- مامان شکمم درد میکنه، گرسنمه!
گریه های بی صدای مادر تبدیل به هق هق شد. کودک دوید در کوچه. همه بچه های محل هم مثل او در کوچه بودند. رفت کنارشان. یکی ازدخترها درحالی که آستین پاره اش را گره می زد گفت: بعد از مدتها دوباره بایدگرسنه بخوابیم.
دختر کوچکی که کنارش ایستاده بود، عروسکی چوبی اش را در دستانش چرخاند و گفت: می خواستم امشب بخاطرمهربونی هاش این عروسکو هدیه بدم...
پسر بچه ای که به دیوار نیمه ریخته تکیه زده بود،سکوتش را شکست وگفت: آخه عروسکت به چه دردش میخوره؟ هیچ شبی نمی شد که نیاد.حتما از ما خسته شده، آخه کی پیدا میشه به این همه آدم فقیر و بیمار مثل مارسیدگی کنه؟!هرچقدر هم جوون مرد باشه یه وقت خسته میشه...
یکدفعه دختر بچه ای با ناراحتی صف را کنار زد و با عصبانیت گفت: نه!اینطور نیست. حق نداری در مورد بابام اینطوری حرف بزنی.
بعد درحالی که اشک هایش را پاک می کرد با لرزشی که در صدایش اندوه را می نواخت ادامه داد: اون بهترین آدم دنیاست. اونقدرخوب و مهربونه که همه بچه ها بابا صداش میزنن.
بعد سرش راپایین انداخت و آرام تر گفت: منم صداش میزنم بابا! هر شب سعی میکنم بیدار بمونم شاید ببینمش اما همیشه وقتی بیدارمیشیم میبینیم غذا ها رو در درخونه مون گذاشته و رفته...
در این زمان پسر نوجوانی که خاک های زانوانش رامی تکاند، سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت: من یه شب تا صبح بیدار موندم و سر کوچه ایستادم تا بلاخره دیدمش.باورتون نمیشه کی بود.اما من بهتون نمیگم اون میخواد مخفیانه به همه کمک کنه.
بچه ها دورش جمع شدند و با اشتیاق به او چشم دوختند. او هم صدایش را صاف کرد و مطمئن ادامه داد: اون یه فرمانده بزرگه!می دونستید بزرگترین جنگ هایی که سپاه اسلام پیروز شده بخاطر قدرت و شهامت اون بوده!
بعد نگاهش را به قلب پرستاره ی آسمان چرخاند و گفت: آرزومه مثل اون باشم!
در این هنگام یکی از بچه ها که گویی از همه کوچکتر بود، با کلافگی لپ هایش را در دست گرفت و در حالی که پایش را برزمین می کوبید پرسید:پس چرا امشب نیومد؟
ناگاه قامت کودکی از دور پیداشد. تا به بچه هابرسد چند باری زمین خورد و با گریه بلند شد. وقتی به آنها رسید، در مقابل چشم های حیرت زده و نگران شان، به سختی لب از لب باز کرد اما کلامش در گلویش جا نمی شد. دهانش به اشک تر شد.هرچه توان داشت روی زبانش آورد و گفت: بابا... بابایمان رفت پیش خدا!
آن شب اشک بود و ناله بود و شب ِ یتیم شدن یتیمهای کوفه....
**********************************************************
(( راد مردی که رادمردی چون او نیست، شهادت امام علی(ع) تسلیت باد التماس دعای ویژه، تقدیرتان سرشار از ایمان به حق و سعادت در این شب تقدیر...))
( به قلم: سیده کوثرغفاری)
طاعات و عباداتتون قبول حق...
ممنون از متن زیبایی که گذاشته بودی.بازم بزار عزیزم.
خیلی زیبا بود ممنون ازت بازم از این متنا بزار
خب قصد نقد داستانو ندارم.
تكع متنو به عنوان يك متن در خصوص امام علي (ع) در نظر بگيريم خوب بود ولي به عنوان يك داستان كوتاه و با توجه به ساختار داستان ك.تاه در نظر بگيري جاي كار خيلي بيشتري داشت. ولي چون قصد ايراد گيري ندارم نقد نمي كنم.
به عنوان يك متن زيبا بود. تشكر
خیلی ممنون که این مطلب بسیار زیبا رو گذاشتی.
اگه تونستی بیشتر بزار
@*HoSsEiN* 87947 گفته:
خب قصد نقد داستانو ندارم.
تكع متنو به عنوان يك متن در خصوص امام علي (ع) در نظر بگيريم خوب بود ولي به عنوان يك داستان كوتاه و با توجه به ساختار داستان ك.تاه در نظر بگيري جاي كار خيلي بيشتري داشت. ولي چون قصد ايراد گيري ندارم نقد نمي كنم.
به عنوان يك متن زيبا بود. تشكر
دوستان نقد بدون دلیل و شاهد مثال و نمونه، ناقصه درست وحسابی بنقدید مثلا چطور بود بهتر میشد؟ کجای متن تغییر کنه بهتره ؟
(درسته که کوتاه بود مدت کمی نوشتمش و برا قبلنه ولی دیگه متن نیست حالا داستان واره شاید...)
متن خیلی قشنگی بود.....ممنون از این چیز قشنگی که برای شهادت حضرت علی نوشتی....
السلام علیک یا امیر المومنین