نگاهش می کنم . . . برای زندگی کردنم دنبال دلیلی واضح و حقیقی می گردم ولی جز دیدن سیمای زیبای او دلیل دیگری برای زندگی کردن پیدا نمی کنم . نمی دانم بر بادی که بذر عشق و علاقه ی او را در دل من کاشت لعنت بفرستم یا درود ؟ نمی دانم ؟ بذری که در دل من کاشته شد و تنه ای تنومند و قطور از درخت عشق را بوجود آورد و با هربار دیدن صورت او به شاخ و برگهایش افزون می شود .
هنوز می توانم گرمای زیبای دستانش را که برایم حکم کوره ای از عشق و محبت را دارد حس کنم . و هنوز ، حال و هوای قدم زدن با او در پاهایم مانده است و گوشم از بس که سخنان زیبای اورا با لحن محزونش و پژواکی بسی طولانی که آرامش را در وجودم تزریق می کرد نشنیده است ، درد می کند .
حتی الان هم وقتی که به او می نگرم و چشم های سیاه مایل به بلوطی اش را نگاه می کنم دلم هوایی می شود و دوست دارد به خاطر خنده هایی فریبا و دلربا که روی لبهای زیبا و گونه های سرخش نقش می بندد به سمت بالاهای خوب پرواز کند . ولی حیف که دیگر نمی توانم به دلیل مچ انداختن با او دستانش را بگیرم و حس کنم . دیگر نه . . . گویا از کارم که مرخصی ندارد ، حتی وقت استراحت هم ندارد ، بیمه و حقوق ماه به ماه هم ندارد ، که عاشق بودن اوست اخراج شده ام . . .نمی دانم چگونه ؟ نمی دانم ؟ ولی منی که همیشه در انشای زندگی بین علم بهتر است یا ثروت ؟ هردو را خط می زدم و فقط نام او را شایسته برای موضوع انشا می دانستم . . . نمی دانم چگونه رفت ؟ و گویا خواست زندگی این است که تمام خاطرات من و او درون قاب عکسی که روی پارچه ی گل گلی نقش بسته روی طاقچه است باقی بماند و هیچ گاه بیرون نیاید . . . هیچ گاه . . .
بسیار زیبا بود.به نظرم توصیفات خیلی به جاست و ی حس طراوت به اون متن میبخشه
اما از علائم نگارشی بیشتری استفاده کن و سعی کن ؟رو بدونی کجا میزاری ک متنی ک اصلا سوالی نیست با حالت سوالی خونده نشه
اگر بتونی یکم بیشتر بنویسی و بهش شاخ و برگ های متفاوت بدی خیلی موفق تری
ممنونم
خسته نباشی