Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

کتاب فروشی خیابان ادوارد براون

4 ارسال‌
3 کاربران
12 Reactions
1,272 نمایش‌
Araa
 Araa
(@araa_mc)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 548
شروع کننده موضوع  

وقتی در مجله‌ی طنز «خط‌خطی» می‌نوشتم دنبال راهی بودم که بتوانم کتاب‌خوانی را ترویج دهم و به مخاطب‌های مجله کتاب معرفی کنم. به نظرم معرفی کتاب‌ها توی مجلات خیلی خشک و رسمی بودند و جذابیت نداشتند. به همین دلیل تصمیم گرفتم در هر شماره یک داستان طنز بنویسم و لابه‌لای داستان‌هایم کتاب‌هایی را که دوست دارم، معرفی کنم. اسم آن صفحه‌ را گذاشتم «خاطرات یک کتاب‌فروش» و با اسم مستعار «استراگون» می‌نوشتم. استراگون یکی از شخصیت‌های کتاب «در انتظار گودو» بود که به همراه ولادیمیر بیهوده منتظر آمدنِ «گودو» نشسته‌اند و «گودو» برایم نماد همان مشتری بود که قرار بود به کتاب‌فروشی بیاید و کتابی بخرد و هرگز نمی‌آمد. حدود یک سال و نیم، هر ماه داستانِ این کتاب‌فروشی را روایت می‌کردم. بعد از تمام شدنش از داستان‌‌های این مجموعه به عنوان خمیر مایه‌ا‌ی برای نوشتن کتابم استفاده کردم و حدود یک سال و نیم نیز طول کشید تا برخی از داستان‌های قبلی را بازنویسی کنم و داستان‌های جدیدی به آن اضافه کنم. اسم کتاب را هم عوض کردم. یک دلیلش این بود که سال 1388-1389 توی خیابان ادوارد براون کتاب‌فروش بودم و بعضی از توصیف‌های کتاب مربوط به تجربه‌ی کتاب‌فروشی‌ام در آن سال است.

خب من کاملا در تضاد با جامعه ی نویسندگان و کلا اهلِ فرهنگ ایرانی هستم! البته که من فقط خودم و امثال خودم رو قبول دارم! به هرحال ماها معتقدیم نویسنده نماها مث زامبی زیاد شدن و بجای گرفتن شهر، اینجا قراره فرهنگ مارو فتح کنن. کافیه خیلی شیک و باکلاس برید توی یه کتاب فروشی و کلا سری ب چرخانید تا متوجه شوید! همینطور که اسم های کلیشه ایه روی کتاب هارو میخونید یه نگا بندازید به اسم نویسنده ها، جالب ترم میشه! مهم ترین علت این موضوع اینه که یک چیزِ خیلی ناشناخته در بین ما به نامِ کتاب ارزشش رو از دست داده! وقتی میگیم کتاب، یعنی کتابی که کتاب است! صرفا کتابی که کتاب نباشد اصلا کتاب نیست! ولی چرا میگم که خیلی در تضاد هستم با بعضی نویسندگان ایرانی؟! آهان! خب مشخصا. پول! در واقع بعضی اقایان تا ماشین حسابشان همراهشان نباشد نمیتوانند تصمیم بگیرند که آیا دست به قلم ببرند یا خیر! اما یک چیز همیشه باعث شده که من از داشتن همچین نظری شرمنده باشم و اون هم بودن نویسنده های ایرانیِ خوبِ ! کم نیستن ! به هرحال زیاد حرف زدم! قرار بود کتاب معرفی کنم، اما هدف از این حرفا چی بود؟!! اها، میخواستم برسیم بجایی که اقایِ کتاب فروش رو معرفی کنم! (همیشه برام کتاب فروشِ و خواهد بود!)

محسن پور رمضانی از اوناییع که من همیشه تحسینش میکردم و خواهم کرد! کتاب فروشی که همیشه در تلاش است تا به هر بهانه ای کتاب بفروشد و نمیتواند! البته که ناکامی های او در این کتاب با درون مایه ی طنز بیان شده ولی بیشتر هدف، نقد این نظم نوین اجتماعی بوده! نقد کتاب نخریدن! به شخصه همیشه دوس داشتم که کمی بزرگتر بودم، سال ۸۹ بود و میتونستم یک سری به اون کتاب فروشی کذایی بزنم. البته ممکن بود کتابی بخرم و همین خریدن من باعث شود که این کتاب هیچ‌وقت نوشته نشود و خلاصه همان بهتر که سر نزدم! به هرحال هنوز هم اقای کتاب فروش رو توی وبلاگ "چوب الف" دنبال میکنم و به ‌‌شما هم توصیه میکنم که حتما از این وبلاگ دیدن کنید.

