خدا آسمانها را آفرید. میلیاردها ستاره را، شناور در کهکشانهای بی انتها، همچون ماهی های نقره ای کوچک که در حوض زیبایشان می چرخیدند. آتش را به آب آمیخت. سیاره ها را نیز به بازی اضافه کرد. و سپس به این تابوی بی جان، همچون نقاشی زبردست در حالی که چند قدم عقب آمد نگاهی انداخت. قلم آمیخته به رنگش را بین انگشتانش چرخاند. چه چیزی کم داشت؟ لبخندی زد. پاسخ حیات بود. پس با گامهای بلند و مطمئن جلو آمد و با یک حرکت استادانه، رنگ سبز زندگی را در اثرش دمید. طولی نکشید که با آهنگ نواخت رنگها روی بومش، شروع به خواندن کرد و با پایش روی زمین ضرب گرفت. ترانه هایش چه زیبا بود. از شدت شوق می خواست فریاد بکشد. رنگها و نورها سوار بر موسیقی و اشعار به همه طرف پرواز می کرد، می چرخید، منعکس می شد و به شکلی جدید و نوآورانه باز می گشت. تا کنون کسی همچین چیزی ندیده بود. نمایشنامه ای را نوشت که فرشته هایش واقعی بودند! با آن بالهای سفید بزرگ که با نوری چشمنواز و بی افت و خیز، ثابت و بی وقفه می درخشیدند. چه شعبده بازی از این شگفت انگیزتر که از دل سنگ سخت آبی روان و زلال سرازیر شود؟ ریتم آهنگش با شتابی بی نهایت به پیش و رود و نت هایش در هم می آمیزند، تابلویش دارد از رنگ اشباع می شود. و داستانی که بدون هیچ فراز و نشیبی، تنها اوج می گیرد. اما...اما این داستان یک نقطه ی عطف می خواهد. انگار جای یک شخصیت خالی است. پالت نقاشی اش را کنار می گذارد. کاملا عقب می آید. روی یکی از صندلی های گوشه ی اتاق می نشیند. نفس عمیقی می کشد. این تابلو چه چیز کم دارد؟ احساس می کند سه پایه حوصله اش از تحمل وزن اثر رویش سر رفته. اما هنوز تمام نشده. ساعتها روی صندلی روبه روی اثرش، با خود می اندیشد. فردا صبح به آرامی چشمهایش را باز می کند. پرتوهای خورشید از پنجره به داخل سرازیر بود. نگاهش روی درخشش طلایی اشعه ها ثابت ماند. در همین بین یکی از فرشته هایش آمد و از داخل نور رد شد و رفت. چند لحظه ای گذشت. از جایش بلند شد. و به ناگه به سمت تابلو خیز برداشت. او پاسخ را یافته بود! تا سایه ای نباشد ارزش نور مشخص نمی شود. تا سیاهی نباشد فرشته هایش جلایی نخواهند داشت. او شخصیت اصلی، قهرمان داستانش را یافته بود. تا پس زمینه ای زبر و خشن نباشد، نورها و بافتهای ظریف نقاشی اش به چشم نمی آمدند. این همان فوت کوزه گری استاد بود. اما پالت را برنداشت، قلمی به دست نگرفت، رنگ خودش را با انگشتانش نقاشی کرد. و لحظه ای بعد، انگار که ناگهان موسیقی متوقف شده باشد، با چشمان خیره به شاهکارش نگاه کرد، و بعد با تک سرایی خودش سکوت را شکست: آفرین، آفرین بر من!!
آه، ما همان فوت کوزه گری استادیم که از خودش در ما دمید. ما آن شخصیت خرده شیشه داری هستیم که داستان با وجود او جذاب می شود. ما همان زمینه ی تیره ایم تا رنگهایش برجسته شود، تا یک تابلوی عادی به یک اثر بدون قیمت تبدیل شود. ما گلادیاتورهایی هستیم که سر زندگی می جنگیم، تا خدا بهترین جنگجویانش را پیدا کند. تا کسی به خاک نیفتد کسی اوج نمی گیرد. این تابلو یک پس زمینه ی تیره می خواهد. در جلسه امتحانی گیر افتادیم که استاد انبوهی را خواهد انداخت. و من هر از چندگاه به آرامی سرم را می چرخانم تا ببینم دیگری چه کرده. صدایش می کنم. مضطرب نگاهش در نگاه من گره می خورد. با تردید سری تکان می دهد و با نزدیک تر شدن صدای گامهای مراقب سرش در برگه اش فرو می رود.
و هر بار که می خواهم از او بپرسم "چرا؟!"، تنها با لبخندی گنگ از جنس "تو درک نمی کنی" مواجه می شوم. چرا جمع نمی شویم تا برگه هایمان را به نشانه ی اعتراض سفید تحویل دهیم؟ چرا نمی گوییم ما نمی خواهیم در این نمایش نقش بازی کنیم؟ چرا تیغهایمان را گوشه ی آرنا رها نمی کنیم؟ چرا دروغ بگویم، که دروغی ندارم به شما بگویم، خود من هم جرأت این کار را ندارم. هر کدام از ما داستانی هستیم که ما را وادار به نوشتنش کرده اند. تعداد صفحاتش دست ما نیست، از پایانش خبری نداریم. و من با دست لرزانم، گوشه ی یکی از صفحاتش، از داستان بیرون زدم و اینها را نوشتم. به این امید که در آخر، این صفحه را از دفترم جدا نکنند و به دور نیندازند، به امید اینکه دفترم را به دور نیندازند...
خول ایول دیگه((46))((113))
نوشته زیبا و فوق العاده ای بود . ممنون((70))
جالب و عجيب و قابل تامل!
عميقا قابل تامل...مرسي
واو. عالیه((225))((98))
ترکیدم...... یکیمنو برسونه بیمارستان ( یا شاید تیمارستان)
عالی بود عالی
خیلی عالییییییییییییییییی بود مرسی((48))