مادرم گریه می کند...
روی نیمکت های سرد آسایشگاه می� نشینم. دست گل پژمرده کنارم را با پشت دست هل می �دهم، روی زمین می افتد. سرمای پاییزی تا عمق استخوان های کم جونم راه باز می کند. لرزی تمام وجودم را فرا می گیرد. دیگر نای قدیم را ندارم. روز به روز از توانم کاسته می شود. پرستارم را از دور تماشا می کنم با قدم های سریع و محکمش روی زمین خیس، راهش به سمت من باز می کند. در حالی که تلاش می کند ویلچر را با احتیاط و سرعت از کنار چاله های حیاط آسایشگاه - که به تازگی برای تعمیر لوله های گاز کنده شده است - عبور دهد، هرازگاهی نگاه نگرانش را به سمت من می چرخاند و با لبخندش به من می فهماند که �منتظر باش الان می رسم�.
کاش دیرتر برسد یا اصلاً کاش من را همان جا به حال خود رها می کرد. مهم نیست که چقدر می توانم در این سرما طاقت بیاورم. یک ساعت یا هرچند ساعت، دیگر چه فرقی می کند. چه امروز یا چه فرداها که این نحسی تمام شود، کسی که بر سنگ قبر سردم گل نمی گذارد. نمی خواستم به آن قار تاریک افسردگی برگردم نمی خواهم ناله و بغض و درد هم اتاقی هایم را ببینم و بشنوم. به کدامین گناه در این زندان بی کسی مبحوس شده ام؟!
پرستار، با روپوش سفید غسال خانه مثل فرشته ای که مأمور به گرفتن جان من شده باشد روبه رویم ظاهر شد. دست چروک و لرزانم را گرفت و به سختی بدن سنگینم را از نیمکت جدا کرد. ویلچر، تابوت متحرکم، از میان درختان و گل هایی که در مسیر مقبره حقیرم بود گذر کرد. پرندگان آواز مرگ سر می دادند. هیچ چیز در این آسایشگاه حکم زندگی و زنده بودن را نداشت. زمان بی حرکت بود.
داخل سالن هوا گرفته و تنفس سخت بود. از کنار پیرزن هایی که با بغض خفته وغم نهفته ی چشمانشان، منتظر از پنجره کوچک سلولشان به در ورودی خیره مانده بودند، گذشتیم. وارد اقامتگاه ابدیم شدیم. پیرزنی روی صندلی سخت کنار شومینه ی خیالیش بافتنی می بافت و آوازی قدیمی برای نوه های خیالیش می خواند. همیشه می گوید: �نوه هایم با من هستند و با من خواهند ماند، مهم نیست کجا هستند و چقدر از من دورهستند آن ها همین جا هستند.� و بعد با انگشتش قلبش را نشان می داد. دو هفته ای می شد که به این جا آمده بود. روزهای اول مانند دیگر پیرزن ها که به این جور مکان ها آورده می شنود، گریه و بی تابی می کرد. فرزندانش چند روزی را به دیدنش آمدند، تا این که بین ازدحام و شلوغی افکار کاریشان مادر را نیز مثل دیگر امور بی ارزش روزانه به فراموشی سپرده بودند. خانم کمالی، تنها پیرزنی که به خواست خودش به این جا آمده بود، طبق معمول همیشه کنار پنجره خیره به افق با وقار و متانت خاص خودش، سیگاری را پشت سیگاری روشن می کرد. زنی گنگ و کم حرف با رفتاری مانند ملکه انگلستان به آن مکان و سیگارش انس گرفته بود.
تختی در تاریک ترین جای اتاق با نمایی شیطانی از حضور من در آن جا استقبال می کرد. در این چند ماه اخیر خواندن اشعار حافظ، از کتاب زرد و پوسیده یادگار مادرم که بعد از مرگش کنار تخت سرد و سختش به جامانده بود، تنها سرگرمی و میراث من است.
دیگر دست از گشتن به دنبال گناهم که حکم اسارتم را امضا کرده بود، برداشته بودم. خوب می دانستم به کدامین گناه من محکوم به حبس ابد در این آسایشگاه هستم. سال ها بعد از مرگ آخرین کسی که روی این تخت جان داده بود می گذشت و تخت خالی مانده بود، برای استقبال از من.
من تنها به روی عذاب ابدیم، خاطراتم را مرور می کنم، همراه با مادرم که گریه می کند...
آخ آخ آخ((227))
هیچوقت به آسایشگاه از این دید نگاه نکرده بودم، دیده بودما آدمای اونجا غمگین و تنهان، اما همیشه حس میکردم خوبه که بیکار باشی و تمام روز کارهایی انجام بدی که دوست داری.
ولی خب ظاهرا این حجم از بیکاری و تنهایی، فراتر از تصورات من، آزاردهنده س((94))
ممنون از داستان خوبت ((48))
راستی، دو سه جا، "اون" داشت که با کل متن جور درنمیومد
واقعا عالی بود...
اینکه از دید اول شخص یه نفر که اصلا با شخصیت خودت و سنت همخوانی نداره بنویسی، هنر خاص خودش رو میخواد
ممنونم ازینکه داستانت رو به ما هم نشون دادی تا لذت ببریم