تالارگفتمان 1

نکات کلی

این کتاب مجموعه‌ی دوازده‌ داستان طنز به هم پیوسته‌ است. که در قالب خاطره نوشته شده و خاطرات کتاب‌فروشی است که سعی می‌کند به شیوه‌های مختلف کتاب‌هایش را بفروشد ولی موفق نمی‌شود.

فهرست داستان ها

موفقیت در یک ساعت بیست و پنج دقیقه و سی و دو ثانیه - چهار پا خوب، دو پا خوب - آوانگارد - فَبوسک - فال یوسا - یه ماچ به خاله می‌دی؟ -اتحادیه‌ی ابلهان - کدوم کدوم شاپرک؟ - لولمان برای همگان - بوشو بوشو تره نخوام- اَم‌بازی - زوربای ایرانی

نقل هایی از کتاب

از پشت شیشه‌ی خیس ویترین به آدم‌ها نگاه می‌کنم. تجربه‌ام نشان داده روزهای بارانی مردم کمتر کتاب می‌خرند، درست مثل روزهای آفتابی. (ص ۲۱)

- این روش را از اولین مادرم یاد گرفته‌ام. هر وقت شام کم بود، برایم‌ قصه می‌گفت زودتر بخوابم و گرسنگی یادم برود، اما برای این کار بدترین داستان‌ها را انتخاب می‌کرد. شبی که مادرم قصه‌ی هانسل و گرتل را خواند، تمام درها و دیوارهای قهوه‌ای خانه را گاز زدم، اما مزه‌اش اصلاً شبیه خانه‌ی شکلاتی توی داستان نبود. (ص ۲۲)

- کتاب را می‌بندم و می‌خواهم از روی صندلی بلند شوم که احساس می‌کنم چیز سفتی به پای راستم ‌‌می‌خورد. با تعجب به پایم نگاه می‌کنم. پای چپم را می‌بینم که مثل یک تکه چوب خشک روی پای راست افتاده. چند بار از طرف مغز به پای چپ فرمان می‌دهم که حرکت کند و از روی پای راست برود کنار، اما نرون‌های عصبی نمی‌توانند پیام را منتقل کنند. ارتباط پای چپ با مرکز فرماندهی قطع می‌شود. بعد از چند ثانیه، دست چپ هم از کنترل خارج می‌شود و مثل یک تکه گوشت آویزان می‌افتد کنار صندلی. حس رییس‌جمهوری را دارم که از توی تلفن خبر کودتا را شنیده. نیروهای نظامی سنگربه‌سنگر نقاط حساس شهر را فتح می‌کنند. با دست راست گوشی تلفن را برمی‌دارم به اورژانس زنگ بزنم. هنوز شماره‌ی سوم را نگرفته‌ام که صدا و سیما هم فتح می‌شود. دیگر نه چیزی می‌بینم نه می‌شنوم. خوشبختانه مغزم هنوز کار می‌کند. حدس می‌زنم سکته‌ی ناقص زده‌ام. در آخرین لحظات به خودم دلداری می‌دهم حتماً یک نفر حال و روزم را می‌بیند و زنگ می‌زند به اورژانس. گوشی از دستم می‌افتد و پایتخت سقوط می‌کند. (۲۱-۲۲)

- از عروس فقط لباس سفیدش را می‌بینم. حتماً شبیه همه‌ی عروس‎های دیگری است که تابه‌حال دیده‌ام: زشت و تکراری. حتی می‎توانم آهنگ‎هایی را که برای رقص چاقوی امشب انتخاب می‎کنند حدس بزنم. بعد از نیم قرن، هنوز باباکرم با یک سر و گردن اختلاف از بقیه‌ی آهنگ‎هایشان بهتر است. یک مراسم تکراری و کسل‌کننده که با «آقایون دست، خانوما رقص، حالا برعکس» شروع می‌شود و با «آقایون، خانوما، بفرمایید شام» تمام می‌شود. (ص ۵۴)

- «یه شب پدر لباس نو برام خرید و با این‌که تنگ بود به‌زور تنم کرد. گفت می‌ریم مهمونی. تا حالا نرفته بودیم اونجا. هیچ‌کسی رو نمی‌شناختم و هیچ بچه‌ای هم نبود باهاش بازی کنم. وقتی خانم‌معلم رو دیدم که با سینی چای اومد توی پذیرایی، یهو گفتم "برپا." خودم هم بلند شدم. همه خندیدن. یه سال از فوت اولین مادرم گذشته بود که خانم‌معلم اومد خونه‌ی ما. قرار شد از اون روز به بعد صداش کنم مامان.» (ص ۶۴)

- وقتی توپ هفت‌سنگ را از پشت ویترین به خواهرم نشان دادم، او هم عاشقش شد. البته بیشتر عاشق رنگ فسفری‌اش شد نه قابلیت‌های فنی توپ. قرار گذاشتیم هر طور شده با هم پول توپ را جور کنیم. برای این کار، حتی حاضر شد النگوهای پلاستیکی‌اش را به دختر همسایه بفروشد، ولی جای پول فقط توانست یک انگشتر پلاستیکی و یک رژ لب مصرف‌شده بگیرد. (ص ۱۱۸)

- برای خودم چای می‌ریزم و بخارش را بو می‌کشم. شُش‎‌هایم از عطر زنجبیل پُر می‌شود. ترکیب کتاب و چای در هوای سرد زمستان معجزه می‌کند. حسش مثل پیدا کردن دست‌شویی توی شهر است وقتی شاش‌بند شده‌ای: آرامش‌دهنده و لذت بخش. (ص ۱۲۷)

- می‌خواهم با کتاب‌ها تنها باشم. کرکره را پایین می‌کشم و در مغازه را می‌بندم. دوست دارم با کتاب‌ها حرف بزنم و بگویم توی این مدت چقدر دوست‌شان داشته‌ام، ولی به‌جای این کار از پوشه‌ی musik film آهنگ فیلم زوربای یونانی را پخش می‌کنم و صدای بلندگوی کامپیوتر را بالا می‌برم. مثل آنتونی کوئین دست‌هایم را باز می‌کنم و هم‌ریتم با آهنگ پاهایم را عقب و جلو می‌برم. صدای دست زدن کتاب‌ها بلند می‌شود. همینگوی، جویس، سلینجر، آستین، بردبری،‌ سروانتس، ‌فالاچی،‌ برونته و بقیه‌‌ی نویسنده‌ها می‌آیند وسط کتاب‌فروشی و هر کدام یک دور می‌رقصند و برمی‌گردند توی کتاب‌هایشان تا جا برای نویسنده‌های جدید باز شود. حافظ و سعدی و چند نویسنده‌ی ایرانی را هم می‌بینم که ته مغازه روی صندلی نشسته‌اند و فقط دست می‌زنند. (ص ۱۴۶-۱۴۷)

همین. تمام ‌‌شد؟ اوهوم! کتاب رو میتونید از کتاب فروشی سرِ خیابون با قیمت ده هزار و پانصد تومان(ناقابل :دی) تهیه کنید. چوب الف را هم میتونید در این آدرس بخونید:

چوب الف

و دیگه.... هیچ!


   
fatan، رضا، Leyla و 9 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
Azi
 Azi
(@mixed_nut)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 768
 

ینی عاشق این کتاب شدما ((42))

مرسی بابت معرفی :)


   
پاسخنقل‌قول
mahshid2019
(@mahshid2019)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

عاااااااااااااااااااااالییییییییییییییییییییییییییییییی

لینک دانلود ندارد آیا؟


   
پاسخنقل‌قول
Araa
 Araa
(@araa_mc)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 548
شروع کننده موضوع  

@sigyn 97269 گفته:

عاااااااااااااااااااااالییییییییییییییییییییییییییییییی

لینک دانلود ندارد آیا؟

چون نسخه چاپیِ اون چیز زیادی از چاپ شدنش نگذشته پس بر اساس حق نصفه و نیمه ی کپی رایت ایران تا پنج سال دیه کسی نمیتونه اسکنش کنه. فک نکنم لینکی ازش باشه...


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: