خوب سلام دوستان خسته نباشید .حقیقتش یه 6-7 ماهی داستان کوتاه ننوشتم دستم شل شده شماها ببخشید ((94))داستانهای قبلیمم یه ذره پسرفت داشت واسه همین یه کم آروم کردم نوشتن رو. ((50))((50))راستش این داستان اول یکی از داستان بلندامه که تا الان از بس گفتن داغونه کمکم دارم ولش میکنم((42)) ولی شاید بعدا داستان بلندشو تحویل دادم((204))حالا فعلا به اسم داستان کوتاه میخوام قالبتون کنم ببخشید ضعف زیاد داره ولی امیدوارم ا نقداتون کمکم کنید ((110))ممنون. پ.ن اسمارم همیشه تو داستان بلندام اول اسمای آشنا انتخاب میکنم بعدا تغییر میدم ولی وقت نشد این شماها ببخشیید((50))((50))
ساعت تقریبا 11 شب بود . فریاد های ممتدی در مغزم طنین میانداخت اما بیرون از ذهنم سکوت قدرتش را به رخ میکشید . منتظر دوستی به اطراف چشم میانداختم . باید با هم صحبت میکردیم.هوا گرم بود اما سرما را در وجودم حس میکردم.در میانهی تابستان سرمای دی ماه در وجودم رخنه کرده بود . چشمانم تار میدید . چشمانم همیشه ضعیف بود اما تار دیدن امروز به چشمانم ربطی نداشت .خستگی بود ،خسته شدن از همهی تلاش های بیهوده . نگاهم به خیابان دوخته میشود چشمان تارم ماشین هایی که به سرعت از برابرم میگذرند را همچون ستاره هایی پر شتاب که در حال سقوطند دنبال میکند اما مغزم به انها توجهی ندارد و در سکوت جیغ میکشد. صدای تلفنم مرا به خودم بر میگرداند. تلفن را بر داشتم و نگاهی به آن انداختم . آروین است ،دوستی که منتظرش بودم . به آن طرف خیابان نگاهی میاندازم . آروین با موهای بور و متمایزش را تشخیص میدهم همان لبخند همیشگی همراهش است .دستی تکان میدهم و به او میفهمانم که من به سمت او خواهم آمد.به پل خیابان نگاهی میاندازم. سرم گیج میرود،بی حسی در وجودم رخنه کرده است. خودم را سلانه سلانه به سمت پله برقی پل میرسانم برای لحظهای جرقهای در ذهنم میخورد و چیزی فراموش شده را به یاد میآورم. در کودکی همیشه از پل میترسیدم از این که آن بالا باشم میترسیدم . نمیدانم آن حس ترس بود یا نه اما به یاد میآوردم که قلبم سریعتر میتپید و وقتی از بالای پل به ماشین ها نگاه میکردم حس خشکی عجیبی میگرفتم . ترسم از ارتفاع نبود .ترسم از یک قدرت داخلی بود .از چیزی درون من که مرا دعوت میکرد و من به فرار از او ادامه میدادم . من صدا میشدم و خودم را نادیده میکرفتم و بعد از آن به سرعت میدویدم تا از پل رد شوم . قبل تر از آن را به یاد میآورم .کابوسی از دوران کودکی ، کابوسی که مدتها در کودکی مرا آزار میداد.
در کودکی همیشه خودم را میدیدم با یک دختر بچه ،در آن رویا هر دوی ما مشغول بازی هستیم و باید از پلی رد شویم، مادرم آن طرف مارا به سمت پل هدایت میکند و ما نیز سرخوش از بازی کودکانمان همان راه را پیش میگیریم .بازی های کودکانه بر روی پل مرا غرق در شادی میکرد اما ناگهان درست در میانه ی پل دخترک رفته و من تنها میمانم. به پل نگاهی میندازم اما او هیچ طرف نیست و سپس به خیابان ها نگاهی میندازم و شوری در وجودم مرا به پریدن مجبور میسازد در خواب به ندا گوش فرا میدادم و میپریدم وبعد...پرواز.
اما آن شجاعت تنها مختص به خواب بود. پس از آن خوابها بود که من ترسم از این پل ها شروع شد .ترس از پریدن. به یاد میآورم که وقتی چهارده ساله بودم همیشه پل ها را دور میزدم و مدتی از هیچ پلی نمیگذشتم. ترس از یک خواب. اما الان...همه ی آن افکار در ذهنم بچهگانه جلوه میکند .
به خودم بر میگردم و خودم را بالای پل میبینم به سمت دیگر پل آهسته آهسته قدم برمیدارم به ماشین ها نگاه میکنم که چگونه در زیر من شهابوار حرکت کرده ودر فاصله ای دورتر آرام میشوند. لحظه ای همانطور خیره در میانهی پل میایستم و نگاهی به دو طرف پل میاندازم.کابوس کودکی در ذهنم تکرار میشود. شاید منتظرم اینبار دخترک را پیدا کنم .شاید منتظرم کابوس تبدیل به یک رویاای واقعی شود.اما نه .چه فکر مسخرهای. آن دختر الان...واقعا چرا از پریدن فرار میکردم ؟شاید به آن بدی که فکر میکنم نباشد.صدای آروین در گوشم میپیچد:«چه غلطی داری میکنی بدو دیگه.»شاید واقعا باید عجله کنم . شاید پرواز منتظر من باشد.خودم را از میان میله ها رد میکنم و به لبهی پل میرسانم دوباره صدای آروین در گوشم زنگ میخورد :«اا کیا دیوونه شدی داری چه...» صداها در گوشم میپیچد و ادامهی حرفش برایم گنگ میشود .چشمان بسته و بدنم شل و بیحس میشود و بعد...پایان؟
نقد تیم نقد(ملکه عشق،melisandre)
اول از همه سلام
خب بزار با ایده داستانت شروع کنیم باید بگم ایده داستانت ایراد داشت یه جورایی مبهم بود یعنی بعد از خوندن داستان این حس بهت دست میداد ک اصلاً چرا من این داستانو خوندم؟ که چی بشه؟ الان پیام داستان چی بود؟ به چه هدفی نوشته شده بود؟
بعد بریم سراغ اشکال نگارشی. قبلش باید بگم با توجه به داستان های قبلیت مشخصه روی این داستان وقت نذاشتی و دقت نکردی.
منتظر دوستی به اطراف چشم میانداختم .
این جمله از همون جملاتیه که نثر رو واسه آدم یه ذره غیر روون میکنه... بهتر نیست مثلا بگی به دنبال یک دوست به اطراف چشم میانداختم...
چشمانم تار میدید . چشمانم همیشه ضعیف بود اما تار دیدن امروز به چشمانم ربطی نداشت .
چند بار چشمانم؟استفاده زیاد از یه کلمه باعث میشه نثر به دل نشینه. خیلی راحت میشه یه کاری کرد که یک بار از چشمانم استفاده بشه... اینا ایرادای کوچیکین که اگه جمع بشن به تنهایی میتونن یک نثر رو به باد بدن. فضای اطراف را تار می دیدم. چشمانم همیشه ضعیف بود ولی تار دیدن امروز دلیلی دیگر داشت. می شد اینجوری بگی.
چشمان تارم ماشین هایی که به سرعت از برابرم میگذرند را همچون ستاره هایی پر شتاب که در حال سقوطند دنبال میکند
تشبیه ماشین به ستاره های پر شتاب در حال سقوط اشتباهه مطمئناً ستاره به صورت عمودی سقوط میکنه(البته تو شهر ما ستاره سقوط نمی کنه می دونی زمینی دیگه نمی مونه.) و ماشین داره افقی حرکت میکنه پس اینجا از تشبیه دیگری باید استفاده می شد.
آروین با موهای بور و متمایزش را تشخیص میدهم
اینجا هم باید می گفتی آروین را با موهای بور و متمایزش تشخیص می دهم.
سرم گیج میرود،بی حسی در وجودم رخنه کرده است.
استفاده از فعل نادرست سرم گیج می رود و بی حسی در وجودم رخنه می کند. به جای کرده است.
خودم را سلانه سلانه به سمت پله برقی پل می رسانم. اول از همه می رسانم با به سمت نمی خونه باید می گفتی می کشانم بعدم از کلمه پل استفاده نمی کردی بهتر بود.
مادرم آنطرف ما را به سمت پل هدایت می کند. جمله نامفهومه مادرم از آنطرف ما را به سمت پل هدایت می کند؟که اشتباهه. مادرم ما را به آنطرف پل هدایت می کند.
بازی های کودکانه بر روی پل مرا غرق در شادی میکرد اما ناگهان درست در میانه ی پل دخترک رفته و من تنها میمانم. یا باید فعل می کرد تغییر کنه به می کند یا باید فعل می مانم تغییر کنه به ماندم که دومی بهتره ولی اگه دومی عوض چندتا فعل بعدش هم باید عوض شه.
به پل نگاهی میندازم اما او هیچ طرف نیست. به اطراف نگاهی می اندازم اما او هیچ کجا نیست. هیچ طرف یکم حس بدی در خواننده ایجاد می کنه.
چشمان بسته و بدنم شل و بیحس میشود. چشمانم بسته
مشخص بود اصلاً فکر نکردی درباره داستان ولی امیدوارم داستان های بعدیت نیازی به نقد نداشته باشه
با آروزی موفقیت
@ملکه عشق 99826 گفته:
نقد تیم نقد(ملکه عشق،melisandre)
اول از همه سلام
خب بزار با ایده داستانت شروع کنیم باید بگم ایده داستانت ایراد داشت یه جورایی مبهم بود یعنی بعد از خوندن داستان این حس بهت دست میداد ک اصلاً چرا من این داستانو خوندم؟ که چی بشه؟ الان پیام داستان چی بود؟ به چه هدفی نوشته شده بود؟
بعد بریم سراغ اشکال نگارشی. قبلش باید بگم با توجه به داستان های قبلیت مشخصه روی این داستان وقت نذاشتی و دقت نکردی.
منتظر دوستی به اطراف چشم میانداختم .
این جمله از همون جملاتیه که نثر رو واسه آدم یه ذره غیر روون میکنه... بهتر نیست مثلا بگی به دنبال یک دوست به اطراف چشم میانداختم...
چشمانم تار میدید . چشمانم همیشه ضعیف بود اما تار دیدن امروز به چشمانم ربطی نداشت .
چند بار چشمانم؟استفاده زیاد از یه کلمه باعث میشه نثر به دل نشینه. خیلی راحت میشه یه کاری کرد که یک بار از چشمانم استفاده بشه... اینا ایرادای کوچیکین که اگه جمع بشن به تنهایی میتونن یک نثر رو به باد بدن. فضای اطراف را تار می دیدم. چشمانم همیشه ضعیف بود ولی تار دیدن امروز دلیلی دیگر داشت. می شد اینجوری بگی.
چشمان تارم ماشین هایی که به سرعت از برابرم میگذرند را همچون ستاره هایی پر شتاب که در حال سقوطند دنبال میکند
تشبیه ماشین به ستاره های پر شتاب در حال سقوط اشتباهه مطمئناً ستاره به صورت عمودی سقوط میکنه(البته تو شهر ما ستاره سقوط نمی کنه می دونی زمینی دیگه نمی مونه.) و ماشین داره افقی حرکت میکنه پس اینجا از تشبیه دیگری باید استفاده می شد.
آروین با موهای بور و متمایزش را تشخیص میدهم
اینجا هم باید می گفتی آروین را با موهای بور و متمایزش تشخیص می دهم.
سرم گیج میرود،بی حسی در وجودم رخنه کرده است.
استفاده از فعل نادرست سرم گیج می رود و بی حسی در وجودم رخنه می کند. به جای کرده است.
خودم را سلانه سلانه به سمت پله برقی پل می رسانم. اول از همه می رسانم با به سمت نمی خونه باید می گفتی می کشانم بعدم از کلمه پل استفاده نمی کردی بهتر بود.
مادرم آنطرف ما را به سمت پل هدایت می کند. جمله نامفهومه مادرم از آنطرف ما را به سمت پل هدایت می کند؟که اشتباهه. مادرم ما را به آنطرف پل هدایت می کند.
بازی های کودکانه بر روی پل مرا غرق در شادی میکرد اما ناگهان درست در میانه ی پل دخترک رفته و من تنها میمانم. یا باید فعل می کرد تغییر کنه به می کند یا باید فعل می مانم تغییر کنه به ماندم که دومی بهتره ولی اگه دومی عوض چندتا فعل بعدش هم باید عوض شه.
به پل نگاهی میندازم اما او هیچ طرف نیست. به اطراف نگاهی می اندازم اما او هیچ کجا نیست. هیچ طرف یکم حس بدی در خواننده ایجاد می کنه.
چشمان بسته و بدنم شل و بیحس میشود. چشمانم بسته
مشخص بود اصلاً فکر نکردی درباره داستان ولی امیدوارم داستان های بعدیت نیازی به نقد نداشته باشه
با آروزی موفقیت
خب سلام ممنون از نقدتون((226)) دست تیمتونم درد نکنه((226)) درباره نقد اشکالات نگارشی کاملا درسته و قبول دارم (5)(گرچه ستاره که سقوط میکنه رو زمین سقوط نمیکنه و یه حرکت هلالی تو آسمون دیده میشه و بهش میگیم سقوط ستاره پس رو حرفم هستم)((42))(در بارهه سرم گیج میرود وبی حسی رخنه میکند این یه جوری نشوون میده بخاطر سر گیجه بی حسی به وجود اومده در صورتی که بی حسیو از قبل داشته ) یه جای دیگه هم دقیقا منظورم این بود که مادرم انطرف پل بود زور میزد ما بیایم سمتش درباره ایده داستان هم باید بگم درست میگین این در اصل قسمتی از داستان بلندیه که نوشته بودم و مطمئنا بصورت جزئی هیچ هدفیو نمیرسونه و مطمئنا حرفت درسته(گرچه داستان بلنده هم هدف خاصیو دنبال نمیکنه فقط داستانه)((42))((42))بازم دستتون درد نکنه زحمت زیادی داره میکشه تیم نقد دستتون درد نکنه و کارتون عالیه
@kiya 99833 گفته:
خب سلام ممنون از نقدتون((226)) دست تیمتونم درد نکنه((226)) درباره نقد اشکالات نگارشی کاملا درسته و قبول دارم (5)(گرچه ستاره که سقوط میکنه رو زمین سقوط نمیکنه و یه حرکت هلالی تو آسمون دیده میشه و بهش میگیم سقوط ستاره پس رو حرفم هستم)((42))(در بارهه سرم گیج میرود وبی حسی رخنه میکند این یه جوری نشوون میده بخاطر سر گیجه بی حسی به وجود اومده در صورتی که بی حسیو از قبل داشته ) یه جای دیگه هم دقیقا منظورم این بود که مادرم انطرف پل بود زور میزد ما بیایم سمتش درباره ایده داستان هم باید بگم درست میگین این در اصل قسمتی از داستان بلندیه که نوشته بودم و مطمئنا بصورت جزئی هیچ هدفیو نمیرسونه و مطمئنا حرفت درسته(گرچه داستان بلنده هم هدف خاصیو دنبال نمیکنه فقط داستانه)((42))((42))بازم دستتون درد نکنه زحمت زیادی داره میکشه تیم نقد دستتون درد نکنه و کارتون عالیه
من همچنان روی نظرم به عنوان تشبیه غلط هستم مطمئنن استفاده از کلمه سقوط اشتباهه رد شدن شهاب تشبیه بهتری می تونه باشه
اون جمله مادرم انطرف هم : مادرم از آنطرف ما را به سمت خود می خواند. منظور اگه این بود پس جمله رو عوض کن که منظور درست رو برسونه
از نقد من ایراد می گیری دفعه دیگه بزنم بترکونمت؟((42))((42))
ممنون بابت داستان ((48))
پ.ن: منم بعضی وقتا از این اشتیاقا حس میکنم توروخدا زنگ نزنین تیمارستان((220))
منم اکثر وقتا میگیرم حتی نزدیک به امتحان کردنشم شدم ولی خوب قسمت نشده ((42))((42))چیز مهمی نیس ولی طبق داستانم تبریک میگم شما مستعد بدست آوردن موهبتین((42))ینی اگه زنده بمونی موهبتو میگیری(5)((42))