن هم در ورزش مورد علاقه ی همه "نبرد گلادیاتور ها" .
لباس های ساده اش را پوشید و به راه افتاد. پیرمرد پیاده به سمت پیاده رو ها ی خالی رفت, خال از انسان های دیگر. بعد از چند دقیقه به محل کارش رسید. لیوان چای خالی منتظر او بود. درد هایش را در یک لیوان چای غرق میکرد و شاید تا زمانی که مشتری به مغازه بیاید تنها دوست او تنها لیوان چای خالی بود.
سر نخ بعدی: سقوط دروازه ی قلعه