آنچه گذشت . . .
در قسمت قبل خواندیم که مجید، خادم اهریمن، از شکاف موجودی ابتدایی و اهریمنی بیرون کشید ( با قربانی شکافو کمی باز کرد تا این سایز از اهریمنای ابتدایی عبور کنن) و بعد از آلوده کرد دهکده و دنیا به اون ویروس قدرتهای پیشتازی خودش رو فدا کرد و دستش رو قطع کرد تا بتونه ویروس رو با خودش به قصر بیاره.
* چون میدونید ک فقط پیشتازها بخاطر جادوی قصر میتونن وارد قصر بشن و هر موجود دیگه ای بیاد داخل یه ساختمون خراب شده نه قصر مگه اینکه پیشتاز باشه.*
و بعد آلودگی رو به سنگ روح برد و قلب قصرو آلوده کرد. و قصر از بین رفت تا پیشتاز که آخرین مانع بین تاتادوم و ارتشش و دروازه ی زندگی بودن هم در دنیای آلوده ی جدید تنها و بی دفاع قرار بگیرن.
پیشتازها خیلی زود متوجه شدن که بیماری انسانهای جهان رو به موجوداتی وحشی تبدیل کرده و مثل فیلمهای زامبی ای بقیه رو مبتلا میکنه اما وقتی این ویروس وارد بدن پیشتاز میشه بجای زامبی کردنش اونو میکشه که احتمالا بخاطر قدرت درون اونهاست.
و برای همین بود که انگل مدتها قبل در دست امیرکسرا نتونست دووم بیاره و بیرون اومد.(دقت کنید ک انگل ناقل ویروسه نه خوده ویروس! و ویروس توی تخم های این انگله که وقتی یکی مبتلا میشه ویروسو از طریق تخمهای انگل انتقال میده، پس تخم ها با قدرت پیشتاز ها خنثی میشن و پیشتاز ها ک قدرتشون خنثی شده میمیرن، اما تو بدن انسانها چیزی برای خنثی شدن نیست پس تخمها انگل میشن و اون فرد زامبی میشه.)
پیشتازها کشف کردن ک شاید اخرین امیدشون دانش خفته در دروازه باشه و برای بیدار کردن دروازه و استفاده از دانشش باید طبق مراسم خاصی عمل کنن.
ادامه ماجرا . . .
-بگو دیگه! چی فهمیدی؟
- باشه بزار برسم به صفحه اش . . . اها اممم ...خب میگه که باید شیش تا نه اول گفته که باید تا قبل از کامل شدن ماه . . . اصلا ماه کامل کیه؟
فاطمه دست کرد تو جیبش آیفون سیکس پلاس نقره ای شو درآورد که قابش از این قاب جلفای بزرگ باب اسفنجی بود که معلوم نیست قاب گوشیه یا تبلت-_- بعد از چند ثانیه چک کردن برنامه ی صور ماهش گفت: تقریبا هشت روز دیگس.
علیرضا گفت:
- یا استقودوس! ما که نمیتونم ظرف 5 روز هر شیش تا ماموریتی که اینجا نوشته انجام بدیم!
محمد حسین ابراز کرد:
- خب اگه همزمان انجامش بدیم که میشه دیگه!
برای اولین بار در عمرم به محمدحسین افتخار کردم که بالاخره تونست از پتانسیل هاش استفاده کنه.
ولی وقتی دو دقه بعد دیدم پاشو تا مچ تو دهنش فرو برده و داره با دندونش ناخون انگشت شست پاشو میگیره فورا از افتخارم پشیمون شدم.
علیرضا مجددا گفت:
-خب گیریم که شش دسته بشیم کی مارو میبره اونجا؟
- سجاد دیگه.
- ینی سجاد هی میره میاد و اینا؟ شاید یه گروه بخواد زودتر برگرده؟ چجوری ب سجاد خبر بدیم؟
محمد حسین که از کندن ناخونش فارغ شده بود ناخونه تو دهنشو تف کرد و گرفت:
- کاش شیش تا سجاد داشتیم!
و باز هم خواستم به او افتخار کنم اما قبلش برای اطمینان نگاهش کردم و دست تا آرنج درون دماغ رفته اش را که دیدم باز هم بیخیال شدم.
ایده ی محمد حسین در ذهنم جرقه ای برای اشتعال شد اما امیرحسین زودتر از من نتیجه گیری کرد!
- اگه میشد قدرتارو ادغام کرد قدرت کولن سازی عمادو با سجاد قاتی میکردیم اونوقت . . .
همزمان با او گفتم:
میتونیم!! اگه تو همزمان قدرت هردوشونو لمس کنی میتونیم!!
بعد از حل این مشکل به سراغ کتاب رفتیم.
- خب داشتم میگفتم! باید تا هشت روز دیگه خودمونو به اینجا برسونیم.
با انگشتم به نقشه ای در صفحه آخر کتاب اشاره کردم.
- شش تا ماموریته که باید تا حداقل چهار روز آینده انجامشون بدیم... بعد دستاورد ها باید در شبی ک ماه کامله توسط یک پیشتازی خورده بشه و در این موقعیت که میبینید زانو بزنه و ظاهرا همینا باید کافی باشه.
فاطمه پرسید:
- و ماموریتا؟
- اها ببخشید . . . خب اممم اول سیماب ماه! اینجور ک این نقشه نشون میده یجا طرفای کویرای ایرانه، دشت لوت. گفته میشه سه شب قبل هر ماه کامل، ماه در افق این کویر قابل دسترسیه و در لحظه ی غروبش میشه اشعه ی اونو ذخیره کرد. بهش میگه سیماب ماه.
یه ماموریت هم تو یه جنگله که آرمان چون یمدت خونوادش از دستش عصبانی بودن تو آمازون ولش کردن فهمیده این جنگل آمازونه، باید از یه درخت خاص که کنار باتلاق رشد میکنه شیره گرفته بشه.
از معبد اساطیری آتنا توی آتن هم باید جام خاصی ک جنسشو ننوشته ولی شکلشو اینجا کشیده . . . ایناهاش. . . اورده بشه تا این مواد توی اون نوشیده بشه. ماموریت بعدی اسمش آب حیاته. ایجور که کشف کردیم نقشه اش با نقشه ی آبشار نیاگارا مطابقت داره، کتاب میگه پشت این آبشار حوضچه ی زندگیه که باید آبشو برداریم. اسم ماموریت بعدی خاکستره خون و استخوان که از یه قبرستان توی دهکده ی نیوجرسی باید بیاریم البته کتاب هیچ اشاره ای به مکان یا نوع این خاکستر نکرده متاسفانه پس باید یه خاکی تو سرمون بریزیم!
اما ماموریت اخر... قندیل های مردگانه. اینطور که کتاب میگه توی شهر ***(بهش هنوز فکر نکردم) یک غار به داخل زمینه...اینجور که نقشه میگه...البته توی تصویرای ماهواره ای که نگاه کردیم همچین چیزی نبوده . . . ولی ظاهرا غار به محلی زیر زمین راه داره که کتاب بهش گفته آندرسیتی یا شهر مردگان. در عمیق ترین قسمت این مکان قندیل هایی درخشان و بلوری وجود داره. .. بلورایی ک فکر کنم تو آب حل میشن برای همین باید به معجون اضافه بشن. اممم همین دیگه . ..
حانیه گفت:
-پس معطل چی هستین؟ زود دست بکار شیم.
- اها یادم رفت . . . راستش به همین راحتیام نیست... اممم کتاب میگه که . . . میگه که این ماموریتا یسری نگهبانایی داره که از دید انسانها دورن... و برای محافط از مواد اولیه ساخته شدن تا دروازه بدست فرد نااهل باز نشه... و خوب این نگهبانا خیلیم مهربون بنظر نمیان.
امیرحسین پرسید؛
- عکسشونو داره؟
- اره ایناهاش...
وقتی صفحات تصاویر هیولاهای نگهبان هر ماموریت را نشانشان میدادم علیرضا جیغ کوتاهیدکشید و چشمانش لوچ شد، زیرلب گفت:
- این همه گودزیلا فراتر از پردازش مغز منه.
و بعد غش کرد.
اندکی بعد وقتی متوجه شدیم با تکاندن سارا میتوانیم بیشتر از 200 اسلحه که از اتاق مخفی فاطمه دزدیده بود همه را تجهیز کنیم، اماده ی حرکت شدیم. شش فرمانده؛ لیلا، سپهر، فاطمه، حریر، وحید، شهرزاد به همراه افرادشان اماده بودند.
به آنها گفتم:
یادتون باشه حتما یکم اضافه تر بیارید! شاید مجبور بشیم به اندازه دو یا سه نفر معجون درست کنیم ممکنه حتی یکم از معجون هدر بره پس به اندازه کافی جمع کنید.
قرار بود من کنار امیرحسین و عماد و سجاد اصلی بمانم و از آنها محافظت کنم.
امیرحسین دست عماد و سجاد را گرفت و چشمانشان را بستند، (امیرحسین قدرتش دزدین قدرت دیگران بود) بعد از مدتی سه سجاد و سه عماد جلوی ما ظاهر شدند، عجیب بود چون توقع شش امیرحسین داشتیم! اما خوشبخاته هر سه عماد و هرسه سجاد قدرت باز کردن پرتال را داشتند و هرکدام همراه یکی از گروه ها راهی ماموریت شدند.
من، امیرحسین و سجاد و عماد اصلی را درون چادر گذاشتم و خودم مشغول نگهبانی بیرون چادر شدم.
درحالی ک دوستانم در جای جای دنیا در حال انجام ماموریتهایی خطرناک و طاقت فرسا بودند و خیلی زود، درکمتر از چهار روز دیگر به ما ملحق میشدند.
وقتی تا گردن فرو رفتم، میدونستم که غرق نمیشم اما بازهم بدنم بی اختیار مقاومت میکرد و مجبور بودم هی به خودم یاداوری کنم که این پایانی نیست که انتظارتو میکشه. و بعد چشمامو بستم یه نفس عمیق کشیدم و خودمو پایین کشیدم. اول حس خفگی بهم دست داد اما کم کم نور سفیدی تمام اطرافم رو گرفت و همینطور زیاد و زیاد تر شد و بعد کم کم به نو سبز ملایمی تبدیل شد که مستقیمن از اسمان روی من که به پشت روی چمن خوابیده بودم میتابید. گرم بود و لذت بخش، دلم نمیخواست بلند شم، حتی یک لحظه خواب جبران تمام بیخوابی هام رو میکرد، پلکم گرم شده بود که صدای جیغ بلندی از جا پروندم و نادر رو دیدم که دو قدم ان طرف تر مثل من گیج و از خواب پریده نشسته بود.
پرسیدم:" تو هم شنیدی؟ مثه جیغ ادم بود."
نادر سر تکان داد." اوهوم، مثه جیغ یه زن بود.از سمت پایین تپه، سمت راست تو."
نگاهی به ان سمت کردم که محوطه بازی بود و نقاط متحرکی که خیلی دور تر از ما بودند." بریم یه نگاهی بکنیم؟"
بلند شدم و تکه های چمن رو از شنل مشکیم تکوندم. تا اونجایی که یادم میومد قبل از اینکه خودمو تو باتلاق غرق کنم با وجود اون گرما و رطوبت تنم نبود. هرچند وقتی قبول کرده بودم که چنین جایی زیر خروارها گل وجود داره، یه شنل اضافه چیزی نبود که مشکل زیادی ایجاد کنه.
راه زیادی رفتیم و نکته عجیب این بود که تقریبن هیچ درختی اونجا نبود، زمین پر بود از چمن و انواع گل های کوچک بند انگشتی اما درخت، نه حتی یکی از کوچکترینشون. و برحسب اتفاق ما به همین یک رقم نیاز داشتیم. وقتی نزدیکتر شدیم تونستم چند نفر رو ببینم که همون جایی که صدا ازش میومد جم شده بودن. اونجا زمین صافی بود پر از یه نوع گل بنفش که تا زانوم میرسید و وسطش پنج تا کنده درخت که اون ادما روشون نشسته بودن. وقتی به مرز زمین گلها رسیدیم نادر گفت:" فک کنم بهتر باشه قبل از اینکه بریم توی گلها ازشون اجازه بگیریم شاید ملکشون باشه دوست نداشته باشن واردش بشیم."
-"درسته، اون وقت توی دردسر بزرگی میوفتیم." و فریاد زنان دستم را بلند کردم و تکان دادم" هـــــــــــــــــــــــــــــــــــی! سلام! شما هم صدای جیغ رو شنیدید؟" هر پنج نفر سرشون رو برگردوندن و یکیشون هم از روی کنده بلند شد و دست تکان داد"بله، دوست ما ان جیغ را کشید. جیغ شادی برای به دنیا امدن دو سنجاب کوچک. به ما ملحق شید. " و دستش را به سمت خودش جمع کرد.
گلهای روبهرویمان انگار که چرخ داشته باشند کنار رفتند و راه کوچکی برای عبود دو نفر باز شد و ما جلو رفتیم. احساسی شبیه آلیس داشتم در سرزمین عجایب. نصف ان راه را که رفتیم توانستم کاملن ان پنج نفر را ببینم، دو زن و سه مرد بودند. با موهای بلند سبز تیره و لباسهای یک تکه بلند. همان مرد اولی دوباره بلند شد و این بار متوجه شدم که چقدر قدش از ما بلند تر است لباسش سبز بود با طرح های گرد بنفش که زیر نور سبز برق میزد. دستهایش را به هم زد و دو کنده کوچک از زمین رشد کردند و او به کنده ها اشاره کرد و گفت:" بنشینید کودکان! مهمان من باشید، گمان کنم تازه به این مکان امده باشید، پس نیاز به معرفی دارید. نام من جابوتیکابا ست، یا انگور برزیلی" و اشاره کرد به زن کنار دستش که لباسش طرح هایی که میوه ای شبیه لیمو داشت "ایشون خانم ابیو" لباس مرد کنار دست خانم ابیو طرح های سرخ و صورتی داشت."اقای اناتو." و زنی که کنارش نشسته بود و لباسش طرح های دوک مانند سبز داشت " خانم سیبا پنتاندرا" و مرد عبوس سراسر سبز پوش کنارش هم " اقای آربل دلا مورته،" و ارام خم شد و از کنار کنده خودش حوله ای بیرون اورد و ان را باز کرد. دو بچه گربه ناز دا خل انرا به مانشان داد. "این هم دو سنجاب جدید. خوب شما چه جور درختهایی هستید؟"
نادر یکدفعه گفت:"ما؟ ما که درخت نیستیم ادمیم."
چهره جابوتیکابا درهم رفت " چطور ممکنه؟ شما کاملا شبیه ما هستید و درخت نیستید؟ نمی خواهید بگویید که زاغید، یا سوسک شاخی؟"
مثا اینکه این ادم های عجیب و غریب چیزها رو با اسمای متفاوتی میشناختن. تا اینجا خیلی چیزهای عجیب و غریب دیده بودم ولی حالا میبایست نقش یک درخت هم بازی کنم.
سریع پریدم وسط:" نه اقا. ما نه زاغیم، نه سوسک شاخی. ما پیشتازیم یه گونه کمیاب گیاهی. با این حال ما عمر کمی داریم مگر اینکه یه درخت که هم درخت باشه و هم نباشه رو پیدا کنیم و بچسبیم بهش و از شیره اش بخوریم."
ابروی اقای اربل دلا مورته بالا پرید" یه جور انگلید؟ نکنه انجیر معابد؟"
واقعن نمیدونستم چی بگم تا اوضاع خراب نشه:"بله اقا ما انجیر معابدیم. ولی ما هیچ خطری برای شما نداریم لطفن بهمون بگید کجا میتونیم یه درخت با برگ و چوب پیدا کنیم؟ زندگی ما و دوستامون به این درخت بستگی داره."
خانم ایبو به سمت همونجایی که ازش اومده بودیم اشاره کرد. " پشت اون تپه درختی وجود دارد که درخت نیست، راه نمی رود، سخن نمی گوید و نمی بیند، از همه ما عمر بیشتری داره و منتظر ایستاده. شاید شما انتظارش رو تموم کنید. اما مواظب باشد که هیولایی که شبیه هیچ جانوری نیست خودش رو مالک این درخت میدونه و خطرناک تر از اونه که تصورش رو کنید."
نادر بلند شد و گفت"ممنونیم. دوستامون منتظرمونن. معذرت میخواییم ولی باید عجله کنیم."
منم بلند شدم و از همون راهی که اومده بودیم برگشتیم.
وقتی انقدر دور شدیم که نتونن ببیننمون. با طناب نادر رو به خودم بستمو بلند شدم. از تصور انجیر معابد پرنده خندم گرفت. سرعتم رو زید کردم و دنبال یه درخت گشتم.تپه رو که رد کردیم. نادر فریاد زد و با دستش درخت رو بهم نشون داد. شاید اصلن شبیه درخت نبود، یه تنه بی نهایت بزرگ که ریشه هاش توی اسمون بود و چترش روی زمین پهن شده بود. تنه شاید پونزده متر قطر داشت . چترش هم دایره ای به قطر بیست متر رو پوشش میداد و برگهای هر شاخه با شاخه دیگه متفاوت بود. بعضی از برگها شبیه درخت هایی بود که هر روز میدیدم و بعضی ها رو تا حالا ندیده بودم. نادر با طناب پایین تر از من اویزون بود پس خیلی اروم ارتفاعمو کم کردم تا روی زمین وایسه و بعد سریع نشستم.
کمانم رو زه کردم و تیر رو اماده نگه داشتم. هیولا یا نگهبان قطعن اینجا بود. نادر هم اماده باش ایستاده بود و به درخت زل زده بود. هیچ ایده ای نداشتم که باید چه کار کنم. حتی نمیدونستم نگهبان چه شکلی داره؟ برتری کامل با نگهبان بود. شاید حالا هم ما را زیر نظر داشت و منتظر بود تا حمله کنه.
-"شاید باید بریم نزدیک تر؟ ده دیقه ام از ده گذشته" با سر موافقت کردم. جلو رفتن تنها کاری بود که میتونستیم انجام بدیم. به محض اینکه به یه متری چتر رسیدیم، نادر با تعجب به تنه درخت خیره شد و با دست قسمتی رو نشون داد. جایی نزدیک به اسمون روی تنه چیزی داشت تکون میخورد، پیچک ها و پوست درخت کنار رفتن و تونستم موجود انسان مانندی با قدی در حدود دو متر و نیم که پوست خاکستری و سبز، و به جای دست چپش تیغه غول اسای براقی شبیه به شمشیرداشت، رو ببینم. پاهاش رو به اسمون بود و سرش رو به زمین. مردمک عمودی چشمهای موجود دقیقن روی ما دوتا قفل شد و به خودش تکونی داد و پیچکها و رونده هایی که به درخت چسبونده بودنش رو کند. مثل اینکه مدتها بود که کسی اینجا نیومده بود. موها و ریش بلند و سفیدی داشت که کنار گوشهاش تبدیل به زائدی های باله مانندی شده بودند. زره اهنی داشت که در اطراف گردنش توی گوشتش فرو رفته بود انگار که بخشی از بدنش باشه. وقتی از شر تمام ساقه های اطرافش خلاص شد و در کمال تعجب من روی سطح ابی-سبز اسمون فرود اومد و اسمون مثل اب زیر پاش موج های دایره ای زد که همین طور به سمت بیرون باز میشدن. نگهبان سرش را بالا،یا درواقع پایین، اورد و نگاهی یه ما انداخت و بعد خم شد و به سمت ما پرید، سرعتش بی نهایت زیاد بود. مغزم قفل کرد و بعد وقتی فقط دو یا سه متر با ما فاصله داشت بی اختیار از روی زمین بلند شدم و کنار کشیدم. بدبختانه اصلن حواسم به نادری که با اختلاف یه طناب یه متری بهم وصل بود نبود و به محض بلند شدنم نادر هم بلند شد اما محکم به نگهبان خورد و با تو جه به شتابی که هر دو داشتند....خوب اصلن دوست نداشتم جای نادر میبودم. عکس العمل ضربه نادر رو رو به عقب پرت کرد و اونقدر شتاب ایجاد کرد که منم با خودش بکشه و چیزی حدود پونزده متر اونطرف تر زمین بیارتم و نزدیک دو متر روی زمین بکشتم.
نادر بیهوش شد و نگهبان به سمت اسمون کشیده شد، شاید کمی منگ از ضربه. منتظر نموندم تا دوباره شروع بیاد اینور. اوضاع رو چک کردم، تیرم شکسته بود و فقط هفتا تیر دیگه داشتم، کمان نشکسته بود اما ترک برداشته بود و نمیدونستم این چقد روی عملکردش تاثیر میذاره. سعی کردم با چنتا سیلی نادر رو بهوش بیارم اما بعد از ششمی فهمیدم فایده نداره و بهترین کار این بود که از صحنه دورش کنم و دوباره بلند شدم. نگهبان مثله اینکه هوشیاریش رو به دست اورده باشه دوباره به سمت ما نگاه کرد و نگاهش یک متر عقب تر روی نادر قفل شد و دوباره خم شد، یه حمله دیگه در راه بود. سریع بلند شدم و به سمت درخت رفتم بین شاخه ها درخت بهترین پناهگاه برای نادر بود. اروم نادر رو روی درونی ترین شاخه گذاشتم و طناب رو بریدم تا از هم جدا شیم. نگهبان برگشته بود و سعی داشت از درخت بالا بیاد و به ما برسه. در اون موقعیت فقط به این فکر کردم که باید نگهبان رو از نادر دور کنم. پس انقدر به سمت بالا رفتم طوری که فقط ده متر با هم فاصله داشتیم و از پشت به سمت نگهبان تیر انداختم. تیر پشت زانوی نگهبان نشست که شوکه ام کرد چون گردنش رو نشونه گرفته بودم. با این حال توجهش رو به سمت من جلب کرد. تیر دوم رو به سمت چشم چپش نشونه گرفتم و رهاش کردم اما تیر به پهلوی راستش خورد. بعد از این ماجرا باید بیخیال این کمان میشدم.
نگهبان فکش رو کاملن باز کرد و نعره بلندی کشید و بعد زبون صورتیش رو به سمت بیرون پرتاب کرد. حتی فکرشم نمی کردم که به من برسه، اما ده متر بلند شد و به شونه چپم خورد، بوی گوشت سوخته رو زودتر از درد احساس کردم و فهمیدم باید خودمو از شر زبون لزج خلاص کنم وگرنه کل شونهام رو میسوزونه و علاوه بر کمان باید بیخیال دستم هم میشدم. اولین چیزی که به دستم رسید یعنی سومین تیرم رو با تمام قدرت روی زبونش کوبوندم و نگهبان با یه نعره دیگه زبونش رو تو کشید و تونستم دستم رو ببینم. اوضاع افتضاح بود. به اندازه دوسانت از پوست و گوشت و استخوان ترقوه ام سوخته بود. حتی همان برتری ضعیف هم از بین رفته بود. به زحمت تیر چهارم رو به اندازه نوک سر تا کمرش بالا تر از سرش و کمی متمایل به راست نشونه گرفتم. تیر رو رها کردم اما بلا فاصله نگهبان احمق شروع به دویدن به سمت درخت کرد و تیر به اسمون خورد و به سمت زمین برگشت. بدون نشونه گیری تیر پنجم رو به سمتش پرتاب کردم که به پاشته اش خورد و متوقفش کرد. نگهبان به سمت من برگشت و یک بار دیگه فکش را باز کرد. نباید هول میشدم تیر ششم را مثل چهارمی نشونه گرفتم و سریع رها کردم، تیر به زبون هیولا خورد اما نتنها سرعتشو کم نکرد که همچنان به سمت من اومد و مستقیم به شکمم خورد. تعادلم رو از دست دادم. احساس سقوط بهم دست داد و به سمت زمین کشیده شدم اما وسط راه به سمت اسمون برگشتم.برخلاف انتظارم اسمون نه نرم که حتی از زمین هم سخت تر بود و فوق العاده سرد، انگار روی یخ افتاده باشم. شدت ضربه باعث زبونم رو گاز بگیرم و مزه خون تمام دهنم رو پر کرد و درد در پهلوهایم پیچید. در ذهنم پیچید احتمالن دنده هام شکسته.
نگهبان زبونش رو تو کشید به من خیره شد و دوباره شروع کرد به دویدن به سمت من. قصد له کردنم را داشت و من حتی نمیتوانستم تکون بخورم سعی کردم با دست راستم خودم کنار بکشم اما قدرتش رو نداشتم. بعد از چن سانتی متر جا به جایی خودم بیخیال شدم به زحمت با دست چپم کمان رو نگه داشتم و تیر و زه رو با دست چپم کشیدم و رها کرد. تیر دو متر اونورتر توی اسمون فرو رفت. احساس میکردم باید گریه کنم اما بیشتر از گریه خنده ام گرفت به این همه درد و زجر برای چیزی که هیچ فایده ای نداشت، حتی مهم نبود که دیگران موفق شده اند یا نه، ما شکست خوردیم و این یعنی همه شکست خوردن.
فقط دو متر دیگر باقی مونده بود که نگهبان بهم برسه و بوی تند سوختگی هوا رو پر کرد و من چیزی رو که به کل فراموش کرده بودم به یاد اوردم. نادر. نور تمام فضا رو پر کرد و بعد صدای بلند ترین رعدی که در تمام عمرم شنیده بودم پرده گوشم رو پاره کرد. صاعقه از بالا به نگهبان خورد و از وسط بدنش رو مچاله کرد. احساس کردم از اسمون جدا میشم و به سمت زمین بر میگردم. یه ضربه دیگه و حتمالن دو دنده شکسته دیگه. وقتی نور از بین رفت همه جا مثه شب تاریک شد و زنگ بی انتهایی گوشم رو پر کرد.
پ.ن: ادامه دارد...
از گوشه چشم حركتي مي بينم و بدون اين كه سرمو بچرخونم چاقومو پرت مي كنم به سمتش. كله مار درختي رو زمين ميفته و من بي تفاوت راهمو ادامه مي دم.
با صداي متعجب اعظم وايميسم: فاطمه؟ حالت خوبه؟
بر مي گردم و با اخم هايي در هم ميگم: نه اصلا!
اعظم همونطور كه چاقومو در مياره ميگه: چته؟
دستي به صورتم ميكشم: اعظم! دور و برمونو نيگا كن! وسط يك جنگل احمق جادويي گير افتاديم! بيشتر از هفت ميليارد ادم به خاطر خيانت كسي كه عين برادرمون بود نابود شدن! خونه هميشگيمون رو سرمون اومد پايين! سي تا باقي موندمون قسمت قسمت شديم و الان نمي دونيم وضع بقيه گروه ها در چه حاله اصلا زنده ان يا نه؟! چهار ساعت پيش عليرضا رفت و احتمالا ديگه هيچوقت نمي بينيمش! و يك ساعت پيش هم نصف شديم و نمي دونم نادر و مهديه جون سالم به در مي برن يا نه!
صدامو ميارم پايين تر: از همه دنيا الان فقط تو موندي برام اعظم! با يك شيره كه بايد به دست بياريم، يك ادم هيولايي كه ديوونه شده و سه چهار ساعت محدود! به نظرت حالم خوبه؟
همونطور كه اشك تو چشمام لب پر مي زنه ميرم جلو و محكم بغلش مي كنم: فقط ديگه تحمل ندارم هيچ كس ديگه رو از دست بدم...
اعظم از اين ابراز احساسات ناگهاني شوكه شده و دستاش همونطوري اويزونن. قبل از اين كه به خودش بياد ازش جدا مي شم و با همون صداي جدي و اروم هميشگي ميگم: بيخيال! بيا بريم اين ماموريت لعنتي رو تمومش كنيم...
حدودا سه و نيم صبح بود كه عليرضا ازمون جدا شد و ساعت هفت بود كه اون تصاوير رو ديديم. هشت صبح با مسخره ترين روش ممكن يعني هركي جفت بياره من و اعظم يك گروه شديم و مهديه و نادر هم با هم گروه دومو تشكيل دادن و قرار شد برن لايه دوم. چون هركس مي خواست ريسك لايه دومو به جون بخره و بقيه در امنيت بيشتري باشن. دروازه ساعت نه و نيم دوباره باز مي شد براي همين مهديه و نادر كنار بيدا(اين اسمي بود كه من روي دختري كه خاطراتشو ديده بوديم گذاشته بودم) موندن و من و اعظم حركت كرديم.
هر چه به اعماق جنگل فرو مي رويم از جانوران كاسته مي شود. حتي مدتيست كه صداي پرنده ها هم ديگر شنيده نميشود.
اعظم: فاطمه ساعت چنده؟
ساعت گوشيمو نگاه مي كنم. پس زمينه اش يك عكس دسته جمعي از پيشتازها جلوي قصره در حالي كه همه شاد و خرم داريم مسخره بازي در مياريم. محمدحسين پاستيل به بغل در عوالم خودش سير مي كنه. ليلا پني رو بغل كرده. اميرحسين خاك و خليه و تازه از سر باغچه اش برگشته و خلاصه هركس تو حاليه. اهي مي كشم و اعلام مي كنم: ده دقيقه به دهه!! دير شددد!
ساعت ده قرار بود هم زمان حمله كنيم. شروع به دويدن مي كنيم. برعكس حالت عادي كه تراكم درخت ها در اعماق جنگل بيشتر است اينجا درخت ها كم و كمتر مي شوند. محوطه ي بازي جلويمان ظاهر مي شود. نفس زنان مي ايستيم.
نور سبز اينجا شديد تر از جاهاي ديگر است و درختان دورتا دور باتلاقي بزرگ حلقه زده اند و شاخ و برگ انبوهشان سراسر آسمان را پوشانده. شب تاب ها باعث درخشش فضا شده اند. در وسط باتلاقي عجيب ترين گياهي كه به عمرم ديده ام قرار دارد. شش ساقه ي كلفت كج و معوج تا سقف گياهيي كه درختان درست كرده اند بالا رفته و حتي از آن ها رد شده است. فاصله بين هر يك از شاخه ها با ديگري به اندازه ي يك ادم است. در ميان آن ها فضاي تقريبا خاليي شكل گرفته و در اگر سر آن ها رابهم وصل مي كرديم يك شش ضلعي بزرگ و مخروطي تشكيل مي داد. يك كرم شب تاب وارد فضاي خالي ساقه ها شد. ساقه ي نازكي از ساقه اصلي جدا شد، به حشره ي بخت برگشته چسبيد و دوباره به ساقه اصلي برگشت بي آن كه اثري از كرم شب تاب باقي مانده باشد.
اعظم: واووو!
متعجبانه پرسيدم: اين ديگه چه جور درختيه؟ شاخ و برگ نداره؟ گوشت خواره؟
اعظم همونطور كه داشت با حيرت و شيفتگي نگاهش مي كرد گفت: فكر كنم اين ريشه اشه...
و از جانورا تغذيه مي كنه و وظيفه نور گرفتن رو هم به عهده داره.
يك بار ديگه به درخت عجيب نگاه كردم. حق با اعظم بود، ساقه ها بيشتر شبيه ريشه هاي يك درخت بود تا شاخ و برگش. ناگهان همه چيز واضح شد: پس حتما براي همينه كه براي به دست اوردن شيره اش بايد رفت لايه ي دوم چون اينجا ريشه اشه...لابد اون جا تنه اشه. واووو!
اعظم كه ديگه بررسي ريشه ها رو كنار گذاشت اطرافو نگاه كرد و گفت: خب پس نگهبان كو؟
سطح باتلاق ارام بود و هيچ موجود زنده اي غير از من و اعظم و شب تاب ها به چشم نمي خورد.
حدس زدم: شايد بايد بريم نزديك و تحريكش كنيم تا سر و كله اش پيدا شه.
اعظم كوله اشو زمين گذاشت و دل و روده اشو بيرون ريخت. يك سيب در دست گرفت و به طرفم برگشت: خب حاضري؟
نگاهي به خودم كردم. همه خنجرها و تيرهام سر جاشون بودن. شمشيرمو از كوله در اوردم و به كمرم بستم. توي فضاي بسته جنگل به كار نميومد اما اينجا احتمالا به درد مي خورد.
-: حاضرم!
اعظم: خب اين سيبو ميندازم واسه ريشه اش...اگه گرفتش تو با تيري چيزي شاخه اشو قطع كن چون فكر نمي كنم بتونيم به اون ريشه اصلي ها اسيب بزنيم خيلي قطورن!
سرمو به موافقت تكون دادم. بند و بساط اضافي مثل گوشيو كنار كوله اعظم از شاخه ي درختي اويزون كردم. كمونمو زه كردم و تيري در چله اش گذاشتم: يك...دو...سه!
اعظم سيبو پرتاب كرد و سيب وارد محوطه شد. شاخه اي بزرگتر از سري قبل از ريشه جدا شد و به سيب چسبيد. همونطور كه داشت دور سيب حلقه مي شد تير اول بهش خورد، بعد تير دوم و تير سوم باعث شد از ريشه اصلي جدا بشه و بيفته. صداي نعره اي باعث شد ديگه نبينم چه اتفاقي براي ريشه فرعي ميفته. زمين شروع به لرزيدن كرد و روي زمين افتاديم. زميني كه تا چند ثانيه پيش خشك و امن به نظر مي رسيد حالا گلي شده بود.
اعظم جيغ زد: كل محوطه داره تبديل به باتلاق ميشه! برو رو درختا!
و تبديل به پرنده اي ابي شد، گل ها رو تكوند و روي يكي از شاخه ها نشست. سريع از جام بلند شدم. گل داشت منو به سمت خودش مي كشيد اما با هر بدبختي كه بود دستمو به تنه درخت گرفتم و ازش بالا رفتم. گلي كه داشت شنلمو سنگين مي كرد تكوندم و به باتلاق نگاه كردم. چشم هاي مشكيش مثل چشم هاي گربه حالتي كشيده داشت. روي سر سبزش پره هاي نارنجي رنگي داشت كه باعث شد فكر كنم يك ماهيه. اما كمي كه بيشتر بيرون اومد متوجه شدم تركيبي بين ماهي و وزغه و دندوناش هم بيشتر شبيه كوسه است تا موجود ديگه اي. موجود دهان وحشتناكشو باز كرد و نعره اي زد. لرزي از بدنم گذشت.
عقاب سفيدي به سرعت نور در فضا پرواز كرد، نوكي به سرش زد و روي شاخه ي ديگر نشست. جانور يا همون ساشا، تفي به طرفش پرت كرد. اعظم به موقع جاخالي داد و شاخه اي كه روش نشسته بود شروع به ذوب شدن كرد.
عالي شد! تف اسيدي هم كه داشت! تيري در كمان گذاشتم و قبل از اين كه فرصت كنه دوباره اعظمو هدف بگيره رهاش كردم. توجهش از اعظم برگشت. چشماي سياهش به شكل احمقانه اي دلتنگم مي كرد...ياد چشمايي ميفتادم كه ازشون جدا شده بودم و اين كه قول داده بود زود برميگرده...
چنگال هايي در گوشتم فرو رفت و به پرواز در اومدم. زبون نارنجي هيولا به شاخه ام گره خورده بود و آتش گرفته بود. نفسمو به سختي بيرون دادم.
اعظم منو رو شاخه ي ديگه اي گذاشت و با خشم جيغ كشيد كه يعني حواست كجاست!
گفتم: ببخشيد چشماش منو ياد ساشا ميندازه...
اعظم دستمو نوك زد و باز جيغ كشيد و رفت. خب ديگه نبايد تو چشماش نگاه مي كردم. خنجر كشيدم و به طرف زبونش كه داشت جمع مي شد پرت كردم.
هيولا با درد خودشو در باتلاق به اين طرف و ان طرف كوبيد. دلم ريش شد. ساشا...
اعظم باز به سرش نوك زد. اما هيولا واكنشي نشون نداد احتمالا تمركزش رو در لايه دوم بيشتر كرده بود. اوه مهديه اينا! يكي از تيز ترين چاقوهامو برداشتم و صاف به پهلوش پرت كردم. بازم واكنش نشون نداد. اعظم به حملاتش ادامه داد اما اينطوري فايده نداشت. نگاهم به كوله پشتيمون روي چندتا درخت اون طرف تر افتاد. شايد همون راه حل اولي بازم جواب مي داد.
شاخه هاي درخت ها طوري بهم گره خورده بودن كه انگار يك حلقه يك متري دور تا دور فضا تشكيل شده بود كه به راحتي مي شد روش حركت كرد. ياد آرنا توي روم افتادم و حس كردم من و اعظم و ساشا گلادياتورهايي هستيم كه فقط شياطين دارن نيگامون ميكنن و هركدوم بميريم اون شاد ميشن. با عجله به طرف كوله رفتم. پتوي باربي رو پاره كردم وبه سر تيري پيچيدمش و با كبريت آتشش زدم.
تير شعله ور رو تو كمان گذاشتم و يكي از ريشه ها كه نزديك تر بود هدف گرفتم.
ريشه خشك و قديمي شعله ور شد. چشمان مات هيولا دوباره روشن شد و با تكاني به بدن عجيبش گل باتلاق را روي ريشه پاشاند و اتشش را خاموش كرد.
جيغ زدم: اعظم!
اما دير شده بود. قسمتي از گل و لاي روي پرهاي اعظم ريخت و اعظم اون طرف تر روي زمين كنار درختي افتاد. هيولا شروع به حركت به سمت اعظم كرد كه تبديل به ادم شده بود و داشت تلاش مي كرد خودشو از درخت بالا بكشه. بايد براش وقت مي خريدم. سريع وسايلمو جمع كردم و تبر كوتاه ولي تيزمو به طرف باله هاي روي سرش پرت كردم. باله ها بريده شد و خون قرمز اما تيره اي ازش بيرون ريخت. شروع به دويدن كردم. اولين تف پشت سرم جا موند. بدون نگاه كردن خنجر دومو به سمتش روونه كردم. پام به يكي از شاخه ها گير كرد و زمين خوردم. زبون هيولا بالا سرم به درخت خورد. پام گير كرده بود. از طرفي حرارت تنه درخت توي صورتم مي زد و زبون هيولا هم به سمتم ميومد. با يك تكون وحشيانه پامو در اوردم و به جلو پريدم اما زبونش به گوشه ي شنلم گرفت و شروع به سوختن كرد. سريع با پتو خاموشش كردم. چشماي هيولا باز داشت مات مي شد. درخت كه شاخه هاشم سوخته بود اجازه داد نور خورشيد وارد شه. از مدل تابيدن خورشيد مشخص بود كه داره دير مي شه. شاخه هاي پيچكي كه از درختا اويزون بود زير نور خورشيدي كه روشون افتاده بود چشمك مي زدند
اما ساشا...
آه عميقي كشيدم. براي ساشا و براي اون دختر ديگه خيلي دير شده بود. بهتر بود كه حداقل روحش ازاد شه و از اين جنون خلاص شه.
تير و كمونمو طرفي گذاشتم. اعظم الان دقيقا مقابلم بود و جثه ي هيولا باعث مي شد نتونم ببينمش. مهديه و نادر احتمالا داشتن باهاش كلنجار مي رفتن و پاريس الان حوالي غروب بود...
مرگ اتفاقي بود كه دير يا زود براي همه رخ مي داد. مرگ همراه هميشگيم بود و گاهي كمك مي كرد از مشكلات خلاص شم. دوست داشتم قبل از اين كه اون سراغم بياد و لازم باشه توي تنهايي مثل عليرضا يا توي ترس و وحشت مثل هفت ميليارد ادم كره ي زمين امانتشو بدم و ببره اين من باشم كه سراغ مرگ مي رم. لبخند كجي زدم و زير لب گفتم: به خاطر پيشتاز...
باقي مانده پتو رو به تير بستم و اتش زدم و ريشه ي ديگه ايو شعله ور كردم. تير و كمان رو به طرفي پرت كردم. با دست چپم پيچك رو گرفتم و از لبه ي شاخه ها پريدم. جانور دهنشو براي نعره اي باز كرد.
همونطور كه تو هوا معلق بودم شمشيرمو بيرون كشيدم. از گوشه چشم ديدم كه اعظم داشت به موجودي تبديل مي شد اما نتونستم بفهمم چي. پيچك رو رها كردم و با شمشيري برنده درون حلقش افتادم. دهنش بسته شد اما صداي شمشيرم بهم اطمينان داد كه خوب وظيفه امونو انجام دا
ديم.
مهديه:
یکدفعه وسط میدان جنگ ظاهر شدم. نعره بلندی بم خوشامد گفت و صاحب صدا هیولای بزرگی، دقیقن شبیه تصویرش اما بسیار بزرگتر، درست رو به رویم بود، اما ارام به نظر میامد. کمی انطرف تر جسد تکه تکه شده هیولای دیگری افتاده بود و مایع سبز رنگی تمامش را پوشانده بود. هیچ اثری از اعظم یا فاطمه یا علیرضا نبود. فقط قورباغه کوچکی روی زمین بود. به محض اینکه متوجه من شد شروع کرد به ساختن پرتال و بلافاصله بعد از درست شدنش پرید توش. کمی هول کردم، نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. پس بقیه کجا بودن؟ یعنی رفته بودن و سجاد رو برای ما گذاشته بودند.؟ اعصابم خورد شده بود و حتی نادر هم پیدایش نمیشد. بدبختی این بود که ساعت پیش نادر بود و من هیچ اطلاعی از زمان نداشتم، با این حال پرتال درست شده بود پس شاید موعدمون شده بود که هیچ کس رو هم نمیدیدم. شاید حتی نادر هم رد شده بود.
بالاخره تصمیم گرفتم و به سمت پرتال رفتم، شیره در اولویت بود و با وضع موجود باید فرض رو بر این میذاشتم که نادر از پرتال رد نشده. اگر پرتال بسته میشد همه چیز تمام بود، لنگان لنگان به سمت پرتال رفتم اما هیولا با یک نعره دیگر به سمت من برگشت. سعی کردم توجهی نکنم و به راهم ادامه بدهم. فقط چن قدم دیگه و تموم. میتونستم درخشش پرتال رو ببینم.
در اخرین لحظه هیولا به سمتم اومد و محکم به هم خوردیم، پرت شدم ، درختها و زمین و اسمان به سرعت از جلوی چشمم گذشت. روی زمین کشیده شدم و سرم به چیز سختی خورد ، خون بالا اوردم، احتمالن سرم هم شکست . از هوش رفتم و اخرین چیزی که دیدم قوطی بود که از کوله بیرون افتاده بود و شیره سرخ ازش بیرون میریخت و توی خاک فرو میرفت.
اعظم: وضعیتم الان عالیه عالیه! خسته، کوفته و زخمی توی یه باتلاق افتاده بودم و یه هیولای عجیب الخلقه درحال تلاش برای کشتن عزیزترین دوستم بود. بهتراز این نمیشد! پهلویم را فشار دادم و سعی کردم خودمو به تنه ی درخت پشت سرم برسونم. به آن تکیه دادم و فکر کردم. یعنی سعی کردم وقتی که دوستم در چند متری من داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد فکر کنم. و نتیجه گیری افکارم؟ از این چیزی که فکر میکردیم این ساشای نگهبان قوی تر بود. تف های اسیدی، زبان آتشین و بدنی مناسب برای شنا کردن توی باتلاق. و تا جایی که میدانستم هیچ حیوانی توانایی مقابله با همچین موجودی را نداشت. شاید یه اژدها میتونست. ولی اژدها اصلا مناسب جنگیدن توی همچین محیطی نبود. با درماندگی فاطمه را می بینم که پایش به ریشه ای گیر میکند و زمین می افتد. با دیدن نگهبان که با زبانش او را هدف قرار می دهد تصمیمی میگیرم. با این جانور فقط با چیزی شبیه خودش باید مقابله کرد. و خوشبختانه زمانی که با زبانش مرا زخمی کرد تمام اطلاعات مربوط به تبدیل شدن به او به ذهنم منتقل شد. پس با وجود درد سعی میکنم تمرکز کنم. تمرکز زیادی لازم نیست، همینکه بهش فکر میکنم ناخودآگاه بدنم شروع به تغییر میکند، مانند تبدیل شدنم برای اولین بار به اژدها بیشتر فرایند تغییرم ناخودآگاه صورت میگیرد. گویا این موجودات باستانی جاذبه ی زیادی برای نشان دادن خود داشتند.
زمانی که درحال تغییر شکل هستم با وحشت می بینم که فاطمه با شمشیری در دهان نگهبان می پرد. یا خدا! فاطمه دیوونه شده؟ با دیدن گرد شدن ناگهانی چشمان نگهبان و عقب رفتنش من نیز از پشت به او حمله میکنم و زبان درازم را به سمت او پرت میکنم.
نگهبان از این حرکت من غافلگیر میشود و برای خاموش کردن آتیش روی پوستش روی گل های باتلاق غلت میخورد. میخواهم دوباره به او حمله کنم که می بینم هیچ حرکت دیگری ندارد. به آرامی به او نزدیک میشوم و با سرم او را برمیگردانم.
مرده است. اما چگونه؟ حتما کار فاطمه است. باید زمانی که با شمشیر داخل دهانش پریده باشد کاری انجام داده باشد. اما الان فاطمه توی چه وضعیتیه؟ تمرکز میکنم. باید خودم بشوم و سعی کنم فاطمه را از بدن این جسد مرده بیرون بیاورم. اما نمی توانم تغییر کنم.
با وحشت خودم را از جسد نگهبان دور میکنم و دوباره تمرکز میکنم. اما باز هم نمی توانم. چه اتفاقی افتاده؟ باز هم تمرکز و بازهم شکست. چشمم به جسد نگهبان می افتد و مه سبزی را می بینم که درحال خارج شدن از بدنش و درحال احاطه کردن من است. خشکم می زند و ناگهان به یاد حرف های پدر بیدا می افتم. "هراتفاقی که بیوفته، زنده بمونه یا نه، جنگل همیشه به یه نگهبان نیاز داره."
با درک کردن این حرف حقیقت خودش را به تلخی نشان می دهد. ما اشتباه بزرگی مرتکب شدیم. نباید نگهبانو میکشتیم. جنگل همیشه به یک نگهبان نیاز دارد و اگه داوطلبی برای اینکار نباشد خودش انتخاب میکند، و توی این مورد مناسب ترین شخص برای جایگزینی من بودم.
با جذب شدن تمام مه سبز در بدنم ناگهان درد شدیدی در بدنم می پیچد. احساس میکنم که آتش میگیرم. دیوانه وار دور خودم میچرخم و میچرخم. گویی تمام بدنم با چاقویی درحال تکه تکه شدن است. احساس میکنم که قسمت های مهمی از وجودم درحال دور شدن از من هستند. سردرد شدیدی میگیرم و از شدت درد جیغی میزنم. و ناگهان درد قطع می شود. خودم را در یک مرتع سبزمی بینم. مرتعی که یک درخت وارونه در آن وجود دارد و ریشه هایش در آسمان است. اما همزمان می توانم مکان دیگری را نیز ببینم. زمینی گل آلود و جسد جانوری در آن و یک دختر و یک غورباقه. قیافه های آشنایی دارند. اما من کدام یک از این دو هستم؟ گیج درحال فکر کردن به این هستم که چه اتفاقی افتاده است که قورباغه را می بینم که چیزی نورانی درست میکند و در آن ناپدید می شود. دختر نیز درحال رفتن به آن است. آن دختر چگونه جرات کرده است با چنین خیال آسوده و بدون توجه اینگونه قدم بزند؟ با عصبانیت به سمت او میروم. قدم هایش را تند میکند و به سمت آن نورها میدود. اما دویدن روی گل برای او سخت است و من با خزیدن روی گل ها به او نزدیک و نزدیک تر میشوم. میدانم که نمی تواند از دستم فرار کند. تنها یک اشاره ی زبانم کافی است تا او را از آن نورها دور کند. زبانم را از دهانم بیرون می آورم و به سمت او پرتاب میکنم که ناگهان او و تمام اتفاقات گذشته را به یاد می آورم. با ترس تنها می توانم جهت برخورد زبانم با او را تغییر دهم. زبانم به جای اینکه به دور بدن نحیف او بپیچد و او را به سمت من بیاورد با شدت با یکی از دستانش برخورد میکند و او را پرت مي كند.
چند ساعتی از برگشتمون میگذشت. هر کدوم گوشهای افتاده بودیم. بچهها از گروههای دیگه دور آرمان حلقه زده بودن. هر کدوم جوری غمشون رو نشون میدادن. بعضیا با گریه، بعضیا هم با سکوت و تلاش برای پس زدن بغض. اشک من بند اومده بود ولی فکرم آزاد نمیشد. هرجور فکر میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که اشتباه از من بوده؛ وظیفه من نجات دادن دوستام بود.همین.
اکثر ماموریتها تموم شده بود ولی هنوز دوتا گروه مونده بودن: گروه فاطمه و وحید.
کم کم داشت دیر میشد و توجهها از آرمان به سمت گروه های نرسیده جلب میشد. کسرا نگران مرتب به ساعتش نگاه میکرد. نمیخواستم به اتفاقای ممکن فکر کنم. فکر کردن به آسیبهایی که ممکن بود دیده باشن هم اعصابم رو داغون میکرد.
بچهها از اینطرف به اونطرف میدویدن. هر لحظه اضطرابم بیشتر میشد. به سختی از جام پاشدم و شروع کردم به قدم زدن.
ناگهان با صدای فریاد یکی از بچهها که تشخیص ندادم کیه، سرم به سمت راست چرخید. یکی از نسخههای سجاد، پر از زخم و جراحت، به سمت چادر سجاد اصلی میرفت. همه به سمت چادر دویدیم. جلوی در جمع شدیم، خبری از سجاد فرعی نبود. سجاد اصلی هم متمرکز باقی مونده بود.
کسرا شروع کرد به فرمان دادن: به نظر میرسه یکی از گروهها برگشتن. شاید وضعیت خوبی نداشته باشن! باید هر چه زودتر پیداشون کنیم. شما سه تا! مستقیم برین. لیلا و زهرا و سپهر! جنگل…بقیه هم هر جا میتونین بگردین!
حانیه تو بمون! مجروحا رو برمیگردونن همین جا!
بچهها سریع به راه افتادن. روی زمین ولو شدم. باید زودتر خودم رو جمع و جور میکردم. احتمالا هیچکدوم وضعیت خوبی نداشتن و به زودی به قدرتم احتیاج پیدا می کردم…اشک توی چشمهام جمع شد. دیگه نمیتونستیم کسیو از دست بدیم.
کمی صبر کردم. کسرا مدام از داخل چادر خبر میگرفت و برمیگشت.
بعد از چند دقیقه، صدای پایی شنیدیم. پاشدم و کنار کسرا ایستادم. بالاخره گروه وحید از راه رسیدن! نمیتونستم خوشحالی خودمو کنترل کنم! حداقل این گروه همگی سالم بودن.
سجاد به سمت چادر رفت. کسرا هم همراهش داخل دویید. وحید پرسید: بقیه؟!
دوباره نگرانی بهم هجوم آورد.
ـ همه رسیدن ولی از گروه فاطمه فقط نسخه سجاد اومده!
ـ یعنی چی؟؟!؟!
جوابی براش نداشتم. خوشبختانه، همون موقع لیلا و زهرا وارد شدن. بدن بی جونی رو به زحمت داخل میکشیدن. سریع به اون سمت دوییدم. بدن بی جون رو روی زمین گذاشتن. مهدیه بود. از سرش خون میاومد و به نظر وضعیت خوبی نداشت. لیلا بطری رو کنار سرش گذاشت. پرسیدم: بقیه؟!
لیلا پاسخ داد: تنها پیداش کردیم.
دستم رو روی سر مهدیه گذاشتم و سعی کردم اضطراب آمیخته به غمم رو دور کنم. زخم در حال بسته شدن بود ولی دیگه برای من انرژیای نمونده بود. کنار کشیدم.
ـ به هوش میاد…الان دیگه نمیتونم.
به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
امیرحسین از چادر خارج شد. به محض خارج شدن، وحید به سمتش دوید. همدیگه رو محکم در آغوش کشیدن. بلاخره همدیگه رو رها کردن. امیرحسین پرسید:
ـ بقیه کجان؟
ـ همه رسیدن، ولی از گروه فاطمه فقط مهدیه اومده.
ـ منظرت چیه که فقط مهدیه؟
نمیدونستم چه جوابی باید بهش بدم! سرم رو برگردوندم.
لیلا: دارن دنبالشون میگردن.
سجاد از چادر خارج شد. طبق معمول این اواخر، به زحمت از جام بلند شدم و بهمگی به سمت سجاد هجوم بردیم. هر کی یه سوال میپرسید. سجاد هم گیج و ویج فقط این طرف اون طرف رو نگاه میکرد.
جلو رفتم؛
ـ ولش کنین! یه عالمه چیزی یادش اومده! بزارین اینا رو هضم کنه.
گوشهای نشوندمش. چند دقیقه پراسترس سپری شد. وقتی دیدم کمی حالش بهتر بوده، شمرده ازش پرسیدم:
ـ گروه فاطمه چی شدن؟ بقیهشون کجان؟
سجاد چند ثانیه مکث کرد:
ـ از گروه فاطمه فقط مهدیه برا آوردن باقی مونده بود.
و بعد خودش متوجه شد چی گفته. همه ساکت شده بودن. دستم رو روی دهنم گذاشتم.
این نمیتونست واقعی باشه! امکان نداشت! امکان نداشت….
نزاشتین جمش کنما!
پست اختتامیه مونده!
نفس نفس زنان به اردوگاه رسیدیم...
بخوبی زامبی هارو پشت سرمون گم کرده بودیم و به خودم افتخار میکردم! به پیرمرد همراهمم همینطور! اونم کارش خوب بود.
مشکل تازه شروع شده بود...بدوم داشتن کپی امیرحسین نمیتونستیم درختارو کنار بزنیم و وارد چادر بشیم. اطراف را به دنبال وسیله ای برای کمک گشتم و چند شمشیر و یک تبر پیدا کردم. با قدرتم همه را بلند کردم و به سرعت همه را به سمت کوچکترین درخت بردم و آنرا بعد از مدت کوتاهی قطع کردم، بطرز شگفت آوری بقیه گیاهان هم خشکیدند و فرو ریختند! شانس به من رو کرده بود انگار درخت اصلی را قطع کرده بودم. فوری داخل چادر رفتیم و نقشه را درآوردیم... چیزی تا پایان فرصت ماموریت ها نمانده بود.
آخرین برگه یک نقشه بود، نقشه ی مکانی تاریخی...استون هدج در لندن! همیشه میدانستیم ک این بنا چیز خاصی در خود داشت...پس دروازه زندگی در آنجا بنا شده بود. دیگر همه چیز روشن بود... ما بعد از امروز تنها سه روز فرصت داشتیم ک خودمان را به آنجا برسانیم...
تنها مشکل زمان نبود! مشکل دوم این بود ک امروز روز اخر ماموریت بود و هنوز برنگشته بودند و دلشوره داشت مرا خفه میکرد... اگر موفق نشده باشند چه؟ یعنی همه چیز تموم شده؟ همشون مردن؟ و بعد به خودم دلداری میدادم ک امکانش خیلی کمه...اونا قوین و باهوش.
اما استرس شوخی بردار نبود.
خواستم نقشه رو بزارم لای کتاب ک متوجه پشت اون شدم... پشت اون متن زیادی نوشته بود...
"برای اتمام ماموریت به یک فداکاری نیاز است. کسی ک مقدر شده تا ماموریت را انجام دهد، قدرت در خونش میتپد. برای اینکه بتواند کارش را انجام دهد، باید جادو را درون جام بنوشد تا به کمال برسد. و برای رسیدن به کمال همیشه فداکاری نیاز است."
با خودم گفتم: لعنتی... این بازم یه دستور العمل بنظر میاد... کسی ک قدرت در خونش می تپد؟ یعنی کی؟
صدای ویژپ ویژپ رشته افکارم را پاره کرد، با شنیدن صدای آشنای بازشدن پرتال فورا بیرون رفتم تا با اولین گروه روبه رو شوم...
خبر فوت آرمان بسیار تکان دهنده بود... اما حریر مجابم کرد وقتی برای سوگواری نداریم... من داستان را برایش گفته بودم هرچند او خودش از خیلی از قسمتهای آن باخبر بود! به هرحال او آینده را میشناخت.
مشکل دیگر ما قول مجید بود ک هنوز آنرا میشنیدم، اینکه قول داده بود هرجا برویم خواهد امد و مارا شکار خواهد کرد.
اینکه مارا پیدا کند ممکن بود! همانطور ک ما ناخوداگاه با نوعی حس چندش یا مورمور از حضور زامبی ها و شیاطین باخبر میشدیم، احتمالا مجید هم چنین حسی نسبت به پیشتاز ها داشت و میتوانست مارا پیدا کند! ما دشمنی بودیم ک هرگز گمش نمیکرد... همیشه در دسترس برای شکار، مهم نبود ک کجا قایم شویم، او مارا می یافت.
حریر ماموریتش را کامل کرده بود و در طی انجام چند حرکت جادویی، مایعی جیوه ای رنگ و غلیظ را از زیر پوستش خارج کرد و درون یک بطری ریخت و به من داد.
به او درباره ی دستورالعمل های جدید گفتم، مکثی کرد و گفت:
-قدرت، خون... اگه مجید رو داشتیم مطمن بودم داره درباره اون حرف میزنه...قدرت اونم خون بود...ولی به هرحال چ اون باشه چ نباشه دیگه نداریمش!
من هم به همین فکر کرده بودم، اما مجید قدرت هایش را به جادوی اهریمنی فروخته بود و معلوم نبود چه کسی با قدرتش متولد میشد، اصلا ایا کسی مانده بود ک بخواهد متولد شود؟
- نکنه...نکنه منظورش؟
-منظور چی؟
-میگم نکنه منظورش از قدرت در خون، یه امپراطور باشه؟
چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟ خودم را ملامت کردم، درست بود، احتمالش بود ک منظور راهنما یک امپراطور باشد چراکه امپراطورها خون خودشان را روی سنگ خون، سنگی متصل به سنگ روح میریختند و اینگونه به عنوان اولین اقراد هر نسل و رهبران اون نسل نامگذاری میشدند، امیرحسین هم یکی از ۴ نفری بود ک خونش امتحانش شده بود
-یعنی دستور العمل داره درباره ی . . .
حریر حرفمو کامل کرد:
- . . . امیرحسین حرف میزنه.
- بنظر منطقی میاد! و منظورش از جادو هم حتما همون مواد اولیه ایه ک ما از ماموریتها پیدا کردیم! توضیحی نداده ک مراسم خاصی اجرا بشه یا نه پس امیرحسین فقط باید وقتی به استون هدج رسیدیم اونارو توی جامی ک شهرزاد میاره بنوشه و بعد...
یکبار دیگر همان صدای آشنا از چادر بیرون رفتم وروه دوم را هم دیدم.
گروه سپهر، اما اینبار بدون سپهر.
لعنتی، یعنی همه گروه ها حداقل یک تلفات داشتند؟ هرچند به گفته ی نریمان، سپهر هنوز زنده بود.
نریمان میخواست تا برگردد و سپهر را پیدا کند اما من مانع شدم، دیگر وقتی برای تلف کردن نبود و ما تحت تعقیب بودیم! باید به محض اینکه بقیه میرسیدند اردوگاه را به مقصدمان ترک میکردیم! سه روز بیشتر فرصت نداشتیم.
در همین لحظات حس کردم امواج هوای بیرون متلاطم میشود، بیرون رفتم و با یک ضربه چاقو به شکمم مواجه شدم! ضربه ی کاری ای نبود اما نمیخواستم اکنون ک حانیه از فرط خستگی بیهوش بود بیدارش کنم...پس با یک بخیه سر و تهش هم آوردم. خوشبختانه از گروه شهرزاد هیچ تلفاتی نداشتیم! البته اگر پیرمند جیگرطلای رقصنده را نادیده بگیریم!
میتوانستم صدای تیک تاک درون سرم را بشنوم! ساعت ۳ ظهر بود و تنها سه گروه از ۶ گروه بازگشته بودند، برای تحمل راحت تر گذر زمان بیرون رفتم و شهرزاد، حانیه و حریر را که مشغول پیدا کردن جام اصلی با توجه به مشخصات درون کتاب بودند تنها گذاشتم...
در دستم چاقویی نگه داشته بودم و آنرا تاب میدادم، به یک باره از ناکجا پرتالی بازشد و دختری روی من افتاد... وزن دختر زیاد نبود اما کافی بود تا نوک چاقو بخیه ای ک حریر به زخمم زده را شکاف دهد و کمی در زخم فرو رود...
خواستم بلند شوم ک نفر دوم هم روی نفر اول و درنتیجه روی من افتاد... چاقو تا وسطهایش در شکمم فرو رفت
نفر سوم... تا دسته
نفر چهار که خوشبختانه نفر آخر بود... مثل هندانه که از ساختمان ۶۷ طبقه سقول کند روی همه افتاد! و تقریبا چاقو در بدنم گم و گور شد...
از روی وزن بیش از اندازه زیادش کاملا مشخص بود ک لیلاس...(#انتقام_گرفته_شد)
آهی از دهانم خارج شد...گردش واقعا لذت بخشی بود...چاقو تقریبا از سوی دیگر کمرم داشت بیرون میزد ک عصیانگدان گرانقدر لطف نمودند بعد از نیم ساعت خودشان را تکانی دادند و بلند شدند... وقتی همه بلند شدند صدای آشنای فاطمه۲ گفت:
-بچه ها این یارو ک پرس شده چقد شبیه امیرکسراس
- نرجس: برای اینکه خودشه خنگ خدا
لیلا: بلندش کنید بدبختو...
نگین:
اهه اینقده غر نزنا تازه از اون سوراخی کوفتی اومدیم بیرون خودت بلندش کن
صدایی نیامد، اگر به پشت روی زمین بودم و میتوانستم ببینم احتمالا لیلا داشت دستهایش را نشان میداد یعنی نمیتواند به من دست بزند...
فاطمه۲:
-خب ک چی؟ اون دستت ک دستکش داره با اون دستت بلندش کن، اصلا به من چه من میرم...
پشت بندش لیلا هم احتمالا بدنبالش دوید... وبعد هم سایر رفقا صحنه را خالی کردند تا در نهایت یک ربع بعد حریر همراه شهرزاد آمدند و با خودشان سوزن و نخ اضافه اوردند و بعد از بیرون کشیدن چاقو دوباره مرا دوختند
در این پروسه شهرزاد تنها شکمش را گرفته بود و مثل دیو میخندید...
راوی
کیا
شب اول
ماموریت خاکستر قبرستان
گرگ و میش بود، در میان مه و زوزوه ی تندباد به قبرستان قدیمی و مخروبه چشم دوخته بودیم. بوی مرگ و تباهی از جای جای این کاخ حسرت آمال به مشام میرسید.طعم گس ترس دهان را تلخ کرده بود و صورتک نازیبای وحشت بر چهره ی پرامیدمان نقش بسته بود. رو به سوی دوستانم کردم و لبخندی از سر اجبار به تردیدها و تشویش های نمایان بر صورتشان زدم. خودم هم دست کمی از آنها نداشتم، اما عشق و وفاداری به دوستانی که با چشمانی پر از امید رهایی به انتظار ما خیره به راه بودند مانع از رها کردن ماموریتمان و بازگشت هر چه سریع ترمان به جمع پر از آرامش و صمیمت خانواده ی پیشتاز می شد. با وجود ترس و وحشتی که به سرعت در دلشان لانه کرده بود و ناشی از این ناشناخته ی سیاه بود، امید و شجاعت و اراده در چشمانشان موج می زد. کجا می توانستم دوستانی وفادارتر از آنها که با وجود خطر آشکاری که هستی شان را تهدید می کرد، دست همراهی به سویم دراز کرده بودند و پشت به پشت هم و رو به سوی خطر در کنارم استوار ایستاده بودند بیابم؟
به سختی لب گشودم و با خنده ای که گریه را شرمسار می کرد گفتم: «خب دیگه، بهتره راه بیفتیم. چیزای قشنگ قشنگو سوغاتی بردارین برای بچه های قصر.»
سارا که از قبل سوغاتی های زیادی را اماده کرده بود نیشخندی زد و گفت: «چه بد شد یادم رفت به خاطر اون وسایلی که کش رفتم حلالیت بگیرم.»
رضا به آرامی گفت: «بذار برگردیم، من نذر می کنم فی السبیل ا... خودم واست حلالیت جمع کنم.»
لبخند پرتعجبی به خاطر این شوخ طبعی لبانم را غلغلک می داد. با نگاهی به دستان در هم گره خورده ی کیارش که باعث میشد نگرانی را بیش از پیش درک کنم رو به سویش گفتم: «خب رفیق، اون دم و دستگاهتو روشن کن راه بیفتیم.»
کیارش قفل دستانش را باز کرد، نور سفید مایل به زرد روشنی که چشم ها را خیره می کرد از دستانش به بیرون سرک کشید و محوطه ی مقابل را روشن کرد.
قدمی به جلو برداشتم و با حس اطمینانی که به خاطر همراهی و حضور دوستانم بود به راه افتادم. در سکوت قبرستان حرکت گروهمان همچون صدای پای لشکری بزرگ در محوطه میپیچید که کمی مرا میترساند شکستن این سکوت واقعا میتوانست خطرناک باشد. چند قدمی بیش تر نرفته بودیم که جواد ایستادو با حالتی پر از بدگمانی ، با دست به سمت چپ گورستان اشاره کرد و آهسته گفت: «فکر می کنم مسیرمون از اون طرفه، از وقتی اومدیم یه حس تاریکی نسبت به اون جا دارم، چیز سیاهی هست که منو به سمت خودش می کشونه.»
به اطمینان واضحی که در صورتش نمایان بود خیره شدم، به آرامی نگاهم رو به دخمه های ضلع غربی دوختم. حس خوبی نسبت به دخمه ها نداشتم، ولی این راه می توانست اولین قدم برای پیدا کردن خاکستر باشد. راهم را به طرف دخمه ها کج کردم. هرچه نزدیک تر می شدم حس عجیبی که نسبت به این دخمه ها داستم بیشتر در وجودم سر بر می آورد. با نیم نگاهی به صورت بچه ها متوجه داشتن چنین احساسی در آنها شدم.
در میان دخمه های متعدد ایستاده بودیم. ابرویی بالا بردم و از جواد پرسیدم: «خب، نظر خاصی درمورد این که وارد کدوم یکی بشیم نداری؟»
جواد همانطور که به دخمه ها خیره شده بود، به چندتایشان اشاره کرد و گفت: «فقط از اینا این تاریکی رو احساس میکنم. شاید همشون به یه مسیر منتهی می شن.»
گفتم: «وقت زیادی نداریم که همه رو امتحان کنیم. شاید هر کدوم چند روز طول بکشه، کی میدونه؟»
چشم هایم را بستم و اجازه دادم شعاع؟؟ قدرتم در محیط اطراف پخش شود و عناصرو ترکیبات مختلف خاک و محیط اطرافم را احسس کردم. خیلی برایم عجیب بود که هیچ موجود زنده ای را نمی توانستم احساس کنم.
سمت راستم حجم بزرگی از نقره را احساس کردم. به سمت دومین دخمه حرکت کردم. در میان آن همه خاک و سنگی که فقط یک معبر کوچکبرای داخل شدن بود، دروازه ی نقره ای مشبکی وجود داشت.
بچه ها پرسشگرانه به من خیره شده بودند، با لحنی محکم و مصممم گفتم: «راهمون اینه.»
سارا پرسید: «از کجا مطمئنی که همین دخمه ست؟»
جواب دادم: «یه دروازه بین این آوار پنهون شده که طرح ؟؟ عجیبی از یه جونور داره... جونوری که صد در صد مطمئنم خود اون هیولاست.»
شک نداشتم این دروازه تمثیلی از همان نگهبان خاکستری بود که داشتیم مستقیماً وارد چنگالهایش می شدیم.
دیگر سوالی پرسیده نشد. قدم به طرف دخمه برداشتم و وارد تاریکی سنگین شدم، سیاهی به قدری خوف آور و علیظ بود که شک داشتم خورشید هم بتواند درخششی در این محیط داشته باشد.
احساس میکرد تاریکی دارد وارد وجودم می شود، خنده ی تلخ مرگ ر گوش هایم زنگ میخورد، سردی عجیبیم تن را به رعشه انداخت. با تکان های محکمی که رضا و جواد به من به من دادند به خودم آمدم. رضا با آشفتگی پرسید: «چت شده؟»
به سختی نگاهم را بالا آوردم و به آرامی زمزمه کردم: «هیچی. راه بیفتیم بریم.»
و بدون توجه به نگاه های پرسشگرانه و نگران بقیه به راه افتادم.
جواد
روز اول و دوم ماموریت خاکستر قبرستان+ فلش بک زمان خراب شدن قصر
گروه کوچکمان در سکوتی آزار دهنده حرکت می کرد. درون قبرستان، روی سنگ فرش هایی که راهشان را در میان سنگ قبر ها طی می کردند حرکت کرده بودیم و وارد یک دخمه شده بودیم.تاریکی محض بود... چیزی که قدرت های تاریک من را به چالش می کشید. از این رو جلو تر از همه، طلایه دار گروه بودم. پشت سرم کیارش با قدرتش روشنایی را برای گروه به ارمغان آورده بود. با وجود اینکه حواس پنج گانه ام در تاریکی تقویت شده بود ولی همچنان به این تاریکی اعتمادی نداشتم، من بومی این قلمرو ها نبودم،تنها فردی بودم که انتخاب شده بود در روشنایی روز،نماینده ی این قلمرو ها باشم. اینجا در این تاریک به یک بومی نیاز داشتم، یک راهنما... با ایستادن من، گروه توقف کرد. روی یکی از زانوهایم نشستم و خاک مرطوب زمین را لمس کردم. این را می دانستم که برای یک تقاضا از تارکی باید چیزی را ارائه می دادم. دستم خنجر آبدیده ای را متصل به کمربندم لمس کرد. لحظاتی بعد با تماس سریع لبه ی تیز خنجر با پوست کف دستم، خون خارج شده روی خاک مرطوب ریخته شد. تمرکز کردم و تقاضایم را مطرح کردم. به خوبی می دیدم که جریان خون روی خاک موج بر داشته و سرانجام به شکل یک تکشاخ در آمده بود. نشان پیشتازان، تا اینکه با بند آمدن خونریزی،آخرین قطرات خارج شده نیز شکل یک نوشته ی لاتین در زیر نشان پیشتازان پیدا کرد. ساینار... با تکیمیل شدن نشان زمین لرزید و هوا بوی اوزون گرفت. مه غلیظی اطرافمان را گرفت. وحید با سردرگمی گفت :« چکار کردی؟! داره چه اتفاقی می افته؟!»
رو به جلو نگاه کردم و بی آنکه به بچه ها نگاه کنم جواب دادم :« من این قلمرو ها رو نمی شناسم. به این تاریکی ها عادت ندارم. پس یکی از اون ها رو احضار کردم.»
برای لحظاتی حبس شدن نفس هایشان را شنیدم. زمین همچنان می لرزید و مه غلیظ تر می شد.صدای کیارش که به طرز واضحی سعی داشت جلوی لرزیدن صدایش را بگیرد شنیده شد
-اون ها چین دقیقا؟!
پوزخندی زدم و روی پایم بلند شدم.با صدایی سرد گفتم :«مرزبانان تاریکی...اون ها می تونن ما رو به سمت خاکستر هدایت کنن.»
با حرکت کردن من گروه دوباره به راه افتاد. مرزبان خیلی زود خودش رو به ما می رساند.طنین صدای برخورد پوتین های نظامی ام به زمین در محیط می پیچید. قطرات آب از بالای سرمان هرازگاهی فرو می ریختند.کم کم زمین زیر پایمان جنسش تغییر میکرد. دیگر از آن رطوبت خبری نبود و زمین خشک و محکم بود. توقف کردم. نگاهی به کیارش کردم و به زمین اشاره کردم. کیارش دستانش را به هم کوبید و نور شدیدی به سمت زمین تابیده شد. از منظره ی پیش رویمان نفس همه حبس شد. زمین زیر پایمان شیشه بود که آنسوی شیشه را آب های تاریک پر کرده بود. ولی چیزی که باعث شده بود نفسمان بند بیاید هزاران جسد شناور در آب که چشم های تاریکشان به ما خیره شده بود.منظره ای وحشتناک بود، این اجساد آنجا چه می کردند. هیچ حس خوبی نسبت به آن ها نداشم. به بالا سرم نگاه کردم و با مشاهده ی دیوار های بلندی که تا بی نهایت ادامه داشتند گوش هایم سوت کشید. اینجا کجا بود؟! ما به کدام جهنم دره یا وارد شده بودیم. برای لحظاتی منظره ی شکستن شیشه زیر پایمان و سقوط کردن در آن آب های تاریک در ذهنم شعله ور شد. تنم لرزید و بی اختیار شروع به دویدن کردم. باید از اینجا می رفتیم بیرون... اصلا احساس خوبی نداشتم. با دویدن من وحید داد زد :« کجا داری میری؟!»
بی آنکه متوقف شدم گفتم :« هر جایی دور از این جهنم لعنتی!» با جواب من بقیه نیز شروع به دویدن کردند. خوشبختانه شیشه محکم بود و نشانی از شکستن نبود. پس از دقایقی با رسیدن به یک دروازه ی بسیار بزرگ متوقف شدیم .یک در فلزی بسیار بزرگ که دو طرفش را ستون هایی براق و الماسی شکل به سمت بالا گرفته بود. باز هم مانند قبل هیچ سقفی وجود نداشت و ستون ها تا بی نهایت بالا رفته بودند. در این میان در حالیکه من به دروازه ی بزررگ فلزی خیره شده بودم حواسم متوجه رضا شد که به ستون ها خیره شده بود. حالا که دقت می کردم اشکالی عجیب روی ستون ها را در بر گرفته بود. پس از لحظاتی رضا به سخن آمد و گفت :« اینجا وارد تالار میشیم. اشکال دیوار داره راهو به ما نشون میده.»
سارا که تا حالا ساکت بود ناگهان گفت:«راه مشکل ما نیست مشکل اینه که چطوری از در رد بشیم. من اینجا رو اصلا دوست ندارم » و سپس به زمین زیر پایمان اشاره کرد. اجساد هر لحظه خطرناکتر به نظر می رسیدند. بعید نبود آن ها هم مانند بقیه از مرگ بیدار بشوند...چشم های آن ها به طرز ترسناکی باز بود و مدام حس میکردم که چشم هایی من را زیر نظر دارد. از این احساسات بدنم مورمور می شد . حق با سارا بود. باید از دروازه رد می شدیم. با وجود اینکه اجساد بی تحرک بودند و فقط در آب شناور بودند ولی ماندن به نظرم ایده ی احمقانه ای بود.
Κιαραση:
-سعی کنید بفهمید جای ما پیش مرده ها به مراتب امن تر از اون داخله. این ها مردن و هیچ تکونی نمیخورن. ما هم هیچ اطلاعی از اون داخل نداریم. نمی دونیم نگهبان چه کارهایی میتونه بکنه. باید اول نقشه بکشیم بعد بریم داخل. به نظرم باید امشب رو اینجا بمونیم.
این صدای با اعتماد به نفس وحید بود. همان لحن رهبری...رهبری که ما لازمش داشتیم در این شرایط. ولی هیچ طوری نمی تونستم قبول کنم که شب رو در کنار اجساد بخوابیم. نه...این چیزی فرا تر از حماقت بود! پس کلمات از دهانم بیرون ریخته شد
-شوخی میکنی؟! عقلت سر جاشه؟! یک لحظه فکر کن این شیشه بشکنه و یا این عوضیا زنده بشن. کارمون زاره!
رضا به حمایت از وحید بلند شد و گفت :«حماقت اینه که بدون هیچ نقشه ای بریم داخل! ما هیچی از راهمون نمی دونیم. نمی دونیم اون داخل چه خبره. باید نقشه بکشیم. این شیشه تا حالا مقاومت کرده، دلیلی نداره دیگه مقاومت نکنه. یک لحظه درست فکر کنی می بینی که این ها مردن! خفه شدن! چطوری میخوان زنده بشن!
-لعنتی بهشون نگاه بکن! به خاطر خدا نگاه کن به چشم ها شون! به ما خیره شدن! همشون. یک یکشون. حاضرم سر تمام آذوقه ای که دارم شرط ببندم که منتظرن ما یه لحظه غفلت بکنیم! خدایا ببین با کیا دارم حرف میزنم! خو بهشون نگاه کن لعنتی! من نمی خوام یه مرگ اینطوری داشته باشم. نه در آب های تاریک و بدست اون ها.
-راست میگه. شما اگه می خواید اینجا بمونید ولی من یکی عمرا حاضر بشم اینجا بمونم!
صدای وحشت زده ی سارا بود.
-دو به دو. می خواید چکار کنید. ما نمی تونیم جدا بشیم، این طوری مرگمون حتمیه. بذارید یه نقشه بکشیم.
-من با نقشه کشیدن مخالف نیستم فقط میخواید بکشید سریع تر. نقشتون رو بکشید و راه بیوفتیم.
-راست میگه. بیخیال اینجا موندن بشید. چه بخواید چه نخواید ما باید باهاش رو به رو بشیم. ولی این جونورا هیچ حس خوبی نمیدن. باور کنین دوست ندارین نصفه شب بیدار بشین و بینین که دارن شیشه رو میشکنن! بیاید سریع فکرامونو بکنیم بریم تو. باور کنین مرگ به دست نگهبان به مراتب بهتره اینه که اینطوری بمیریم.
این صدای متفکرانه ی کیارش بود.
بدین ترتیب دور هم جمع شدیم و برنامه ی بسیار جامعی از هدف پیش رویمان بدست آوردیم .
لحظاتی بعد با چشمانی از حدقه در آمده شاهد ذوب شدن دروازه، در حالی که از دروازه مایعاتی متفاوت به اطراف متفاوت فرو میریخت بودیم. دروازهب هر احتی تمام ذوب شده بود. یک اثر باستانی و هنری به همین رراحتی به خاطرات پیوسته بود. خیلی زود گروهمان به سمت آخرین ماجراجویی اش پیش می رفت. رویارویی با نگهبان... چیزی که ما در پشت دروازه به آن رو به رو شدیم باعث شد تا تقریبا بازگردیم که بالاخره توانستیم خودمان رو کنترل کنیم. آن سوی ما یک تونل بود. چیزی که با تمام وجود از آن متنفرم... پنجره های بسیار کوچکی اطراف دیوار ها را فرا گرفته بود که به خوبی غروب آفتاب در دنیای بالا را نشان می داد. با محو شدن آخرین پرتو های نور صدایی باستانی شنیده شد . مرزبان رسیده بود. با مشاهده ی ببر دندان خنجری پیش رویم،دارک تایگر، لبخندی زدم. بسیار خوب، مقبره یک نگهبان داشت... پس بگذار ما هم یک نگهبان در تاریکی های این قلمرو داشته باشیم. افراد با شگفتی مشغول تماشای مرزبان بودند. زیر سرش را خاراندم و گفتم :« خیلی خوبه اینجا می بینمت پسر. » سپس رو به بقیه کردم و گفتم :« با سابر آشنا شید. اون راهنمای ما در این جاست.» خیلی زود همگی دور آتشی که رضا درست کرده بود نشسته بودیم. بوی بی اعتمادی را به وضوح می توانستم حس کنم. چرا که نه... نه بعد از خیانت اشکار مجید...
به شعله ها ی آتش خیره شدم ... در میان آتش نابودی قصر تنها چیزی که من دیدم وحشت خالص بود. وقتی انبوه نامردگان برای خوردن مغزت به سمت تو می دوند، وقتی که دوستانت را میبینی که در یک حمله ی غافل گیرانه خوراک مردگان خشمگین می شوند، وقتی که حقایقی چنان تاریک درباره یک خادم اهریمنی فاش می شود آنجاست که طعم وحشت خالص را چشیده ای. آتش و خون بود و دویدن های آَشفته برای فرار از مردگان خشمگین در خیابان ها، پیشتازان در خیابان ها برای حفظ جان خود می دویدند. ولی من و کیارش چندان خوش شانس نبودیم. وقتی که شعله های اتش قصر را فرا گرفت ما در مکان نگهبانی روی دیوار های قصر که در برابر جنگل ساخته شده بود کشیک می دادیم. آن جا بود که شعله های سیاهی رو در جنگل مشاهده کردیم. و به ازای هر سوختن، قطعه زمینی محو می شد.شعله ها ی بزرگ آتش به سمت دیوار می آمدند. با این حال ما افارد امنیت قصر بودیم. باید برای بدترین چیز آماده می شدیم. همه ی ما زیر نظر ملکه ی سرخ جنگیدن رو اموزش دیده بودیم. بار دیگر صدای شیپور های پی در پی زهرا شنیده شد. اعلام خطر. به کیارش نگاهی جید کردم و با حرکت سر من هر دو به سمت اتاق های آُانسور دویدیم. خطری جدی بود. و بعد هم ک زامبی ها... این ها مهم نبود و یا دلیل هرگونه اتفاقی که باعث شده بود این ناهنجاری پیش بیاد. خیلی زود فهمیده بودم که اول سعی کن خودت رو نجات بدی بعد بفهمی اوضاع چی به چیه. با این حال کیارش هنوز متوجه وخامت اوضاع نشده بود و رو به صحنه ی قتل و عام خشکش زده بود. لعنت..! به سوی او دویدم تا او را به خود بیارم ولی با سبز شدن یک زام بی در برابرم روی پاهایملیز خوردم و از چنگال کشنده اش که گلویم رو هدف گرفته بود دور شدم. از میان پاهایش لیز خوردم و آنجا با به حرکت در آوردن شمشیرم پاهایش را قطع کردم.روی پاهایم بلند شدم و به زامبی که به خاطر قطع شدن پاهایش افتاده بود پوزخندی زدم.
چشمان سرخ زامبی با خشم به من خیره شده بود. دست هایش به سمت من آمد تا با چنگی گلویم را پاره کند ولی تنها چیزی که گیرش آمد نور وحشتناکی به سوی چشمانش بود. زامبی از جا کنده شد و با فریادی بلند چنگی به چشم هایش زد. گویا این موجود مفلوک بعد از تبدیل عقل خود را نیز از دست داده بود. با وحشت به زامبی که چشم های خودش را از جا در آورده بود خیره شدم . سپس بازگشتم و با چهره یهیجان زده ی کیارش رو بهر و شدم که در خشن ترین حالت ممکن خودش بود. انفجارهای وحشتناکی از نو ر را به روجود می آورد. با برخورد دتس هایش به هم دیگر کره ای از نور خالص در حال تشکیل بود. آن موجودات توجهشون به ما جلب شده بود. یک صف از آن ها به سمت ما یورش آوردند. لعنت! دست هایم به سمت دو کلت ماکاروف مخفی زیر پیراهن نظامی ام که علی رغم دستور جدی ملکه ی سرخ هنوز آن ها را داشتم رفت و در جا آن ها را بیرون کشید. با شاره ی من کیارش کره را به سمت ان ها پرتاب کرد. با برخورد کره انفجاری وحشتناک به وجود آمد. تکه پاره های اجساد ان موجودات به هوا پخش شده بود. حالا نوبت من بود تا کار رو خیلی تمیز به پایان برسونم. انگشتانم ماشه را کشید و گلوله ها یکی یکی در مغز زام بی های بخت برگشته که همچنان به سمت ما می دویدند فرو می رفتند. آشوب خوابیده بود. کار آن ها تمام بود. دستی به شانه شا زدم و گفتم:«باید بریم.» با تکان خوردن سرش به نشانه ی تایید شروع به دویدن کردیم. خیلی زود یک لشکر از آن عوضی ها دنبالمون بودند. در خیابان با سرعت می دویدیم و هرازگاهی دست هایم ماشه ی اسلحه ها را فشار می داد و با انداختن تعدادی جسد در برابر موج عظیم آ ها سرعتشان را کم می کرد. خدایا شکر! بچه ها آنجا بودند. سجاد یک پرتال باز کرده بود. فریاد زدم :« بدو! » با سرعتی بیشتر ادامه می دادیم. نفس های آن عوضی ها را پشت گردنم حس می کردم ولی با هر گام از دسترس چنگال های مرگبار آن ها جلوتر می رفتم. همه ی بچه ها وارد پرتال شده بودند. پاهایم به شدت درد میکرد ولی ترس از مرگی دهشتناک و درد آور بدست این موجودات خونخوار نمی گذشات که تسلیم بشم. کیارش هم انگار با آخرین نفس های خود می دوید. قفسه ی سینه ام داشت منفجر میشد. صدای برخرود پاهایم به اسفالت خیابان و بد تر از آن نعره های هیولایی آن عوضی ها بیشتر از قبل مرا می لرزاند. پنج متر..سه متر...دو متر... یک متر.. سجاد در حال بستن پرتال بود. نه...! با یک پرش هر دو به سمت پرتال پرت شدیم با عبور از پرتال شکمم منقبض شد. آخخخ.
با صورت روی دست کیارش افتنادم و سپس برخوردی محکم به زمین...من زنده بودم...به زحمت از روی خاک بلند شدم و لباس هایم را تکاندم. افراد دور تا دور مارا محاصره کرده بودند ولی هیچ کدام به ماتوجهی نداشتند گویا همه وحشت زده تر از آن بودند تا به دو نفر احمق که نزدیک بود جانشان را ازدست بدهند توجهی کنند...دقایقی بعد، در کنار یک اتش نشسته بودم و به شعله های آن نگاه می کردم. واقعا حوصله
ی سخنرانی کسرا رو نداشتم. همه اونجا رفته بودن تا به حرف های اون گوش بدن .میخواستن بدونن چی شده. ولی این چیزی بود که برای من مهم نبود. نقطه مشترک همه ی زام بی ها یک چیز بود. همه ی فیلم ها درباره ی انتشار یک ویروس میگفتن. انگار بشریت آخر کار خود را کرده بود و جهان را به نابودی کشانده بود. این ها مهم نبود مهم این بود که قصر چرا نابود شده بود. اون شعله های سیاه رنگ چی بودند که با خودشون عدمیت رو می آوردند؟! وحشت زده دست هایم دور پاهایم حلقه شد...کابوس ها هیچ وقت برای لرد وحشت پایان نداشتند.
ناگهان از آن حال و هوا بیرون آمدم... باز هم در خاطرات فرو رفته بودم. رضا با همان چهره ی سردش به من خیره شده بود. گویا بعد از خیانت مجید من برای اینکه خائن بعدی باشم گزینه ی خوبی بودم. تاریکی چیزی نبود که افراد با ذهنیت خوبی به ان نگاه کنند. پوزخندی زدم و خنجرم را در آوردم. آن را بالای شعله ها قرار دادم و خیلی زود کلماتی که خودم رویش حک کرده بودم به رنگی طلایی درخشید. Dark Sider ...آهی کشیدم و به سابر، خیره شدم. زیر چانه اش را خاراندم و به سمتش تکه سوسیسی از کیفم پرتاب کردم. سرم را روی کیف گذاشتم و دراز کشیدم. بعد از وحید نوبت نگهبانی من بود. چشم هایم خیلی زود گرم شد...خواب هایی آشفته، از حمله ی زام بی ها،کشته شدن خانواده به دست آن عوضی... کشتن کاردینال و زندان آیستراک.......با صدای فریادی وحشت زده زا خواب بیدار شدم.سابر خرناس می کشید و وحیدمشعلی ار رد دستانش گرفته بود. آنسو تر رضا شمشیرش را در دستانش گرفته بود و سپرش را باز کرده بود. با اخمی بلند شدم و شمشیرم را گرفتم. به درون تارکی خیره شدم و آنجا بود که خشکم زد. یک ردای سیاه و باشلقی در درون آن سیاهی محض بود. باد سردی شروع به وزیدن کرد. و همزمان با آن صدایی باستانی آمد:«لرد کوچک...جدا انقد جسارت داری که به قلمروی تاریکی وارد بشی؟ جای تو اینجا نیست..حمله کنید » در یک فریاد اشباح به سمت ما یورش بردند. نگاهی به دیگران انداختم و متوجه شدم که هر یک مشغول گوش دادن به دیالوگ های سیاه پوش به آنهاست. یک فریب ذهنی دیگر. در حالی که من وحشت زده به آن ها خیره شده بودم. کیارش فریادی زد و موج نوری فرستاد. اشباح متوقف شدند و ناله ای درد آلود کردند. سپس خشمگین تر از قبل حمله کردند. وحشت زده تکه چوبی مشتعل را برداشتم و به سمت آن ها گرفتم. بچه ها داشتند مقاومت می کردند. رضا سپرش را سد دستان حریص شبح کرده بود. وحید با دستش کی از ان ها را گرفته بود و سعی می کرد کله ای که وجود نداشت را خرد کند و کیارش کره های نور را درست و محکم به زمین می کوبید. آن وقت من آنجا ایسنتاده بودم و خشکم زده بود. لعنتی چه مرگم شده بود. در یک فریاد شمشیرم را بلند کردم و در حالیکه در یک دستم مشعل و در دست دیگر شمشیر بود به سمت آن ها حمله ور شدم.با نعره ای از جانب وحید دیوار های اطرافمان خرد شده و به صورت کره ای تیغ تیغی به سمت شبح ها حمله ور شد. تکه پاره های اشباح تالار را فرا گرفت.
Κιαραση:
روز دوم
گروه مأموریت قبرستان
کیارش
صدای بادی که از تونل به گوش میرسید لرزهای به تنم انداخت. نگاهم به آتش گره خورده بود. نمیتوانستم اتفاقات را هضم کنم. چشمم به رضا افتاد و نفرتش را احساس کردم. با چهرهای عصبی به جواد زل زده بود و دستانش از پیراهن فیروزهایاش که در باد همچون شنلی به اهتزاز در آمده بود رد شده بود و از کنار کمربندش تکان نمیخورد. مثل آنکه منتظر اتفاقی بود؛ اما این تنها من نبودم که به این موضوع پی برده بودم. وحید که با لباسهای مشکیاش تماماً با محیط همرنگ شده بود با خستگی به رضا و جواد نگاه میکرد. میدانست که رضا به کسی که قدرتش دشمن گونه باشد اعتمادی ندارد. بیاعتمادی در تمام مدتی که باهم در سفر بودیم به چشم میخورد. وحید درحالیکه با گردنبندش که طرحی از اژدها را بر خود داشت، ورمیرفت آهی از حسرت کشید. او مسئول تیم بود و این بیاعتمادی بین اعضای تیمش او را آزار میداد. از روی عادت نگاهی به ساعتش انداخت و دوباره آهی کشید. دانستن زمان چندان ارزشی نداشت ولی تنها راه فرار از افکار رضا و جواد نگاه به همان ساعت بیارزش شده بود. عماد و سارا تنها کسانی بودند که اصلاً به این موضوعات توجهی نداشتند. عماد که تنها در سکوت ما را همراهی میکرد و سارا نیز معمولاً به دنبال فرصتی بود تا چیزی را در کیفش جا دهد که به صورت عجیبی موفق بود. او به راحتی توانسته بود نصف اجناس مقبرهها و خانههای مسکوت را بدون هیچ دردسری در کیفش جا دهد. انگار که او به سفری تفریحی آمده بود، البته این تا زمانی بود که به این مکان نرسیده بودیم. حالا که به تونل نزدیک بودیم اضطراب در صورتش نمایان شده و با نگرانی به اقلام دزدیاش نگاه میکرد. وحید برای شکستن سکوت پیشنهاد نگهبانی داد که هیچکس آن را تعارف حساب نکرد و پیشنهادش سریعاً مورد قبول واقع شد. بیچاره وحید... با اینکه خسته بود، مجبور بود چند ساعتی را بیشتر بیدار بماند. چشمان همه مست خواب بود. چند دقیقه نگذشت که همه به خواب فرورفتند.
ناگهان فریادی طنینانداز شد و حیوان وحشی جواد نیز شروع به خرناس کشیدن کرد. با چشمانی خوابآلود به اطرافم نگاهی انداختم. برای اطمینان از زنده بودن جواد به رضا نگاه کردم اما او تازه چاقویی را به دست گرفته و به جایی خیره شده بود. جواد نیز آماده شده بود و شمشیر به دست همان سمت را نگاه میکرد. به امتداد نگاه آنها، نگاه کردم و چشمانم به مردی بلندقامت افتاد که ردایی سیاه بر تن داشت. ناگهان صدای آن در ذهنم طنینانداز شد و از درون با من صحبت کرد: «تو هم اینجایی... قطعاً میتونم برات جایی تو برزخم باز کنم. طعمهی خوبی هستی؛ شاید بعداً به دردم بخوری.» و صدای خندهی کریهی به گوشم رسید. به بقیه نگاه کردم و سعی کردم که فکر کنم روی صحبتش با کس دیگری است اما همه در فکری دیگر بودند. این نحو صحبت مرد عجیب بود و عجیبتر آنکه همه با ترس به او نگاه میکردند مثل اینکه همه به حرفهای او را خودشان گرفتند. ترس تمام وجودم را فراگرفت. ناگهان چند شبح شنل پوش با سرعت بسیار زیادی به سمتمان حرکت کردند به قدری سریع بودند که چشمانمان به سختی آنها را دنبال میکرد. همه مطمئن بودیم اگر اشباحی در جهان وجود داشته باشند اینها همان اشباحاند. از ترس قدرتم را به سمتشان رها کردم اما این کار تنها برای چند لحظه حرکت اشباح را آرام کرد و سپس آنها دوباره هجوم آوردند. آن طور که من شمردم تقریباً پانزده شبح به سرعت باد به میدان وارد شدند که تنها میشد رد سیاه رنگی از آنان دید قبل از اینکه رو به رویت ایستاده باشند.
همان اول رضا سپرش را برای دفاع از عماد که کنارش ایستاده بود بالا گرفت که یک شبح به آن برخورد کرد و سرعتش باعث شد تا از این برخورد آسیب شدیدی ببیند. در این میان سارا طبق عادت به جیب شبحی که از کنارش میگذشت دستبرد زد، سپس ناگهان با ترس به عقب برگشت و خنجرش را در شکم شبح که برگشته بود تا به او حمله کند به فروکرد... از قیافهی سارا میشد فهمید که چیزی درست نبود. وحید که متوجه این حالت سارا شده بود بلند گفت: «جمع بشید.» اشباح انگار فهمیدند که چه کسی رهبر این تیم است پس لحظهای مکث کردند و به وحید خیره شدند. البته اگر بتوان چنین حرفی زد. بدن و صورت آنها کاملاً با پارچهی سیاه پوشیده شده بودند که روی آن هم شنلی به تیرگی شب تنشان بود و اصلاً معلوم نبود در صورتشان چشمی وجود داشته باشد یا نه.
سارا به سرعت پشت سر رضا رفت و کنار عماد ایستاد. خنجری را از جنازهی شبحی بیرون کشیدم و در کمر آنی که پشت جواد بود فروکردم و شبح بر زمین افتاد. به نظرم این اشباح اگر واقعاً شبح بودند و چیزهایی که ما درباره اشباح شنیده بودیم کاملاً راست بودند بیش از حد راحت شکست میخوردند.
در چند دقیقهی اول وحید سه تا از آن موجودات را به در کرده بود و دوتایشان نیز با چاقوهای رضا به زمین افتاده بودند، جواد نیز علاوه بر اینکه خودش دو شبح را از دور خارج کرده بود شبحی را از دهان ببرش بیرون میکشید. خون تیرهی اشباح زمین را پوشانده بود. اصلاً مگر اشباح خون دارند؟! در همین بین که ما دور هم جمع شدیم، باقی اشباح ما را دوره کردند.
صدایی از کنارم به گوش رسید. سارا با صدایی کش دار جیغ جیغ کرد: «اونها آدمن... آدمای زنده. نکشینشون... .»
رضا به سرش به اشباح اشاره کرد و گفت: «اینطور نیست.»
سارا با عصبانیت فریادکشید: «اما اونا مثل آدمان و دستم هم از بدنشون رد نمیشه که یعنی زندهن.»
رضا سری تکان داد و گفت: «نه...هاله اونا فرق میکنه... .»
وحید که باخشم به آن موجودات نگاه میکرد با صدایی آمیخته از کلافگی گفت: «توضیح بده.»
رضا سریعاً گفت: «آدمهای زنده یه جور هالهی خاص دارن که اینها اون هاله رو ندارن ولی مرده هم نیستن چون اگه مرده بودن هاله نداشتن. ولی هالهای که اینا دارن یه جورایی به اون وصله.» و با دستش به فرد بلندقامتی که ابتدای تونل ایستاده بود اشاره کرد و ادامه داد: «اینا به نظر یه زمانی آدم بودن اما الان مثل یه مشت عروسک خیمه شب بازی میمونن.»
حالا چیزهایی را بهتر میشد درک کرد. من با تعجب داد زدم: «یعنی اینا هم روحشون رو به اهریمن فروختن؟ یا اینکه زامبی شدن؟»
رضا با بیتوجهی دستی تکان داد و گفت: «نه یعنی اینا بیشتر یه سری جنازهن که اربابشون روحاشونو بهشون دوخته.»
سارا پرسید: «ممکنه اینا جنازههای پیشتازا باشن؟» سؤال جالبی بود، اما جواب دادن به اون ممکن نبود چون چهره آنان معلوم نبود، تازه به نظر نمیرسید آنها تازه مرده باشند و هیچکدام از ما جز محمدحسین پیشتازیهای قدیمی را نمیشناخت.
وحید از جمع جدا شد و با بندهای فلزیاش حرکاتی سریع انجام داد و به جلو حرکت کرد. ما نیز هر کدام مشغول مراقبت از خودمان شدیم. چند لحظه بعد چهار تا از شنل پوشها به سمت وحید حمله کردند و وحید هم در مقابل به آنان یورش برد. او از ضربهی یکی از
آنها جاخالی داد و ضربهای به آن زد، اما شنل پوش دیگری به پایش ضربه زد و وحید به زمین افتاد. در نزدیکیاش تنها جواد بود که او هم سرگرم مبارزهی خودش و ببرش با دو تن از شنل پوشها بود. آن دو با سرعت ماوراءالطبیعه خود دورشان میچرخیدند و جواد و ببرش مشغول دفاع در برابر ضربات غیرقابلپیشبینی آن دو و حمله متقابل بهشان بودند. رضا که در نزدیکی من بود باعجله چاقویی را در آورد و قصد داشت تا آن را به سمت شنل پوشی که از همه به وحید نزدیکتر بود پرت کند اما این کار را نکرد و لحظهای مردد ماند. میشد حس کرد که او نمیخواهد جان وحید را به خطر بیندازد. در همین هنگام سارا با فریادی بلند به سمت وحید رفت و چاقویی را در قلب یکی از شنل پوشها که بالای سر او بود فروکرد و خون فاسد شدهی شنل پوش بر صورت وحشت کردهی سارا پاشید. وحید که بر زمین افتاده بود در کسری از ثانیه روی پاهایش جهید و دو شنل پوش دیگر را از بین برد. رضا که خیالش از بابت وحید راحت شده بود یک شنل پوش را هدف اما آن شنل پوش که متوجه او شده بود مردد نماند و به سمت رضا حملهور شد. با این حرکت ناگهانی و سریع شنل پوش، رضا که انتظارش را نداشت لحظهای دستپاچه شد و تنها کاری که انجام داد این بود که دستی که سپرش در آن بود را جلوی خود گرفت. شنل پوش به جای آنکه خود را به سپر بکوبد روی پایش چرخید و از کنار سپر رد شد و به سمت راست رضا حمله کرد. حالا رضا واقعاً در خطر بود. بدون هیچ تردیدی یک شعاع سوزانندهی نور به سمت شنل پوش فرستادم و سوراخی بزرگ در سینهاش ایجاد کردم، سپس به رضا نگاه کردم. چشمکی به او زدم و گفتم: «قابلی نداشت.» که جوابش فقط یک سر تکان دادن خشک و خالی از طرف رضا بود.
این پسر چقدر خون گرمه واقعا حداقل یه لبخندی چیزی. اما فعلا وقتی برای اینجور حرفها نبود.
به جواد نگاه کردم و دیدم که تفنگ کمریاش را درآورده بود و به شنل پوشها گلوله شلیک میکرد اما هیچکدام از گلولههایش به هدف نخورد تا زمانی که خشابش خالی شد و دوباره با شمشیرش در کنار ببرش به شنل پوشها حملهور شد و باعث شد صحنهای دلخراش از تکهتکه شدن شنل پوشها به وسیله شمشیر او و دندانها و پنجههای ببرش به وجود بیاید. در آخر تنها دو شنل پوش باقی مانده بود. آن دو قدمی به عقب برداشتند، اما رضا چاقویش را درست به وسط پیشانی یکیشان نشاند. دیگری به سرعت به سمت عقب دوید اما مرد ردا پوش گردن او را گرفت و از زمین بلندش کرد. مرد ردا پوش به آرامی گفت: «کجا میری؟»
شنل پوش به حرف آمد: «ارباب... لطفا... .»
مرد با لبخندی که بر لب داشت گفت: «وظیفه تو به پایان رسیده. تازه تو همین الان هم چند صد سالی هست که دیگه وجود نداری و برای من هم دیگه ارزشی نداری. بهتره برگردی به دنیای خودت... .»
Κιαραση:
شنل پوش که از زمین بلند شده بود دستان اربابش را گرفت و با صدای خفه مانندی شروع به التماس کرد.
آن مرد سیاه ردا فشارش را بیشتر کرد. صدای قرچ شکستن گردن شنل پوش در فضا طنینانداز شد و دستانش شل و صدایش قطع شد. تا چند لحظه بدن بیجان او در دست مرد ردا پوش در هوا آویزان بود. سپس جنازه به گوشهای پرت شد.
مرد به ما نگاه کرد و من برای اولین بار به چشمانش خیره شدم. چشمانش تجسمی از کابوس بود، با اینکه صورتی مردهوار داشت ولی چشمان آبی سردش از همه چیز بدتر بود و مرا تا اعماق وجودم لرزاند. دوباره صدایش در ذهنم آوار شد.
- اونا فقط یه خوشامدگویی برای شما بودند... ببینم حالا چیکار میکنین. اگه زنده موندین ته تونل منتظرم... .
مطمئن نبودم همه این حرفها را شنیده باشند اما فریاد وحید معلوم کرد که او هم چیزی شبیه به من را شنیده بود.
وحید با عصبانیت داد زد: «اما اونا ادم بودند و توی لعنتی حق نداری از مردم سوء استفاده کنی.»
لبهای موجود تکان خورد و گفت: «اونها خودشون انتخاب کرده بودند. هیچ اجباری نبود. تازه یه چندصد سالی هست که اونها مردن و مطمئن باش هیچ چیزی رو از دست ندادن.» سپس خندهای تهوع آور سر داد و به داخل تونل رفت.
وحید در کنار عماد که نزدیک به تونل بود نشست و سارا نیز بالای سرشان پیدا شد جواد و ببرش نیز به آنها ملحق شدند رضا نیز بعد از برداشتن چاقوهایش به سمت ما برگشت اما ناگهان در کسری از ثانیه یکی از چاقوهایش را به سمت جواد پرت کرد... .
وحید فریادی زد اما چاقو به خطا رفت و از کنار جواد گذشت. من با عصبانیت به رضا نگاه کردم درست است که به جواد مشکوک بود اما این کارش... . در همین لحظه صدای متعجب و عصبی وحید را شنیدم:«رضا دقیقاً چی اونجاس؟!»
رضا
روز دوم از شروع مأموریت
ماموریت خاکستر قبرستان
بعد از پایان مبارزهی سریعی که به منزلهی اولین مانع بر سر راه ما قرار گرفت سپرم را به بندش در پشت کمرم وصل کردم و به سرعت به سمت جنازههایی که چاقوهای من دلیل نابودیشان بود رفتم و چاقوهایم را از بدنشان بیرون کشیدم تا بعداً بتوانم دوباره از آنها استفاده کنم و به سمت بقیه گروه برگشتم. همه گروه کنار هم جمع شده بودند و خستگی خود را درمیکردند. ناگهان انگشتانی را دیدم که از پشت سر آرامآرام به گردن جواد نزدیک میشدند. ناگهان بدنم به طور غریزی عمل کرد و دستم یک چاقو را از کمربندم بیرون کشید و آن را به مکان احتمالی سر صاحب انگشتان پرت کرد. وقتی این اتفاق افتاد همهی اعضای گروه خشکشان زد و وحید فریادی کشید امّا به سرعت فریادش را قطع کرد و با صدایی متعجب و عصبی به من گفت: «رضا دقیقاً چی اونجاس... ؟» همهی اعضای دیگر گروه که با عصبانیت به من نگاه میکردند سرشان را به سمت وحید چرخاندند و در این میان جواد که قبضه شمشیرش را در دست میفشرد برگشت و دید که چاقویی که به سمتش پرتاب شده بود پشت سرش بافاصلهی اندکی از او روی زمین شناور بود، درحالیکه نصفش نامرئی بود. جواد چشمانش را تنگ کرد به مکان چاقو خیره شد. من جلو رفتم و بدون کوچکترین اعتنایی به او از کنار جواد رد شدم؛ کنار چیزی که هدف گرفته بودم و از دید سایرین پنهان بود زانو زدم تا آن را دقیقتر بررسی کنم. بعد از نگاهی اجمالی و سیخونک زدن به آن، موجود را اینگونه برای وحید توصیف کردم: «بهترین چیزی که میتونم بهت بگم اینه که یه سایهس، سه بعدیه و تجسم پیدا کرده؛ هیچ چهرهای هم نداره جایی که باید صورتش باشه صافِ صافه.» سپس چاقو را از پیشانیاش در آوردم و دیدم که سایه به سرعت تصعید شد و هیچ اثری از آن باقی نماند. سرم را بلند کردم و دیدم همهی اعضای گروه به جز عماد که فقط توانایی راه رفتن داشت حالت آمادهباش به خود گرفته بودند سپس وحید با سرش به بقیه سالن اشاره کرد و گفت: «با دقت نگاه کن ببین بازم از اینا هست؟» سری تکان دادم و به بهترین نحوی که میتوانستم تمام محیط اطراف را زیر نظر گرفتم؛ اما هیچ خبری از سایهی دیگری نبود تا وقتی که انگشتانی دور گلویم بسته شدند و توانایی تنفس را از من سلب کردند. وحید اولین کسی بود که متوجه شد چه خبر است پس سریعاً یکی از بندهای فلزی دور ساعدش تبدیل به تیغهی باریک و تیزی کرد و با یک حرکت عمودیِ از بالا به پایین هر چیزی که من را از پشت سر گرفته بود را قطع کرد، سپس خودم را روی زمین انداختم تا با حرکت افقی تیغهی وحید سایه از کمر به دو نیم تقسیم شود. اینبار به طور اتفاقی نگاهم به جای درستی افتاد و تشکیل یک سایه را پشت سر کیارش دیدم. ابتدا رشتههایی از جنس تاریکی از زمین بیرون آمدند و سپس درهم پیچیدند تا هیکلی سایهای را تشکیل دهند. با صدایی گرفته کیارش را صدا زدم و به مکان سایه اشاره کردم. کیارش هم کورکورانه یک پرتو نورانی مانند نیزه را به سمت جایی که اشاره کردم پرتاب کرد. چند لحظه قبل از برخورد نیزهی نورانی به سایه، سایه مرئی شد و سپس خیلی سریع به عالم پوچی بازگشت.Κιαραση:کیارش که برای لحظهای سایه را دیده بود چشمان گرد شدهاش را به سمت من چرخاند. من به سرعت از جایم جستم و با صدایی که خشخش میکرد اعلام کردم: «کیارش میتونه اونا رو مرئی کنه.» سپس وحید بدون هیچگونه اتلاف وقتی دستور داد: «از کیارش محافظت کنید.» در نتیجه گروه اطاعت کرد و به دور کیارش حلقه زد، همه آماده بودند تا پای جان از یکدیگر محافظت کنند. چه احمقانه! محافظت از کسانی که ممکن بود همین فردا از پشت به آدم خنجر بزنند. البته قدِ کوتاه، قیافه ساده و شلوار کُردی گشاد کیارش که موقع ترک کردن قصر پوشیده بود و هنوز هم همان تنش بود، مانع این میشد که به او مشکوک باشم؛ اما بعد از خیانت مجید چیزی در وجودم شکسته بود که باعث میشد نتوانم به کسی اعتماد کنم و میدانستم ترمیم آن به همین سادگیها ممکن نخواهد بود. صدای زمزمههای سریع کیارش با وحید را شنیدم و بعد از چند لحظه صدای خرناسهای حیوان وحشی جواد من را از فکر و خیال بیرون کشید و باعث شد تا ببینم سه سایه از جهت جواد به سمت گروه میآیند. جواد به سمت آنها جهید و با چند حرکت شمشیر همه را نابود کرد، سپس طوری که همه بشنوند گفت: «چون از جنس تاریکین من میتونم حسشون کنم اما انگار یه چیزی داره با قدرت من مقابله میکنه واسه همین گاهی از دیدرسم خارج میشن.» در همین موقع ناگهان نور آبی رنگی از حبابی که کیارش ایجاد کرد ساتع شد و کل سالن را در بر گرفت. بعد از این اتفاق بینهایت رشته تاریک از جایجای سالن بیرون آمد و کمکم ارتشی از سایهها شکل گرفت. وحید که موقعیت پیشآمده را نامناسب میدید دستور عقبنشینی داد و همه را به سمت راهروی قبل از سالن راهنمایی کرد. تقریباً از درگاه عبور کرده بودیم که شیشهای که زمین را پوشانده بود با اولین تماس ترک برداشت و پایین ریخت.ما که لای منگنه میان سقوط در دل تباهی و رفتن به میان ارتش سایهها سرگردان مانده بودیم به هم دیگر نگاه کردیم و برگشتیم تا تنها راهی که ممکن بود بتوانیم ا آن نتیجهای بگیریم را در پیش بگیریم.من که امید زیادی به نجات نداشتم در ذهنم خودم را لعن و نفرین میکردم که چرا به این مأموریت احمقانه آمدم و چرا پیشتازان را رها نکردم و نرفتم تا خانوادهام را پیدا کنم، شاید آنها در جایی هنوز زنده باشند و من بتوانم به آنها کمک کنم. همین موقع وحید با قدمهایی آرام جلو رفت و جلوتر از همه ایستاد. او با اینکه از بیفایده بودن عملش آگاه بود اما قصد داشت در این ثانیههای آخر از گروهش با تمام وجود دفاع کند. او حداکثر قدرتش را به کار گرفت و ابتدا دو در ورودی را تکهتکه کرد و قطعات آن را به هزاران تیغهی تیز تبدیل کرد که او را در بر گرفتند و او را شبیه به انسانی با هزاران بازوی مرگآور کردند. همین موقع جواد از پشت سر وحید بیرون آمد و کنار او قرار گرفت، سپس دستانش را به سمت ارتش سایهها گرفت، چشمانش را بست و تمرکز کرد. وحید چشمش به جواد افتاد و دهانش را باز کرد تا به او دستور بدهد که پشت سرش باقی بماند اما انگار فایدهای در این کار نمیدید پس بیخیال او شد و دهانش را بست سپس قدمی به سمت ارتش سایهها برداشت. ناگهان صدای فریاد جواد همه جا را پر کرد و همزمان با فریاد او زمین ترک خورد و شروع به لرزش کرد. چند لحظه بعد هزاران هیولا از شکاف روی زمین فوران کردند و به جان ارتش سایهها افتادند. جواد هم ابتدا تلوتلویی خورد و سپس به ارتش هیولاهایش ملحق شد و با شمشیرش هر چیزی که به او نزدیک میشد را تکهتکه میکرد. بعد از این اتفاق وحید که چند ثانیهای را در شوک به سر میبرد، به خود آمد و تبدیل به یک دستگاه تخریب و کشتار غولآسا که گهگاه دستهای از تیغهها را به این سمت و آن سمت پرتاب میکرد شد و به جان ارتش سایهها افتاد. در این میان من، سارا، کیارش و عماد کاری به جز خیره شدن به مبارزهی آن دو از دستمان بر نمیآمد تا وقتی که گروه کوچکی از سایهها از وحید و جواد گذشتند و به سمت ما و به خصوص کیارش که آنها را مرئی کرده بود آمدند. من قبل از همه به سمت آنها حرکت کردم چون میدانستم وحید و جواد که سرگرم کار خود هستند و کیارش هم بر روی روشن نگهداشتن حباب نورانیاش تمرکز کرده است پس میماند من، سارا و عماد که از عماد جز قدم زدن نمیشد انتظار دیگری داشت، سارا هم از آن جایی که بیشتر نقش دزد را بر عهده داشت تا یک جنگجو ممکن بود نتواند از عهده این چند سایه بر بیاید، پس تنها کسی که باقی میماند من بودم که باید کاری انجام میدادم. همین طور که به سمت آن چند سایه میدویدم دو چاقو از کمربندم بیرون کشیدم و دو سایهای که جلوتر ا بقیه بودند را هدف گرفتم. بعد از نابود کردن آنها به سرعت دو چاقوی دیگر بیرون آوردم و دو سایه دیگر را هم از بین بردم. از آن جایی که تنها چند قدم با آنها فاصله داشتم اینبار چاقوهایم را به جای پرتاب کردن محکم در دستم گرفتم و به میان سایهها پریدم.بلافاصله بعد از اینکه اینکار را کردم سایهها به جای حمله مستقیم دورم حلقه زدند و ایستادند. من دلیل این کارشان را متوجه نشدم ولی اگر هم متوجه میشدم چه فرقی برایم داشت؟! من که خودم را محاصرهشده دیدم با یک حساب سرانگشتی سایهها را شمردم و فهمیدم که آنها تنها هشت نفر هستند و از آن جایی که هیچ سلاحی با خود ندارند به راحتی میتوانم از عهدهشان بر بیایم. وقتی اولین سایه به سمتم حرکت کرد تمامی آموزشاتی که در قصر دیده بودم با سرعتی سرسامآور در ذهنم به گردش در آمدند و در دلم از ملکه سرخ، با اینکه از او به خاطر نابود کردن تفنگ دوربردم دل خوشی نداشتم، برای تمرینات سختش تشکر کردم. پس از چند لحظه تمامی هشت سایه به دست من نابود شدند و من تنها با چند کبودی باقی ماندم. صدای جیغ سارا در ذهنم زنگی را به صدا در آورد. پس بدون هیچ فکری سریع به جایی که آنها را ترک کرده بودم برگشتم و دیدم کیارش به سمت راهرو برگشته است و با یک دست توپهای نورانی به سمت پایین پرت میکند و با دست دیگر حباب نورانیاش را نگه داشته است. سارا هم با یک چاقو مانند چاقوهای من ایستاده است و پایین را نگاه میکند. وقتی به آنها رسیدم، به همان سمتی که آنها نگاه میکردند نگاه کردم و دستهای از موجودات انسان مانند را دیدم که از آبی که چندین متر پایینتر بود بیرون میآمدند و به دیوارها و دو ستون الماسی میچسبیدند و بالا میآمدند. همین طور که لحظه به لحظه بر تعداد آنان افزوده میشد من بیشتر به وخامت اوضاع پی میبردم. باید هرچه زودتر از این مکان جهنمی بیرون برویم وگرنه همهی ما محکوم به فناییم. نگاهم را به بالا برگرداندم و چهرهی کیارش را دیدم که همزمان دو کار را باهم انجام میداد، هم باعث میشد تا همه بتوانند سایهها را ببینند و هم تلاش میکرد تا جلوی بالا آمدن خیل عظیم موجودات درون آب را بگیرد.در ذهنم دو دوتا چهارتای سریعی کردم و بلافاصله دست به کار شدم. در میان جمعیت زیاد سایهها که به مرور توسط غولها و موجودات وحشتناکی که جواد احضار کرده بود و تیغههای وحید که در هوا پرواز میکردند و آنها را تکهتکه میکردند کم و کمتر میشد به دنبال وحید گشتم. از آنجایی که میدانستم کمتر شدن تعداد سایهها به معنی پیروزی ما نیست و به زودی آنها جایگزین خواهند شد به چشمانم فشار بیشتری آوردم تا اینکه وحید را پیدا کردم؛ اما رسیدن به او چندان ساده نبود پس به دنبال راهحلی گشتم و راحتترین کار ممکن را انجام دادم. در میان سر و صداهای موجود نام وحید را فریاد زدم اما انگار اصلاً صدای من به گوش او نرسید که چیز عجیبی نبود. چه کسی گفته است که راحتترین کارها باید نتیجهبخشترینشان هم باشند؟! پس مشکلترین راه ممکن که تنها گزینهی باقیمانده روی میزم بود را برگزیدم. سپرم را که پشتم بسته بودم در آوردم و با یکی از چاقوهایم انگشتم را سوراخ کردم. سپس با انگشت خونآلودم به ترتیب بعضی کلمات نوشتهشده روی سپرم را لمس کردم. با وجود اینکه دوست نداشتم که هیچ کس از قدرتهای سپرم آگاه شود اما با توجه به اوضاع پیشآمده مجبور بودم از بعضی از آنها استفاده کنم. بعد از اینکه کار لمس کردن من تمام شد تمام نمادهایی که لمس کردم با نور آبی درخشانی برق زدند و خاموش شدند. در همین هنگام لبههای تیز دور سپرم شروع به رشد کردند و طول هر کدام به اندازهی یکی از چاقوهایی که در کمربندم بود شد. وقتی این تغییرات تمام شد سپرم را بلند کردم و با تمام توانم به جلو پرت کردم. سپر به جای اینکه مسیر مستقیمی را در پیش بگیرد شروع به چرخش در شعاع دو متری من کرد بعد از چند لحظه سپر آنقدر سریع میچرخید که دیگر فقط سایهی سیاه رنگی از آن به دور من دیده میشد. من با تمام سرعت به سمت وحید دویدم و سپر هم سرعتش را با من تنظیم کرد. هر موجود زندهای که بر سر راه سپر قرار میگرفت نابود میشد چه سایهها، چه هیولاهای جواد که ابداً به دلیل این اتفاق از او عذرخواهی نخواهم کرد. وقتی به وحید نزدیک شدم سپر را متوقف کردم و سپر خودکار به درون دستم بازگشت. چند قدم مانده تا وحید را به سرعت طی کردم و او را صدا زدم وقتی توجهش به من جلب شد او را در جریان اتفاقهایی که در اطراف میافتاد قرار دادم. وحید سری تکان داد و درحالیکه چند تیغه را باقدرتش به سمت عدهای از سایهها پرتاب میکرد گفت: «من سعی میکنم راهمون به سمت تونل باز کنم، برو به جواد هم بگو توی باز کردن راه کمکم کنه. بعدش برگرد پیش بقیه بچههای گروه و بهشون بگو به سمت تونل حرکت کنن، ما باید هرچه زودتر از این جهنم خارج بشیم.» و به سراغ کار خودش بازگشت. دوباره از همان قدرت سپرم استفاده کردم و به سمت جواد رفتم. جواد که در میان هیولاهای تاریکیاش ایستاده بود وقتی صدایش زدم به سمتم آمد و وقتی حرفهایم تمام شد فقط سری به تأیید تکان داد و بر سر کارش برگشت.به دلیل کم شدن تعداد سایهها اینبار برای بازگشت نیازی به قدرت سپر نداشتم، تازه میدانستم که الآن حواس جواد به من است و نمیخواستم او از رازهای من باخبر شود، زیرا او جزو افراد دارای اولویت در لیست خائنان احتمالیای که در ذهنم داشتم بود پس فقط با اتکا به قدرت بدنی و مهارتم در استفاده از چاقو و کمک سپرم با بیشترین سرعت ممکن به سمت درگاه ورودی رفتم. وقتی به ورودی نزدیک شدم چهره غرق در عرق کیارش را دیدم که هنوز دو کار را باهم میکرد و سارا که هر چند وقت یکبار خم میشد و با چاقویش به چیزی پایین پاهایش ضربه میزد و دوباره گوش به زنگ میایستاد. وقتی به آنها رسیدم دیدم در طرف مخالف جایی که سارا ایستاده بود دست سفید رنگی بر روی لبه درگاه ظاهر شد. سریع خودم را به آن رساندم و با لبه تیز سپرم که به حالت سابق برگشته بود به آن ضربه زدم و صاحب دست را قبل از اینکه کاملاً بالا بیاید به همان جایی که تعلق داشت برگرداندم؛ اما دست قطعشده بر روی لبه زمین ماند و پوست سفید و بادکرده آن بر اثر سالها زیر آب ماندن حال آدم را به هم میزد، پس با نوک پا آن را شوت کردم و پیش صاحبش فرستادم. بعد از این به سرعت برای سارا و کیارش کاری که باید انجام بدهیم را توضیح دادم و به ورودی ان تونل عمیق اشاره کردم. آن دو که رمق چندانی برایشان باقی نمانده بود سری تکان دادند.کیارش از شدت فشاری که تحمل میکرد رنگش پریده بود و به سختی خود را نگه داشته بود پس به او گفتم: «کیارش نمیتونی اون حبابتو از خودت جدا کنی؟ یه جوری که انرژی کمتری ازت بگیره...» سرش را بلند کرد و در چهرهام نگاه کرد، سپس گفت: «باید قدرت اون از جایی تامین بشه وگرنه خاموش میشه و هرچقدر هم که به من نزدیکتر باشه انرژی کمتری ازم میگیره.» به سپری که در دستم بود اشاره کردم و گفتم: «شاید این بتونه قدرت لازمو تامین کنه.» نگاه متعجبی به من انداخت و میخواست جواب بدهد که من پیشدستی کردم و گفتم: «فقط امتحانش کن.» او که توانایی لازم برای مخالفت کردن را نداشت با چند اشاره حباب نورانی را به پرواز در آورد و آن را بر روی سپرم گذاشت سپس چشمانش را بست و اندکی به خودش فشار آورد. ناگهان نفس عمیقی کشید و سرش را بلند کرد و با شادی به من نگاه کرد گفت: «آخیش. این سپرت چطور میتونه اینکارو بکنه؟» جوابش را ندادم و فقط سری برایش تکان دادم و به سمت ورودی تونل اشاره کردم. او انگشتش را بند کرد و گفت: «یک لحظه فقط... .» و به سمت درگاه برگشت. سپس دستانش را بلند کرد و تمام عضلاتش منقبض شد آنگاه فریادی زد و هزاران پیکان نورانی در هوا ظاهر شدند و به سمت موجوداتی که در آب بودند یا سعی میکردند از دیوارها بالا بی آیند پرتاب شدند و آنها را سوراخسوراخ کردند. بعد از انجام این کار کیارش روی زانوانش افتاد و نفسنفس زد. سریعاً به سمت او رفتم و او را روی پاهایش بلند کردم. به نسبت جثه کوچکش وزن زیادی داشت اما با هر سختی که بود با یک دست به او در راه رفتن کمک کردم و با دست دیگر سپرم را به هر سایهای که نزدیک میشد میکوبیدم. سارا و عماد هم جلوی ما حرکت میکردند و در مسیری که جواد و وحید به سختی بازکرده بودند جلو میرفتند. اولین کسی که وارد تونل شد سارا بود و بعد از او عماد، من، کیارش، جواد و در آخر وحید . وحید تمام فلزاتی که از در ورودی به دست آورده بود را تبدیل به دیوارهی محکمی در پشت سرمان کرد. چند لحظه همه ایستادیم و به سرعت اندکی انرژی خود را بازیابی کردیم سپس وحید که خطهای زیر چشمان خون گرفتهاش نشان از خستگی او میداد گفت: «ما نمیتونیم اینجا بمونیم باید هرچه سریعتر حرکت کنیم و از این مکان فاصله بگیریم.» و با دست لرزانش به سالن اشاره کرد. همه در موافقت با او سری تکان دادیم و به راه افتادیم. من و سارا که کمتر از بقیه خسته بودیم جلوتر از همه هدایت گروه را بر عهده گرفتیم. بعد از حدود نیم ساعت من که حواسم پرت کف تونل که صدها متر پایین تر بود شده بود چشمانم را به پشت سرم برگردانم و به مسیری که طی میکردیم نگاه کردم. چیزی زیر پای سارا توجهم را جلب کرد اما من دیر به او اخطار دادم و او که چند قدم جلوتر از همه حرکت میکرد به قدری دیر متوجه خطری که تهدیدش میکرد شد که نمیتوانست از جلوی دهها پیکانی که از دیوار کنارش به سمتش پرتاب شد کنار برود. من که فکر میکردم کارش تمام است چشمانم را بستم و در دل آرزو کردم که هرچه سریعتر از این خواب بد بیدار شوم اما وقتی چشمانم را باز کردم دیدم او سر و مر و گنده بر سر جای قبلی خود ایستاده است و سپس نفسنفس زنان بر روی زانوانش افتاد. به سمتش دویدم که ببینم آیا آسیبی دیده است یا نه که دستش را بلند کرد و گفت: «من خوبم.» و سرش را بلند کرد و به چهره بهتزده افراد گروه نگاه کرد. دهانم را باز کردم تا از او معذرتخواهی کنم که گفت: «فقط یکم شکه شدم و انرژیم خالی شده.» وحید هم با اخم اضافه کرد: «شانس آوردیم که قدرت سارا نجاتش داد.رضا از این به بعد حواستو بیشتر جمع کن، ما نمیخوایم هیچکدوممون به دلیل حواسپرتی تو آسیب ببینه.» و به من چپچپ نگاه کرد. وقتی نگاه خیره جواد را بر روی خودم حس کردم برگشتم و جواب نگاهش را دادم همین را کم داشتم از روی نگاهش فهمیدم که او فکر میکند من قصد داشتم به یکی از افراد گروه عمداً آسیب بزنم پس خطاب به همه گفتم: «ببخشید، از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم.» بعد از آن اتفاق به مدت یک ساعت در تونل حرکت کردیم و از چند تله که به طور ظریفی جاسازی شده بودند رد شدیم تا به محوطهی نسبتاً بازی رسیدیم. بعد از اینکه به دقت آن را گشتیم و از امن بودن آن اطمینان پیدا کردیم وحید دستور توقف را صادر کرد و همه بر روی زمین ولو شدند. از آن جایی که اتفاقات قبل از شروع مأموریت خیلی سریع رخ داده بودند زمان زیادی برای جمع کردن آذوقه و آمادهسازی خودمان پیدا نکردیم و نتیجهاش این بود که جز خرت و پرتهایی که در چند کولهای که اعضای گروه به همراه داشتند بود چیزی همراهمان نبود و آن چیزها هم آنقدری نبودند که بتوانند برای چند روز غذایما را تامین کنند. وحید که متوجه این امر بود اظهار بیمیلی کرد و رفت چند قدم آنطرفتر روی زمین دراز کشید، چشمانش را بست و استراحت کرد.من هم که اشتهایم کور شده بود بلند شدم و گفتم: «اولین نوبت نگهبانی با من...» و سپرم را که هنوز با نور آبی رنگ حبابی که کیارش بر رویش قرار داده بود میدرخشید روی زمین گذاشتم تا به کار روشن کردن استراحتگاه ادامه بدهد و بلند شدم تا بهترین جای ممکن را برای نگهبانی پیدا کنم. خوشبختانه محوطهای که در آن بودیم یک فضای مدور با دیوارهای سنگی خاکستری بود که تنها یک ورودی داشت و این کار مراقبت از آن را آسانتر میکرد. وقتی جای مناسبی پیدا کردم نشستم و به اعماق تاریکی خیره شدم. به دلیل نعمت چشمهایم حتی تاریکی هم نمیتوانست چیز زیادی را از من مخفی کند مگر اینکه دوباره خودم را به کوری بزنم، مانند وقتی که تغییرات مجید و نورهای تاریک اطرافش را دیدم و خودم را به کوری زدم؛ مانند وقتی که به اعماق شکاف خیره شدم و دنیای آن سویش و نیروهایی که آنجا جریان داشتند را دیدم، همچنین هنگامی که دستان ارباب آنان را که به سمتم دراز شد را دیدم و جان خودم را برداشتم و از آن مکان نفرین شده فرار کردم و به قصر بازگشتم و از ترس خودم چیز زیادی به مسئولان قصر نگفتم و تنها نتیجهای که از این حماقتم به دست آمد نابودی قصر و از بین رفتن تمام چیزهایی که به آنها دلبستگی داشتم به همراه هزاران بیگناه بود. بعد از دیدن نتیجه اعمالم با خودم قسم خوردم که دیگر هیچگاه خودم را به کوری نزنم تا وقتی که چیز مشکوکی از دیگران به چشمم آمد آن را از خودم و دیگران مخفی نکنم یا نادیده نگیرمش. همینطور که به اعماق تاریکی خیره شده بودم یکی از چند چاقویی که برایم باقی مانده بود را بیرون کشیدم و در دستم چرخاندم و به انعکاس تصویر خودم در آن نگاه کردم تا وقتی که چشمانم به چشمان آبی خودم در تصویرم خیره شدند. به نظرم رسید لحظهای چشمانم برقی زدند و خاموش شدند سرم را بلند کردم و زیر لب زمزمه کردم: «این جدید بود.» و مشغول کاری که داوطلب انجامش شده بودم، شدم.
سارا
ماموریت خاکستر قبرستان
روز دوم وسوم
تونل خیلی ترسناکتر اون چیزی بود که همیشه میگفتن!موندم کارگرا چیجوی اینجا کار میکردند. دیوارای بلند و تیره که روی بعضیهاشون اشکالی هم بود! به هر طرف که نگاه میکردی، دیوار بود! فقط دیوار رو به رو مشخص نبود که اون هم یه زمانی مشخص میشد! چیزی که ترسناک ترش میکرد این بود که دیوارای خیلی محکمی هم نداشت! یعنی نه اینکه دیواراش کاغذی باشه ها، ولی خب خیلی هم محکم نبود! میدونین ما کلا سه نوع دیوار داریم! دیوارای خارجی، دیوارای ایرانی و دیوارای چینی! خب دیوارای خارجی محکم ترین دیوارا هستن ولی رد شدن ازشون راحته! دیوارای ایرانی اون قدرت رو ندارن و ضعیف ترن اما رد شدن ازشون یه مقدار سخته! ممکنه اون وسط لابه لای چند تا آجر گیر کنی😐 و اما دیوارای چینی! کیه که اینا رو نشناسه! اصلا رد شدن از اینا خیلی خطرناکه! بهشون هیچ اعتمادی نیست! یه وقتی ممکنه بخوای رد بشی بریزه رو سرت! هیچی دیگه..! این دیواره ترکیبی بود! خیلی محکم نبود ، میشد به راحتی ازش عبور کرد و اون حس ترس دیوارای چینی رو هم القا میکرد! دیگه خودتون حساب کنین چی میشه! البته این فقط احساس من نبود همه با نگرانی به اطراف نگاه میکردن!شاید اونا هم چیزایی رو میدیدن که من نمیتونستم اما هیچ کس در مورد دیوارا اطلاع نداشت و منم قصد نداشتم که حرفی بزنم! چون اون قدر هم خطرناک به نظر نمیرسید!
توی این مدت ماموریت با قدرت و روش های جنگی پسرا آشنا شده بودم، البته قبلا هم در این مورد زیاد می شنیدم ولی خب دیدنش یه چیز دیگه بود! توی همین فکرا بودم که احساس کردم رضا دیگه نمیاد. برگشتم تا ببینم مشکل چیه که احساس کردم چند تا چیز به سرم نزدیک میشن. فرصتی برای تکون خوردن نبود پس سریع چشامو بستم و سعی کردم روی بی وزنی تمرکز کنم😐 خیلی چیز احمقانه ای بود اما تنها راهی بود که به ذهنم رسید! چند ثانیه ای گذشت که دیگه اون صدای نزدیک شدن رو حس نکردم. چشام و باز کردم و اولین چیزی که دیدم تیر هایی بود که توی دیوار رو به رو فرو رفته بود😐 ترسیدم و نشستم روی زمین! رضا اولین کسی بود که اومد سمتم! همشون توی شوک بودن انگار ... سریع گفتم: چیزی نیس خوبم! رضا دوباره اومد حرفی بزنه که گفتم: یکم شوکه شدم و انرژیم خالی شده...
بعد از اون هم وحید یه اخطار داد و جمع دوباره ساکت شد! بعد از گذشتن از مقدار زیادی راهرو که سعی می کردم همه دیوارهارو به خاطر بسپارم چون ممکن بود برای برگشت به درد بخوره، تصمیم بر مدتی کوتاه استراحت گرفته شد که رضا هم برای نگهبانی داوطلب شد! سعی کردم نخوابم چون مطمئنا توی یه تونل بی سر وته نمیشد با آرامش خوابید! ولی خب همون طور که نشسته بودم و دعا میکردم خبری از اون موجودات افسانه ای مثل ابوالهول نباشه،خوابم برد!
همون طور که حدس میزدم اصلا خواب راحتی نبود! هرچند هیچی از اون خواب یادم نمی اومد اما هنوزم تحت تاثیر آشفتگیش بودم!سعی کردم دوباره بخوابم اما هیچ نتیجه ای نداشت! به ساعتم نگاه کردم. تقریبا ساعت چهار بود! به سمت رضا رفتم و سعی کردم آروم صداش بزنم که نترسه اما خیلی هم موفقیت آمیز نبود! چند دقیقه بعد هم رضا رفت تا استراحت کنه ومنم به جای اون نشستم!
به کیفم نگاه کردم... یه کوله لی کمرنگ... چند وقت پیش از زیر زمین قصر دزدیده بودمش! وقتی گفتم قصر، یاد یکی از شیشه های خون افتادم که مال شهرزاد بود! به طرز عجیبی چشمک میزد و خب الان توی کیف منه! یه شیشه سفید پر از خون ... هیچ وقت نفهمیدم چرا آوردمش! البته توی این کیف یادگاری از قصر کم نیست! حتی خودشم یادگاریه! یکی از ویژگی هاشم این بود که هرچی میریختم داخلش پر نمیشد! حداقل تا الان که پر نشده بود! از بچگیم از اینا میخواستم:دی یکی از چیزایی که تازه برداشته بودم و در اوردم و بهش نگاه کردم! یه گوی سیاه رنگ که اشکال برجسته عجیبی روش وجود داشت! از این گوی تقریبا صد مدل بود که منم تا جایی که میشد برداشتم و توی کیفم گذاشتم! توی راه، از همون اول ... توی قبرستون و حتی در نزدیکی تونل هرچیز که احساس میکردم ممکنه به درد بخوره بر میداشتم و توی کیفم میذاشتم! مثل همین گوی ها و چند تا ظرف و مجسمه کوچیک سنگی! حتی یه جمجمه کوچیک هم دیدم که خیلی خوشم اومد و میخواستم برش دارم که وحید با سرعت من و دور کرد چون اعتقاد داشت هرچیزی به درد نگه داشتن نمیخوره!حتی یه بار هم به خودم اومدم و دستم رو توی جیب رضا دیدم ! از اون وحشتناک تر این بود که رضا هم متوجه شده بود! اما خب چیزی هم نگفت و به چشم غره رفتن بسنده کرد!راستی چند تا بیل ور داشتم شاید انتهای تونل لازم بشن البته وقتی که وارد تونل شدیم هم نگرانی خاصی سراغم اومد که نکنه این چیزایی که برداشتم به ضرر باشه! توی همین فکرها بودم که انگار یه لحظه خوابم برد ... نمیدونم دقیقا چطور شد اما گوی از دستم افتاد و چند قدم اون ور تر روی زمین افتاد و شکست و صدای بلندی هم ایجاد کرد طوری که همه با وحشت از خواب پریدن! البته به اندازه کافی هم خوابیده بودن! ساعت نزدیک به هفت ب
ود! داشتم به چهره بهت زده و خواب آلود پسرا نگاه میکردم که متوجه شدم جای اون سنگ،یه سگ سنگی نسبتا بزرگه! جواد سگ رو که دید خندید و دوباره دراز کشید تا بخوابه ... فکر کنم با خودش فکر کرد که داره خواب میبینه یا یکی از اون مجسمه هاس دزدی منه که خب همچین هم اشتباه نبود! وحید هم با چهره ای بی تفاوت به سگ خیره شد و رضا و کیارش هم که فقط یکی از چشم هاشون رو باز کرده بودن، همون اول دوباره خوابیدن! سگ هم که دید مرکز توجه نیست غرش بلندی کرد که باعث شد از جام بپرم!
جواد که با صدای سگ از خواب پریده بود(پسرا خیلی زود خوابشون میبره!) با صدای ارومی گفت: لطفا نگو که قراره با این سگ بجنگیم! من یه ملت رو کشتم اون وقت یه سگ بیاد برای من؟
سگ رو با لحن تمسخر آمیزی گفت که اون طور که به نظر می رسید سگ اصلا خوشش نیمد! البته من که هیچ درکی از حالات و رفتار سگ ها ندارم اما وقتی سگ با غرش بلندی خودش رو روی جواد انداخت، به این نتیجه رسیدم! جواد با چنان شدتی روی زمین افتاد که به جای اون، سر من درد گرفت! اما اون هم کم نیاورد و سگ رو با قدرت به سمت دیوار پرتاب کرد! طوری که همه دیوارای اطراف لرزیدن و باعث شد ترس من در مورد دیوارها بیش تر بشه! حاضر بودم اون موقع از سگ دفاع کنم ، فقط جواد دوباره دیوارا رو به لرزه در نیاره! این طور که به نظر می رسید جواد خودش هم جا خورد چون دیگه سگ رو پرت نکرد! سگ هم وقتی بادیوار برخورد کرد یکی از پاهاش رو از دست داد ولی بدون توجه ، دوباره به جواد حمله کرد! رضا هم در دفاع از جواد یکی از چاقوهاش رو به سمت سگ پرت کرد که باعث شد سگ یکی دیگه از پاهاش رو هم از دست بده! اما چیزی نگذشت که اون پاها دوباره سرجاشون قرار گرفتن! هر ضربه ای که به سگ وارد می کردند، بعد از چند ثانیه خوب می شد و هیچ اثری ازش نمی موند! در واقع تنها کسایی که بی کار نشسته بودن من و کیارش بودیم که کیارش وظیفه تمرکز برای روشن نگه داشتن محیط رو بر عهده داشت و منم توی اکثر جنگ هایی که داشتن، بیش تر نگاه می کردم تا یه چیزایی یاد بگیرم! روی کمر سگ علامتی هک شده بود که در نهایت یکی از تیغه های وحید همونجا فرود اومد و سگ رو تبدیل به یاد و خاطره ای از سنگ کرد! به تیکه های سنگ نگاه می کردم که همشون جمع شدن و دوباره یه گوی شدن! به حق چیزای ندیده😐 گوی رو برداشتم و دوباره توی کیفم گذاشتم و کیفم رو گذاشتم روی زمین! پرسیدم : یعنی این گوی نفرین شده بود!؟
هیچ کس هیچ جوابی نداد! چند دقیقه گذشت تا همه تقریبا آماده راه افتادن شدن یکی دیگه از گوی ها از کیفم بیرون افتاد! خدا این یکی رو بخیر کنه😐 اصلا حس خوبی بهش نداشتم! قبل از اینکه به خودم بیام ، گوی شکست و موجودات ریز بسیار نفرت انگیزی ازش خارج شدن! گرد شدن چشمام برابر شد با جیغی خفه و باعث شد روی امن ترین نقطه ممکن ، یعنی کمر وحید که نزدیک ترین فرد بود، بپرم! وحید با تعجب پرسید:چی کار می کنی بچه؟ بیا پایین!؟
پاهامو دورش محکم کردم: تا این موجودات زندن فکرشم نکن تکون بخورم از جام!
وحید گفت: تا نیای پایین که نمیتونم تکون بخورم و بکشمشون!
همون طور که تلاش میکردم جام رو راحت نگه دارم گفتم:فکرشم نکن!
وحید هم مثل بقیه خیلی خسته بود و این رو از حرف زدنش هم متوجه می شدیم اما واقعا دست خودم نبود و ترجیح دادم حرفش رو که میگفت توی شکم عنکبوت ها جا نمی شی رو بدون جواب بزارم!
کیارش زودتر از همه دست به کار شد! احتمالا برای نجات وحید از حطر احتمالی خفگی بود نمیدونم! البته قدرت کیارش مناسب ترین قدرت بود ! روی بدن عنکبوت ها هم همون علامت بود که برخورد اشعه های نورانی کیارش با همون نقطه باعث از بین رفتن اون ها شد! وحید پرسید: حالا چطور؟ میای پایین؟
خب حقیقت اصلا دلم نمی خواست اما واقعا چاره ای نبود! آه کشیدم: من که جام خوب بود! و پریدم پایین!
گوی عنکبوت ها رو برداشتم و توی کیفم گذاشتم! این گوی ها تا وقتی از کیفم بیرون نیمده بودن خطری نداشتن پس باید حواسم و جمع می کردم تا توی کیفم بمونن! واقعا نمیدونم یه گوی سنگی چطور میتونه بشکنه!
در نهایت قرار شد وسایل روجمع کنیم تا به ادامه ماموریت برسیم..!
اختتامیه این دور:
موضوع:
به یاد دوست خوبم جورج.آر.آر.مارتین(!)
راوی: خودم
افراد درون داستان: همه بجز اونایی ک مردن و اونایی ک زامبی شدن و اونایی که یجا گیر افتادن.
لعد از اینکه اخرین گروه، گروه وحید برگشتند تقریبا غروب روز چهارم شده بود.
حریر فاطمه را دیده بود که دربین ماست برای همین خیالمان تاحدودی راحت شد ک او نمرده و بالاخره امروز فردا خودش را به ما میرساند.
بنابراین تمام تطلاعات را با بچه ها درمیان گذاشتیم.
از انجایی ک هیچ اطلاعات خاصی برای نحوه تزکیب کردن نبود ما بی هیچ دستور العملی اقدام به ترکیب کردن مواد کردیم.
حریر ظرف سیماب ماه را آورد و لیلا از درون کیسه ای چند تکه قندیل بیرون اورد و آنها را درون کاسه ریخت که مثل یک تکه یخ درون آب جوش حل شدند.
هادی مشکی آورد و در آن را باز کرد و از آب درون آن تقریبا یک لیوان و نیم ریخت.
اگرچه مقادیر را نمیدانستیم اما پیش فرضمان را براساس برنامه های آشپزی روی " به مقدار لازم" تنظیم کرده بودیم.
سجاد هم با خودش شیشه ی کوچکی اورد و شیره ای سفید-صدفی اندازه چند قطره درون معجون ما ریخت.
رنگ مواد از نقره ای روشن مایل به ابی ، به خاکستری صدفی تغییر پیدا کرده بود.
و وقتی وحید خاکستر قرمز رنگ را هم اضافه کرد رنگ آن خاکستری تیره شد.
مواد را درون دو شیشه ریختیم برای اطمینان، هر لحظه ممکن بود یکی از انها گم شود یا بشکند یا ...
نباید شانسمان را اینگونه به بازی میگرفتیم. اگر چند جام میداشتیم خیلی بهتر میشد اما متاسفانه از بین تمام آن جامها فقط یکی کاملا مطابق با اطلاعات روی کتاب بود.
مسیرمان مشخص بود... استون هدج، لندن.
فقط باید تا شب صبر میکردیم و بعد کمپمان را عوض میکردیم؛ در این زمان عوض کردن مرتب کمپ بخصوص با وجود شکارچی ای ک جدیدا به دنبالمان بود، امری بس حیاتی تلقی میشد.
فردا هم میتوانستیم با کمک سجاد یک پرتال به استون هدج باز کنیم و فقط دوروز صبر کنیم تا زمان برای باز شدن دروازه فرا رسد و بعد ماموریتمان را کامل کنیم.
یکی از معجون هارو به امیرحسین دادم چون به هرحال این او بود ک باید آن را مینوشید و دروازه را بازمیکرد.
دومی را هم درون جیب مخفی لباسم گذاشتم محض اطمینان.
از چادر بیرون رفتیم و امیرحسین به همه گفت:
- همه وسایلتونو جمع کنید... امشب محل کمپو عوض میکنیم. زامبیا الان سر دسته دارن و این یعنی هوشمند بودن، پس ما باید همیشه یه پله از اونها جلوتر باشیم. مجید اونارو به سمت ما هدایت میکنه و خیلی راحت میتونه جای مارو پیدا کنه! اهریمنا میتونن همونطور ک ما بوشونو حس میکنیم یا از حضورشون مطلع میشیم، مارو حس کنن. اماده باشید... چیزای اضافی برندارید سبک و سریع سفر میکنیم. حالا دیگه برید تا چند ساعت دیگه حرکت میکنیم.
بچه ها هرکدام به طرف چادرشان رفتند و ما در وسط کمپ ایستادیم، ما که مثل سارا نبودیم ک چیزهای زیادی داشته باشیم...بخصوص پسرها از دخترها هم کمتر وسیله داشتند، برای من، تقریبا لباسها و بطری کوچک و تلفن همراهم، تمام وسایلی بود ک داشتم.
اما برای دخترها...
خب به هرحال انها قانونی دارند ک میگوید بکش و خوشگلم کن(یکی ازخودتون اعتراف کرد به خدا) بنابراین حاضر بودند توسط زامبی ها خورده شوند اما لوازم ارایششان را جا نگذراند.
هرچند من بهشان بارها توصیه کردم ارایش نکنید مخصوصا اول صبح، بد نیست دختران ارایش نکرده در گروهمان باشند تا اگر زامبی ها از دور مارا دیدند با دیدن آنها فکر کنند ما هم از آنها هستیم و بیخیالمان شوند... ولی به هرحال دخترها مراعات حال مارا میکردند و دلشان نمیخواست شب کابوس ببینیم...
انی وی
رضا از چادر محمد حسین با یک پاکت بیرون امد و بلافاصله بعد محمد حسین جیغ و فریاد زنان پشت سرش امد و مدتم داد میزد..
پسش بده...بدش به من دزد کثیف.
امیرحسین ک این صحنه را دید گفت:
-چیشده رضا؟ چی برداشتی؟
رضا جلو امد و پاکت را جلو گرفت طوری ک همه ببینند.
- این پاکت برا من بوده... نه یعنی برا عماده ولی خوب چیزه... اینش مهم نیست ....محمد حسین فکر میکنه این چایی بوده ولی در واقع.
به برچسب چای |خوشگل نشان| روی پاکت اشاره کرد.
امیرحسین گفت: ولی در واقع چی؟
رضا بی حرفی برچسب خوشگل را از روی پاکت کند و چیزی ک بجا ماند اصلا شبیه به "خو"شگل نبود! بجای خو حرف "پ" نوشته شده بود!
همه ما از خنده روده بر شدیم و محمد حسین را ک با تعجب روبه روی ما چند متر انطرف تر ایستاده بودیم نگاه میکرد. همینطور ک ما اشک را از چشمهایمان پاک میکردیم رضا اخم کرد و بعد نیم متر دهنش را باز کرد.
-امکان نداره.
- چی شده باز؟ دیگه چی دادین به خورد یکی؟
رضا دستشو به سمت محمد حسین دراز کرد و اورا نشان میداد. قیافه اش جدی بود و اصلا شوخی نداشت. همین جدی بودنش باعث شد خنده از روی لبهایمان خشک شود.
چیزی ک واضح بود یا موضوعی بوده ک رضا میدانسته و ما نمیدانستیم ... یا ۰یزی میدید ک ما نمیدیدم، مسلما از این دو خارج نبود اما کدام بود؟
جواب در اسمان پشت سر محمدحسین مشخص شد... جایی پایین تپه ک خاک به هوا بلند شده بود و خیلی زود پیکرهایی وحشی ک مثل اسب به این سمت میتاختند و عامل بلند شدن خاک به هوا بودند، شناسایی شدند.
پس گزینه ی دوم بود.
با فریاد های ما همه از چادرها بیرون امدند.
وقتی صحنه را دیدند تشویش مثل بیماری بین همه سرایت کرد. و بعد همه به طرف مخالف انها شروع به فرار کردند.
سجاد جایی ان عقب تر ها ایستاده بود.
فریاد زدم: سچاد الان باید یه پرتال به یه جایی هرجایی ک شد باز کنی! فقط عجله کن.
سجا سریع دست به کار شد.
به شهرزاد و حریر گفتم:
برید بچه هارو جمع کنید...هرکی تو چادرا مونده بردارید و ببرید پیش سجاد! میخوام پرتال باز شد همه فورا رد بشن
وحید دست محمد حسین رو گرفت و اورا برد.
زامبی ها فاصله ی کمی با ما داشتند. به سمت امیرحسین سری تکان دادم.
فورا داخل چادرش رفت و گردنبد حلقه موی در دست برگشت.
دستانش را بالا اورد و دیواری از پیچک ها جلوی زامبی ها درست کرد. خیلی از زامبی ها از درون فاصله ی باز ین پیچک ها رد شدند و با سد اجسامی ک توسط من به سمتشان پرتاب میشد روبه رو شدند.
هرچیزی را ک میدیدم و میتوانستم پروازش دهم، از زمین بلند میکردم و با قدرتم به سمتشان پرت میکردم.
اما چیز زیادی نگذشت ک از روی هم دیگر و از روی پیچک ها مثل سرازیر شدن آب پایین ریختند و سریع بلند میشدند و دوباره میدویدند.
مقاومت بیشتر فایده نداشت.
عقب را دیدم ک تقریبا همه رد شده بودند و بجز خود سجاد و چند نفر دیگر و ما کس دیگه ای اینطرف نبود.
معلوم نبود پرتال به کجا بازشده... به هرحال توقعی هم نداشت سجاد دری به بهشت باز کند او هم ذهنش اشفته بوده و شاید به یک کشور دیگر میرفتیم حتی! به هرحال بعدا میتوانستیم برگردیم.
از این افکار خارج شدم. دیگر کنترل زامبی های فراری از دستم خارج شده بود و بیش از توانم بود. و مخصوصا هم من و هم بیشتر امیرحسین داشتیم خسته میشدیم! بنابراین استینش را گرفتم و اورا به دنبال خودم کشیدم.
بی چون و چرا از این حرکت استقبال کرد و دنبالم دوید.
سد پیچک ها در پشت سرمان فورا فرو ریخت و فوج عظیم زامبی های پشت ان معلوم شد!
کاش یک موسیقی خیلی ملایم پخش میشد! در این شرایط واقعا میچسبید!
امیرحسین خودش را به کنارم رساند و چند متر تا سجاد- ک تنها کسی بود ک هنوز از پرتال رد نشده بود- قاصله داشتیم ک امیرحسسن ناگهان از دیدم خارج شد.
نیم نگاهی به عقب انداختم و دیدم دور گردنش تسمه ای بود و انتهای تسمه دست دو زامبی بود ک به سمت خودشان میکشیدند!
یا ابرفرض! زامبی های گاوچران!!!
در یک ثانیه تیک آف خفنی کردم ک گرد و خاک بلند شد و به سمت هدف اصلی ماموریت یعنی امیرحسین دویدم.
سر راهم چند زامبی جلوتر را به سمت ان دو زامبی پرت کردم و تسمه را از دور گردن امیرحسین در اوردم. اورا سریع بلند کردم و از دست زامبی هایی ک تقریبا پنج متر بیشتر با ما فاصله نداشتند فرار کردیم.
امیرحسین مدام از دست تقلا میکرد ک به عقب برگردد انگار دیوانه شده بود و میخواست به درون زامبی ها بپرد اما من پیرهنش را کشیدم و بزور اورا مجبور به فرار کردم! فرصت نبود ک بپرسم چش شده!
صدای ویژپی از بیخ گوشم رد شد و تقریبا از درون موهایم رد شد! یک تیر آشنا ک نیم متر جلوتر در زمین فرو رفت!
خدارو شکر مجید خطا زد!!!!!
وگرنه الان هم من به سرنوشت نسیم نگهبان موزه و کپی امیرحسین دچار شده بودم.
خب مهم این بود ک مجید خودش را لو داد و من اگاه شدم ک باید مراقب پشت سر باشم. درست قبل از شلیک دوم هردو به درون پرتال پریدیم و سجاد هم پشت سرمان رد شد. دقیقا قبل از اخرین سوسو زدن های پرتال و بسته شدنش برای بار اخر چهره ی مجید را دیدم ک تیر را رها کرده بود. تیر به سرعت خودش را به ما میرساند اما درست قبل از آنگه از پرتال رد شود، پرتال بسته شد.
مجید، تیر اهریمنی اش و ارتش اهدیمنی ترش! همه را پشت سر گذاشته بودیم و همه سالم بودیم.
من و امیرحسین مثل وحشی ها نفس نفس میزدیم و هردو روی زانو افتادیم. وقتی حالمان سر جایش آمد از پیروزی عجیبمان خندیدیم.
هرچند خیلی تز وسایل جا مانده بود اما وسایل مورد نیاز برای ماموریت را داشتیم. برای بقیه چیز ها... خوب باید دست به دامن سارا میشدیم!
(سارا چشم امیدشون به توعه ها)
عذرا موهایش را از جلوی چشمان سفیدش کنار زد... بچه ها کجاییم؟
همه بلند شدیم و داشتیم اطراف را نگاه میکردیم. حریر دولا شد و تکه روزنامه ای را برداشت.
آنرا خواند:
- دیلی هیل... هی این روزنامه ی لندنه... وایی باورم نمیشه!!!! درست اومدیم لندن!!! سجاد تو معرکه ای!!! حالا فقط باید ببینیم استون هدج کجاست.
و بعد همه گوشی هایشان را بیرون اوردند تا نقشه هارا نگاه کنند.
حانیه گفت: ایناها استون هدج تو این قسمت شرقیه... این خیابون اسمش چیه؟
عذرا در کمال ناباوری گفت: اینجا مرکز شهره... تقریبا یک روز پیاده روی داریم تا استون هدج... اون یکم حومه شهره.
تو از کجا میدونی؟
- ملکه انگلیسو احضار کردم خو! چقدرم خوش مشربه!
نریمان گفت:
Wtf???????????
حانیه گفت: خوب پس باید بریم اینجا...
سجاد میتونی یه پرتال به اینجا بزنی؟ ببین عکساشم دار...
وقتی متوجه سکوت ناگهانی حانیه شدیم همه برگشتیم تا ببینیم حانیه چی دیده بود ک گوشی از دستش افتاد.
پشت سر ما، جایی ک چند لحظه ی پیش پرتال بود، تنها یک چیز بود، یا بهتر بود بگویم کس... سجاد، اما نه سجاد همیشگی...
سجادی مرده
سجاد رو به اسمان روی زمین دراز کش افتاده بود و چشمانش کاملا گشوده بود.
وقتی جلو رفتم و اورا چرخاندم رد خونی ک از پشتش میریخت را روی دستم حس کردم.
وقتی اورا کاملا برگرداندم همه ی ما سر تیری ک به پشت او فرو رفته بود دیدیم.
اگرچه تیر از پرتال رد نشده بود اما ظاهرا نوک آن رد شده بود و همان مقدار کوچک از تیر اهرمینی برای کشتن سجاد کافی بود.
حانیه دولا شد و انگشتش را زیر بینی سجاد گرفت... وقتی از مردن او مطمن شد از اینکه نمیتواند دیگر کمکی به او بکند آهی کشید.
-حالا باید چیکار بکنیم؟
-باید چالش بکنیم؟ نمیتونیم ک همینجوری اینجا ولش کنیم.
- مجید دنبالمونه... برای چال گردن وقت نیست.
-پس چیکارش کنیم؟
-لندن کانالای اب زیادی داره ... میتونیم تو یکی از اونا بزاریم.
- بچه ها یه چیزیو میدونید؟
-چیو؟
- ما دیگه پرتالر نداریم ک هر وقت لازم شد برامون یه راه فرار بسازه... و تمام راه تا استون هدج رو باید خودمون بریم... پس فکر کنم بهتر باشه زودتر راه بیوفتیم!