Header Background day #10
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

من هنوز هم مادر هستم!

21 ارسال‌
13 کاربران
54 Reactions
3,291 نمایش‌
skghkhm
(@skghkhm)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 300
شروع کننده موضوع  

- عماد باورت میشه !؟

-عزیز من هیجان زیاد برات خوب نیست آروم باش

-آروم باشم؟ مگه میشه!؟ من دارم از شوق بال درمیارم، توخوشحال نیستی؟

-هستم، خیلی خوشحالم

-کاش چشماش به تو بره

-حلیمه

_جانم

- بچه که بیاد...

- نترس ، عشق من ذره ای هم به تو کم نمیشه

- منظورم این نبود

-عماد می خوام بدونی ... ازت ممنونم بخاطر تو من دارم بهترین احساس زندگی ام رو صاحب میشم. وای هنوزم باورم نمیشه ، من دارم مادر میشم!

-آره منم بابا میشم ولی بهم نمیاد مگه نه؟

- این یه حس فوق العاده ست به سن و سال که نیست .اصلاً مگه لباسه که بهت بیاد یا نیاد؟

- راست می گی ، می گم اسمش رو ... بذاریم حسام بعد منم میشم ابو حسام

- ابو حسام دیگه باید بری سراغ زمین بچه که میدونی خرج داره

- ولی اگه پسر نشد چی؟ اون وقت اسم مادربزرگت رو روش میذاریم

- خانم پرستار!

- خیلی خب حالا حس مادرانه گرفتی ، خودم میرم

- در پناه خدا ابوحسام

- مواظب بچه ام باشی ها جاش تنگه زبون هم که نداره اعتراض کنه...

- برو دیگه!

- رفتم بابا، خداحافظ

- خداحافظ

حلیمه اینطور حرف می زد اما سراسر نگاه شد ه بود و به قامت مردش خیره شد تا رفت.وقتی که تنهاشد، شروع به صحبت با فرزندش کرد:

"مامانی امشب بیا، من دیگه طاقت ندارم ها!تو نمی خوای مامانو ببینی؟"

کم کم شب چادرش را روی سر آسمان کشید و ماه آغوش نقره فامش را رو به زمین گشود .هنگامی که خواب حلیمه چون سیاهی شب عمیق شد، یک نفر بنا داشت به دنیای پر از رمز و راز ما اضافه شود.

درد، درد، درد. دستش را روی شکمش فشرد ، حتی نمی توانست پرستار را صدابزند.خواست خدا بود که آن شب پرستار کشیک دوست حلیمه بود و برای سرزدن به او مدام می آمد، اصلاً به دو قدم آن طرف تر هم نکشید چه برسد بخواهند بروند اتاق دیگر، همان لحظه همه چیز تمام شد یا بهتراست بگویم آغازشد.

- همسرم کجاست؟

- کی به شما خبر داد؟ الان وقت ملاقات نیست، کجا ؟

درِ اتاق به آهستگی باز شد،مردی با همه ی قامت مرد بودنش خم شد ودست زنی که حالا مادر شده بود ، را بوسید . حلیمه بیدار شد.

- کی اومدی؟

- سلام

- سلام ، دیدیش؟

- آره ولی از پشت شیشه

- من هنوز ندیدمش گفتن تو دستگاهه

- حالت خوبه؟

- خوبم ، کمک کن بلندشم

- براچی؟

- می خوام منم ببینمش بچه مو

- استراحت کن هروقت بشه ببینیش میارنش پیشت

- عماد تو میدونی من چقدر منتظر دیدنش بودم! بعد از بچه اولم که ...

- گریه نکن، حلیمه جان ... باشه چشم، من میارمش هرجورشده میارم ببینیش

بلاخره انتظار به سر رسید .اصرارهای عماد به پرستارها نتیجه داد و نوزاد کوچک و نسبتاً تپلی از مرز شیشه ای اتاق عبور داده شد و به دستان پدر رسید.با اینکه عمرش چند ساعت بیشتر نبود ولی چشم های درشتش باز بود و با کنجکاوی به پدرش زل زده بود. عماد با احتیاط چون سرمایه داری که تمام دارایی اش را در ظرفی بلورین ریخته باشد ، به سمت اتاق حرکت کرد.وقتی دم در رسید ، شیطنتش گل کرد و شروع به در زدن کرد. حلیمه به سختی از تخت پایین آمد و در را باز کرد.نگاهش که به پسرش افتاد ، گل از گل چهره ی مهربانش شکفت.سرش راپایین آورد و روی صورت لطیف و نازک نوزادش گذاشت . بغلش کرد . بوییدش ، بوسیدش ،پسرک شیرین وقتی در آغوش مادر آرام گرفت ، لبخند زد.

ناگاه صدای مهیبی فضای بیمارستان را ملتهب کرد.حلیمه نوزاد را در بغلش فشرد و با اضطراب پرسید:" صدای چی بود؟"

عماد در حالی که خود را به پنجره می رساند ، بریده بریده گفت:" صدای ... ج .. جنگده..."

سرش را از پنجره بیرون برد.از میان هاله های دود و خاک به هواپیمای جنگی که به زمین نزدیک می شد، خیره شد.ناگاه نقش یک ستاره ی نحس، در چشمان شیشه ایی اش ظاهر شد.

عماد بی درنگ به سمت حلیمه دوید و فریاد زد :" جنگنده های اسرائیلی..."

حلیمه در حالی که دستانش می لرزید، نوزاد را بیشتر به خودش نزدیک کرد.لب هایش چند بار برهم خورد اما نتوانست چیزی بگوید.صدای ضربان تند قلب مادر و نوزاد یکی شده بود.

ناگهان زمین به لرزه درآمد.شیشه های پنجره به یکباره فرو ریخت.صدای جیغ و فریاد و ناله در سوت بلند و ممتدی گم شد.در کمتر از یک دقیقه انفجاری مهیب فضای بیمارستان را دگرگون کرد.آتش و خون همه جا را فراگرفته بود.دقایقی بعد، دستی سفید پوش آوارها را کنار زد و پرستاری تلو تلوخوران به سمت صدای نوزادی نیمه جان رفت. کمی بعد زیر چهارچوب یک در ، متوقف شد.پیکر بی جان مردی را دید که دستان غرق ترکشش را حایل سر زنی جوان کرده بود. زن که به سختی نفس می کشید، وقتی پرستار را دید نوزاد را به او سپرد.

پرستار در حالی که اشک می ریخت ناباورانه زمزمه کرد : "حلیمه!"

دستان کوچک و نرم نوزاد سرد بودند .با هر نفسی که به سختی می کشید، از چشم هایش خون جاری می شد.سینه ی کوچکش چند بار بالا و پایین آمد و بعد نفسش قطع شد.

حلیمه در حالی که دستان پرستار را می فشرد پرسید: "چی شد؟"

پرستار با نا امیدی سری تکان داد و جسم کوچک و بی جان نوزاد را به حلیمه سپرد.

لبخند تلخی با درد بر گوشه ی لبهای حلیمه خنجر زد. باحیرتی گنگ رو به پرستار گفت: اما ... من هنوزهم مادر هستم!

********************************************

(( بخاطر همه ی خون هایی که ریخته شد به خاطر هزار حلیمه وعماد ونوزاد... روز قدس می آیم تا در کنار میلیونها انسان ،آزادی را فریاد بزنم ))

*************************************************

دانلود داستان صوتی


   
ida7lee2، robin، adamrolingtone و 20 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
adamrolingtone
(@adamrolingtone)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 23
 

راستش رو بگم می تونم از متن اشکالاتی گرفت، ولی به نظر من این کار بی فایده است. چون به نظر من این نوشته رسالت اصلی اش رو که دادن اندیشه درست به مخاطبه رو درست انجام داده و به حق شایسته ستایشه!

با این حال اگر ناراحت نمی شید دیالوگ ها یه کمی غیرواقعی بودن، ولی در کل لذت بردم.


   
skghkhm واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
UUUU OOU
(@uuuu-oou)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 117
 

وای من تمامی احساسات بشری درونم به غلیان افتاد. من همیشه از جنگ متنفر بودم و هستمو خواهم بود قشنگ بود. به شدت تلخ و به طرز تاراحت کننده ای قشنگ بود


   
skghkhm واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
skghkhm
(@skghkhm)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 300
شروع کننده موضوع  

@adam76 98070 گفته:

راستش رو بگم می تونم از متن اشکالاتی گرفت، ولی به نظر من این کار بی فایده است. چون به نظر من این نوشته رسالت اصلی اش رو که دادن اندیشه درست به مخاطبه رو درست انجام داده و به حق شایسته ستایشه!

با این حال اگر ناراحت نمی شید دیالوگ ها یه کمی غیرواقعی بودن، ولی در کل لذت بردم.

وقتی اسم نقد میاد یکی یکی جواب همه رو مینویسم:) خوشحال میشم اگه بگی کجای دیالوگا به نظرت غیر واقعی بود؟ و مثلا جمله جایگزینی که به ذهنت میاد رو بگی


   
adamrolingtone واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
adamrolingtone
(@adamrolingtone)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 23
 

خب!

از همون شروع داستان شروع کنیم، دیالوگ ها خوب هستن، ولی خواننده متوجه نمی شه که کاراکترا چه حسی دارن.

- عماد باورت میشه !؟

-عزیز من هیجان زیاد برات خوب نیست آروم باش

-آروم باشم؟ مگه میشه!؟ من دارم از شوق بال درمیارم، توخوشحال نیستی؟

-هستم، خیلی خوشحالم

-کاش چشماش به تو بره

-حلیمه

_جانم

- بچه که بیاد...

- نترس ، عشق من ذره ای هم به تو کم نمیشه

- منظورم این نبود

-عماد می خوام بدونی ... ازت ممنونم بخاطر تو من دارم بهترین احساس زندگی ام رو صاحب میشم. وای هنوزم باورم نمیشه ، من دارم مادر میشم!

-آره منم بابا میشم ولی بهم نمیاد مگه نه؟

- این یه حس فوق العاده ست به سن و سال که نیست .اصلاً مگه لباسه که بهت بیاد یا نیاد؟

خب، عماد الان نگرانه؟ خوشحال؟ شوک زده است؟ حرفی که می خواست بزنه چی شدش؟ بعد از اون حلیمه که داره از شوق و ذوق بال در می آره و اپسیلونی به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کنه و شاید حتی به نظرش نیاد که چه می دونم در چنین شرایطی به عشق بین خودش و عماد فکر کنه؟ البته شاید هم من اشتباه بکنم در مورد حلیمه ولی حرفم سر قضیه اوّل سر جاشه... هر چند باید به خاطر شور و حال دیالوگ ها یه تبریک اساسی بگم ولی لطفا نقطه ها رو بذار!!!

و اما بقیه اش اینه که وقتی یک نفر دیگه وارد بحث می شه، یه شخص ثالث باید فضاسازی بشه، باید خواننده بفهمه که یه بارکی این کیه که جواب می ده؟ یه توضیح بیشتر... می دونی نوشته نباس جوری باشه که فقط خواننده بشنودش، باید ببیندش و اینجاش که پرستار اومد راستش من گمون کردم یکی یهو چشام رو گرفت!

خب بعد از تولد بچه، اون چیزی که ما از یا حداقل من انتظار داشتم در طول چند خط بالاتر اینه که برای دیدن بچه اش بجنگه، نه التماس کنه... اگه قرار بود از خاطره بچه اولش ناراحت بشه جاش قبل از تولد بچه اش بود، همون موقع که داشت با عماد حرف می زد.

چشمان شیشه ای؟! راستش متوجه نشدم... حقیقتا تا به حال چنین اصطلاحی نشنیده و راستش متوجه منظورتون نشدم.

ولی باید بگم که دیالوگ آخر باعث شد که کل این چیز هایی که بالا گفتم و چیزهای خیلی ریزتری که چون خودم هم نتونستم برطرفشون کنم درست نیست که بگم و اونقدرا هم نیستن رو نادیده می گیریم.

همین ها بود.

راستی خیلی خوشحال می شم که شما هم نظرتون رو راجع به این: https://www.pioneer-life.ir/thread8306.html

بگید.


   
skghkhm واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
skghkhm
(@skghkhm)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 300
شروع کننده موضوع  

@adam76 98203 گفته:

خب!

از همون شروع داستان شروع کنیم، دیالوگ ها خوب هستن، ولی خواننده متوجه نمی شه که کاراکترا چه حسی دارن.

خب، عماد الان نگرانه؟ خوشحال؟ شوک زده است؟ حرفی که می خواست بزنه چی شدش؟ بعد از اون حلیمه که داره از شوق و ذوق بال در می آره و اپسیلونی به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کنه و شاید حتی به نظرش نیاد که چه می دونم در چنین شرایطی به عشق بین خودش و عماد فکر کنه؟ البته شاید هم من اشتباه بکنم در مورد حلیمه ولی حرفم سر قضیه اوّل سر جاشه... هر چند باید به خاطر شور و حال دیالوگ ها یه تبریک اساسی بگم ولی لطفا نقطه ها رو بذار!!!

و اما بقیه اش اینه که وقتی یک نفر دیگه وارد بحث می شه، یه شخص ثالث باید فضاسازی بشه، باید خواننده بفهمه که یه بارکی این کیه که جواب می ده؟ یه توضیح بیشتر... می دونی نوشته نباس جوری باشه که فقط خواننده بشنودش، باید ببیندش و اینجاش که پرستار اومد راستش من گمون کردم یکی یهو چشام رو گرفت!

خب بعد از تولد بچه، اون چیزی که ما از یا حداقل من انتظار داشتم در طول چند خط بالاتر اینه که برای دیدن بچه اش بجنگه، نه التماس کنه... اگه قرار بود از خاطره بچه اولش ناراحت بشه جاش قبل از تولد بچه اش بود، همون موقع که داشت با عماد حرف می زد.

چشمان شیشه ای؟! راستش متوجه نشدم... حقیقتا تا به حال چنین اصطلاحی نشنیده و راستش متوجه منظورتون نشدم.

ولی باید بگم که دیالوگ آخر باعث شد که کل این چیز هایی که بالا گفتم و چیزهای خیلی ریزتری که چون خودم هم نتونستم برطرفشون کنم درست نیست که بگم و اونقدرا هم نیستن رو نادیده می گیریم.

همین ها بود.

راستی خیلی خوشحال می شم که شما هم نظرتون رو راجع به این: https://www.pioneer-life.ir/thread8306.html

بگید.

خب یه جورایی سعی کردم (ابتدای متن که توصیفات نداریم) دیالوگ ها رساننده ی احساس باشن والبته فکر می کنم تاحدود زیادی موفق هم بوده شاید چون در سبک خودم موقع نوشتن مستقیم دیالوگها زیاد نمی پسندم ظاهر شخص با کلی صفت و حالت معرفی شه!اما خب ادامه داستان توصیفات به جا و قابل قبولی داشت.

و مممنون و خشحالم خوشت اومده و دیگه اینکه البته جای کار بیشتر داره همیشه همه چیز میتونه بهتر باشه:)

و اصطلاح چشمان شیشه ای شاید برخی عبارت و اصطلاحا و توصیفات رو هرگز نشنیده باشیم خب خوبی مطالعه داستانای جدید آشنایی با عبارات و خلاقیت ها و اصطلاحات جدیده! البته خودم اینو قبلا شنیده بودم.این اصطلاح چند معنی و ومفهوم داره اول در ظاهر یعنی چشمهای درخشان و معصوم اما در مفهوم عمیق تر شیشه چون پشت سرش رو هم میشه از جلو دید اینجا به کار بردن و وجه تشابهش میخواد مفهوم سادگی و یه رو بودن طرفو برسونه!

و اما دیالوگ آخر... اولین بار یکه نوشتمش خودمم متاثر کرد به شدت!


   
پاسخنقل‌قول
skghkhm
(@skghkhm)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 300
شروع کننده موضوع  

شاید صوتی این داستان رو گوش بدی بهتر تو فضا قراربگیری

https://www.pioneer-life.ir/thread7806.html


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 2
اشتراک: