در رحم:
-ولی من هنوز گشنمه!
-اما مادرتون کار میکنه و بخش زیادی از مواد غذایی رو برای سایر اندام ها مصرف میکنه. اگه کار نکنه نمیتونه خرج خواهر برادرای بزرگترتونو بدست بیاره.
-مگه اون مادر من نیست؟ چرا برای من پس فداکاری نمیکنه؟ مگه چیز زیادی میخوام؟ اون یه آدم بزرگه و مطمنا از یکم کمتر از این براش مشکلی پیش نمیاد.
-بسیار خب میگم سهم اضافه شمارو از کلیه ها بگیرن.
... دو روز بعد
-آی... هووووو.... آی...اوی... این چیه دیگه... کی داره منو هل میده؟
-این برادر کوچیکتونه. از این به بعد این اتاق رو با اون سهیم میشید. قراره همزمان باشما بدنیا بیاد، از الان به بعد شما دوقلو هستید.
-اینجا به اندازه کافی تنگ و تاریک بود... برای چی اجازه دادین یه بچه ی دیگه هم اضافه بشه؟ اصلا چطور میشه یکماه بعد از من اینم بخواد بیاد؟ این خلاف قانون نیست؟
-این چیزی ک نیست مربوط به اجازه ی ما باشه و این ما نیستیم ک قانونو تعریف میکنیم.
-باشه به درک... هوووی عمو کوچولو... با توعم... کمتر وول بخور جا تنگه میبینی ک، اروم بگیر بتونیم زودتر این ۸ باقی مونده رو تمومش کنیم.
-اون هنوز چند سلول بیشتر نیست، متوجه حرفای شما نمیشه.
-هوووف... یباره بگو با یه کور و کر باید یماه تموم وقت بگذرونم دیگه... خیله خب بازم به جهنم... لاقل یه چیز بیار کوفت کنم.
-برای امروز دیگه چیزی نیست.
-یعنی چی ک چیزی نیست؟ من هنوز نصف دیگه سهمم مونده!
-برادرتون تا یکماه آینده برای رشد سریع به موادغذایی زیادی نیاز داره... فقط این اتاقک رحم نیست ک باید باهاشون سهیم بشید، شما بند ناف و مواد غذایی ک از جفت بهتون میرسه رو هم باید تقسیم کنید.
-نهههههه... این غیرقابل قبولههههههه!...
اندک مدتی بعد...
خب برادر کوچیک من... تو مرحله رشد سریعتو پشت سر گذاشتی. دیگه به اونهمه غذا احتیاج نداری... و از اون گذشته منو نگاه کن! من خیلی بزرگترم و به غذای بیشتری برای زنده موندن احتیاج دارم. اگه همینطور ادامه پیدا کنه من میمیرم. تو که نمیخوای خواهر بزرگترت بمیره میخوای؟
-نه نمیخوام... اما منم همیشه گرسنمه.
-میدونم... ولی ببین... بیا یه معامله. من بهت قول میدم اگه تو فقط دو ماه یکم از سهمتو به من بدی وقتی رفتیم اون بیرون، من همیشه بهت تا ابد این دینتو با سهم غذای خودم جبران میکنم... باشه؟ خب پس تا اون نورون فضول نیومده بیا کارمونو بکنیم...
بیبو بیبو بی بو بی بو.
دختر:
-این آژیر دیگه چه کوفتیه؟
نورون:
-برادرتون حالش خوب نیست. و همینطور مادرتون.
-اینگه حالش خوبه حرف الکی نزنید فقط الکی جای منو تنگ کرده یه بچه ی نارس ک حتی نمیتونه درست کلمات رو ادا کنه فقط جای من تنگ کرده. حالا این آژیر لعنتی کی قطع میشه؟میخواستم کپه مرگمو بزارما.
-این آژیر وقتی قطع میشه ک شما بدنیا بیایید.
-چییی؟ ولی منکه همش شش ماهمه! اونا نباید اینکا...
دنیای بیرون:
پدر:
خانم دکتر... توروخدا بگید حال بچه هام چطوره... زنم...زنم حالش خوبه؟ توروخدا بگید خواهش
خانم پرستار:
-آقا یواش یه خبرتونه؟ اینجا بیمارستانه ها... آروم باشید. حال خانمتون خوبه. بچه تونم به دنیا اومده. با من بیایید.
...
-اگه قول میدی سر و صدا نکنی میزارم بری هم مادر و هم بچه رو ببینی. ولی حواست باشه ک زنت الان خوابه و بیهوشه و نباید اصلا سر و صدایی بشنوه.
-چرا همش میگید بچت؟
-من واقعا متاسفم ولی احتمالا بخاطر مشکلات ژنتیکی مواد غذایی به پسرتون نرسیده و این باعث شده ک مرده بدنیا بیاد. از طرفی بطور عجیبی دخترتون رشد بیش از حدی برای یک بچه ۵ ماهه داشته و برای همین از ناحیه سر با پسرتون پیوند خورده و اعصابشون درهم جوش خوردن.
-این یعنی چی خانم پرستار؟ یعنی زنده نمیمونه؟؟؟
-چرا زنده میمونه ولی... ذهنش دچار سربرال پالسی یا همون فلج مغزی شده.
-وای خدا... خدا...
-این یعنی نه میتونه حرف بزنه نه راه بره. یعنی زندگی نباتی ای ک فقط میتونه توش مواد غذایی دریافت کنه و زنده بمونه
داستان زیبایی بود
افرین به دست و قلم نویسندهش شاید هم کیبوردش
هر چی به جز مغذش
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
خیلی قشنگ بود
ممنون بابت به اشتراک گذاشتنش
منتظر آثار دیگهات هستیم
داخل پرانتز با فونت خیلیییییییی ریز:
چشمم روشن