از همان روز اول که چشمم در چشمان بی رنگش قفل شد و او به زمین خیره شد تا شرم را در نگاه اش حس نکنم؛
همانروزی که با صدای از ته چاه در امده سلامی کرد و چادرش را با متانت جلو کشید،
همان هایی ک دلم را لرزاند و ...
همان موقع بود که فهمیدم عاشقشدن یعنی چه.
از همان هایی که وقتی او را با چادر گل گلی و ظرف شله زردی که بزور در دستش گرفته میبینی، به یکباره تمام دلت هُری میریزد
حس میکنی که سلول سلول بدنت از هم جدا می شود و رگ هایت می خواهند خودشان را از این خونی که پر از وجود اوست ، رها سازند.
اسمش نرجس خاتون بود .
با یک روسری بلند طرح ترمه که به کمرش می رسید، لباس و دامن الگویی عهد قاجار
و آن گیوه های تق تق کنانش که ازبس زل زده بودم به در خانه شان و صدای تق تق کفش هایش را هر روز در حالی که از آن کوچه باریک بی انتها می گذشت می شنیدم، دیگر می دانستم کدام تق تق یار است و کدام نه...
تمام اهالی محله می دانستند دل من لرزیده است و عاشق شده ام!
از همان لرزش هایی که آنقدر شیرین است که وصالش تنها آرزوست.
دل من هم لرزید
و تا چشم باز کردم دیدم عاشق شده ام
نه ازاین عشق امروزی ها!
نه
آنزمان عشق ، عشق بود!
کافی بود عاشق شوی تا خواب و خوراک و زندگی ات شود او
من هم از همان زمانی ک قلبم تپید و پاهایم سست شد و خواب و خوراک و زندگیم شد او ، فهمیدم برای اولین بار عاشق شدم.
هر روز صبح که از خواب بیدار می شدم کارم این بود که صبحانه خورده ونخورده از خانه بیرون بزنم و در حالی که جواب مادر را می دادم که می پرسید:
: صبحونتو نخورده کوجا میری ننه؟
: ننه استادمون گفته صبحا زود برم مغازه گل ا رو اول صبح له کنیم بهتره
با دوچرخه مستعمل ام که زنگش در آمده بود به سمت کوچه نرجسخاتون روان می شدم.
آخر نمی دانم چه فایده ای داشت که دخترشان را در این کلاس های خیاطی و دوخت دوز که غربی ها باب کرده بودند میگذاشتند و میرفتند پی زندگیشان.
البته از حق نگذریم هر چقدر دیگر مرداننسبت به خانواده هایشان بی غیرت بودند، ناصر خان نسبت به تنها دخترش،نرجس خاتون غیرتی بود
ولی چه حیف که غرب زده بودند و دخترشان را کلاس خیاطی می گذاشتند و به خیال اینکه کسی حق ندارد به دختر ناصر خان دست درازی کند او را در کوچه های خلوت و تنگ و تاریک شهر رها می کردند تا برود و برسد به کلاس خیاطی اش
من بودم و کل مسیری که هر روز باید پا به پای او طی میکردم .
�باید� میگویم چون دلم راضی نمیشد
عاشق بودم و کم تجربه
...
روز ها پی هم میگذشت
او زیباتر و متین تر میشد و من دیوانه تر
خجالت میکشیدم حرف دلم را به او بزنم و هم میترسیدم که او دلش با من نباشد...
آن وقت بود که دنیایم زیر و رو میشد
و من می شدم همان ادم گذشته با این تفاوت که دیگر انگیزه ای ندارد برای ماندن...
فردای آن روز زودتر از همیشه راه افتادم
آنقدر چشمم به پیچ کوچه که به خانه شان منتهی می شد ، خشک شد و نیامد و نیامد و نیامد...
فهمیدم طاعون گرفته و رفته
از آن زمان دلم را در پیچ همان کوچه جا گذاشته ام.
سلام. واقعاً طوری نوشته شده که آدم خودش رو اونجا تصور میکنه. روایت قشنگی بود. یک بار خوندمش و هم با عاشق داستان هم پا شدم و هم دلم رو تو پیچ کوچه جا گذاشتم.
راستی ی سؤال: ""ننه استادمون گفته صبحا زود برم مغازه گل ا رو اول صبح له کنیم بهتره."" من این جمله رو متوجه نشدم. فکر کنم وسطش ی ایراد نگارشی داره.((96))
قشنگ بود ولی دلمان گرفت
ممنون مرسی نظر لطفتونه
و در مورد اینکه باعث شد دلتون بگیره بگم که این سبک ، سبک ادبیه و خب معمولا داستان های کوتاه مخصوصا تو این سبک پایانشون به همین صورته
ما نیز دلمان گرفت
((203))
ایشالا اگه قسمت بود تونستم بازم داستان بذارم سعی میکنم پایانشو بهتر کنم:d
عالی و ممنون
((28))((48))
ممنون محدثه جان نظر لطفته
سلام. واقعاً طوری نوشته شده که آدم خودش رو اونجا تصور میکنه. روایت قشنگی بود. یک بار خوندمش و هم با عاشق داستان هم پا شدم و هم دلم رو تو پیچ کوچه جا گذاشتم.راستی ی سؤال: ""ننه استادمون گفته صبحا زود برم مغازه گل ا رو اول صبح له کنیم بهتره."" من این جمله رو متوجه نشدم. فکر کنم وسطش ی ایراد نگارشی داره.((96))
سلام . تشکر بسیار
نه منظورم از این جمله این بود که یعنی پسره تو سفالگری کار میکنه و البته خودم قبول دارم که خیلی مبهم بود ولی چون به سیر داستان ربطی نداشت و میترسیدم داستان از موضوع اصلی خودش منحرف بشه، به خاطر همین بیشتر بازش نکردم
مصومه ): هعی... ): اخی عزیزم مرد... گناه داشت عزیز دلم. ):
ببین! کار قشنگ و جمعو جوری بود ولی یکم شلخته بود.میدونی احساسات رو خوب نشون داده بودیا مثلا دو س بند اول من تنم مور مور میشد.خوب بود.ولی تکرار بعضی جملات مثل "من عاشق شدم" ک پشت سر همم باشه خب از بار عاطفیش کم میکنه میتونی با جملات دیگه تعبیرش کنی.
میدونی تنها چیزی ک ما از عشقای اونروزی میدونیم همین ی کاسه ذریه.ک خوب بیانش کردی.حق مطلبو ادامیکنه کلا میبره تو اون دوران.
این مسئله ی غرب زدگی و کلاس خیاطی و اینا یکم غیر واقعیه برام :دی اخه خیاطیه ما از قدیمو ندیم چرخ خیاطی داشتیمو میدوختیم.ایا واقعن بازتابی از غرب بوده؟
و اینکه.اون تیکه ی اخرو دوس داشتم." از آن زمان دلم را در پیچ همان کوچه جا گذاشته ام." منو یاد شعر کوچه از فریدون مشیری میندازه.
مرسی مصومه (:
@mixed-nut 103110 گفته:
وای... ((28))
ممنون بابت به اشتراک گذاشتنش ((48))
ممنون عذرا جان
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
@MIS_REIHANE 103114 گفته:
مصومه ): هعی... ): اخی عزیزم مرد... گناه داشت عزیز دلم. ):
ببین! کار قشنگ و جمعو جوری بود ولی یکم شلخته بود.میدونی احساسات رو خوب نشون داده بودیا مثلا دو س بند اول من تنم مور مور میشد.خوب بود.ولی تکرار بعضی جملات مثل "من عاشق شدم" ک پشت سر همم باشه خب از بار عاطفیش کم میکنه میتونی با جملات دیگه تعبیرش کنی.
میدونی تنها چیزی ک ما از عشقای اونروزی میدونیم همین ی کاسه ذریه.ک خوب بیانش کردی.حق مطلبو ادامیکنه کلا میبره تو اون دوران.
این مسئله ی غرب زدگی و کلاس خیاطی و اینا یکم غیر واقعیه برام :دی اخه خیاطیه ما از قدیمو ندیم چرخ خیاطی داشتیمو میدوختیم.ایا واقعن بازتابی از غرب بوده؟
و اینکه.اون تیکه ی اخرو دوس داشتم." از آن زمان دلم را در پیچ همان کوچه جا گذاشته ام." منو یاد شعر کوچه از فریدون مشیری میندازه.
مرسی مصومه (:
ممنون ریحانه جان با نقد خوشگلت
خب بگم در مورد جمله ی "من عاشق شدم" خودمم ب چشمم خورد ولی دیدم هیچ جمله ای نمیتونه اون حس خاص رو منتقل کنه
و در مورد کلاسای خیاطی بگم ک خب اون زمان مثلا برا زمان قاجار معمولا دخترایی ک تک و تنها از خونه میزدن بیرون میرفتن کلاسای خیاطی ک معمولا خیلیاشونم وضعیت چندان خوبی نداشتن (اگ فیلمای تاریخی مربوط ب اون دوره رو دیده باشی) میشه گفت غرب زده بودن . حالا اگ اینطورم نیس من این شکلی مدنظرم بوده
بازم خیلی ممنون از لطف و نظرت:x
نثر من ک با ی خط اثار مشیری اصن قابل مقایسه نیس چ برسه ب ی عبارت همچین سنگین)
خب سلام دوست عزیز
اولا خواستم یک منتقد نگارشی هم برای کارت انتخاب کنم که دیدم چه نگارش تر و تمیز و خوبی. آفرین. بعد هم دروغ چرا منتقدی که باید نقدت میکرد با من نبود. تنهایی کاراش رو انجام دادم ولی قول میدم چیزی رو از قلم ننداخته باشم
اگه نقد فرد دیگری از تیم جز من مد نظرت هست لطف کن خبر بده در اسرع وقت میگم یه نقد و بررسی کامل رو کارت بده.
تیم نقد
در ابتدا یه آفرین دوباره باید بگم بابت نگارش قشنگ، روون و دلنشینت در کنار نثر زیبا و ترغیب کننده. شبیه سازی جو زمانی که توش تا حالا نبودی - یا بودی؟ 0_0 - خوب کار شده بود و نقدی بهش وارد نیست جز چی؟ پخته نشدن این بخشش. مسلمه کسی که انقدر دلش بابت تنها رفتن و اومدن یارو و غرب زدگی لرزیده، باید غرغرهای اجتماعی یا احساسی بیشتری در این باره داشته باشه غیر از اینه؟ شما بنظرم اینجا یه پتانسیل خیلی خوب برای فضاسازی بیشتر احساسی و حتی اجتماعی داشتی که از دستش دادی ولی خب با این حال چیزی از زیبایی داستانت کم نمیکنه. همچین موقعیتی میتونه کمک بیشتری به هوک کردن عاطفی خواننده بکنه مخصوصا نسبت به شخصیت اصلی.
مساله بعدی که واقعا حیفه تو چنین متن زیبایی بهش پرداخته نشه، شخصیت نوشتاریته. متاسفانه شخصیتی که ما داریم، طرز تقریرش - و تحریر شما - بسیار کلیشهای و شبیه هر کسیه که تا حالا توی چنین داستان هایی دیدیم. بدون ظریف کاریهای بیشتر. ببین اگه داستانت مبتدی تر بود این ها رو نمیگفتم ولی به دیالوگ زیر دقت کن:
- حاجی چی ورور میکنی ور گوشم؟ یارو زده شتک کرده مارو جد و آبادمونو به قهقرا داده تو میگی تقوا تقوا؟ جمع کن حاجی! جمع کن د قربونت! خب من تا خواهر و مادر و هفت پشت بچه محلاشو به عزاش ننشونم ولش نمیکنم که. عمامت طلا حاج آقا ناموسا که انگار قابله ننت با صبر کن صبر کن نافتو زده. تا صبحم بشینم کله پاچه تیلیت کنم یارو که نمیاد بگه ما غلط کردیم ما شکر خوردیم میاد؟ نمیاد د حاجی.
میبینی که با اینکه نه تصویر سازی و نه توضیح داره تا حدودی با لحن حرف زدن برای کارکترمون شخصیت پردازی شده. هنگام مونولوگ نوشتن یا اصولا توی ادبیات اکسپرسیونیستی و نئواکسپرسیونیستی چنین شخصیت پردازی بسیار مهمه. نمونهاش رو داخل عقاید دلقک میبینی که اکثرش مونولوگه.
این از این
در مورد نثر اگه بخوام توضیح بیشتری بدم، چیزی جز تعریف ندارم! شیوه نوشتنت دلنشین تر از داستان اصلیه. ینی حال و هوا رو عوض میکنه و میاندازه تو دنیای داستان. قدرش رو بدون، با آرایه های ادبی مناسب مخلوط و به متنت اضافشون کن.
خلع دیگری که در داستانت حس میکردم، شخصیت پردازی این نرجس خاتون شما بود. که توضیحات لازمش رو بالا دادم. با توجه به نوشتنت گمان میکنم از سر عجله اینطوری شده یا از سر پرهیز از پرگویی. با این حال بعید میدونم از سر عدم مهارت نویسندگیت باشه.
در مورد پردازش هم باید بگم (متاسفانه) نقطه فرود داستانت بود... شما داری عاشقانه مینویسی خانم! ژانر راحتی نیست... همه میدونن وقتی عشق میشی پاهات شل میشه. سعی کن از احساسات ناب استفاده کنی. از بیان های ناب استفاده کنی. مثلا این بیت از سعدی رو ببین:
جای : میخواهم ببوسمت یا میشود ببوسمت؟
گفته: لعل است یا لبانت قند است یا دهانت / تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد
حیفه نویسنده به این خوبی درگیر کلیشه بشه!
و یک جمله کوتاه هم در مورد پایان بندی داستانت:
خیلی سریع و غیر منتظره بود. نیاز به کار بیشتری داشت که تاثیر بیشتری بذاره. که من بیشتر داغون شم.
خب ممنون از این که وقتت رو به من دادی و خدانگهدارت.