سلام
شروع کردم به نوشتن روایتی
این یه قسمتشه
لطفا نظر بدید
آن طور که برای من تعریف کرده اند ، ظاهرا اواسط پاییز، در شبی که مث قصه ها نه بارانی بود، نه مهتابی، نه برفی و نه رویایی؛ یک شب کاملا عادی. البته نه برای پدرم. میگویند آن شب به مناسبت اولین فرزند ذکورش، بسیار بی قرار و شادمان بود، حقم داشت در آن روز ها پدران بر در زایمانگاه حاضر میشدند تا ببیند فرزندشان ذکور است تا شاباش بدهند یا دختر است و سر خود را پایین بیندازند و بروند! بالاخره آدمهای آن زمان کمی عجیب بودند و پسر را بیشتر دوست میداشتند...
البته پدرم شاید کمی سنت شکنی کرده بود و با بقیه کمی فرق داشت ، چون برای تولد خواهر بزرگترم "اوین"1 نیز شاباش داده بود و از تولد این دختر بسیار خرسند بود و آنطور که گقته اند خدا را شکر کرده که بچه سالم است
بگذریم ، در آن شب نه چندان ماهتابی که من بدنیا آمدم، مادربزرگ پدری ام که انصافا نفوذ خوبی داشت ، نام "ویس" را بر من نهاد، دستش درد نکند نامم را دوست دارم.
کودکی ام نسبتا شیطنت بار سپری شد و با خسرو که ذکر خیرش را برایتان خواهم گفت، به بازی گوشی گذشت ، البته این سرسپردگی و بی خیالی من زیاد دوام نداشت. یک عصر سرد پاییزی در زیرزمین مشغول دزدی آجیل بودیم. خسرو که داشت جیبش را پر از آجیل میکرد و من هم به طبع او همین کار رو میکردم . در همین حین صدایی از پشت کمد قدیمی امد، خسرو که ترسیده بود به من نگاه کرد، من هم بدتر از او، چشمانم داشت از حدقه بیرون میزد ، پا به فرار گذاشتیم، ار پله ها که بالاتر میرفتم، کم کم چشمانم به روشنایی بیرون عادت میکرد سر و صداهایی را که روی پله بالای سرمان به راه افتاده بود شنیدم، کمی جلوتر رفتم و برگشتم تا بتوانم ببینم روی پله ها چه خبر است، مادرم را دیدم که بخاطر حاملگی فرزندسوم درد بسیاری میکشد، او را جیغ کنان به اتاقی بردند و زنی آمد که بعدا فهمیدم قابله بوده. "سلیم" پدر خسرو که به دنبال پدرم رفته بود، همراه او بازگشت، آسمان را نگاه کردم، وحشتی سراسر وجودم را فرا گرفت، حالم خوش نبود، برای همین بر روی پله ی خانه ای نسبتا قدیمی که روبروی عمارت اصلی مان بود، نشستم. خسرو آمد و بی حالی مرا که درک کرده بود، پشت سرم نشسته بود. سرم را میان دو زانوام گرفته بودم و به مادرم فکر میکردم. مدتی به همین روال گذشت. با صدای باز شدن در اتاقی که مادرم را برده بودند، به خود آمدم، زنی به پیش پدرم آمد و با او صحبت کرد و با عجله به اتاق بازگشت. پدرم کمی همان طور ایستاده بود و زمین را نگاه میکرد، خواست که راه بیفتد، تلویی خورد، با پریشانی به سمت بیرون حیاط به راه افتاد ، نشانه ی خوبی نبود، مطمئن بودم ، حادثه ای شوم روی داده بود. آیا بچه دختر بود؟ نه ؛ پدرم که دختر دوست داشت .... آیا برای بچه اتفاقی افتاده بود؟ آیا مادرم چیزیش شده؟ صدای شیون زنان مرا از افکارم بیرون انداخت ... در بین همهمه ای که در اتاق به راه افتاده بود، اسم مادرم را چندباری شنیدم، صدایش را نه، فقط اسمش را ؛ حالا فهمیده بودم.
به یک باره خودم را در آینه ای دیدم که هزار تکه شد. نمی دانستم غم بی مادری یعنی چه، تجربه اش که نکرده بودم، درست نمیتوانستم درک کنم زندگی بدون مادر چگونه میشود، خسرو که پشت سرم ایستاده بود، او هم مانند من سنی نداشت، طبیعتا نمیدانست چطور دلداری ام دهد و از غمم کم کند، اما کاری کرد که از هزار دلداری بهتر بود، گاهی لازم نیست زبان بگشاییم تا دردی را تسکین دهیم، گاهی سکوت بسیار موثرتر است، او به احتمال زیاد این را نمیدانست ، ولی جلو آمد و دستش را از پشت بر شانه ام نهاد، برگشتم، چشمان او هم خیس بود، سرم را در آغوش گرفت، اجازه داد تا میتوانم گریه کنم ؛ نمی دانستم برای خودم گریه کنم یا مادرم...
صداهای مبهم از خواهرم را میشندم، فقط توانستم اسم خودم را درمیان گفته هایش بشنوم، وقتی سر بلند کردم، اوین را دیدم با حالتی میان راه رفتن و دویدن به طرفم می آمد به طرفش دویدم و مرا در میان آغوشش جای داد، چه آغوش مهربانی ، شاید بعد از این باید به این آغوش اکتفا کنم، در آن حین اوین برای من عزیزترین کس بود؛ زیرا بعد از مادرم تنها او را تکیه گاه خود یافتم. اوین حرف هایی میزد که در میان گریه هایش گم می شد ولی هر چه بود صدایش مرا تسکین می داد. صدای خواهرم بسیار زیبا بود، همیشه دوست داشتم ساعت ها به حرفایش گوش کنم، صدایش گوشم را نوازش میداد، صدای خواهرم بسیار به صورتش می آمد، صورتی گرد با چشمانی سیاه ، سیاه تر از چشمان من و حتی شبی که بی مادر شدم. موهای سیاه خواهرم با وزش باد به صورتم میخورد و خاطرات روزهایی که مادرم زنده بود را مقابل چشمانم سیاه میکرد. همانطور که در آغوش خواهرم بودم، سایر اهالی خانه دورمان حلفه زدند؛ بی صدا گریه میکردند
مادر خسرو "سهیلا"خانوم، در حالی که جلو می آمد چند باری خواهرم را صدا زد، ولی خواهرم که به او اکتفا نداشت، گریه خواهرم که دیگر به هق هق تبدیل شده بود، سکوت را میشکست. سهیلا خانوم دست من و اوین را گرفت و به حالت نسبتا کشان کشان ، به اتاق اوین برد ؛ خودش هم به هدف اینکه مارا کمی تنها بذارد و در تنهایی خود با گریه سبک شویم، به بیرون رفت و در را پشت سرش بست. من ماندم و اوین و غم مادر
1. با فتحه تلفط گردد (avin)
چند تا غلط نگارشی داشتی مثل: اکتفا نکرد، جیغ کنان
اون اوّلش هم که گفتید قدیما بیشتر پسر می خواستن که تو کار ها کمکشون کنه و اینا و فامیلی رو حفظ کنه و امثالهم و گرچه درسته! نمی شه گفت فکر درستی بود. در هرحال یک مقداری هم رفتار خسرو و یس به نظرم غیرواقعی بود. بعضی جاها به یک سنی می خورد و یک جاهای دیگه به یک سن دیگه.
این وسط هم بگم زائو به مادر می گن نه بچه.((200))
سعی شده بود که حالت ادبی داشته باشه که گاهی خیلی خوب می شد. اگر یک کمی دیرتر جلو می رفتید و بیشتر راجع به اون مادر می گفتید شاید تاثیرش بیشتر می شد و اگر راجع به مرگش مقدمه چینی نمی شد شاید با وارد کردن شک تاثیر چندبرابری می گذاشت.
هر چند خوب بود! بله با همه این ها قابل قبول و حتی خوب بود. امیدوارم در قسمت های بعدی بهتر تر هم بشه!
@adam76 98086 گفته:
چند تا غلط نگارشی داشتی مثل: اکتفا نکرد، جیغ کنان
اون اوّلش هم که گفتید قدیما بیشتر پسر می خواستن که تو کار ها کمکشون کنه و اینا و فامیلی رو حفظ کنه و امثالهم و گرچه درسته! نمی شه گفت فکر درستی بود. در هرحال یک مقداری هم رفتار خسرو و یس به نظرم غیرواقعی بود. بعضی جاها به یک سنی می خورد و یک جاهای دیگه به یک سن دیگه.
این وسط هم بگم زائو به مادر می گن نه بچه.((200))
سعی شده بود که حالت ادبی داشته باشه که گاهی خیلی خوب می شد. اگر یک کمی دیرتر جلو می رفتید و بیشتر راجع به اون مادر می گفتید شاید تاثیرش بیشتر می شد و اگر راجع به مرگش مقدمه چینی نمی شد شاید با وارد کردن شک تاثیر چندبرابری می گذاشت.
هر چند خوب بود! بله با همه این ها قابل قبول و حتی خوب بود. امیدوارم در قسمت های بعدی بهتر تر هم بشه!
ممنون
زائو اشتب بود ((200))
منم نگفتم پسر دوست داشتن بهتر بوده
راجع به مرگ مقدمه چینی کرده بودم؟ کجا؟
درکل سپاس