Header Background day #10
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

داستان کوتاه « اویان »

10 ارسال‌
4 کاربران
28 Reactions
1,477 نمایش‌
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
شروع کننده موضوع  

فایل pdf داستان..... دانلود

پ ن: داستان تو محیط قبایل شمال تبت رخ میده. بعد از این که داستان رو نوشتم متوجه شدم یه مقداری ایده ش تکراریه، ولی به دلایلی تصمیم گرفتم تو اینترنت بذارمش تالارگفتمان 1

یه آهنگ برای داستان در نظر گرفتم که اگه دوست داشتید، با اون بخونید بهتره تالارگفتمان 2 Amethystium - Transience

.

اویان (بیدار شو)

تاریکی پیرامونش را گرفته بود و او فقط می‌دوید. چشمش جایی را نمی‌دید و مدام سرش را می‌چرخاند تا شاید نوری ببیند. چیزی یادش نمی‌آمد و نمی‌دانست چرا در این سیاهی سرگردان است! هر جا که بود، سردش بود؛ باد می‌وزید اما صدایش شنیده نمی‌شد. از دویدن خسته شده بود. جز صدای گام‌هایش که روی زمینی نادیدنی فرود می‌آمد، صدای دیگری به گوش نمی‌رسید. ناگهان زیر پایش خالی شد و در بی‌انتها سقوط کرد.

کنار پدرش ایستاده و کمان را به سمت گراز خاکستری نشانه گرفته بود. پس از فرسنگ‌ها به دنبال شکار دویدن، گلویش خشک شده بود و تند نفس می‌کشید. ‌اسبش تکان خورد و تعادلش را به هم زد، دستی بر گردنش کشید تا آرام شود و دوباره نشانه گرفت. نفس عمیقی کشید و تیر را رها کرد اما ناگهان گراز گریخت و تیر روی زمین فرود آمد. صدای پای اسبانی غریبه به گوش می‌رسید...

خاقانِ قبیله‌‌ی پانار از موهایش گرفت و او را روی زمین کشید. ریشه‌ی موهایش درد گرفت، اما تمام حواسش به پدر و مردان قبیله‌اش بود که در میان مردان پانار محاصره شده بودند.

روی زمین نشسته و پای خونینش را در دست گرفته بود. اسبش بی‌تابی می‌کرد. ساعت‌ها می‌شد همان‌جا نشسته بود و حال دیگر خورشید آهنگ رفتن داشت. صدای پای اسبی غریبه آمد. خواست برخیزد اما پایش درد گرفت و نتوانست. قامت اسب و سوارش از پشت درختی نمایان شد. مردی جوان پایین پرید و به سمتش رفت.

سرش را پایین انداخت. مرد کنارش نشست، دستش را به پای او نزدیک کرد و گفت: « از اسب افتادی؟ »

آرام سرش را بالا و پایین کرد. مرد شال کمرش را باز کرد و آن را دور مچ او بست. بازویش را گرفت و کمک کرد بلند شود.

روی پاهایش ایستاد و ناگهان، با دو چشم سیاه و درخشان روبرو شد، چشمانی که نمی‌توانست نگاه از آن‌ها بگیرد.

مرد آرام گفت: « اسمت چیه؟ »

و او بی‌اختیار گفت: « آی‌پارا. »

خاقان صورت آی‌پارا را اسیر دستانش کرد و گفت: « خوب نابودی مردانت رو ببین. »

صورتش از فشاری که دستان خاقان به آن وارد می‌کردند درد گرفت ولی همچنان در چشمان مرد زل زده بود. خاقان فشار دستانش را بیشتر کرد و گفت : « خوب نگاه کن، چون نمی‌کشمت که تا آخر عمرت درد بکشی و خودتو به‌خاطر دیدنش لعنت کنی. »

اشک از چشمان آی‌پارا روان شد، نمی‌خواست آن صحنه را ببیند. خاقان به‌زور صورتش را چرخاند و به سمت مردان قبیله‌اش گرفت و او، ناچار به صحنه‌ی دلخراش روبرویش نگریست؛ تیرهای پانار پدر و مردانش را رنجانده بودند اما آن‌ها هم‌چنان برای رهایی می‌کوشیدند. تقلا کرد خودش را رهایی بخشد، اما سودی نداشت. عاجزانه به او نگریست؛ اویی که گوشه‌ای ایستاده و سرش را پایین انداخته بود. قلبش به هزاران تکه شکست...

مردی، از پشت درختان، باعصبانیت گفت: « شما وارد زمین‌های ما شدید، از مرزها گذشتید. »

و بی ‌آن که مجالی بدهند، آنان را آماج تیرهای خود کردند. پدرش تن خود را سپر آی‌پارا کرد.

- بابا، چرا قبیله‌ی پانار ما رو دوست نداره؟

مرد دستان کوچک دختر را گرفت و با لبخند گفت: « خیلی سال پیش یه چیز خیلی باارزش از ما دزدیدن. »

- نمی‌شه ببخشیدشون؟ من دوستای جدید می‌خوام، این‌جا همه پسرن.

مرد به آسمان نگاه کرد و با لحنی که دخترک آن را نمی‌فهمید، گفت: « اگه می‌شد، تا الآن شده بود. »

و آی‌پارا هم به آسمان نگریست و آرام پیش خودش گفت: « اگه می‌شد، تا الآن شده بود. »

او دستش را گرفت و با شوق گفت: « شاید این نشونه‌ای از سمت خدایانه. شاید با پیوند ما، پدرامون هم دشمنی رو کنار بذارن. »

آی‌پارا سرش را پایین انداخت و آرام گفت: « اگه می‌شد، تا الآن شده بود. »

و درست پیش چشمانش، سر پدرش روی زمین غلطید...

ناگهان از خواب پرید. عرق سردی روی تنش نشسته بود و می‌لرزید. جز صدای جیرجیرک‌ها و زنگوله‌ی گاه‌گاهِ سگانِ خُفته، صدای دیگری به گوش نمی‌رسید. در جایش نشست، دست کشید و پوستینش را از روی زمین برداشت و پوشید. پتو را کنار زد، برخاست و به سمت درگاه چادر رفت و لبه‌ی آن را کنار زد؛ چادرهای سفید در سکوت آرمیده بودند و ماه سایه‌ی نقره‌فامَش را بر پهنه‌ی دشت گسترانده بود. کفش‌هایش را پوشید و آرام به سمت آغُل اسب‌ها رفت. آغل را دور زد تا توانست اسب سُرخ را بیابد؛ روی زمین نشست و لبخندی بر لبانش نقش بست، اسب زیبایش در خواب هم خواستنی بود. پا روی دلش گذاشت و آرام روی گردنش دست کشید. تایماز تکانی خورد و آرام چشمانش را باز کرد؛ با دیدن آی‌پارا و لبخند روی لبانش، دوباره چشمانش را بست. آی‌پارا دوباره گردنش را ناز کرد و تایماز دانست که وقت خواب نیست، غرغری کرد و بلند شد. آی‌پارا برخاست، به داخل آغل رفت و آرام، طوری که دیگر اسب‌ها بیدار نشوند، تایماز را بیرون آورد. در آغل را بست و با او در مسیری قدم زدند؛ به حد کافی که از چادرها دور شدند، روی تایماز پرید و آرام به پهلویش زد تا سرعت بگیرد.

آی‌پارا از سرما به گردن تایماز پناه برده بود و گذر درختان را می‌نگریست؛ نگاهش به آن‌ها بود اما ذهنش جای دیگری بود. خودش را بیشتر به تایماز چسباند و او، سرعتش را بیشتر کرد؛ خودش مقصدش را می‌دانست! به برکه رسیدند. آی‌پارا صاف نشست، سرعت‌شان را کم کرد و بعد پایین پرید. دستی روی گردن اسب کشید و به سمت برکه گام برداشت. اندوه، روی گلویش چنبره زده و راه نفسش را بندآورده بود. لب آب نشست و کمی از آن به صورتش زد. نفس عمیقی کشید و به ماه بالای سرش نگاه کرد، یک روز دیگر تا کامل شدنش مانده بود.

چشمانش به اشک نشستند؛ دلش پر بود، پر از همه‌چیز... به چهره‌اش در برکه نگاه کرد، بازتابی بود از دختری با بار غمی به بزرگی دوران‌ها... دلش لرزید؛ مانند تمام لحظات تنهایی‌اش در این دو روز... لرزید از تصمیمی که درست بود و باید گرفته می‌شد. دل بیچاره‌اش میانِ دو تصمیم مچاله شده بود.

از پشت سرش صدای پا شنید. آرام پیش می‌آمد، گویی شک داشت که دختر لب برکه، خود آی‌پارا باشد! آی‌پارا خیسی چشمانش را با کف دست پاک کرد و برخاست. گام‌ها نزدیک‌تر شدند... آی‌پارا می‌توانست او را ببیند که چگونه آرام و سنگین، گام برمی دارد و نزدیک می‌آید. دلش باز لرزید. مانند تمام این دو روز...

او دیگر پشت سرش بود و بعد، آرام دستانش را قاب تن آی‌پارا کرد. و دل آی‌پارا، ریخت... تشنه‌ی این آغوش بود اما، آرام حلقه‌ی دستان او را از تنش باز کرد و بی ‌آن که نگاهش کند به سوی تایماز رفت. او صدایش زد. اما آی‌پارا به راهش ادامه داد. دوباره صدایش زد. آی‌پارا به گام‎هایش سرعت بخشید، به تایماز رسید و سوارش شد. ولی او تیز بود، خودش را به آن‌ها رساند و گردن اسب را گرفت و در چهره‌ی آی‌پارا نگاه کرد. آی‌پارا سر افکنده بود، ولی خواهش نگاه او وادارش کرد سرش را بلند کرده و در چشمانش نگاه کند. لحظات به کندی قرن‌ها می‎گذشتند... ولی آی‌پارا روی برگرداند و تایماز را هِی کرد.

صدای خروس‌ها سکوت صبح زمستان را بر هم می‌زد. جز نور اندکی که از لبه‌ی کنار رفته‌ی درگاه به داخل می‌تابید، چادر در تاریکی غرق بود و در میانه‌ی آن، آی‌پارا روی قالیچه‌ی مخصوص پدرش نشسته بود. از زمانی که برگشته بود همان‌جا نشسته و به روبرویش چشم دوخته بود. صورتش غرق در آرامش بود ولی درونش...

لبه‌ی درگاه کنار زده شد و قامت مردی فربه نمایان گشت؛ مرد با صدای زمخت و اندوهگینش گفت: « خاتون، مردم منتظرن. »

و رفت. آی‌پارا برخاست و به سمت درگاه رفت. پیراهن یک تکه و بلندش را مرتب کرد، دستی در موهایش کشید و بعد بیرون رفت. مردم قبیله روبروی چادرش جمع شده بودند. نگاه‌های همه به دهان خاتون‌شان، آی‌پارا، دوخته شده بود.

آی‌پارا صاف ایستاد و نگاهش را از روی تک‌تک چهره‌ها گذراند، نفس عمیقی کشید و محکم گفت: « آماده شید، امشب به پانار حمله می‌کنیم. »

صدای آواز خشمگین مردی از میان جمعیت برخاست و دیگران هم او را همراهی کردند.

آی‌پارا به آسمان نگریست، اگر می‌شد، تا الآن شده بود. می‌دانست که با این تصمیمش، تاریخ‌شان را سرخ‌تر از پیش خواهد کرد...

آیداب. Ida Lee

13 دی 1394 ... 03 Jan 2016

... 01:06 ...


   
Ghazal، banooshamash، robin و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
sheyton.divane
(@sheyton-divane)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2544
 

خیلی هم خوب! توصیفاتش خوب بود...... فقط یه کم بالای داستان در هم ریخته بود که میدونم برگشت به عقب معمولا با این به هم ریختگی همراهه ولی از معمولی یه کم بیشتر بود!

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

یادم رفت

پایان ناخوشو دوس دارم! و پایان خوبی بود...


   
Ghazal و ida7lee2 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
شروع کننده موضوع  

@Ajam 97682 گفته:

خیلی هم خوب! توصیفاتش خوب بود...... فقط یه کم بالای داستان در هم ریخته بود که میدونم برگشت به عقب معمولا با این به هم ریختگی همراهه ولی از معمولی یه کم بیشتر بود!

یادم رفت، پایان ناخوشو دوس دارم! و پایان خوبی بود...

سپاس از این که وقت گذاشتید و خوندید و نظر دادید. ((70))

بله فلش بک باعث آشفتگی میشه و در حال حاضر نتونستم کاریش کنم :دی این فلش بک در واقع خواب بود. متوجه شدید؟

اگه پایانش ناخوش نبود آبکی میشد. من یه مقدار هم روحیه ی جنگجو دارم ((218))

خوبه که خوشتون اومده :)


   
Ghazal و sheyton-divane واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
karman
(@karman)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
 

داستان خیلی قشنگی بود... اما از بعد اینکه از خواب بیدار یک مقدار گنگ بود و هدف خاصی نداشت

البته خب مشکل منه ک همیشه توقع دارم داستان یه هدفی یا یه نکته ای داشته باشه((102))


   
Ghazal، ida7lee2 و sheyton-divane واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
شروع کننده موضوع  

@admiral 97700 گفته:

داستان خیلی قشنگی بود... اما از بعد اینکه از خواب بیدار یک مقدار گنگ بود و هدف خاصی نداشت

البته خب مشکل منه ک همیشه توقع دارم داستان یه هدفی یا یه نکته ای داشته باشه((102))

سپاس از این که وقت گذاشتید و خوندید و نظر دادید. تالارگفتمان 3

میدونم قبول دارم :) شاید تو داستانای بعدیم این مشکل رفع شد :دی


   
Ghazal واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
sat.lotfi70
(@sat-lotfi70)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 301
 

اول از همه صمیمانه تشکر می کنم که داستان رو گذاشتی توی انجمن تا بتونیم بخونیم.

ایده برای یک داستان کوتاه خیلی خوب و داستان پرداخت شده و استوار بود. توصیفات و فضاسازی ها و حس پردازی ها عالی بودن.

از دو چیز به طور خاص خوشم اومد. یکی این بود از فضای اولش مشخص بود که خوابه ولی جلوتر که رفت صحنه ها واقعی تر می شدن آدم حس می کرد که خواب نیست و بعد از خواب می پره آدم می فهمه خواب بوده ولی حقیقتی که اتفاق افتاده برای شخصیت در اون خواب گنجانده شده. این کارو دوست داشتم.

و یک جای دیگه که خوشم اومد ماه بود. من عاشق ماهم و دنبال کردنشون توی آسمون. اون جایی که گفتی یک روز مونده بود ماه کامل شه هم نشون دهنده ی اخت شخصیت با اون فضاس و هم تصویری جذاب و نوآورانه خلق می کنه.

موارد دیگه ای به ذهنم می رسه اما احساس می کنم خودت بهشون آگاهی و در نهایت تونستی سبک خودتو توی نوشتن پیدا کنی. و حالا باز نظرمو می گم. شاید اگه توصیفات چهره و پوشش شخصیتها مخصوصا دو شخصیت لب برکه یا رنگشون رو می اوردی زنده تر می شد. احساس خیلی قوی بود توی اون صحنه و به خوبی ایجادش کرده بودی. با توصیفاتی خیلی ظریف و مختصر از حالات چهره اونها می تونستی این قدرت و حس رو چند برابر کنی به نظرم.

در نهایت باز هم تشکر می کنم از اینکه گذاشتی ما هم بخونیم. منتظر داستانهای بعدی هستیم!


   
Ghazal، Azi و ida7lee2 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
شروع کننده موضوع  

@master 97795 گفته:

اول از همه صمیمانه تشکر می کنم که داستان رو گذاشتی توی انجمن تا بتونیم بخونیم.

ایده برای یک داستان کوتاه خیلی خوب و داستان پرداخت شده و استوار بود. توصیفات و فضاسازی ها و حس پردازی ها عالی بودن.

از دو چیز به طور خاص خوشم اومد. یکی این بود از فضای اولش مشخص بود که خوابه ولی جلوتر که رفت صحنه ها واقعی تر می شدن آدم حس می کرد که خواب نیست و بعد از خواب می پره آدم می فهمه خواب بوده ولی حقیقتی که اتفاق افتاده برای شخصیت در اون خواب گنجانده شده. این کارو دوست داشتم.

و یک جای دیگه که خوشم اومد ماه بود. من عاشق ماهم و دنبال کردنشون توی آسمون. اون جایی که گفتی یک روز مونده بود ماه کامل شه هم نشون دهنده ی اخت شخصیت با اون فضاس و هم تصویری جذاب و نوآورانه خلق می کنه.

موارد دیگه ای به ذهنم می رسه اما احساس می کنم خودت بهشون آگاهی و در نهایت تونستی سبک خودتو توی نوشتن پیدا کنی. و حالا باز نظرمو می گم. شاید اگه توصیفات چهره و پوشش شخصیتها مخصوصا دو شخصیت لب برکه یا رنگشون رو می اوردی زنده تر می شد. احساس خیلی قوی بود توی اون صحنه و به خوبی ایجادش کرده بودی. با توصیفاتی خیلی ظریف و مختصر از حالات چهره اونها می تونستی این قدرت و حس رو چند برابر کنی به نظرم.

در نهایت باز هم تشکر می کنم از اینکه گذاشتی ما هم بخونیم. منتظر داستانهای بعدی هستیم!

سپاس از شما که وقت گذاشتی، خوندی و نظرتو گفتی :)

واقعاً خوشحال شدم از نظرت و انقدر تعریف کردی به خودم شک کردم! نمیدونم چرا داستانام جورین که بعضی خواننده ها خیلی تعریف میکنن بعضی ها خیلی می کوبونن! ((119)) واسه همین اصلا به خودم مطمئن نیستم ولی بازم به همین مدل نوشتن ادامه میدم :دی

راجع به توصیفات، قبول دارم. این سبک داستان نوشتن رو زمانی شروع کردم که حجم درسام زیاد شده بود و این داستان رو هم تو دوران کنکور و امتحانات مدرسه نوشتم برای همین ذهنم درگیر بود و نتونستم خوب بهش بپردازم ولی خب حتماً میدونی وقتی یه ایده مثل خوره می افته به جون آدم، چی میشه! و این که خیلی وقته به خاطر درسام کتاب ادبی نخوندم و گنجینه ی ادبم تَه کشیده! ولی سعی میکنم این مشکل رو رفع کنم و سعی میکنم تو ویرایش های بعدی نکاتی که گفتی رو به کار ببندم؛ ببینیم موفق میشم یا نه :)

نکاتی که متوجه شده بودی رو دوست داشتم و ممنونم از توجهت؛ در واقع خیلی دوست دارم خواننده بگه چی از داستان فهمیده که ببینم پیاممو خوب رسوندم یا نه! یه نکته ای تو داستان درمورد ماه گنجوندم؛ متوجهش شدی؟ :دی

بازم سپاس از نظر خوبت :)


   
Ghazal، Azi و sat-lotfi70 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sat.lotfi70
(@sat-lotfi70)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 301
 

@Ida Lee 97860 گفته:

سپاس از شما که وقت گذاشتی، خوندی و نظرتو گفتی :)

واقعاً خوشحال شدم از نظرت و انقدر تعریف کردی به خودم شک کردم! نمیدونم چرا داستانام جورین که بعضی خواننده ها خیلی تعریف میکنن بعضی ها خیلی می کوبونن! ((119)) واسه همین اصلا به خودم مطمئن نیستم ولی بازم به همین مدل نوشتن ادامه میدم :دی

راجع به توصیفات، قبول دارم. این سبک داستان نوشتن رو زمانی شروع کردم که حجم درسام زیاد شده بود و این داستان رو هم تو دوران کنکور و امتحانات مدرسه نوشتم برای همین ذهنم درگیر بود و نتونستم خوب بهش بپردازم ولی خب حتماً میدونی وقتی یه ایده مثل خوره می افته به جون آدم، چی میشه! و این که خیلی وقته به خاطر درسام کتاب ادبی نخوندم و گنجینه ی ادبم تَه کشیده! ولی سعی میکنم این مشکل رو رفع کنم و سعی میکنم تو ویرایش های بعدی نکاتی که گفتی رو به کار ببندم؛ ببینیم موفق میشم یا نه :)

نکاتی که متوجه شده بودی رو دوست داشتم و ممنونم از توجهت؛ در واقع خیلی دوست دارم خواننده بگه چی از داستان فهمیده که ببینم پیاممو خوب رسوندم یا نه! یه نکته ای تو داستان درمورد ماه گنجوندم؛ متوجهش شدی؟ :دی

بازم سپاس از نظر خوبت :)

راستش من خودم با دستکاری داستانی که مدتها پیش نوشته شده خیلی موافق نیستم. بیشتر نظرم اینه در نوشته و ایده های نو کاوش و ماجراجویی اتفاق بیفته. مطمئنا داستانهای محشری می تونی بنویسی تو پیدا کردی مسیری برای نوشتن انرژی بزاری حتما به کشفهای خوبی می رسی.

دقیقا وقتی چیزی می افته توی سر آدم برای نوشتن بهش محل نزاری شخصیتهاش میان توی سرت باهات حرف می زنن، یه جورایی طلسم داستانه اگه بخوای خلقشو معدوم کنی.

تنها چیزی که به ذهنم می رسه اینه که شبی که ماه کامل میشه قرار بود حمله کنن.


   
Ghazal، Azi و ida7lee2 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
شروع کننده موضوع  

@master 97869 گفته:

راستش من خودم با دستکاری داستانی که مدتها پیش نوشته شده خیلی موافق نیستم. بیشتر نظرم اینه در نوشته و ایده های نو کاوش و ماجراجویی اتفاق بیفته. مطمئنا داستانهای محشری می تونی بنویسی تو پیدا کردی مسیری برای نوشتن انرژی بزاری حتما به کشفهای خوبی می رسی.

دقیقا وقتی چیزی می افته توی سر آدم برای نوشتن بهش محل نزاری شخصیتهاش میان توی سرت باهات حرف می زنن، یه جورایی طلسم داستانه اگه بخوای خلقشو معدوم کنی.

تنها چیزی که به ذهنم می رسه اینه که شبی که ماه کامل میشه قرار بود حمله کنن.

دوست دارم کارام همیشه خوب باشن برای همین هر از گاهی نوشته هامو ویرایش میکنم. و نمیدونم این کار درسته یا نه :دی آدمیزاد کمال طلبه!

ممنون از این نظرت :)

فکر کنم این که نویسنده منظور داستان رو بگه، اشتباهه! 2سال پیش یه انجمن ادبی میرفتم یه آقایی می اومد رشته ش ادبیات بود و داستانای خیلی جالبی مینوشت، هر کار میکردیم به ابهامات داستان جواب نمیداد و کفر همه رو درمیاورد ((225))

و باز هم سپاس برای این که وقت گذاشتی :)


   
Ghazal، Azi و sat-lotfi70 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sat.lotfi70
(@sat-lotfi70)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 301
 

@Ida Lee 97876 گفته:

دوست دارم کارام همیشه خوب باشن برای همین هر از گاهی نوشته هامو ویرایش میکنم. و نمیدونم این کار درسته یا نه :دی آدمیزاد کمال طلبه!

ممنون از این نظرت :)

"کامل شدن ماه" یه جورایی کنایه بود از کامل شدن آی پارا! البته فکر کنم این که نویسنده منظور داستان رو بگه، اشتباهه! 2سال پیش یه انجمن ادبی میرفتم یه آقایی می اومد رشته ش ادبیات بود و داستانای خیلی جالبی مینوشت، هر کار میکردیم به ابهامات داستان جواب نمیداد و کفر همه رو درمیاورد ((225))

و باز هم سپاس برای این که وقت گذاشتی :)

درست و غلطی که وجود نداره این وسط هر کاری نویسنده اراده کنه انجام می پذیره فقط منظورم این بود من خودم دوست دارم ایده ها وسبکهای جدید رو در نوشته های جدید پیاده کنم. احساس می کنم زیاد نباید به نوشته های قبلی دلبسته بود (البته چیز بدی نیست منظورم اینه مانع حرکت به جلو نشه)

منم موافقم نباید گفته شه مستقیم که کامل شدن ماه منظور کامل شدن آی پارا هست. و البته اینم نظر منه، چه اشکال داره که بعضی جاها هر خواننده یه حس و برداشتی داشته باشه. اگه خیلی نویسنده بخواد اصرار کنه که دقیقا بی کم و کاست منظورش به همه خواننده ها عینا منتقل بشه روح و بازیگوشی اثر از بین می بره (صرفا حس منه) یکی مثل من همین که تصویر ماه 1 روز به کامل شدن رو مجسم می کنه مجذوب فضا و حس داستان میشه. (خب من زیاد از سنبلیسم خوشم نمیاد و از گذاشتن نمادهای زیاد و موکد در نوشته خوشم نمیاد، سلیقس)


   
ida7lee2 و Azi واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
اشتراک: