زمانیکه زندگی آرام شود آنها خواهند خوابید
زمانیکه آنها خوابیده اند فراموش خواهند کرد
زمانیکه فراموش کنند ما بیاد خواهیم آورد
ما آنها را فراموش نمیکنیم.
ما تا آن زمان صبر خواهیم کرد چون زمان برایمان معنا ندارد.
ما اربابان اهریمنی هستیم.
زمانیکه آنها ضعیف اند، حمله خواهیم کرد.
Time to wake up!
تغییر همیشه کنار گوششون بوده، و اونا نادیده ش گرفتن
با دیدن دنیای آروم و علایقشون، زیادی به همه چیز اعتماد کردن
خواب موندن
غافل شدن
و هیچ هشداری برای بیدار کردنشون کافی نبوده
تغییر خیلی وقته شروع شده
دشمن قدیمی و باتجربه شون بازی سیاستشو شروع کرده
مهم نیست چقدر برای کابوس هاشون آماده باشن، شکست اجتناب ناپذیره
وقت انتخابه
تسلیم بشن یا بجنگن؟
وقت فداکاریه برای چیزی که براش بدنیا اومدن ولی فراموشش کردن.
وقت یادگیری دویدنه ولی دیگه وقتی برای یادگیری راه رفتن ندارن.
سالها از زمانیکه دروازه نابود شد میگذشت.
سالها از آخرین تلاش تاتادوم که انسانی را فریفته بود. که بذر طمع را در میان انسانها رشد داده بود و اینگونه بهشت آن روزها به دنیای فعلی تبدیل شد. نیوها از دست رفتند و دنیای انسانها به پیشتازان سپرده شد. اما هرچقدر هم پیشتاز باشند قبل از آن انسانند و انسانها همیشه با شرایط کنار می آیند.
سالها گذشت و دیگر خبری از تاتادوم نبود. بنابراین پیشتاز ها به مرور همه چیز را فراموش کردند و ششصد سال بعد در نسل هفتم پیشتازان، تقریبا کسی حرفی از اهریمن ها نمیزد. آنها افسانه های پیشینیانشان را نمیدانستند. تنها نجواهایی در باد را میشنیدند نجواهایی که بسیار دور پنداشته میشدند اما افسوس که از تنفسشان به آنها نزدیک تر بود.
شکاف، ترکی کوچک و نازیبا میان دو بعد، میان دو دنیا، میان دو دشمن، انسانها و دنیای اهریمنها.
شکاف اولین محلی بود که از ان نیروهای اهریمنی سالها قبل انسانهارا فریفتند و برعلیه نیوها شوراندند البته ان زمان هیچ اهریمنی تا کنون حضور فیزیکی بر زمین نداشته و تنها نجواهایشان با آنها بوده.
و همین نبودنشان باعث غفلت پیشتازها از ماموریتشان شده، و آنها بجای تمرکز بروی ماموریتی که برایش بدنیا آمده بودند به بازیگوشی میپرداختند.
اما آیا شکاف همیشه یک شکاف کوچک در دل کوهستان سرد باقی میماند؟آیا هرگز همینگونه بسته باقی میماند؟
به همین خاطر همیشه پیشتازها مراقب آن بودند و اکنون هنوز هم، با وجود غفلت های بسیارشان به آن گوشه چشمی داشته اند و همیشه نگهبانی برای آن بوده.
***
اینارو ممدحسین باید میگفتا هعی بهش پیام دادم گفت نت ندارم -__- یکمشو خودم میگم شاید لاقل این ناهماهنگیاتونو رفع کنه باعث بشه درمورد قصر بیشتر بفهمید:
در جایی که ما آنرا جهان میگردیم گشتند، 5 کولون که ما به مجموعه ی آنها خدا یا ویگا میگوییم.
هرجا که توانستند نور زندگی را بنا کردند. پس ما تنها نیستیم، هیچوقت نبودیم، اما آنقدر غرق در این دنیا و خوشی هایمان شدیم که آنهارا بیاد نمی آوریم. آنها هم متقابلا مارو. بجز یک گونه که هیچقوت کسی رو فراموش نمیکنه...
هرگز نمیتونه کسایی که ازشون نفرت داره رو فراموش کنه. شیاطین.
قصر پیشتازها مکانی نامعلوم برای سنگرگیری پیشتاز ها بود جایی که کسی نمیدانست چطور به وجود آمده بود.
قصر در جنگلی واقع بود که هیچ کدام از پیشتازها نمیتوانست وارد آن شود. البته بجای آن جنگل ما حیاط بزرگی داشتیم که فقط کمی از جنگلها درخت کمتری داشت، خود حیاط قصر دو ورودی داشت که یکی از آنها به کوچه ای معمولی ختم میشد که از آنجا قصر مثل یک آپارتمان دو طبقه ی خالی و درب و داغون بود. و دروازه ی پشتی قصر هم به یک پارک جنگلی ختم میشد که از آنجا هیچ بنایی وجود نداشت بلکه تنها طاقی سنگی و فرسوده ورودی بین قصر و آن مکان بود.
ما بعدها متوجه شدیم که قصر در بعد دیگری واقع شده، در همآن جنگل که خودش برای خودش دنیایی بوده و حتی ساکنینی دارد که آنها هم مثل ما درهمین قصر زندگی میکنند ولی هیچکداممان این را نمیدانستیم... (لطفا کسی تو داستانش حرفی ازشون نزنه تا ممدحسین بیاد توضیح بده-_-)
همه چیزها را همیشه وقتی فهمیدیم که خیلی دیر شده بود، همه چیز را، همیشه!
راوی:سعید
زمان:اولین ساعات روز پانزدهم
افراد درون داستان: اعظم٬ حریر
اندکی از آزادیم در قصر میگذشت هنوز کمی از حاضر شدن بین بچه ها حراس داشتم برای همین مواقعی که قصر خلوت بود خودم را از اتاقم به زور بیرون میکشیدم. و الان آخرین ساعاتی بود که قصر در آرامش میگذراند تصمیم گرفتم به یکی از تراس هایی بروم که بهترین نما از حیاط قصر را داشت در مسیر فکر به آینده ذهنمو مشغول کرده بود. اینکه ما تا ابد آیا قرار توی این قصر باشیم؟بالاخره کسانی که توی تاریخ از آن ها اسم برده شده برای مقابله با ما می آیند؟ من با این قدرت چه سودی میتوانم داشته باشم برای مردمم؟انتهای کار و وظیفم کجاست؟ مرگ طبیعی خواهم داشت یا مثل یک جنگجو در میدان جنگ جانم را از دست خواهم داد؟ در همین افکار بودم که به تراس رسیدم صدای گریه و هق هق یک دختر به گوشم رسید با احتیاط وارد تراس شدم سعی کردم تاثیر نیرویم بر جو اطراف خودم را کم کنم ولی خب زیاد فایده نداشت بخاطر حالت تدافعی شدنم کمی نیرویم از کنترلم خارج شد و زمین شروع کرد به یخ زدن جلوتر رفتم تا ببینم چه کسی در این ساعات این گوشه ی تراس را برای خلوت با خودش انتخاب کرده. معلوم بود متوجه تغییر آب و هوا شده بود سرش را بلند کرد و زل زد توی چشمانم... معلوم بود کمی ترسیده سعی کردم با حرف زدن باهاش آرومش کنم و بهش بگم براش خطری ندارم چند بار صدایش زدم ولی انگار نه انگار که توی این دنیا باشه کمی صدامو بالاتر بردم و گفتم:هی! نمیشنوی صدامو؟دختر! ای بابا...
ناگهان انگار از جهانی دیگر به این دنیا کشانده باشمش به خودش آمد و گفت:چی؟بامنی؟بله بله؟ببخشید حواسم نبود.
کمی بهش نزدیک تر شدم و رو به رویش قرار گرفتم من خودم افکارم درگیر بود با دیدن این دختر که اینطوری بهم زل زده بود نیز کمی بیشتر عصبی شدم و از کلماتی استفاده کردم که برای اولین دیدار شاید زیاد مناسب نباشد.
ـــ آره با تو بودم.جز تو که کسی اینجا نیست و فکر میکنم بد نباشه توضیح بدی چرا اینطوری آبغوره میگیری
ناگهان نوع نگاهش تغییر کرد و متوجه شدم بهش برخورده منتظر هر عکس العملی بودم که جوابی که از همه بیشتر ازش بدم میومدو بهم تحویل داد
ـــ جواب هر سه تا سوالت یه چیزه: به تو هیچ ربطی نداره....مگر اینکه سعی کنی بهتر بپرسی
سعی کردم لحنم را بهتر کنم هرچند فقط سعی کردم بعد از اون جوابی که بهم داده بود دیگه علاقه ای به پرسش نداشتم ولی نباید نشون میدادم زیاد ناراحت شدم پس بار دیگر سوالاتمو تکرار کردم البته با لحنی کمی بهتر از قبلی
ـــ خیل خب باشه. کی هستی؟ و چرا گریه میکنی؟
چشمانش را چرخاند کاملا معلوم بود بیش از این علاقه ای به ادامه دادن این بحث ندارد
ـــ من حریرم و خب ....پیشگو قصرم. مطمئن باش آینده چیزی نیست که بخوای ازش با خبر باشی.
به جمله ی آخرش فکر کردم راجب آینده... واقعا آینده بهتر بود در آینده بماند؟..سوال های زیادی از آینده در سرم بود ولی الان وقت مناسبی برای مطرح کردنشان نبود سرم را به نشانه تایید حرفش تکان دادم و دستم را به سمتش گرفتم تا با کمک من بلند شود بهترین کار بعد از اون لحن مسخره ای که داشتم کمی با بد گمانی نگاهم کرد مشخص بود هنوز بهم اعتمادی ندارد و هر آن منتظره من بهش حمله کنم ولی بالاخره از جنگ درونی خودش بیرون کشید و دستم را گرفت به محض تماس دست هایمان ناگهان حالت چهره اش تغییر کرد. انگار دوباره از این جهان خارج شده بود ترس در صورتش دوید و دوباره چشمانش درون چشمانم را کاوید دستم را ناگهان ول کرد درحالی که همچنان زل زده بود بهم اول یک قدم دور شد و بعد سریع دوید و رفت یعنی چه اتقاقی افتاد؟نکنه حالت آبی چشمانم ترسوندش نکنه ناخواسته روحشو سردو پزمرده کرده باشم...خدای منlفک کنم هنوز وقت بیرون آمدنم نرسیده....شاید بهتر باشه ....باید با امیر حرف بزنم ....اههه الان که خوابه. باید یه فکری بکنم به حال این نیروی مهار نشدنی تمام این افکار در کسری از ثانیه در سرم آمده بود و ناگهان بووووووووووووووووووووم صدایی از داخل راهرو اومد سریع رفتم ببینم چه خبره که متوجه شدم بعله انقدر با شتاب رفته که تو راه با یه نفر برخورد کرده و هردو نقش زمین شدن بهترین فرصت برای دور شدن بود...
شب عجیبی بود...یه حسی بهم میگفت زمان آرامش قصر به سر اومده شاید بخاطر این بود که خیلی وقته بیکار به حال خودم رها شده بودم ..آره خب بیکاری فکرای زیادی به سر آدم میاره ....شاید لازم باشه مدتی به یه سفر پر ماجرا برم..یه ماموریت یا هرچیزی ..فعلا تا زمان آن مسافرت بهتر بود باز هم روی نیرویم کار کنم تا بتونم مثله بقیه نشانه ای از نیرویم به نمایش نگذارم
به سمت پنجره رفتم بازش کردم هوای تازه ی صبح گاهی را به درون ریه هایم کشیدم ناگهان متوجه پردنده ای شدم که از دور مستقیما به من زل زده بود... بهش خیره شدم..شاهین نیز به نظر میرسید دقیقا به چشمان من خیره شده است ناگهان فکری به ذهنم رسید میتونستم به عنوان یک هدف تمرینی ازش استفاده کنم و مثله یک حیوان خانگی همراه خودم همه جا ببرمش به چشمانش اینبار دقیق تر نگاه کردم تمرکز کردم و شروع کردم به سرد کردن افکارش و روحش داشت اثر میکرد حالا که روی نیرویم متمرکز شده بودم میتوانستم ببینم که مردمک چشمانش گشاد شده اند ناگهان از روی درخت پرید و به سمت من یورش برد سرریع خودم را پس کشیدم ولی بسیار دیر بود شاهین با من برخورد کرد و هردو نقش زمین شدیم در چشم بهم زدنی شاهین به دختری ریزه میزه با صورتی مهربان شد از تعجب زبانم بند آمده بود برگشت بهم نگاه کرد و گفت :« هی داشتی باهام چیکار میکردی؟...واستا ببینم با تموم حیوونا اینطوری رفتار میکنی؟»
اول باید به کدام پاسخ میدادم...با تمام حیوانات اینکار را میکنم؟..من؟؟ وای خدای من این چه فکری بود زد به سرم سریع رفتم سمتش و گفتم:« خانوم ببخشید من اصن نمیدونستم که...»
ـــ من یه آدمم؟ ..با تموم حیوونا اینکاروووو میکنی؟؟؟
ـــ آممم امروز اتفاقی امتحانش کردم که درس عبرت شد دیگ نکنم
از روی زمین بلند شد و گفت:« خوبه ...حالا داشتی چیکار میکردی بام؟ تازه واردی؟ ندیدمت تاحالا»
ــــ آمم خب تازه وارد که نه خیلی وقته هستم منتها توی سلول خودم زندانی بودم
ــــ زندانی بودی؟
ــــ هم آره هم نه
درهمین حین پروانه ای آمد و روی دستان دخترک نشست لبخند به لبانش آمد جوری به هم نگاه میکردند که انگار دارند با یکدیگر حرف میزنند بعد از مدتی سرش را بالا اورد وگفت:« تو قدرتت چیه؟»
خواستم جوابش را بدهم که بهترین پاسخ ممکن به ذهنم رسید دخترک ناگهان جا خورد و به پروانه اش چشم دوخت که تمام بدنش را پوششی از یخ فرا میگرفت لحظه ا ی نگرانی چهره اش را فرا گرفت ولی طولی نکشید که چهره ی نگران جایش را به لبخندی دلنشین داد با شوق نگاهم کرد وگفت:« چیکارش کردی»
لخندی زدم و گفتم:« یه هدیه برای معذرت خواهی لباس و زرهی بلورین محکم ترین ذره جهان این پروانه دیگه هیچوقت آسیب نمیبینه»
ــــ ممنون
چشمکی زدم بهش و گفتم :«اسمت چیه؟»
ـــ اعظم اسم تو چیه مرد یخی؟
خنده ای کردم و گفتم:« روح زمستان دل نشین تره....سعیدم»
ـــ راستی چون تازه واردی هروقت توسنستم میام سراغت تا توی قصر بگردونمت و یه گپی بزنیم لازمه حتما یه وقتی باهم بگذرونیم و اسمو سنتم باید وارد لیست قصر بکنم
خواست حرفی بزنم که گنجشکی نزدیک پنجره شد و شروع کرد به دادو بیداد چهره ام از جیغ جیغ های پرنده درهم رفت ولی انگار این جیغ جیغ ها برای اعظم مفهومی داشتند چون با نگرانی نگاهم کرد و گفت:« باید برم ببخشید...درضمن هدیت عالی بود»
لبخندی که نگرانی اندکی چاشنی اش بود تحویلش دادم و بعد تبدیل شدنش به یک گنجشک و دور شدنش را تماشا کردم...واقعا که این قصر جای شگفت انگیزی بود......
راوی: محمد dark sider
تاریخ: روز هفدهم
اشخاص درون داستان: خودم+حریر+امیر حسین+سپهر+وحید+فاطمه+حانیه
هیچ وقت فکرشو نمی کردم این خرید این قدر افتضاح به بار بیاره. به مراتب گندش از پولی که هدر رفته بود بد تر بود...
در حالی که به سمت اتاق امیر حسین می رفتم در سالن غذا خوری متوقف شدم. واقعا گشنم بود ولی با شنیدن چنین خبری هیچی از گلوم پایین نمیر فت. آنجا بود که با حریر، پیشگوی قصر رو به رو شدم. درست موقعی که در حال غش کردن بود. با عجله به سمتش دویدم و پیش از برخرودی محکم با زمین گرفتمش. حریر سری تکان داد و با همان نجوا های خودش بهم یک معذرت خواهی فهماند و رفت، اخیم کردم. اصلا حالش خوب نبود. به اولین نفری که در قصر مسیرم دیدم ماجرا رو گفتم و اون کسی جز کسرا نبود...
در اتاق امیر حسین بودم و تلاش می کردم تا گندی که پیش اومده بود رو توضیح بدم.
-خوب چی شده مرد! سه ساعته اینجا ایستادی داری زمینو نگاه میکنی و لبتو گاز میگیری.
این صدای بی حوصله ی امیر حسین بود. باید بهش می گفتم.
دست هام مشت کردم و محکم به دیوار کوبیدم. سپس گفتم :« اونا رو دزدیدن!»
-هاه؟!
انگار نگرفته بود منظورمو...برا همین تکرار کردم : اونا رو دزدین، اسلحه ها رو میگم.»
امیر حسین خنده ای کرد و گفت : هههه خندیدم. برو بابا
اوهوو کی بیاد این گندو جمع کنه. این خو باور نمی کرد.
-میگم دزدینشون بعد تو میخندی؟!
امیر حسین پوزخندی زد و گفت : بیا برو بچه...ما رو خر فرض کردی؟!
-بیخیال مرد. دارم میگمت دزدیدنشون. مگه باهات شوخی دارم!
امیر حسین پوزخندی زد و گفت : سر کیو میخوای کلاه بذاری بچه؟! اسلحه ها باید پنج ساعت دیگه تو انبار باشن
-میگمت دزدینشون!چطوری بیارم برات!پولشو بهت پس میدم!
امیر حسین با عصبانیت گفت : جمع کن بابا. مسخره!
و به سوی در اتاق هلم داد.
این دیگه خیلی رو اعصابم بود. هرچی بهش میگفتم حرف خودش رو میزد.
با عصبانیت به سمتش رفتم تا یقش رو بگیرم ولی دوباره با دست هاش محکم به سمت در هلم داد. به طوریکه در از جا کنده شد و روی زمین افتاد. تا بلند بشم امیر حسین بالا سرم بود و یقم رو گرفته بود. با عصبانیت مشتی به سمتش روانه میکنم ولی مشتم توسط پیچک های انگوری که از باغش گسترش پیدا کرده بودند گرفتار شد. دشنامی دادم و دستم رو بیرون کشیدم، بد طوری بریده بود. پیچک ها باز هم حمله کردند. این بار پیش از آنکه توسط پیچک های امیر حسین گرفتار بشم به فرمان سایه ی امیر حسین پاهایش را گرفت و به زمین انداختش ولی خیلی زود به تلافی زمین خوردنش، پیچکی به شدت به سینه ام برخورد کرد و با پرتابی وحشتناک به وسط راهرو پرتا ب شدم. سپهر که تا چندی پیش داشت به آرامی از راهرو رد میشد با مشاهده ی پرتاب شدن من سوتی کشید و اومد تا بلندم کنه ولی من بیش از اون عصبانی بودم که ذهنم درست کنه پس با خشم گفتم :برو کنار فسقلی. و بلند شدم. گویا به سپهر برخورده بود. از اون طرف هم با مشاهده ی حمله ی من به سمت امیر عصبانی شد و به سمت من یورش برد. تو این لحظات نمیتونستم هم در برابر ضربات وحشتناک امیر حسین هم جهش وحشیانه ی سپهر مقاومت کنم پس سایه ی سپهر نیز پاهای سپهر رو گرفت و باهاش مشغول شد. یک درگیری خشن. بیشتر از اونکه فکرشو بکنم کتک خورده بودم. دهنم پر خون شده بود و پای چپم می لنگید. این طوری نمیشد... دو به یک داشتن من رو نفله می کردن. مشت های پی در پی سپهر و پیچک های مرگبار امیر حسین کارم رو تموم می کرد. باید زا تمام قدرتم استفاده می کردم. بدون هیچ فکری دستم رو به سمت آسمون بلند کردم و درخواستم رو از تاریکی خواستم. یک نگهبان..به خوبی شاهد شکل گرفتن هیبت سیاه یک جنگجو بودم. یک جنگجو از قلمروی تاریکی... سپهر و امیر حسین متعجب به صحنه ی روبه یشان خیره شده بودند. وقتش بود تا یکمی کتک بخورن.. ولی قبل از اینکه فرمانم رو صادر کنم. درد شدیدی رو در ناحیه سمت چپ سرم احساس کردم. اشک در چشم هام حلقه زد. می تونستم وحید رو ببینم که وحشت زده نزدیک می شد و سعی داشت امیر حسین و سپهر خشمگین رو مهار کنه. فاطمه ،ملکه ی سرخ هم خشم در صدایش می لرزید ولی دیگر هیچ چیزی رو نمیفهمیدم... چشم هام به آرومی بسته شد و روی زمین افتادم...
چشم هایم که باز شد، دیوار های آشنای درمانگاه رو دیدم. بالا سرم حانیه رو به سپهر و امیر حسین که هر دو صورتشون از ضربات محکم و غافل گیرانه ی سایه های من کبود و مجروح شده بود خیره شده بود.تک تک جاهای بدنم درد می کرد. امیر حسین لهم کرده بود. باید یاد می گرفتم هیچ وقت باهاش در گیر نشم. به خوبی صدای حانیه رو میشنیدم که با اخمی می گفت :خوبه سه تا تون همین دیروز پریروز پاتون به درمانگاه باز شده بود. بار اولی که این پسره اومد فکر کردم مردس. الان هم که دست کمی از یه مرده نداره. دعوا سر چی بود آخه..
که صدایش توسط فاطمه قطع شد : اوناش بهوش اومد. پسر جریان چیه؟! من ماجرا رو از امیر حسین پرسیدم. حالا تو بهم بگو.
با خستگی کمرم رو راست کردم و گفتم : من فقط سعی داشتم کمک کنم! نمی دونستم همه چی اینقدر مزخرف تموم میشه! و تمام جریان رو توضیح دادم.
فاطمه آهی کشید و وحید شروع به خندیدن کرد که با چشم غره های من و سپهر و امیر حسین رو به رو شد.
-از دست شماها! انگار اصلا چيزي به اسم مشورت يا حافظه توي اين قصر وجود نداره! لازم نبود اسلحه بخرين
قصر خودش در طول زمان همه ي اسلحه هاي ساكنين گذشته رو جمع كرده و به مرور زمان ظاهرشون مي كنه! هوووف!
این صدای فاطمه بود که با تاسف سرش رو تکان میداد
آنجا بود که با نگاه های حیرت زده ی من و امیر حسین رو به رو شد...سپهر اخمی کرد و گفت : وایسا ببینم اصلا دعوا سر چی بود؟! یکی به من درست توضیح بده!
....
سه ماه بعد
زندگی در قصر به عنوان یکی از افراد امنیتی قصر بد نبود. شب ها روی برج قصر محیط اطراف رونگاه می کردی و کمان زنبورکیت در حالت آماده باش بود. و روز ها هم تا ساعاتی بعد از ظهر در تخت خواب به سر می بردی. نگهبانی من روی برج تازه شروع شده بود که صدای شیپور زهرا در سرتاسر قصر پیچید. یک نفر وارد شده بود...
بعضی وقتها که کارهام روی هم انباشته میشد، دمغ میشدم، حوصلهی هر کاری رو از دست میدادم و میرفتم میخوابیدم. ولی این بار دیگه نمیشد. حسابی زمان از دست داده بودم و بیشتر از این وقت تلف کردن احمقانه بود. دستی به ساعتم کشیدم. ده شب بود. تک و تنها توی کتابخونه نشسته بودم و در حال ترجمهی جلد دوم از یه مجموعه فانتزی بودم. از ظهر تینا رو احضار کرده بودم، اون برام صفحه به صفحه، کلمه به کلمه میخوند و من ترجمه میکردم. گره نشانگری که روی کلیدهای کیبورد بود، پوست انگشتام رو اذیت میکرد، اما با سماجت ادامه میدادم.
وقتی خستگی بهم غلبه کرد که ساعت یازده شده بود، احضار روح از یه طرف و نگه داشتنش از طرف دیگه حسابی انرژیم رو تحلیل میبرد. کش و قوسی به کمرم دادم و فایل رو ذخیره کردم، به سمت تینا برگشتم و سرم رو خم کردم. فهمید. دیگه یاد گرفته بود. حس سرما به صورتم نزدیکتر شد، حدس زدم گونهام رو بوسید. لبخندی زدم و خداحافظی کرد. یه اراده برای قطع انرژی و تینا ناپدید شده بود. تینا یکی از پیشتازیهای کرم کتاب بود که توی تصادف خیابونی کشته شده بود؛ زیاد شبیه مرگی که برای یه پیشتازی بشه تصور کرد نبود. بههرحال تینا رو همینجوری پیدا کرده بودم، دنبال سرمایی گشتم که عاشق فانتزی باشه، ترجیحاً دختر و البته باحوصله. نداشتن اطلاعات دقیق از روح مورد نظر و احضار کردنش سخت بود، ولی میارزید.
تینا اولین روح ناشناسی بود که احضار کردم. سه روز دنبالش گشتم، تا چند روز بیحال و خسته شدم، انگار که به قول خواهرم، زمین شخم زده باشم. ولی از وقتی پیداش کردم، روزهای شادتری میگذرونم.
کلا زندگی با سرماها جالب بود. مثلا همین دنیز، دوست مرحومِ خواهرم؛ کسی که قبل از مرگش بهم انگلیسی یاد داد و من رو با ترجمه آشنا کرد، تازه همیشه با هم خرید هم میرفتیم. سلیقهی خوبی داشت و حالا بعد از مرگش هم با روحش به خرید میرم. دیگه یاد گرفتم سرماها رو از چشم بقیه پنهون نگه دارم. هرچند دنیز دلخور میشد، چون عاشق ترسوندن دیگران و کرم ریختن بود. همیشه یه فکر بکر برای سرحال آوردنم داشت و تقریبا بهترین دوست روحم به حساب میومد. تصمیم گرفته بودیم با حقوق ترجمهی کتاب جدید، چند دست لباس شیک بخریم. خورد و خوراک و سرپناه که توی قصر تامین میشد، فقط پوشاک باقی میموند. هربار که لباسی میخریدم، دنیز غرغرهاش شروع میشد که چرا با لباس بیمارستان مرده و حالا باید تا ابد تحملشون کنه. این وسط من فقط میخندیدم و بقیه فکر میکردن دیوانهام. تازه جلوی فروشندهها هم باید تظاهر میکردم که کور نیستم و از زیر عینک آفتابیم قشنگ میتونم ببینم. چون اصلا منظره جالبی نیست که یه نابینا به فروشنده بگه که پیرهن گل گلی چین چینی صورتی با آستینای سفید رو میخواد! چنین آدرس دقیقی بعید بود!
از فکر خرید، لبخندم عمیقتر شد. عزم رفتن کرده بودم که صدای قدمهایی اومد: دونفر، یکی سبکتر، احتمالا دختر. هردو عجله داشتن. شانس این که سراغ من بیان خیلی کم بود. بقیه اغلب اوقات میومدن و کتاب مورد نظرشون رو پیدا میکردن. تنها دستاورد من به عنوان مسئول در این چند سال، مرتب کردن هزاران کتاب به ترتیب حروف الفبا و وارد کردن مشخصاتشون به کامپیوتر بود (که این خودش کار به مراتب سخت تری بود). دیگه گردگیری کتابها و صحافی کردن کتب قدیمی رو به جن ها سپرده بودم.
هرچند تغییری احساس نشده بود و بعضی کتابها یه وجب گرد و خاک روشون نشسته بود.
هرازچندگاهی یه سرما احضار میکردم و چک میکردیم که کتابها سر جای خودشون برگردونده شده باشن، که اغلب همینطور هم بود.
نیمخیز شده بودم که قدمها در مقابلم متوقف شدن. تعجب کردم و نشستم. سرم رو بالا گرفتم و سلام دادم. همونطور که حدس زده بودم، دختری جواب سلامم رو داد:" سلام، امممم، من حریرم. وقت داری؟"
خب، مستقیما سر اصل مطلب. حتما موضوع خیلی مهمی بود. حریر رو میشناختم. تقریبا همه رو میشناختم. یکی از مزایای گشت و گذار با فرشته، روح فضول و وراج عزیزم. با نگرانی جابجا شدم:" البته. امرتون؟"
نفر دوم صندلی روبرو رو بیرون کشید، نشست و نفس عمیقی فرو داد:" من امیرکسرام. باید یه روح رو احضار کنی!"
ابروهام با تعجب بالا رفت. اگر استرس توی صداشون موج نمیزد، مطمئن میشدم این یه شوخیه و هرگز قبولش نمیکردم،ولی...
تمرکز کردم:" خب؟ روح کی؟"
حریر درجا جواب داد:" میدونم چی میخوای بپرسی. روح یکی از اولین نسل پیشتازی ها!"
- اممم، اینو هم میدونی که الان سوالای بیشتری ایجاد کردی که بپرسم؟
- نه، چه سوالایی؟
با بیچارگی نالیدم:" ولی من دیگه انرژی ندارم. بمونه برای فردا. امروز دوتا احضار داشتم و دیگه پتانسیل تحمل یه احضار دیگه رو ندارم."
مظلومانه سرم رو خم کردم، حریر هم نشست، از ولوم صداش فهمیدم که به جلو خم شده:" موضوع خیلی حیاتیه. ببین، این قضیه باید بین خودمون بمونه. همه در خطریم، یه خطر جدی.باید از این بابا چندتا سوال بپرسیم؛ فقط تو میتونی پل ارتباطی ما باشی. طبق تحقیقات ما، فقط پیشتازی های نسل اول اطلاعات مورد نیاز ما رو دارن."
سکوت کردم. با یه بررسی اجمالی از وضعیتم، فهمیدم که شانس عملی کردن این درخواست خیلی کم و کوچیک هست. اخم کردم.
امیرکسرا پرسید:" با یه لیوان قهوه حل میشه؟"
شوخی بود؟
تکیه دادم، نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم سیاهی پشت چشمهام غلیظتر بشه.
و بعد وارد تالار شدم. در ابتدای ورود فقط فضای مطلقا سیاهی بود که انتها نداشت. یاد گرفته بودم شناور بمونم، اوایل به محض ورود سقوط میکردم و تمرکزم میپرید.
تجسم کردم. مطمئن نبودم که چه جنسیتی برای سرمای جدید درنظر بگیرم، پس بیخیال این موضوع شدم. همه چیزی که میدونستم این بود که دنبال فردی از «اولین نسل پیشتاز» باشم؛ دقیقا مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه.
کلمات رو توی ذهنم تکرار کردم و تکرار کردم. کم کم نقاط روشنی توی تالار سوسو زدن. خواهرم در مورد رقص نور، چنین توصیفاتی کرده بود؛ برای همین اسم این فضا رو تالار گذاشته بودم.
سخت تر تمرکز کردم. قطرهای عرق از پشت گوشم سرازیر شد. پلک راستم پرید، ولی هیچ کدوم از نورها نزدیک نشدن. پایین اومدن ضربان قلبم رو حس میکردم، ولی کوتاه نیومدم. لبهام رو به هم فشار دادم و اخمم عمیق تر شد.
نقطههای بیشتری لرزیدن. اطرافم از هر جهت پر شده بود از نقاط نورانی، ولی هنوز همگی دور از دسترسم بودن. دیگه داشتم ناامید میشدم. مستأصل چرخیدم تا برای آخرین بار پشت سرم رو چک کنم، که دیدمش. فقط ذرهای از بقیه بزرگتر بود، ولی آروم آروم در حین نزدیک شدن، بزرگتر هم میشد.
دیگه از فرط لرزش دندون هام به هم میخورد. با رخوت دستم رو دراز کردم و همین که سرمای وجودش انگشتم رو لمس کرد، چنگ زدم و با ته مونده های انرژیم اراده به احضارش کردم. اول شبیه گزگز خفیفی روی پوستم بود، بعد کم کم این سرما متراکم شد و نهایتا صدای بم مردانه ای گفت:" درود!"
یکه خوردم. تا حالا یه مرد گنده احضار نکرده بودم. از نفسی که حریر و امیرکسرا حبس کردن، میشد فهمید که سرما رو دیدن.
مدتی چیزی نگفتم تا تنش وجودم بخوابه و لرزش فکم متوقف بشه.
آب دهنم رو قورت دادم و مودبانه شروع به صحبت کردم:" و درود نیز بر شما باد!" توی دلم ریز ریز خندیدم:" دوستان من به یاری شما محتاجند، جناب. امید است آنها را راهنمایی نموده و-"
- چه میخواهید، فرزندانم؟
سرم رو به سمت حریر و امیرکسرا چرخوندم که باعث شد سرگیجه خفیفی بهم دست بده:" میپرسه چی میخواین؟ و البته اون صدای شما رو میشنوه، پس از خودش بپرسین."
هردو کمی جابجا شدن، کم کم صدای کوبش قلب من هم بالا میرفت که بالاخره امیرکسرا به حرف اومد:" توی شکاف چه خبره؟"
با کنجکاوی سرم رو به سمت سرما چرخوندم. بعد از چند ثانیه مکث، با لحن حزن آلودی گفت:" اهریمن... اولین حرکتش را انجام داده."
موجی سردتر از حضور روح از بدنم گذشت. کدوم اهریمن؟ کدوم شکاف؟ نفسهای بیصبرانه دونفر رو شنیدم، آب دهنم رو قورت دادم و کلمات رو عینا تکرار کردم.
فضا در بهت فرو رفت. تا مدتی کسی حرفی نزد. سرما محجوبانه و ساکت مونده بود. انرژی از تک تک سلولهای بدنم بیرون کشیده میشد. بالاخره آروم پرسیدم:" خب؟"
حریر دوباره جابجا شد. من هم جابجا شدم. امیرکسرا نفس کلافه ای کشید. کاش میتونستم چشمهام رو توی حدقه بچرخونم!
رو کردم به سرما:" خب، حالا تکلیف ما چیه؟"
سرما نزدیکتر اومد:" قصر، تنها حافظ شماست. آخرین جانپناه... اما افسوس، افسوس که خادم اهریمن آن را نابود خواهد کرد..."
نیم سکته ای زدم. چرا وضع اینقدر وخیم بود و ما نمیدونستیم؟ عصبانی شدم، اما حرفهارو منتقل کردم. حریر هین کوتاهی کشید، شروع به پچ پچ کردن، چیزهایی شنیدم اما ذهنم درگیرتر از اون بود که تمرکز کنم.
کنجکاویم به شدت تحریک شده بود. باید قبل از این که سرما محو بشه، سوالاتم رو میپرسیدم. امیرکسرا خواست چیزی بگه، اما مهلت ندادم:" خب، جناب عتیقه، خادم اهریمن کیه؟"
سرما نخودی خندید، لبخند زدم، ظاهرا آدم خوش مشربی بوده. گلو رو صاف کرد:" آن که نشان را بر دستش حمل میکند."
وااااای، سوالای بیشتری قل زدن و توی ذهنم جوشیدن. کدوم نشان؟ کدوم دست؟
لبهام رو تر کردم، خودم رو جلو کشیدم تا بپرسم، اما امیرکسرا پیشدستی کرد:" چه موقع قراره قصر رو نابود کنه؟"
این هم سوال جالبی بود. مشتاقانه به صدای سرما گوش سپردم:" خادم هماکنون نیز دست به کار برده است."
تکرار جملاتش رو تموم نکرده بودم که حریر با نگرانی صداش رو بالا برد:" امکان نداره! ولی امیرکسرا که اینجاست!"
جل الخالق! دودوتا چهارتای سریعی کردم، اما زیاد با عقل جور درنمیومد. تصویری که قطعات پازل نشون دادن اصلا خوشایند نبود. حس سرما روی پوستم کمتر شد. اخم کردم. لیست بلندی از سوال توی ذهنم قطار شده بود. اما سرما آهی کشید که تا حالا نشنیده بودم. غم صداش تمام ترس های دنیا رو توی دلم ریخت:" قلب قصر آلوده شده است، فرزندانم... به زودی نابود خواهد شد..."
و بعد، پووف. سرما رفته بود. با تعجب بلند شدم و با دستم کورکورانه توی هوا دنبالش گشتم، ولی نبود. این بار دوم بود که در کل زندگیم سرمایی بدون اراده من ناپدید میشد.
نشستم و جملات رو برای حریر و امیرکسرا بازگو کردم. دوست داشتم سوالاتم رو از اونها بپرسم، ولی جو سنگینی به وجود اومده بود. چند دقیقهای ساکت نشستیم. یه لحظه آرزو کردم کاش مثل پسری که روز دوم ورودم تمام قصر رو بهم نشون داده بود و من هم یه نقشه تجسمی از راهروها و مکانهای مختلف قصر توی ذهنم کشیده بودم، من هم قابلیت خوندن ذهن این دو رو داشتم. سپهر گفته بود ذهنم اون رو یاد فیلمهای قدیمی میندازه، همهچیز طیفی از خاکستری!
صدای امیرکسرا رشته افکارم رو پاره کرد:" اون گفت قلب قصر! منظورش سنگ روحه؟ یعنی الان اون آلوده شده؟ ولی به جز من و تو و شهرزاد که کسی نمیدونست..."
با توجه به مسیر صدا، مسلما مخاطبش من نبودم. ولی خدایا، خداوندا، سوالات بیشتر... کدوم سنگ روح؟ جدا لازم بود صحبتی دوباره با نسل اول ترتیب بدم! سرم رو روی میز گذاشتم.
حریر جوابی نداد. صدای امیرکسرا لرزید:" حریر، تو که به کسی نگفتی، نه؟"
حریر صندلی اش رو کمی عقب کشید، انگار که فضا براش تنگ شده بود. چند ثانیه چیزی نگفت. بالاخره با من من زیر لب گفت:" فقط... فقط به یه نفر!"
بقیش هم یادم نمیاد، خوابم برده بود!
راوی: مجید
زمان: دوماه و نیم بعد از ارسالم به ماموریت
افراد: خودم و 3 پیشتازی (نیما، سهیل، نادیا)
رده سنی: 13+
صدای هلهله و شادی مردم دهکده حتی از این فاصله هم شنیده میشد. شعله های آتش، پرچمهای رنگارنگ و بادبادکهایی که به نظر میومد از کابوسهای شبونه بیرون اومدند بالای هر پشت بومی دیده میشدند. تابستون این مردم تازه شروع شده بود، دیرتر از زمانی که تقویم برای دیگران تعیین میکرد؛ و زودتر هم تموم میشد. هوای متعادل و پاکی که از چند روز پیش پیداش شده بود عزیزان سفر کرده رو از هرجایی به طرف خونه میکشوند، پس تعجبی نداشت که این مردم برای خیر مقدم گفتن به گرما ذخیره یک ماهشون رو تو یک شب خرج میکردند.
صدای باز شدن در توجهم رو به خودش جلب کرد. نیما بود. سبد پلاستیکی کوچیک اما سنگینی رو به دست گرفته بود و به طرف شکاف میرفت.
_نیما؟
_ عه تو اینجایی؟
_ سلامت کو بچه؟ تو مگه مریض نبودی؟
نیما عطسه ای کرد و بینیشو بالا کشید.
_ بیا بریم بالا نادی و سهیلم هستن.
بدون اینکه منتظرم بمونه به راهش ادامه داد. انگار پیشتازیا هم جشن خودشونو داشتن. چند قدم بلند و سریع برمیداشتم اونوقت میتونستم بدون بلند کردن صدام با نیما صحبت کنم.
_ حالا دیگه واسه خودتون میرین خوش گذرونی و به ما نمیگین دیگه.
_ به جان تو فکر کردم نادی بت گفته.
_ نامردا!
_ اصن تقصیر خودته! زل میزنی به افق که چی بشه. ما دیشب برنامه هامونو چیدیم میخواستی بشنوی.
_ من کنار شکاف بودم!
_ الان سه هفته است که همش 24 ساعته دور شکافی مشتی!
حرفش درست بود! تقریبا! این اواخر مدت زیادی اطراف شکاف میموندم. اونجا وقتی تنها میشدم خیلی عجیب بود. بطور بسیار مرموزی همه ی صدا از بین میرفتند. ابدا هیچ صدایی آنجا بجز نفس کشیدن و تپش قلبم نبود. و گرمایی ک از سطح شکاف و داخل آن متساعد میشد بسیار لذت بخش بود آنهم در این قندیل بندان.
_ خب حالا! چیه کارو بسپارم به شما تنبلا؟ تو ک همین الانش از سرماخوردگی جون برات نمونده!
نیما خندید و موضوع رو کش نداد. من به سبد اشاره کردم:
_ از آذوقه جدیده؟
_ هم آره هم نه. باورت نمیشه چیا کشف کردم... این همه مدت یه خروار پاستیل فسیل پسند بقل گوشمون بوده خبر نداشتیم. کمد زهرا پر هله هوله بود. معلوم نیست اومده بودن شکاف نگهبانی بدن یا بخورن! دمشون گرم.
_ انبار قهوه رو پیدا نکردین هنوز؟
_ نادی یه حدسایی زده... ولی به سجاد نگو.
نیما عطسه دیگری زد و با آرنجش در را باز کرد و درحالی ک بیرون میرفتیم او گفت:
_ اون اوایلی که اومده بودیم اینجا فکرشم نمیکردم اینقدر بهم خوش بگذره. نه به اندازه قصر ولی اونقدرم بد نیست.
_ تا همین دو روز پیش که داشتی میمردی. آدم نمیشی نه؟
_ آخ آخ گفتی... بمیرم هم دیگه سوپ نمیخورم.
_ بذار به سهیل بگم...
_ خودش میدونه! تازه میگه از قصد برام سوپ میپخته دیگه نگهبانیو نپیچونم!
_ خیلی پسر خوبیه.
_ بعد به من میگه نامرد!
کمی بعد همگی در چادر کنار شکاف جمع شده بودیم. ساندویچ ها و نوشیدنی ها تموم شده بودند.
و سهیل گیتار ناکوکش را به دست گرفت تا همراهش یک دهن برایمان بخواند.
نیما با شنیدم صدای انکر الاصوات گیتار و ایضا سهیل فورا دستی بند کرد:
- ماشالا دادا دمت غیژ حسابی سرکوک شدیم جون عمت دیگه ادامه نده!
و بعد بحث بین نیما و سهیل مثل همیشه شروع شد.
نگاهی به بقیه انداختم و زودتر از همه از چادر بیرون رفتم. لرزش خفیفی زیر پایم حس کردم ولی به آن توجهی نکردم.
صدای آخ سهیل بلند شد، قبل از اینکه سرم بچرخه و بفهمم پای سهیل به گوشه چادر گیر کرده و زمین افتاده یه لرزه دیگه زیر پام پیچید. نیما از داخل چادر گفت: «این سهیلو از همینجا پرت کنین پایین برگردیم سر بخور بخورمون! هر چی میکشیم از صدقه سری اینه!»
به زور جلو خنده مو گرفتم و گفتم: «مثل اینکه قضیه جدیه. بیاین بیرون. خیلی نزدیک شکافیم.»
به مسیر سرپایینی که به شکاف ختم میشد اشاره کردم و با سر از سهیل خواستم چند متری دورتر بایستد. نیما به دنبالش به راه افتاد اما نادیا هنوز از چادر بیرون نیومده بود که همه به زمین افتادیم.
سه زمین لرزه. امیدوار بودم مثل دو دوره قبلی هیچ کس تجربه ای مثل اتفاقی که برای زهرا افتاد نداشته باشه. سعی کردم از جام بلند شم و به نادیا کمک کنم. به یاد رضا افتادم که یک ماه پیش بعد از پنج زمین لرزه پی در پی سری به شکاف زده بود تا نگاهی به داخل شکاف بندازه. با وجود اصرارهای من، رضا جزئیات زیادی درمورد چیزی که دیده بود باهامون در میون نذاشت، فقط به نظر میرسید ترجیح میداد هر چه زودتر به قصر برگرده. کاش تو یه همچین لحظه ای رضا رو کنارمون داشتیم. بدتر از همه اینکه اینبار فاصله زمین لرزه ها از هم خیلی خیلی کمتر بود. شاید در عرض دو دقیقه.
مثل همیشه گفتم:
شما برین من کشیک میکشم
اما نادیا انگار مخالف تنها گذاشتنم بود، رو به نیما و سهیل گفت: «بهتره شما دوتا برین. مثل دفعه قبله، چیزی نمیشه.»
سهل من منی کرد و گفت: «نمیدونم...»
نیما ه
مچنان سرجاش ایستاده بود.
_ این شکاف یچیزیش هست.
نادیا با اطمینان گفت: «بچه ها، همه چیز مرتبه.»
میدونستم ک نادیارو نمیتونم منصرف کنم برای همین رو به اون دوتا خنگول گفتم:
_ بحث نکنین. برگردین کلبه.
سهیل گفت: «نیم ساعت دیگه میریم.»
نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را چرخاندم.
_ اوکی. قرار نیست اتفاقی بیفته. اینقدر بمونین زیر پاتون علف...
صدای سوتی داخل گوشم پیچید. احساس کردم هوا سنگین شده. نفس هایم به شماره افتادند. حسوسبکی داشتم انگار معلق شده بودم. صداهای اطرفا و بعد منظره ی اطراف کم کم محو شد. . . و تاریکی منو در بر گرفت. فقط در لحظه ی آخر درست قبل از محو شدن همه چیز آخرین فریاد نادیا را شنیدم ک اسمم را صدا میزد:
_ مجید! چت شده؟
شکاف هنوز زیر پایم بود . . . اما دیگر نه از برف خبری بود نه از کوهستان. صدایی در کار نبود. فقط یک صدا باز به گوش میرسید. صدای نفس کشیدنم و ضربان قلبم.
در کسری از ثانیه اتفاقی متوجه یک صدای دیگر شدم. صدای دیگری ک انگار در تمام این سه هفته همیشه همراهم بوده ولی من متوجهش نبودم. صدای نفس کشیدن یک نفر دیگه یا شاید بهتره بگم! یک چیز دیگه!
نفس هایی از درون شکاف.
وقتی به آن فکر کردم حس کردم شکاف ملتهب میشد، از درون آن رنگ سرخی به بیرون میتابید، دمای محیط به سرعت بالا رفت.
چیز، هرچه ک بود مرا به نحوی به سمت خودش جذب میکرد. مرا بی صدا، صدا میزد! میخواستم جوابش را بدهم اما انگار زبانی برای پاسخ نداشتم.
وقتی به قدر کافی به شکاف نزدیک شدم احساساتمان یکی شد.
من او بودم و او من.
خواسته ی او با تمام وجود عطش من بود. عمیق ترین آرزویش را میدانستم. او شدیدا میخواست تا رها شود.
و این نیاز مثل خوره وجود منو در برگرفته بود.
همه چیز در صدم ثانیه در من جریان یافت.
- بهم بگو . . . فقط بگو چیکار باید بکنم؟
- خوننننننن.
پاسخ از دهانی کاملا غیر انسانی برایم آمده بود. صدایی سرد و بی روح داشت اما برای من دلنشین بود.
حال میدانستم که از لحظه ی ورودم او مرا زیر نظر داشته، در تک تک لحظات کنارم بوده. و با من حرف میزده. از خواسته هایش و اینکه من برایش چه میتوانم بکنم. هر روز و هرروز این کشش در من بیشتر میشد که زمان بیشتری را کنار شکاف سپری کنم... وحالا دلیلش را میفهمیدم.
جیغ نادیا پرده ها رو کنار زد. چندبار پلک زدم اما از آن حالت خارج شده بودم. گرمایی را روی دستم حس میکردم وفتی کاملا به خودم آمدم فهمیدم که گرما ناشی از خون گلوی نیما بود که روی دستم میچکید. من با خنجری در دست گلویش را شکافته بودم.
نادیا چتد بار دیگر جیغ زد. تمام کاری ک دختر احمق میتوانست بکند همین بود. حس نفرت انگیزی نسب به او داشتم. قبل از اینکه بتواند جیغ سومش را کامل کند جسد او نیز با روده های بیرون زده از شکمش کنار نیما درست دور شکاف افتاده بود.
قربانی سوم هنوز آنجا بود. اون خون میخواست، خون سهیلو! پس من باید اینکارو انجام میدادم.
با لبخندی شیطانی و از سر رضایت یک قدم به سمت برداشتم. او عاقل تر از نادیا و میما بود و خیلی زود به خودش آمده آمد و تغییر جنس پوستش به فلز را متوجه شدم اما او هم مثل دوتای قبل کند بود! خیلی کندتر از من و همین باعث شد قبل از تعییر کاملش خنجرم را در کاسه چشمش فرو کنم و با حرکت نرمی آنرا بچرخانم. وقتی خنجر را بیرون کشیدم تغییرش متوقف شده بود. جیغ زنان دستش را روی چشمش گرفته بود و تلو تلو میخورد تا جلوی من روی زمین افتاد. بدنش تشنج کرد و خون و سفیدک بالا آورد. موهایش را در دستم گرفت و سرش را بالا دادم. از پشت سرش و درست زیر جمجمه محل اتصال گردن و سر چاقو را داخل راندم و آنقدر فشار دادم تا از جلوی گلو و خرخره اش بیرون زد.
جسد اورا هم کنار دو جسد دیگر کشیدم و بصورت یک حلقه دور شکاف چیدمشان.
موهایم را کنار زدم و بدنبال دستور جدیدی سرم را به سمت شکاف گرفتم.
-قربانی ارادی خادممممممم!
صدای سهمگین بار دیگر این دستورالعمل جدید را با لحن سردش زمزمه کرد.
میدانستم چه میخواهد و خواست او خواست من بود.
خنجر را زیر کتف راستم بردم.
ارباب آنرا میخواست! نباید مکث میکردم . . . اما آیا این . . . نه! خواست اون مهمتر بود!
خنجر را کشیدم و دست راستم را از کتف قطع کردم. فریاد و خون از درونم به بیرون فوران کردند. دست قطع شده ام را روبه رویم میدیدم. با قدرتم مسیر خونم را بستم و شریان هایم را مسدود کردم.
درد کشنده بود.
خون از سه جسد و عضو قطع شده ام برفها را ذوب کرده و به درون شکاف جاری میشدند.
یکبار دیگر زمین لرزه و بعد با صدای قارتی، قاچ شکاف بزرگتر شد.
غیر ارادای و به فرمان اربابم دستم را جلو بردم و توده ی سیاهی از درون شکاف بزرگ شده که اکنون به اندازه ی یک کف دست باز شده بود، به درون دستم جای گرفت.
توده بعد از مدتی کم کم شکل و شمایل یک حشره را به خود گرفت.
- اونو تو روستا پخش کن... و بعد برگرد به قصر. تنها دفاع اونا قصرشونه. میخوام که اونا بی دفاع بشن! منو نامید نکن
. . . میدونی ک سر کسایی ک نامیدم میکنن چه بلایی میاد.
باقی اش را خودم میدانستم. فورا به دنبال دستورات اربابم رفتم.
کمی بعد دهکده ی آلوده و خانه های آتش گرفته اش را به مقصد قصر پشت سر گذاشتم. میدانستم که حال که سجاد اینجا نبود رسیدن به قصر 20 روزی طول میکشید. تا اون زمان همه چی برای خواسته های ارباب آماده میشد. همه چی!
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
راوی: مجید
زمان: دوماه و نیم بعد از ارسالم به ماموریت
افراد: خودم و 3 پیشتازی (نیما، سهیل، نادیا)
رده سنی: 13+
صدای هلهله و شادی مردم دهکده حتی از این فاصله هم شنیده میشد. شعله های آتش، پرچمهای رنگارنگ و بادبادکهایی که به نظر میومد از کابوسهای شبونه بیرون اومدند بالای هر پشت بومی دیده میشدند. تابستون این مردم تازه شروع شده بود، دیرتر از زمانی که تقویم برای دیگران تعیین میکرد؛ و زودتر هم تموم میشد. هوای متعادل و پاکی که از چند روز پیش پیداش شده بود عزیزان سفر کرده رو از هرجایی به طرف خونه میکشوند، پس تعجبی نداشت که این مردم برای خیر مقدم گفتن به گرما ذخیره یک ماهشون رو تو یک شب خرج میکردند.
صدای باز شدن در توجهم رو به خودش جلب کرد. نیما بود. سبد پلاستیکی کوچیک اما سنگینی رو به دست گرفته بود و به طرف شکاف میرفت.
_نیما؟
_ عه تو اینجایی؟
_ سلامت کو بچه؟ تو مگه مریض نبودی؟
نیما عطسه ای کرد و بینیشو بالا کشید.
_ بیا بریم بالا نادی و سهیلم هستن.
بدون اینکه منتظرم بمونه به راهش ادامه داد. انگار پیشتازیا هم جشن خودشونو داشتن. چند قدم بلند و سریع برمیداشتم اونوقت میتونستم بدون بلند کردن صدام با نیما صحبت کنم.
_ حالا دیگه واسه خودتون میرین خوش گذرونی و به ما نمیگین دیگه.
_ به جان تو فکر کردم نادی بت گفته.
_ نامردا!
_ اصن تقصیر خودته! زل میزنی به افق که چی بشه. ما دیشب برنامه هامونو چیدیم میخواستی بشنوی.
_ من کنار شکاف بودم!
_ الان سه هفته است که همش 24 ساعته دور شکافی مشتی!
حرفش درست بود! تقریبا! این اواخر مدت زیادی اطراف شکاف میموندم. اونجا وقتی تنها میشدم خیلی عجیب بود. بطور بسیار مرموزی همه ی صدا از بین میرفتند. ابدا هیچ صدایی آنجا بجز نفس کشیدن و تپش قلبم نبود. و گرمایی ک از سطح شکاف و داخل آن متساعد میشد بسیار لذت بخش بود آنهم در این قندیل بندان.
_ خب حالا! چیه کارو بسپارم به شما تنبلا؟ تو ک همین الانش از سرماخوردگی جون برات نمونده!
نیما خندید و موضوع رو کش نداد. من به سبد اشاره کردم:
_ از آذوقه جدیده؟
_ هم آره هم نه. باورت نمیشه چیا کشف کردم... این همه مدت یه خروار پاستیل فسیل پسند بقل گوشمون بوده خبر نداشتیم. کمد زهرا پر هله هوله بود. معلوم نیست اومده بودن شکاف نگهبانی بدن یا بخورن! دمشون گرم.
_ انبار قهوه رو پیدا نکردین هنوز؟
_ نادی یه حدسایی زده... ولی به سجاد نگو.
نیما عطسه دیگری زد و با آرنجش در را باز کرد و درحالی ک بیرون میرفتیم او گفت:
_ اون اوایلی که اومده بودیم اینجا فکرشم نمیکردم اینقدر بهم خوش بگذره. نه به اندازه قصر ولی اونقدرم بد نیست.
_ تا همین دو روز پیش که داشتی میمردی. آدم نمیشی نه؟
_ آخ آخ گفتی... بمیرم هم دیگه سوپ نمیخورم.
_ بذار به سهیل بگم...
_ خودش میدونه! تازه میگه از قصد برام سوپ میپخته دیگه نگهبانیو نپیچونم!
_ خیلی پسر خوبیه.
_ بعد به من میگه نامرد!
کمی بعد همگی در چادر کنار شکاف جمع شده بودیم. ساندویچ ها و نوشیدنی ها تموم شده بودند.
و سهیل گیتار ناکوکش را به دست گرفت تا همراهش یک دهن برایمان بخواند.
نیما با شنیدم صدای انکر الاصوات گیتار و ایضا سهیل فورا دستی بند کرد:
- ماشالا دادا دمت غیژ حسابی سرکوک شدیم جون عمت دیگه ادامه نده!
و بعد بحث بین نیما و سهیل مثل همیشه شروع شد.
نگاهی به بقیه انداختم و زودتر از همه از چادر بیرون رفتم. لرزش خفیفی زیر پایم حس کردم ولی به آن توجهی نکردم.
صدای آخ سهیل بلند شد، قبل از اینکه سرم بچرخه و بفهمم پای سهیل به گوشه چادر گیر کرده و زمین افتاده یه لرزه دیگه زیر پام پیچید. نیما از داخل چادر گفت: «این سهیلو از همینجا پرت کنین پایین برگردیم سر بخور بخورمون! هر چی میکشیم از صدقه سری اینه!»
به زور جلو خنده مو گرفتم و گفتم: «مثل اینکه قضیه جدیه. بیاین بیرون. خیلی نزدیک شکافیم.»
به مسیر سرپایینی که به شکاف ختم میشد اشاره کردم و با سر از سهیل خواستم چند متری دورتر بایستد. نیما به دنبالش به راه افتاد اما نادیا هنوز از چادر بیرون نیومده بود که همه به زمین افتادیم.
سه زمین لرزه. امیدوار بودم مثل دو دوره قبلی هیچ کس تجربه ای مثل اتفاقی که برای زهرا افتاد نداشته باشه. سعی کردم از جام بلند شم و به نادیا کمک کنم. به یاد رضا افتادم که یک ماه پیش بعد از پنج زمین لرزه پی در پی سری به شکاف زده بود تا نگاهی به داخل شکاف بندازه. با وجود اصرارهای من، رضا جزئیات زیادی درمورد چیزی که دیده بود باهامون در میون نذاشت، فقط به نظر میرسید ترجیح میداد هر چه زودتر به قصر برگرده. کاش تو یه همچین لحظه ای رضا رو کنارمون داشتیم. بدتر از همه اینکه اینبار فاصله زمین لرزه ها از هم خیلی خیلی کمتر بود. شاید در عرض دو دقیقه.
مثل همیشه گفتم:
شما برین من کشیک میکشم
اما نادیا انگار مخالف تنها گذاشتنم بود، رو به نیما و سهیل گفت: «بهتره شما دوتا برین. مثل دفعه قبله، چیزی نمیشه.»
سهل من منی کرد و گفت: «نمیدونم...»
نیما ه
مچنان سرجاش ایستاده بود.
_ این شکاف یچیزیش هست.
نادیا با اطمینان گفت: «بچه ها، همه چیز مرتبه.»
میدونستم ک نادیارو نمیتونم منصرف کنم برای همین رو به اون دوتا خنگول گفتم:
_ بحث نکنین. برگردین کلبه.
سهیل گفت: «نیم ساعت دیگه میریم.»
نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را چرخاندم.
_ اوکی. قرار نیست اتفاقی بیفته. اینقدر بمونین زیر پاتون علف...
صدای سوتی داخل گوشم پیچید. احساس کردم هوا سنگین شده. نفس هایم به شماره افتادند. حسوسبکی داشتم انگار معلق شده بودم. صداهای اطرفا و بعد منظره ی اطراف کم کم محو شد. . . و تاریکی منو در بر گرفت. فقط در لحظه ی آخر درست قبل از محو شدن همه چیز آخرین فریاد نادیا را شنیدم ک اسمم را صدا میزد:
_ مجید! چت شده؟
شکاف هنوز زیر پایم بود . . . اما دیگر نه از برف خبری بود نه از کوهستان. صدایی در کار نبود. فقط یک صدا باز به گوش میرسید. صدای نفس کشیدنم و ضربان قلبم.
در کسری از ثانیه اتفاقی متوجه یک صدای دیگر شدم. صدای دیگری ک انگار در تمام این سه هفته همیشه همراهم بوده ولی من متوجهش نبودم. صدای نفس کشیدن یک نفر دیگه یا شاید بهتره بگم! یک چیز دیگه!
نفس هایی از درون شکاف.
وقتی به آن فکر کردم حس کردم شکاف ملتهب میشد، از درون آن رنگ سرخی به بیرون میتابید، دمای محیط به سرعت بالا رفت.
چیز، هرچه ک بود مرا به نحوی به سمت خودش جذب میکرد. مرا بی صدا، صدا میزد! میخواستم جوابش را بدهم اما انگار زبانی برای پاسخ نداشتم.
وقتی به قدر کافی به شکاف نزدیک شدم احساساتمان یکی شد.
من او بودم و او من.
خواسته ی او با تمام وجود عطش من بود. عمیق ترین آرزویش را میدانستم. او شدیدا میخواست تا رها شود.
و این نیاز مثل خوره وجود منو در برگرفته بود.
همه چیز در صدم ثانیه در من جریان یافت.
- بهم بگو . . . فقط بگو چیکار باید بکنم؟
- خوننننننن.
پاسخ از دهانی کاملا غیر انسانی برایم آمده بود. صدایی سرد و بی روح داشت اما برای من دلنشین بود.
حال میدانستم که از لحظه ی ورودم او مرا زیر نظر داشته، در تک تک لحظات کنارم بوده. و با من حرف میزده. از خواسته هایش و اینکه من برایش چه میتوانم بکنم. هر روز و هرروز این کشش در من بیشتر میشد که زمان بیشتری را کنار شکاف سپری کنم... وحالا دلیلش را میفهمیدم.
جیغ نادیا پرده ها رو کنار زد. چندبار پلک زدم اما از آن حالت خارج شده بودم. گرمایی را روی دستم حس میکردم وفتی کاملا به خودم آمدم فهمیدم که گرما ناشی از خون گلوی نیما بود که روی دستم میچکید. من با خنجری در دست گلویش را شکافته بودم.
نادیا چتد بار دیگر جیغ زد. تمام کاری ک دختر احمق میتوانست بکند همین بود. حس نفرت انگیزی نسب به او داشتم. قبل از اینکه بتواند جیغ سومش را کامل کند جسد او نیز با روده های بیرون زده از شکمش کنار نیما درست دور شکاف افتاده بود.
قربانی سوم هنوز آنجا بود. اون خون میخواست، خون سهیلو! پس من باید اینکارو انجام میدادم.
با لبخندی شیطانی و از سر رضایت یک قدم به سمت برداشتم. او عاقل تر از نادیا و میما بود و خیلی زود به خودش آمده آمد و تغییر جنس پوستش به فلز را متوجه شدم اما او هم مثل دوتای قبل کند بود! خیلی کندتر از من و همین باعث شد قبل از تعییر کاملش خنجرم را در کاسه چشمش فرو کنم و با حرکت نرمی آنرا بچرخانم. وقتی خنجر را بیرون کشیدم تغییرش متوقف شده بود. جیغ زنان دستش را روی چشمش گرفته بود و تلو تلو میخورد تا جلوی من روی زمین افتاد. بدنش تشنج کرد و خون و سفیدک بالا آورد. موهایش را در دستم گرفت و سرش را بالا دادم. از پشت سرش و درست زیر جمجمه محل اتصال گردن و سر چاقو را داخل راندم و آنقدر فشار دادم تا از جلوی گلو و خرخره اش بیرون زد.
جسد اورا هم کنار دو جسد دیگر کشیدم و بصورت یک حلقه دور شکاف چیدمشان.
موهایم را کنار زدم و بدنبال دستور جدیدی سرم را به سمت شکاف گرفتم.
-قربانی ارادی خادممممممم!
صدای سهمگین بار دیگر این دستورالعمل جدید را با لحن سردش زمزمه کرد.
میدانستم چه میخواهد و خواست او خواست من بود.
خنجر را زیر کتف راستم بردم.
ارباب آنرا میخواست! نباید مکث میکردم . . . اما آیا این . . . نه! خواست اون مهمتر بود!
خنجر را کشیدم و دست راستم را از کتف قطع کردم. فریاد و خون از درونم به بیرون فوران کردند. دست قطع شده ام را روبه رویم میدیدم. با قدرتم مسیر خونم را بستم و شریان هایم را مسدود کردم.
درد کشنده بود.
خون از سه جسد و عضو قطع شده ام برفها را ذوب کرده و به درون شکاف جاری میشدند.
یکبار دیگر زمین لرزه و بعد با صدای قارتی، قاچ شکاف بزرگتر شد.
غیر ارادای و به فرمان اربابم دستم را جلو بردم و توده ی سیاهی از درون شکاف بزرگ شده که اکنون به اندازه ی یک کف دست باز شده بود، به درون دستم جای گرفت.
توده بعد از مدتی کم کم شکل و شمایل یک حشره را به خود گرفت.
- اونو تو روستا پخش کن... و بعد برگرد به قصر. تنها دفاع اونا قصرشونه. میخوام که اونا بی دفاع بشن! منو نامید نکن
. . . میدونی ک سر کسایی ک نامیدم میکنن چه بلایی میاد.
باقی اش را خودم میدانستم. فورا به دنبال دستورات اربابم رفتم.
کمی بعد دهکده ی آلوده و خانه های آتش گرفته اش را به مقصد قصر پشت سر گذاشتم. میدانستم که حال که سجاد اینجا نبود رسیدن به قصر 20 روزی طول میکشید. تا اون زمان همه چی برای خواسته های ارباب آماده میشد. همه چی!
قبل از هرچیز ببخشید بدون ویرایش بود وقت کم است...
راوی : عماد
روز چهاردهم
افراد حاضر در داستان: خودم، رضا، حانیه، یه پسر کچل (خخخخ)، وحید
خب کسی نمیتونه منو به خاطر این که موقع فالگوش وایسادن هنگام جلسه خوابم برد سرزنش کنه!!! درسته که بحث مهمی بود ولی خوب من خسته بودم!! در ضمن حرفاشون خیلی خواب اور بود! یه چیزایی راجه به شکاف و اینجور چیزا... نگین تنبل!
وقتی پای کتک کاری و و کارای هیجان انگیز در میونه در خدمتم... یا مثلا کارای کامپیوتری. فقط کافیه یه فنجون قهوه و یه پی سی بزارین جلوم تا تو نیم ساعت هر چقدر میخواین از حساب هرکسی بریزم به حسابتون! ولی کارای جاسوسی حوصله سربر نه. اصصصلا!
بهرحال اینا داشتن حرف میزدن که من خوابم برد. یه دفه حس کردم که دارم میوفتم! اومدم داد بزنم که دیدم یکی دست گذاشته رو دهنم و میگه:« خواب بودی؟! آخه الان هم موقع خوابه خنگول؟ بدو بریم الان میان.»
فهمیدم که رضائه. یه دفه همه چی یادم اومد. اوه ... جلسه مخفی! سریع حواسمو جمع کردمو و بلند شدم از روی زمین. دنبال رضا دویدم و از اونجا فرار کردیم. چند لحظه بعد از عبورمون از در مخفی دیدیم که امیرحسین اومد. فقط حضورش کافی بود تا شروع به چیدن مقدمه ی وصیت نامم بکنم چه برسه به این که امکان دستگیر شدن در حین شیطنت هم وجود داشته باشه! اخرین دفعه... بماند!
تا دم در اتاق دویدیم. وقتی رسیدیم از شدت خستگی بیهوش شدم و حس کردم که یکی داره من رو میکشه روی زمین. و بعدش به خواب رفتم.
خواب زیاد جالبی نبود. من خواب زیاد نمی بینم. ولی اگر ببینم هیچوقت خواب خوبی نخواهد بود و ارامشی درش نیست. هیچوقت! و برخلاف رویاهای فانتزی بقیه سراسر پر از معنین و بقیه این چرت و پرتا...
خواب دیدم که داخل یک بیابونم. شن های بیابون سفید رنگ بودن و اسمون به رنگ مشکی درومده بود. همه جا ساکت بود. انگار من تنها بودم. ناگهان یه صدایی گفت:« عماد...!» سریع برگشتم و با خودم مواجه شدم. به نظر یه کپی نبود. من کپیای خودم رو میشناسم و اینکه من اراده ای برای کپی ساختن نکرده بودم. اون... اون حسی واقعی داشته انگار خود من بودم.
«اره.» عماد روبروی من با لبخند این رو گفت:« این بار... تو یه کپی هستی!»
و بعد صحنه عوض شد. خودم رو داخل جنگل دیدم. نصف جنگل اتیش گرفته بود. من تمام پنج کپی ای که ممکن بود رو احضار کرده بودم و اماده مبارزه بودم. یه سری موجودات سیاه رنگ دور من رو گرفته بودن و محاصرمون کرده بودن. چند جای بدنم مجروح شده بود و از شدت خستگی نمی توانستم حرکت کنم.
موجودات سیاه رنگ حمله کردن و بعد خون جلوی چشمانم گرفت و همه چیز محو شد. صدای فریاد بلندی شنیدم و بعد از خواب پریدم.
صدای دوش آب میامد. انگار رضا زودتر از من بیدار شده بود و داخل حموم رفته بود. من منتظرش موندم تا باهم بریم صبحانه. حوصله غرغرای چرا منتظر نموندی و ایناشو نداشتم. و از اونجایی که ممکن بود به خاطر فالگوش وایسادن شب قبل به دردسر بیافتیم ترجیح میدادم تنها بیرون نرم!
بعد از حدود 20 تا 30 دقیقه بالاخره استاد رضایت دادن که بیان بیرون. دستام و گذاشتم پست سرم و به صورت طلبکارانه نگاهش کردم. پرسید:« چرا نرفتی صبحانه؟ فقط نیم ساعت دیگه وقت مونده ها...
« منتظر تو بودم. یک ساعت تو حموم بودی... خوابت برده بود؟ » الکی مثلا بیدار بودم!
- نه یه مقدار تو فکر بودم و زمان از دستم در رفت.
- تو فکر چی؟ خبریه؟
- نه فقط یه خوابی دیشب دیدم که فکرمو مشغول کرد
- تو که می گفتی خیلی وقته که خواب نمی بینی
ولی خودم خیلی کنجکاو شدم که بدونم چ خوابی دیده. چون خودم هم خواب عجیبی دیده بودم.
گفت: « یه مقدار اوضاع پیچیده بود، تو راه که میریم سمت غذاخوری برات تعریف میکنم.» شانه ای بالا انداختم و از روی تخت بلند شدم.
وسایل ضروریمان را ورداشتیم و به سمت سالن غذاخوری رفتیم. رضا خواب خودش رو در راه کامل برام تعریف کرد. من در مورد خوابم چیزی بهش نگفتم. تا ظهر سر خواب رضا صحبت کردیم و اخر به این نتیجه رسیدیم که بهترین کار همان رمزگشایی نوشته های روی سپره. بعد از ناهار سمت کتابخانه رفتیم و شروع کردیم به بررسی کتاب ها. کتاب های رمزگشایی واقعا چیز های جالبی بودن. به من حسی رو میدادن مثل حس وقتی که با کد های کامپیوتری سر و کله میزنم. تمام کتاب ها رو برای پیدا کردن حروف روی سپر داشتیم می گشتیم. سمت رضا رفتم و پرسیدم:« چیز بدردبخوری پیدا کردی؟» با شک جواب داد:« ای! یه چند تایی.»
بعد با سر به یک کتاب در بالاترین طبقه کتابخانه اشاره کرد و گفت :« ببین میتونی اون رو برام بیاری؟» و به اطراف نگاه کرد تا یک زیر پایی پیدا کند. من با لبخند گفتم:« معلومه که میتونم!» بعد دست هامو مالیدم بهم و تمرکز کردم. رضا با نگرانی گفت:« ببین عماد تو که دستت نمیرسه، چطوره..»
« ببین داداش، خودم بلدم چجوری از اون بالا بیارمش.» از قیافه رضا معلوم بود که منظورم رو نفهمیده هنوز. یک ثانیه اراده کردم و بعد سه عماد دیگر در کنارم ظاهر شد.
-حالا ببین چیکار میکنم!
به کپی های خودم اشاره کردم و همشون از کولم بالا رفتند و روی هم قرار گرفتند. بالاترین کپی من کتاب رو برداشت . یه نگاه به رضا انداختم و دیدم که حواسش یه لحظه پرت شد و بعدش دوباره بالا رو نگاه کرد. بالاترین کپی پرسید :« حالا بگو اون پایین چی میخواستی بگی...»
برای لحظه ای گوشه ی لب رضا از خنده بالا رفت و من کمی دیر متوجه شدم که چ اتفاقی دارد می افتد. لگد محکمی پشت زانوی من خورد و تعادلم را از دست دادم. همه کپی هایم به محض برخورد با زمین متلاشی شدند و غیب شدند و من هم با صورت روی زمین فرود آمدم.
رضا با آرامش گفت:« می خواستم بگم نردبونی که اونجا بود رو ورداری و بزاری اینجا...» و بعد همراه حانیه که از قضا فردی بود که لگد زده بود، از خنده منفجر شد. من هم با عصبانیت کتاب رو برداشتم و کوبیدم روی کتاب های دیگه و گفتم :« خیلی نارمدی رضا!» و خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا محکم توی صورتش نزنم!
« به من چه حانیه گفت هیچی نگم!»
به حانیه چشم غره ای رفتم و حانیه هم شانه بالا انداخت و با بی اعتنایی گفت :« تلافی شوخی مسخرت بود، تازه شانس اوردی کفش اسپرت پام بود.» بعد نگاهی به ما کرد و پرسید:« چخبره؟ دنبال چیزی می گردید؟» رضا جواب داد:« دنبال یه چیزی میگردیم که بشه باهاش یه چیزی رو ترجمه کنیم.» نگاه عاقلانه ای به ما کرد و پرسید:« الان با این طرز گفتنت به نظر خودت من میتونم کمکی بهتون بکنم؟» رضا گفت:« یه متنی به این زبون...» و سپر را نشون حانیه داد.
- حالا شد یه چیزی؛ بزار ببینم من این زبونو تو اون کتابخونهای که جدیدا پیدا کردیم دیدم.
- همون کتابخونهای که دیشب گفتن؟
- اره همون... .
- اوکی! اول به این چیزایی که فعلا جمع کردیم یه نگاهی میندازیم بعد میریم اونجا. تشکر بابت پیشنهادت.
حانیه سری تکان داد و بدون توجه به من روی پاشنه پا چرخید و رفت. بعد از چند قدم ایستاد و به من نگاه کرد و گفت:« یکم از رضا یاد بگیر، ببین دیگه از اون شوخیای مسخرهای که قبلا میکرد انجام نمیده. اصلاح شو!» و رفت. ادایی پشت سرش در آوردم و بعد با عصبانیت به رضا نگاه کردم.« ببین یه بلایی... »
- یه دیقه ساکت شو عماد.
- چرا؟
- چه شوخی کردی با حانیه؟
- کار خاصی نکردم فقط یه جورایی پریدم جلوش.
- همین؟!
- ام؛ اره... ولی این ربطی به اینکه تو...
- عماد، عماد، عماد... یعنی اینهمه مدت ما با هم هزار نفرو فیلم کردیم، تو هنوز از این روشای بدوی استفاده میکنی؟
- بابا من حال حوصله نیمساعت نقسه کشیدنو نداشتم.
- که اینم شد نتیجه ش...
- الان این حرفات باعث میشه که من یادم بره نامردیتو؟!
از من دور شد و گفت:« بزار دستامو خالی کنم تا بهت بگم.» بعد کتاب ها رو روی میز کنار بقیه ی کتاب ها گذاشت و به سمت برگشت و گفت: «بیا بریم یه شوخی با حانیه بکنیم که شاید یادت بیاد چجوری شوخی کنی.»
حانیه در سمت دیگر کتابخانه روی مبل راحتی لم داده بود و داشت رمان عاشقانه ای که به نظر من مزخرف بود را می خواند. در طرف دیگر وحید که یکی دوبار بیشتر ندیده بودمش و بیشتر تعریفش رو شنیده بودم با فنجانی قهوه در دستش و کتابی در زیر بغلش به سمت ما می آمد. لبخندی به صورت رضا نشست و گفت«ببین چی داریم! اونجا... یه شخص محترم به این خوشتیپی و لباسای تمیز و اتو کشیده همراه یه لیوان قهوه که اینطوری که من میبینم حسابی هم غلیظه و پاک کردنش از روی لباس سفید مثل همونیکه اون خانم محترم تنشونه واقعا مشکله.» سریع متوجه نقشه اش شدم و با آرنج به شانه اش زدم و گفتم:« اون کچله رو نگاه کن» و به پسر کچلی که در سمت دیگر ایستاده بود اشاره کردم. رضا با لحنی محترمانه گفت : «بعله اونجا هم یک فرد محترم داریم که مثل اینکه واقعا ناراحته و یه شوخی خوب میتونه به روحیه اون کمک کنه. به نظرت چند درصد امکانش وجود داره که اون یه برخورد کوچیک با دوست قهوه به دستمون داشته باشه؟» قیافه ی متفکرانه ای به خودم گرفتم و گفتم:« خیلی کم.»
- و اگر ما یه کمک کوچولو کنیم چی؟
- صد درصد.
انوقت مشت هایمان را به هم زدیم و دست به کار شدیم.
بعد از چند لحظه پسر کچل با ترس از کنار وحید دوید که در کنار حانیه ایستاده بود و در همین موقع پایی از ناکجا آباد به صورتی کاملا اتفاقی جلوی پای پسر کچل قرار گرفت و پسرک با کله به وحید خورد و فنجان قهوه ی وحید روی حلباس حانیه تخلیه شد.
من پشت کتابی که در دستم بود قایم شده بود و نزدیک بود از خنده منفجر بشم. گفتم: «حیف شد ندیدیش دیدنی بود پسر...» رضاجواب داد: «نگران من نباش فیلمش رو گوشیم ضبط کرده فقط باید برم و گوشیمو بردارم.» و بلند شد تا گوشی خودش رو از جایی که کاشته بود برداره. سه چهار دفعه فیلم رو دید و بعد به سمت من که هنوز می خندیدم برگشت. اشک هامو پاک کردم و گفتم : «از خنده پوکیدم. میشه نشونم بدی که یه بار دیگه هم ببینم چیشد؟»
- بیخیال شو؛ الانم خیلی از وقتمونو هدر دادیم پای این چیزا، ما مثلا اومده بودیم که اینو ترجمه کنیم.
بعد سپرش رو برداشت و روی میز انداخت و ما به کارمان ادامه دادیم.
روز هفدهم
راوی:خودم
مکان:قصر
افراد:اشاره به چن نفر از جمله امیر کسرا، سپهر، هادی و...
پ.ن:به جان خودم ویرایش میشه صرفا جهت اینه دست امیر کسرا بهونه نیفته ((231)) هورااا چقدر پیروزی شیرین است :دی
_________________
هوف! چقدر رویایی بود! این اواخر رو میگم! میدونی اگه ی اقتباس سینمایی ازش درمیومد اصلا وقتم رو برای دیدنش تلف نمیکردم، همانطور که وقتم رو برای دیدن باربی و قصر جادویی تلف نمیکنم! به هرحال من اینجام! زنده! و البته با همان تعجب روز اول! میدونید اگه قبل از این ماجراها کسی برام از متافیزیک صحبت میکرد صد در صد به ی روانکاو معرفیش میکردم اما الان اینجا ایستادم، همراه این بنای عظیم و افراد اون! وجود ما به کلی قوانین فیزیک رو نقض میکنه پس بیایم روی دانسته های انسان ها تمرکز نکنیم .
اینجا تقریبا اکثرا مسئولیت های خودشون رو دارن و البته اونایی که ندارن باید منتظر بشن تا بقیه بتونن بهشون اعتماد کنن تا یک مسئولیت رو به عهده بگیرن . بعضی وقتا هم اوضاع متشنج میشه و من خوب فهمیدم که اینجور وقتا باید پام رو از ماجرا بکشم بیرون و عین ی بچه خوب از اصل موضوع خبردار بشم و آماده باشم در صورت لازم اقدامی انجام بدم! به هرحال وابستگی خاصی نسبت به این قصر ندارم. با توجه به اینکه این اواخر متوجه شدم اوضاع داره متشنج میشه و ی خبرایی هست. به قولی آرامش قبل از طوفانه ! به هرحال شاید بشه گفت با توجه به اینکه تقریبا از هیچ چیزی خبر ندارم ولی آماده ترین فرد این قصر هستم تا در صورت لزوم، اقدام کنم! البته به نوعی اینجا اونقدرا هم برام بی فایده نبوده چون اتاق های تمرینش مثل بهشت میمونه برام! البته حریفام هم تونستن تا حدی به جهنم تبدیلش کنن! مخصوصا آقا گندهه. وای خدا حتما یبار باهاش کمیک کان میرم! یسری هم به اون غرفه هالک میندازیم مطمئنا خوشش میاد! :دی به هرحال قدرت بدنیش خیلی جاها باعث دردسرم شده ولی خب چابکی خیلی مهمه و این اواخر متوجه شدم که اگه روی چابک بودنم تمرکز کنم شاید در مقابلش بتونم کاری رو از پیش ببرم. و البته! اون پسره که رو مخه! ن مسخرش نمیکنم واقعا میره رو مخ آدم و ذهنت رو میخونه ! وای، چه گاف هایی تا الان جلوش دادم! به هرحال اینکه اونم مبارز قهاریه ! خب مشخصه اگه استراتژی طرف رو بفهمی میتونی لهش کنی! تنها کاری که میتونم بکنم در مقابلش اینه که رو استقامتم تمرکز کنم یا در مقابلش مقاومت کنم! همینم خوبه، ولی آرزوم این شده یبار بتونم باهاش حکم بازی کنم و نتونه شکستم بده! :دی تلفنم رو در میارم و ی نگا روش میندازم، ساعت 10 شبه! از موقع ورودم به قصر هرشب همین موقع میام و ولو میشم روی چمن ها و زل میزنم به آسمان! چقدر خوبه که اینجا آلودگی نوری نداره و راحت میشه ستاره هارو دید. آرامش خاصی بم میده... میدونید... دییینگ ! ی توییت جدید برام اومد! جوابش رو میدم و یکم اونجاها میپلکم، میدونم وقتی اومدم اینجا باید ارتباطم رو با دنیا قطع کنم ولی چون واقعا مشکوکه ولی اونو به صفر رسوندم . اطلاعت نمیدم. پستای کوتاه میزنم. با کسی تماس نمیگیرم. خب البته لیو دروغه !معلومه که مثل همیشه با خوانوادم در ارتباطم! ولی خب اونا الان فک میکنن من توی ی کالج توی انگلستان هستم! به هرحال اینکه اگه هم مجبور نبودم نمیتونستم رابطم رو با دنیای بیرون قطع کنم، خوبه که آدم در جریان بعضی اتفاقات جدید باشه. بلند میشم و راه میفتم به سمت ساختمان قصر. وقته خوابمه دیگه! امیر کسرا رو میبینم که داره قدم میزنه، سرم رو براش تکون میدم اونم در مقابل سرش رو تکون میده. نمیدونم چرا به این پسره اعتماد ندارم. شاید چون قدرتشه که منو یاد آون شخصیته تو ایکس من میندازه. شایدم چون به قدرتش حسودیم میشه! احتمالا... چون نود درصد افراد اینجا قدرتشون کاربردی تر از منه. من میتونم چکار کنم مثلا وسط مبارزه؟ شایدم وسط مبارزه ی رعد و برق بزنه منم جذبش کنم و همه رو نجات بدم؟!! یا شایدم ی راکتور هسته ای وسط ونیز باشه و قصد داشته باشن منفجرش کنن و من برم جذبش کنم؟؟!! اصن چرا از اول جز اونجرز نشدم؟!! هرچند مشخصه کاملا چون من یکم زیادی بامزه ام همون اولش این یارو ثور لهم میکنه ((231)). به هرحال. الان وقت خوابمه ! برای اینکه برای اقدام آماده باشم باید خوب استراحت کنم!
________
امیر کسرا دیگه چخبر؟؟ :دی
روز 15 و 16
افراد داخل داستان:عماد، جواد، محمدحسین
صبح زود با بدبختی بلند شدیم؛ حمام کردیم؛ در سالن غذاخوری صبحانه خوردیم و مستقیم با دنبال کردن نقشهای که در جلسه دو شب پیش به همه داده شده بود به سمت کتابخانه جدید رفتیم. جلوی در آن که رسیدیم دیدیم جاد یک در یک دیوار قرار دارد و کنار آن هم پلاکارتی نصب شده که میگوید اول باید به دیوار خون بدهیم، بعد وارد دیوار شویم و بعد از آن هرچه میبینیم فقط توهمات خودمان است. عماد دور و ورش را نگاه کرد و شمشیرش را کشید و انگشتش را روی آن گذاشت؛ جلویش را گرفتم و گفتم: «صبر کن.» نگاهی دقیق به دیوار اطراف انداختم دیدم که رنگ بعضی آجرها با بقیه فرق میکند و بعد از اندکی ور رفتن با آنها بلآخره فهمیدم که باید چه کار کنم؛ دو آجر را همزمان فشار دادم تا آجر بین آندو بیرون بیاید. وقتی آجر بیرون آمد آن را چرخاندم و دیدم آنطرف آجر همرنگ بقیه دیوار است، پس از آن طرف در دیوار فرو کردمش. با بقیه آجرها را هم همینکار را کردم و آنوقت بود که آجرها لحظهای درخشیدند و سپس انگار که چند سیم قطع شده را وصل کرده باشیم اتصالی برقرار شد و خطهای نورانیای که از دیوارها، کف و سقف میگذشتند به سمت دیواری که باید در کتابخانه باشد رفتند و درآنجا به هم رسیدند و نقش یک اسب تکشاخ بالدار را تشکیل دادند و سپس دری چوبی با دستگیرهای طلایی رنگ ظاهر شد. در را باز کردیم و وارد کتابخانه شدیم. چشممان که به کتابخانه افتاد مجذوب عظمت آن شدیم، ردیفهای پشت سر هم کتاب که هرکدام چندین و چند سال قدمت داشتند به ما چشمک میزدند. وقتی از شک اولیه خارج شدیم به سرعت بهدنبال چیزی که به جستوجویش آمده بودیم رفتیم و تا وقت نهار آنجا ماندیم؛ موقع نهار به سالن غذا خوری رفتیم و در گوشهای از ان نشستیم و در سکوت غذایمان را خوردیم. بعد از نهار بدون توجه به دیگران به کتابخانه برگشتیم و تا شب به مطالعه پرداختیم و باز هم بدون شام خوردن به اتاقمان رفتیم و مثل سنگ تا صبح خوابیدیم. صبح که بیدار شدیم بعد از برگشتن از سالن غذاخوری به اتاقمان نتیجه تحقیقات دیروزمان را که بر روی یک کاغذ جمعآوری کرده بودیم جلویمان گذاشتیم و شروع به چیدن کلمات پشت سر هم کردیم تا اینکه بلآخره متن روی سپر تماماً ترجمه شد. چیزی که روی سپر نوشته شده بود این بود: در کورههای اعماق گداخته شد و در یخهای اهریمنی سرد شد. چون غرور تعظیم نمیکند و چون قول مرد نمیشکند و راز درونش را به هیچکس نمیگوید مگر با ریختن خون. گفتم: «همین؟! واقعا مسخرهس. این داره فقط درباره این سپره اراجیف میبافه. ننوشته که باید... وایسا. عماد خنجری چیزی داری؟» و دستم را به سمت عماد دراز کردم. عماد بلند شد و یک کارد میوهخوری آورد. با کارد نوک انگشتم را سوراخ کردم و قطرهای از خونم را روی سپر چکاندم. خون جذب سپر شد، سپس سپر شروع به لرزش کرد. ناگهان کلماتی بر روی سپر ظاهر شد. «خون سنگ را بنوش تا به نهایت رسی. سپس بیاموز قلب دشمنانت را بدون اینکه دیده شوی از کار بیندازی آنگاه بازگرد و بگذار دوباره خونت چشیده شود.» گفتم: «خون سنگ چیه؟» عماد سری تکان داد و گفت: «نمیدونم. در کل من که چیز زیادی از این نفهمیدم ولی اینکه دشمن رو از دور نابود کنی یه جورایی مثل تکتیراندازا میمونه.» گفتم: «آره تکتیرانداز فکر خوبیه. حالا تفنگ دوربرد از کجام؟»
- شاید ملکه سرخ چیزی داشته باشه.
- شاید ولی بهتر نیست بیخیالش بشیم؟
- چرا؟
- همینجوری... ام به نظرم مزاحمش نشیم بهتره.
- پس چیکار کنیم؟
- موقع شام معمولاً همه تو سالن غذاخوری جمع میشن میتونیم اونموقع از این و اون یه پرسوجویی بکنیم.
- یعنی بریم به ملت بگیم، ببخشید شما یه تفنگ دوربرد دارید بدید به ما؟
- نه ولی... بیخیال حالا اگه خواستیم اصلا به این عمل کنیم یه کاریش میکنیم.
بعد از این مکالمه تا موقع نهار هرکداممان مشغول کاری شدیم. عماد که شروع کرد تا برای بار صدم بازی مورد علاقهاش را تمام کند من هم هندزفریهایم را درگوشم گذاشتم و آهنگهای رپی که دوست داشتم موقع کتاب خواندن بشنوم را پلی کردم و خودم را در کتابی نیمه خوانده غرق کردم.
موقع نهار از اتاق بیرون زدیم و به سمت سالن غذاخوری رفتیم. در راه محمدحسین را دیدم که گوشهای بر روی زمین افتاده بود و خرپف میکرد. راهمان را به سمت او کج کردیم. او را تکانی دادم. ناگهان از جایش پرید و گفت: «چی شده؟ من کجام؟» سرم را کج کردم و با لبخند گفتم: «وقت نهاره. نمیخواید بیاید نهار بخورید؟»
- آخ جون! نهار... خیلی گشنمه... واسه دسر پاستیل هم میدن؟
جواب دادم: «نه، فکر نکنم پاستیل بدن.» و به ساعت مچیام نگاهی انداختم و سپس به شوخی گفتم: «البته اگه همینطور اینجا بمونیم شاید بهمون غذا هم ندن.» محمدحسین با سرعتی که از سنش بعید بود از جایش پرید و گفت: «شما جوونا چقد لفتش میدید. بیاین بریم نهار بخوریم دیگه.» و به راه افتاد. عماد او را صدا زد و گفت: «اون طرفی نه.» به طرف مقابل سمتی که محمدحسین آنطرف میرفت اشاره کرد و ادامه داد: «راه غذاخوری اینطرفه.» محمدحسین بدون اینکه سرش را برگرداند گفت: «جوونای عجول. شما نصف من هم اینجا نبودید بعد میخواید به من راهو نشون بدید؟» و به راهش ادامه داد. من و عماد با تعجب به هم نگاه کردیم و سپس به دنبال محمدحسین راه افتادیم. چند قدم نرفته بودیم که پای محمدحسین به زمین گیر کرد و او با صورت روی زمین افتاد و ما هم به سرعت شانههایش را گرفتیم و بلندش کردیم. محمدحسین اشک در چشمانش جمع شده بود و با بغض گفت: «دماغم...» به دماغ او نگاه کردم و دیدم که شکسته است پس دماغش را صاف کردم تا استخوانش بد جوش نخورد و بعد از چند دقیقه دماغ او مانند روز اولش شده بود و گریهاش هم بند آمده بود. به راهمان ادامه دادیم تا اینکه محمدحسین ایستاد و به قالیچهای که از دیوار آویزان بود اشاره کرد و گفت: «اینجا.» و قالیچه را کنار زد تا راه مخفیای آشکار شود. بلافاصله بعد از اینکه وارد راه مخفی شدیم دیوار مقابل کنار رفت و ما در گوشهی مخفیای از غذاخوری ظاهر شدیم. وارد غذاخوری شدیم و محمد حسین را کنار امیرکسرا نشاندیم و سپس به سمت آشپزخانه رفتیم تا غذا بگیریم. بعد از غذا شروع به پرس و جو برای یک تفنگ دوربرد کردیم و وقتی به نتیجهای نرسیدیم از غذاخوری بیرون زدیم. عماد برگشت و به من گفت: «تنها چارهای که برات باقی مونده اینه که بری سمت فاطمه.»
- میدونم. الان هم میخوام برم سمتش و فکر نکنم نیازی باشه تو بیای. خدا رو چه دیدی؟ شاید از تو بیشتر از سیبل برای پرتاب چاقو خوشش بیاد.
لبخندی زد و جواب داد: «از من؟ مگه من چمه؟ تو برو مراقب خودت باش که شاید از شدت زشتیت بترسه و بزنه ناکاوتت کنه.»
- ارادت مندیم. کمال همنشینی با تو در من اثر کرده دیگه.
- اره، قیافهت قابل تحملتر شده.
هوفی کشیدم و گفتم: «تو احیاناً کاری چیزی نداری که بخوای بری انجام بدی؟» چشمانش را تنگ کرد و گفت: «چرا اتفاقا یکی دوتا کار دارم.» و راهش را کشید و رفت. من هم به سمت جایی که حدس میزدم فاطمه آنجاست رفتم و وقتی او را پیدا نکردم شروع به قدم زدن در راهروها کردم. نزدیکیهای غروب از گشتن دنبال فاطمه خسته شدم؛ و به دیواری تکیه دادم. نگاهم به دری افتاد که چند متر آنطرفتر بود. کنجکاوی باعث شد که به سمت در بروم و وارد اتاق بزرگی که پشت آن بود شوم. آنجا پسری را دیدم که یک کت و شلوار جین مشکی روی تیشرت آبی تیرهاش پوشیده بود. نگاهم که به صورتش افتاد چشمان سیاهش نظرم را جلب کرد. دماغش هم اندکی انحنا داشت که به نظر میرسید یکی دو باری شکسته است. نگاهش را از روی کاغذی که در دست داشت بلند کرد و به من نگاه کرد. من پیشدستی کردم و به او گفتم: «سلام فاطمه رو این دور و برا ندیدی؟»
**
نزدیک های ساعت یازده با یک ساک که قطعات تفنگ دوربردم در آن بود به اتاق مشترکم با عماد رسیدم. دیدم عماد در اتاق نیست و انگار در اتاق بمب ترکیده است و هرکدام از وسایل اتاق گوشهای پرت شده است. اول شکه شدم ولی بعد سری تکان دادم و با خودم گفتم:«وقتی عماد برگشت باید مرتبش کنه.» پس ساک را داخل کمد گذاشتم. احتمالاً فردا یا پسفردا پیش جواد خواهم رفت تا استفاده از آن را به من یاد بدهد. لباسهایم را عوض کردم کتابی را که قبلا روی پاتختیام بود از روی زمین برداشتم سپس به سمت یکی از مبلهای راحتی رفتم و خرت و پرت هایی که رویش بود را برداشتم و خودم را روی آن پرت کردم. هنوز چند صفحه از کتاب را نخوانده بودم که حس کردم چیزی زیرم میلرزد. فکر کردم موبایل خودم یا عماد است اما وقتی بلند شدم و زیر پایم را نگاه کردم دیدم دفترچهای قدیمی و رنگ و رو رفته است که باعث این لرزش شده است، دفترچه را بلند کردم و دیدم یکی از صفحههای آن نورانی شده است. روی آن صفحه را که نگاه کردم فقط یک آدرس و یک ساعت نوشته شده بود به علاوهی یک توضیح کوتاه: «از ریزش مصالح استفاده شود.» همهش همین. یاد اولین باری افتادم که اینچنین صحنهای را دیدم... .
سه سال قبل
چند ماهی میشد که یک جورایی از قصر فرار کرده بودم. اول فکر کرده بودم که با بیرون آمدن از آن مکان و دور شدن از آدمهای عجیب و غریبش کم کم آنها را فراموش میکنم و به زندگی عادیام برمیگردم؛ اما کاملا برعکس شده بود. احساس میکردم که دیگر به مردم عادی تعلق ندارم و جایم میان همان افراد عجیب غریب قصر است. پس از روزها که در خانه نشستم و تحت مراقبت شدید پدر و مادر نگرانم قرار گرفتم بلآخره اجازه یافتم تا هر روز چند ساعتی بیرون بروم و قدم بزنم. من هم هر روز کتابی برمیداشتم و میرفتم روی یکی از نیمکتهای پارکی که نزدیک خانهمان بود مینشستم و تا موقع غروب کتاب میخواندم. این برنامه ثابت من در تابستان بود. روزهای آخر شهریور بود و من طبق معمول روی نیمکت پارک نشسته بودم که سایهای رویم افتاد. سرم را بلند کردم و دیدم کسی که جلویم ایستاده محمدحسین، همان پیرمردی است که در قصر دیدمش، شکه شدم و با چشمانی گرد شده به او نگاه کردم.
- میتونم بشینم کنارت فرزندم.
- ب... ب... بفرمایید.
- خب چه خبرا؟ تو این هوا نشستی تو پارک و داری کتاب میخونی.
من فکر کردم که به خاطر فرارم از قصر او آمده است تا مرا تنبیه کند یا شاید هم آمده تا مرا سر به نیست کند که راز وجود قصر فاش نشود پس سریع به دست و پای او افتادم و گفتم: «ببخشید که از قصر فرار کردم، من به هیچکس هیچی نگفتم و نخواهم گفت انگار نه انگار که اونجا رو دیده باشم یا اینکه اونجا اصلا وجود داشته باشه. خواهش میکنم منو نکشید.» و اشک از چشمانم جاری شد. محمدحسین با انگشتان استخوانیاش با لطافت اشکهایم را پاک کرد و گفت: «فرزندم پاشو بشین سر جات کسی قرار نیست به تو آسیبی بزنه جانم. تو واقعا فکر کردی که من اومدم تو رو بکشم؟!» و زد زیر خنده. سرم را پایین انداختم و به خودم و حماقتم لعنت فرستادم. همینطور که خودم را لعنت میکردم محمدحسین دستی روی شانهام گذاشت و گفت: «از اینکه از قصر رفتی ناراحت شدیم اما نه اونقدری که بخوایم بکشیمت.» سرم را بلند کردم و گفتم: «اگه نمیخواید منو تنبیه کنید پس اومدید که من رو به قصر برگردونید؟»
- راستشو بخوای نه. من فقط اومدم یکم باهات حرف بزنم.
- درباره چی؟
- میخوام بدونم که چرا تو نمیخوای توی قصر بمونی؟ بقیه افراد قصر تو رو اذیت کردن؟
- نه. خب دلیلش اون نیست.
- پس چیه؟
- ام ببینید من توی قصر همه کاری رو امتحان کردم. از شمشیرزنی و مبارزه گرفته تا چیدن کتابا تو کتابخونه؛ و در آخر تنها چیزی که فهمیدم این بود من واقعا به اینچیزا علاقهای ندارم؛ یعنی من دوست ندارم ساعت ها بایستم و کتابا رو مرتب کنم یا یه شمشیر بردارم و بیفتم به جون یکی دیگه پس دیدم که اونجا هیچ کاری مناسب من نیست و چه فایدهای داره که اونجا بمونم.
- فقط همین؟ یعنی تو برای اینکه فکر میکردی که به هیچ دردی نمیخوری از قصر زدی بیرون پسرم؟ داری با من شوخی میکنی؟
- خب این یه دلیلش بود. اون یکی دلیل خانوادهم بود. ببینین من تنها فرزند خانوادهمم و میتونین بفهمین اینکه یهو تنها بچهتون بره و غیب بشه چه تاثیری رو ادم میزاره. من نمیتونستم این رو تحمل کنم. دوریم از خانوادهم به اونا صدمه میزنه.
- دلیل کاملا درست و منطقیایه. تو بیشتر از خودت به فکر خانوادهتی و به همین دلیل نمیتونستی ولشون کنی و بری دنبال سرنوشت خودت. ولی اگه این مشکل حل بشه چی فرزندم؟ اونوقت حاضری برگردی به قصر؟
- من که گفتم اونجا تو قصر جایی برای من نیست.
- این رو هم میشه حل کرد اگه...
ناگهان ساکت شد و دستش را در جیب کت قهوهای چهارخونهای که پوشیده بود کرد و دفترچهی رنگ و رو رفتهای را بیرون آورد و گفت: «بلآخره این فعال شد.» دفترچه را باز کرد و ورق زد تا به صفحهی درخشانی رسید. نگاهی به آن صفحه انداخت و گفت: «فرزندم من باید برم. امیدوارم بری و با خودت فکر کنی و ببینی اگه اون دوتا مشکل برطرف بشن آیا حاضری دوباره برگردی به قصر یا نه.» و راهش را کشید که برود. بعد از یکی دو قدم برگشت و گفت: «نه! صبر کن. چطوره با من بیای. فقط میریم یه دور میزنیم و تا حداکثر یکی دو ساعت دیگه برمیگردیم همینجا. میای؟» نگاهی به اسمان انداختم و دیدم هنوز چند ساعت تا غروب افتاب مانده است پس برای رفع کنجکاوی خودم بلند شدم و با محمدحسین رفتم.
مدت کوتاهی راه رفتیم تا اینکه محمدحسین زمزمه کرد: «ببین میتونی یه چاله پیدا کنی؟» برگشتم و با تعجب به او گفتم: «چاله؟ مگه شما هم میبینیدشون؟» نیشش را باز کرد و گفت: «فکر کردی که چاله؟ چالهها یکی از هزاران عجایب این دنیان که همیشه وجود داشتن و وجود خواهند داشت، اونا به شکلهای مختلفی توی همه جا ظاهر میشن و خیلی وقتا پیشتازیا توی اونا میافتن بدون اینکه بدونن اونا چین و فکر میکنن که اونا راههای مخفی قصر هستن. در حالی که اونا خیلی بیشتر از این حرفان؛ اما مهم اینه که هرکسی که قدرت اینو داشته باشه که بتونه اونا رو پیدا کنه میتونه به راحتی ازشون استفاده کنه و به هرجایی که دلش بخواد بره. من قبلا خیلی راحت میتونستم پیداشون کنم اما امان از پیری که باعث شده همه حواسم ضعیف بشه، دیگه به راحتی قبلا نمیتونم پیداشون کنم اما شاید تو بتونی با چشمات کاری بکنی برام.» بعد از شنیدن این حرفها سری برای او تکان دادم و با دقت اطراف را گشتم تا اینکه بلآخره بین دو درخت کنار خیابان یک دایره را دیدم که از سایه درختان تاریکتر بود. ان را به محمدحسین نشان دادم او هم دستی به سرم کشید و گفت: «آفرین پسرم. آفرین. کارت واقعا عالی بود.» و به سمت آن رفتیم. نزدک آن که شدیم گفت: «دستم رو بگیر.» و من هم دستش را گرفتم. سپس هردو وارد چاله شدیم.
آن اولین باری بود که به محمدحسین در کمک به یک پیشتازی کمک کردم. در روزهای بعد سه بار دیگر هم محمدحسین به دنبالم آمد تا همان کار را انجام بدهیم. بعد از بار سوم محمدحسین به من گفت: «چه حسی نسبت به این کار داری؟» با شور و شوقی وصف ناپذیر جواب دادم: «من حس میکنم که برای اینکار ساخته شدم. من عاشق این کارم.»
- پس به قصر برگرد و اینکار رو انجام بده.
- اما خانوادهم...
- تو میتونی هر وقتی که دلت بخواد بیای دیدن خانوادهت؛ تازه نیاز نیست که همیشه توی قصر باشی و حالا دیگه هردوتا مشکل حل شد. نه؟
- خب یه جورایی آره.
دستم را گرفت و کتابچه را از جیبش در آورد و در دستم گذاشت سپس با جدیت در چشمانم ذل زد و با صدایی محکم گفت: «من این دفترچه و مسئولیتی که همراهشه رو به تو میدم آیا اونو قبول میکنی؟ آیا حاضری تا وقتی توانشو داری مراقبش باشی و به افرادی که اسمشون توی اون اورده میشه کمک کنی؟» با تقلیدی از لحن و صدای او جواب دادم: «بله قول میدم.» لبخند زد و گفت: «پس این مال تو میشه، الان هم بریم یکم پاستیل از اون مغازهه بگیریم.» و به سمت مغازهی شیرینی فروشیای به راه افتاد. من دفترچهای را که در دستم بود با دقت نگاه کردم و از اینکه بلآخره هدفی پیدا کرده بودم در پوست خودم نمیگنجیدم. دفترچه را در جیبم گذاشتم و به دنبال محمدحسین به راه افتادم. بلآخره چرخدنده در جای خودش قرار گرفته بود... .
روزهای پایانی تابستان را همراه محمدحسین به برنامه چیدن برای اینکه چگونه خانوادهام را برای غیبت چند ماههام راضی کنم گذراندم و روز اول مهر به بهانهی دعوت یک مدرسه عالی شبانه روزی در شهری دور به همراه محمدحسین که مثلا نمایندهی آن مدرسه بود، عازم قصر شدم.
***
دفتر چه را بستم؛ هوفی کشیدم و با خودم گفتم: «بیخیال...! اخه الان؟!» و بر سرجایم روی مبل افتادم و به انتظار عماد نشستم.
راوی: عماد
زمان: روز 15 و 16
مکان: قصر و در اخر بیرون قصر
افراد حاضر:خودم، رضا
کتابخانه جدیدی که واردش شدیم خیلی چیزهای جالبی داشت. اولش خیلی بهت زده بودیم. مطالب داخل این کتابخانه از کتابخانه های قبلی خیلی قدیمی تر به نظر می آمد. بعضی از کتاب ها به زبان هایی بود که تا بحال ندیده بودم. به محض این که از بهت در آمدیم شروع کردیم به جستجوی برای زبانی که شبیه نوشته های روی سپر باشند. خیلی کار سختی بود. تا وقت ناهار کار کردیم و هنگام ناهار هم بسیار هول هولکی غذا خوردیم تا سریع تر به کارمان برسیم . کتاب ها موضوع های مختلفی داشتن. بعضی در مورد زبان های باستانی بودن و بعضی دیگر در مورد افسانه ها. بخش خیلی عظیمی هم به علوم قدیمی و غریبه اختصاص داده شده بود. شروع کردم به بررسی سلاح های باستانی تا شاید بتونم چیزی در مورد سپر پیدا کنم. اما نتیجه نداد. ناگهان چشمم به کتابی خورد به اسم قدرت تصور. اول با خودم گفتم عجب اسمی ولی بعد یاد قدرت خودم افتادم. من برای احضار کردن کپی های خودم نیاز داشتم تا ابتدا اون ها رو تجسم کنم و در حالت خاصی بهشون فکر کنم تا ظاهر بشن. و این قدرت تصور من بود و مطمئن بودم که کسی قوه ی تخیلی بهتر از من در قصر نداشت. اول از همه تردید داشتم. اما بعد به سمت کتاب دستم رو دراز کردم و برش داشتم. کتاب قطوری بود و خیلی قدیمی بود. ارام بازش کردم و گرد و خاکش را فوت کردم. به شکل عجیبی دیدم که فهرست داشت! نام قدرت های خییلی جالب و زیادی داخل فهرستش نوشته شده بود. جادوی ذهن. توهمات تغییر چهره، ساخت اشیا، تغییر شکل توسط تخیل و چیز هایی که از آنها سر در نمی آوردم. می خواستم به دنبال احضار کپی یا کلون یا هر چیز دیگر بگردم که رضا فریاد زد:« عماد بیا این رو ببین.»
سریع سمتش رفتم و دیدم کتاب قطوری دستش گرفته که نوشته هایی شبیه خطوط روی سپر داشت. گفت:« انگار یه چیزی شبیهش رو پیدا کردم. فقط کافیه الگوش رو پیدا کنیم.» بعد از اون کتاب رو زیر ژاکتم پنهان کردم و شروع کردم همراه رضا تلاش برای رمز گشایی نوشته ها و خط جدیدی که پیدا کرده بودیم. تا شب به کارمون ادامه دادیم اما من تمام فکر و ذکرم کتاب قدرت تصور بود که تازه پیدا کرده بودم. البته بعد از مدتی فراموش کردم چون که به شدت مشغول پیدا کردن رمز های خط جدید بودیم. وقتی به خودمان امدیم متوجه شدیم که زمان شام تمام شده و ما هم خسته تر از این بودیم که به ادامه کارمون بپردازیم. پس مستقیم رفتیم سمت اتاقمون و به خواب فرو رفتیم.
روز بعد رضا من رو بیدار کرد تا به رمزگشایی نوشته های سپر با تحقیقاتی که داشتیم و نوشته بودیم بپردازیم. خیلی کار سختی بود تطبیق دادن اون علائم ولی به هر زحمتی که بود انجام شد.
چیزی که روی سپر نوشته شده بود این بود: در کورههای اعماق گداخته شد و در یخهای اهریمنی سرد شد. چون غرور تعظیم نمیکند و چون قول مرد نمیشکند و راز درونش را به هیچکس نمیگوید مگر با ریختن خون.
رضا گفت:« همین؟! واقعا مسخرهس. این داره فقط درباره این سپره اراجیف میبافه. ننوشته که باید... وایسا. عماد خنجری چیزی داری؟» و دستش رو به سمت من دراز کرد.
من بلند شدم و کمی اطراف رو نگاه کردم و بهترین چیزی که پیدا کردم یه چاقوی میوه خوری بود. با خودم گفتم :« چی بهتر از این...» و دادمش دست رضا.
رضا با نوک چاقو دست خودش رو سوارخ کرد و چند قطره خون رو سپر چکوند. سپر خون رو بلعید و با لرزش نوشته های رویش تغییر کردند. دوباره رمز گشاییشون کردیم و معنیش این بود که: «خون سنگ را بنوش تا به نهایت رسی. سپس بیاموز قلب دشمنانت را بدون اینکه دیده شوی از کار بیندازی آنگاه بازگرد و بگذار دوباره خونت چشیده شود.»
رضا پرسید:« خون سنگ چیه؟» سر تکان دادم: «نمیدونم. در کل من که چیز زیادی از این نفهمیدم ولی اینکه دشمن رو از دور نابود کنی یه جورایی مثل تک تیراندازا میمونه.» جواب داد: «آره تکتیرانداز فکر خوبیه. حالا تفنگ دوربرد از کجام؟»
- شاید ملکه سرخ چیزی داشته باشه.
- شاید ولی بهتر نیست بیخیالش بشیم؟
- چرا؟
- همینجوری... ام به نظرم مزاحمش نشیم بهتره.
- پس چیکار کنیم؟
- موقع شام معمولاً همه تو سالن غذاخوری جمع میشن میتونیم اونموقع از این و اون یه پرسوجویی بکنیم.
- یعنی بریم به ملت بگیم، ببخشید شما یه تفنگ دوربرد دارید بدید به ما؟
- نه ولی... بیخیال حالا اگه خواستیم اصلا به این عمل کنیم یه کاریش میکنیم.
هوفی کشیدم و رفتم سراغ گوشیم تا وقت ناهار برسه. رضا هم هندزفری گذاشت و داخل کتاب جدیدش غرق شد. دیگه از بازی کردن خسته شده بودم که خوشبختانه وقت ناهار رسید.
از اتاق بیرون زدیم و به سمت غذاخوری راه افتادیم. سر راه گوشه ای از راهرو محمدحسین رو دیدیم که افتاده بود. مطمئن نبودم که باز مرده یا خوابش برده! ولی به نظر نمرده بود چون وقتی رضا تکانش داد از جا پرید و گفت:« چی شده؟ من کجام؟» رضا گفت:« وقت ناهاره. نمی خواید بیاید ناهار بخورید؟»
- آخ جون! نهار... خیلی گشنمه... واسه دسر پاستیل هم میدن؟
رضا جواب داد: «نه، فکر نکنم پاستیل بدن.» و به شوخی گفت: «البته اگه همینطور اینجا بمونیم شاید بهمون غذا هم ندن.» محمدحسین به سرعتی که از ادمی به پیری اون انتظار نمیرفت بلند شد و گفت: «شما جوونا چقد لفتش میدید. بیاین بریم نهار بخوریم دیگه.» و شروع به دویدن کرد. البته اگه یه فسیل بتونه بدوه! و داشت راه رو اشتباه می رفت! بلند داد زدم:« اون طرفی نه!» و به سمت مخالف اشاره کردم:« ناهار خوری این طرف.» محمدحسین بدون توجه جواب داد: «جوونای عجول. شما نصف من هم اینجا نبودید بعد میخواید به من راهو نشون بدید؟» و ادامه داد.
من با تعجب به رضا نگاه کردم و اون هم به من. چون ما از کسایی بودیم که بیشتر از بقیه قصر رو بلد بودن و خیلی از میانبر ها رو بلد بودن. و انگار یه راه جدید جلوی رومون بود! پس افتادیم دنبال محمد حسین. هنوز خیلی نرفته بودیم که محمدحسین پاش گیر کرد و با صورت زمین رو نوازش کرد! اگر صدای تق شکستن دماغش رو نمی شنیدم شاید میخندیدم به اون صحنه. سریع دویدیم و شونه هاش رو گرفتیم و بلندش کردیم. هر طوری که یه پیرمرد میتونه بغض کنه بغض کرد و گفت :« دماغم...» رضا سعی کرد دماغش رو درست کنه که به نظر من بدتر شد.هرچند بعد از چند ثانیه دوباره درست شد، ولی بهرحال بلندش کردیم و راه افتادیم.
ناگهان محمدحسین ایستاد و قالیچه ای روی دیوار رو کنار زد. زیر قالیچه یه در مخفی بود که چشمای من و رضا رو گرد کرد. به محض اینکه وارد در مخفی شدیم یکی از دیوارها کنار رفت و سالن غذاخوری پدیدار شد. محمدحسین رو سر جاش نشوندیم و رفتیم تا خودمون هم به غذا برسیم.
بعد از غذا مثل احمق ها شروع به جست و جوی تفنگ دوربرد کردیم ولی نتیجه ای نداد. برگشتم و به رضا گفتم: «تنها چارهای که برات باقی مونده اینه که بری سمت فاطمه.»
- میدونم. الان هم میخوام برم سمتش و فکر نکنم نیازی باشه تو بیای. خدا رو چه دیدی؟ شاید از تو بیشتر از سیبل برای پرتاب چاقو خوشش بیاد.
لبخندی زدم و جواب دادم: «از من؟ مگه من چمه؟ تو برو مراقب خودت باش که شاید از شدت زشتیت بترسه و بزنه ناکاوتت کنه.»
- ارادت مندیم. کمال همنشینی با تو در من اثر کرده دیگه.
- اره، قیافه ت قابل تحملتر شده.
هوفی کشید و سرش رو تکون داد: «تو احیاناً کاری چیزی نداری که بخوای بری انجام بدی؟» یاد کتاب قدرت تصور افتادم. چشمامو تنگ کردم و گفتم : «چرا اتفاقا یکی دوتا کار دارم.» و به سمت اتاق رفتم.
سریع وارد اتاق شدم و در اتاق رو پشتم قفل کردم. نباید کسی متوجه می شد که کتاب رو بدون اجازه از کتابخانه ی جدید برداشتم. روی مبل نشستم و میز رو جلوی خودم کشیدم. کتاب رو روی میز گذاشتم و اروم صفحه فهرست رو باز کردم. دنبال یه عنوان خوب گشتم. قدرت تغییر شکل، نه. توهم، نه. تغییر جنس، نه. تغییر چهره، نه. بدل سازی... شاید این چیزی باشه که دنبالشم. شماره صفحه رو خوندم و اروم دنبالش گشتم. کتاب به نظر سنگین تر میومد. صفحه مورد نظرم رو باز کردم، اما... اما ... خالی بود. اون فصل کاملا خالی بود و هیچ چیزی داخلش نبود. چند بار کتاب رو باز و بسته کردم. دوباره صفحه رو چک کردم. اعصابم خورد شده بود. یعنی چی؟ کتاب رو ول کردم روی میز. بلند شدم و پشت سرم را با دست گرفتم. یک صدایی گفت:« چیشد؟ ترسیدی؟» سریع برگشتم تا منشاء صدا رو پیدا کنم و دیدم که باز هم یه کپی از خودمه. سعی کردم ناپدیدش کنم ولی نرفت. داد زدم:« دست از سرم بردار! چیکارم داری؟؟ اصن تو کی هستی؟؟»
یک عماد دیگر پشت سرم ظاهر شد و گفت:« من خود توئم. ذهن تو. تصور تو. باطن تو.»
دست از سرم بردارین. گمشین. چرا نمی تونم از بین ببرتون؟
یک عماد دیگر در کنارم ظاهر شد.« برای این که ضعیفی!» و هلم داد. کپی اول گفت:« خیییلی ضعیف.»
بلند داد کشیدم:« من ضعیف نیستم.» یک کپی دیگر پشت سرم ظاهر شد و فریاد کشید:« چرا! هستی!» و مرا رو زمین انداخت. چند عماد دیگر هم ظاهر شدند و دور مرا گرفتند. پرسیدم:« برای چی این رو میگین؟ چرا ضعیفم؟»
کپی اول گفت:« تو ضعیفی برای اینکه حتی نمی تونی ما رو کنترل کنی. میبینی. ما روز به روز بیشتر میشیم اما تو عرضه نداری که ما رو کنترل کنی. ما ساخته ی توئیم. نه! خود توئیم!»
اما اگه من ضعیف بودم به قصر نمیومدم. کسی من رو اینجا قبول نمی کرد.
اوه... میبینم الان چقدر قبولت میکنن. میدونی چرا این قدرت رو داری؟ چون تنها بودی! تو یه ادم تنها بودی! قبل از اومدن به اینجا به خاطر پدر و مادرت. پولت! اما تقصیر اونا نیست. تو همیشه تنهایی. حتی اینجا هم تنهایی! واسه اینک تو بی عرضه ای.
ساکت شو... من تنها نیستم!!
یکی دیگر از عماد ها گفت:« تو ضعیفی! دقیقا به خاطر همینه که تنهایی. هیچ کس یه ادم ضعیف رو نمیخواد!»
عصبانی تر شدم و شمشیرم از گوشه اتاق برداشتم و به سمتش هجوم بردم. به محض اینکه کاتانا باهاش برخورد کرد غیب شد و سلاحم در دیوار فرو رفت. سلاحم رو بیرون کشیدم و به سمت یکی دیگر از عماد ها پرت کردم اما اون هم از بین رفت و کاتانا با تابلوی روی دیوار برخورد کرد و انداختش. عماد ها همینطور ایستاد بودند و به من می گفتن که ضعیفم. بالشت های روی مبل را برداشتم و به سمت عماد های قلابی پرت کردم. یکی از عماد ها گفت:« از قصر برو. برای همیشه. کسی تو رو نمیخواد. تو فقط یه پیاده ای داخل این شطرنج. اما اگه از اینجا بری بیرون خیلی میتونی قوی تر بشی.»
«اما من اینجا فقط امنیت دارم. اینجا خونه منه!»
و همین خونه ی تو یکی از دلایل ضعفت نیست؟
ساکت شو!
عماد قلابی داد زد:« این قصر احمقانه تو رو قوی نمی کنه! تنهایی تو ذات توئه. ادمای اینجا کمکی به تو نمیکنن. از اینجا برو. دور شو!»
من با بلندترین صدای خودم فریاد کشیدم:« هرگز!»
و با مشت به صورت آخرین عماد قلابی کوبیدم تا غیب بشه. مطمئن بودم که اون ها کپی های واقعی نبودن. برای اینکه من فقط 5 تا کپی در یک لحظه می تونستم تولید کنم. احتمالا مثل دفعه ی گذشته تصورات من بودن. ولی هر چه که بود در یک مورد راست می گفتن. من ضعیفم. قدرت کنترل ذهنم رو ندارم.
این قضیه اعصابم رو بهم ریخته بود. نمی تونستم فکر کنم. خستهشده بودم از این توهمات و سردرد ها. کتاب باستانی رو برداشتم و زیر لباسم قایم کردم. یکی از شمشیر هایم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. بدون این که کسی من را ببیند به سمت در خروجی قصر رفتم و از بخش شهری خارج شدم. فکر کردم کمی قدم زدن فکر بدی نیست. و به ارامی از قصر دور شدم.
-خيله خب رضا. بدون استفاده از چشم ماوراييت، اسلحه رو بگير و از قسمت هدف گيريش نگاه كن. چي مي بيني؟
-: هيچي!
يك عينك ديد در تاريكي به او مي دهم: خب با عينك ديد در شب چي؟
-: بازم هيچي
-: كس ديگه اي هم ميخواد امتحان كنه؟
چند نر اعلام امادگي مي كنند. با كمك محمد به طرفشان مي رويم و همان جواب رضا را تحويل مي گيريم.
رضا: اما من با چشم ماوراييم مي بينم!
من: ولي با وسايل نظامي نمي بيني! محمد تاريكي رو جمعش كن.
تاريكي كه جمع مي شود ادامه مي دهم: پس ديد در تاريكيشم به درد نميخوره چون تاريكي كه دشمن ممكنه ايجاد كنه تاريكي عادي نيست.
به تهمورث مي گويم: ميشه يك جن احضار كني؟
سر تكان مي دهد.
بچه ها را اميرحسين پشت نيمكت ها مي برد و پناه مي دهد. اسلحه را وسط سالن مي گذارم و كنار بقيه مي روم: خوب نگاه كنيد!
جن به طرف اسلحه مي رود و لمسش مي كند. ثانيه اي طول مي كشد و سپس مثل بمب منفجر مي شود. تكه هاي اسلحه و گلوله ها به در و ديوار مي خورد و صداي جيغ بچه ها بالا مي رود. اوضاع كه ارام مي شود بلند مي شوم: اينم يك دليل ديگه! هر موجود ماورايي لمسش كنه منفجر مي شه! و اون موجود اسيب نمي بينه بلكه خودتون اسيب مي بيند. بازم دلايل ديگري هست كه باعث ممنوعيتش شده! اميدوارم ديگه متوجه باشين كه قوانين هردنبيلي و همينطوري نيستن و حتما دليلي دارن!
شب همگي بخير!
و به طرف اتاقم به راه مي افتم. دلم برايش تنگ شده.
اينطوري شد كه خيلي زود اكثريت جمعيت يه جاييشون پانسمان بود و قصر شبيه قصر موميايي ها شد.
اما سخت گيري من نه تنها باعث بهتر شدن اوضاع نشد بلكه بهونه دستشون افتاد و به خاطر زخماشون مي گفتن نمي تونيم مبارزه كنيم. براي همين روند زخمي كردن رو كنار گذاشتم و با اين اتفاق كلاس هاي حانيه هم زمانش كمتر شد.
بي دقتي هاشون واقعا ناشي از بي حواسي و بي توجهي نبود بلكه مشكل از جاي ديگه اي بود.
طاقتم طاق مي شه. جيغ زنان بلند ميشم:بسه!
جلوشون با كلافگي راه ميرم: اصلا خوب نيست! بعد از يك ماه تمرين هنوز داريم در ساده ترين حالت ممكن مبارزه درجا مي زنيم! مرحله بعدش مبارزه با حيوانات يا شكاره.
صداي اعتراض اعظم بلند مي شه، دستمو به معناي سكوت بالا مي برم و ادامه مي دم: حواسم هست حيوونا اسيب نبينن. بعدش مبارزه با چند نفره و در اخر مبارزه فقط از روي صدا. هنوز نمي تونيد به يك هدف ثابت درست شليك كنيد! با اين وضع بريد تو مبارزه نصفتونم زنده برنميگردين! ديگه نمي دونم چيكار كنم!
صورت هاي همه اشان در هم است. از استرس، ناراحتي از پيشرفت نكردن و برخي هم بهشان برخورده.
رضا دست به سينه و با اخم مي گويد: من نمي فهمم چرا بايد با اين عتيقه جات كار كنيم! بابا دنيا پيشرفت كرده! صد مدل اسلحه وجود داره كن بدي دست بچه دو ساله هم ميتونه باهاش ادم بكشه بعد اون وقت ما هر روز صبح عين كله پوكا بايد كلي انرژي بذاريم كه شمشيرزني و تيراندازيو ياد بگيريم!
چشمانم را در حدقه مي چرخانم: به هزار و يك دليل و مهم تريني كه بايد بدوني اينه كه اسلحه گرم ممنوعه! فكر كنم همين كافي باشه!
محمد ريلاردي قدم جلو مي گذارد: پس چرا اميرحسين اون سري اجازه داد كه...
سرد نگاهش مي كنم: اميرحسين اشتباه كرد!
و براي تمام كردن بحث به طرف هدف ها مي چرخم. چند تير نازك سفيد در قلب و حواشيحش محكم فرو رفته اند.
-اين تيرا مال كيه؟
اعظم از ميان جمعيت بيرون مي و با خجالت مي گويد: مال منن!
-خيلي خوبه افرين معلومه كه حسابي كار كردن با فوكي بارا رو ياد گرفتي.
لبخند خجلي مي زند. يك سينه سرخ مي آيد و روي شانه اش مي نشيند. پلك هايش يك لحظه مي لرزند، موقع دريافت اطلاعات اين شكلي مي شود. ناگهان چيزي در ذهنم جرقه مي زند.
-استراحته! اعظم بيا اينجا.
بقيه غرغركنان ولو مي شوند و چند نفري به تمرين ادامه مي دهند.
با اعظم به قدري از بچه ها فاصله مي گيريم كه از تيررسشان دور شويم. به درختي تكيه مي دهم: اعظم يادته اون اوايل با لمس هر حيوون يا ادمي اطلاعاتشو دريافت مي كردي؟
-: اره يادمه.
-: هومم. تا حالا به اين فكر كردي كه بتوني اطلاعاتو منتقل هم بكني؟
-: يعني چي؟
من: ببين اطلاعات دقيقي كه از هر حيووني داري باعث ميشه مثلا موقع دنبال كردن ردپا دقيقا انواع پرنده ها رو بتوني تشخيص بدي. خب گفتم شايد با لمس بقيه افراد بتوني اون حسي كه وقتي خودت تبديل به حيوانات مي شي يا اطلاعاتشونو مي گيري توي ذهنشون تداعي كني. مثل اين كه يك فلش حاوي اطلاعات جانورشناسي رو بزني به يك روبان فقط به جاي فلش دست توهه و به جاي روبات ماهاييم.
-: خب چه فايده اي داره؟
-: مي دوني با خودم فكر كردم شايد يكي از مشكلات بچه ها اينه كه به نقاط حساس بدن اگاه نيستن. يعني شايد يك همچين تصوير دقيقي از بدن باعث شه كه بتونن روش تمركز كنن.
اعظم: هوممم فكر جالبيه ولي نمي دونم ميشه يا نه!
-: اخه مي ترسم خطرناك باشه
لبخند پليدي مي زنم: دنيا بدون ريسك نميشه! منم عاشق ريسكم!
كمي اين پا و اون پا مي شود. از چشمانش مشخص است كه دوست دارد اين ايده را امتحان كند. بالاخره خودش را قانع مي كند.
روي سنگي مي نشيند و با دست به جلويش اشاره مي كند: بيا اينجا بشين كه لااقل با مخ نخوريم زمين.
جلوي پايش دو زانو مي شينم و چشمك مي زنم: نگران نباش! برو ببينم چه مي كنيا!
اعظم لبخند پر استرسي مي زند و چشمانش را مي بندد. اول پلك هايش و بعد بدنش شروع به لرزش مي كنند. دستش را كه بلند مي كند چشمانم را مي بندم.
دست سردش بر پيشانيم مي نشيند. ابتدا فقط سرديش را حس مي كنم. همين كه ميايم نااميد شوم جريان انرژي را حس مي كنم و پلك هايم مي لرزند. طرحي سفيد ارام ارام در فضاي تاريك ذهنم شكل مي گيرد. طرح كه تمام مي شود شروع مي كند به درخشش و بدنم مي لرزد انگار ميخواهد به درخشش طرح جواب دهد. و بعد گربه سفيد در ذهنم شروع به حركت مي كند. دهانش را باز مي كند و ميويي مي كند. باز كردن دهانم دست خودم نيست. ميتوانم حس كنم كه شكمم چقد اسيب پذير شده و گوش هايم بسيار دقيق تر شده و مي توانم ديالوگ هايي را از بين همهمه ي بچه ها تشخيص دهم.
ناگهان طرح خاموش مي شود و ذهنم تاريك تاريك مي شود. سرم گيج مي رود. دستم را به سنگ مي گيرم. با باز شدن چشمانم نور چشمم را مي زند.
اعظم سرش را در دست گرفته و نفس نفس مي زند. سرم را تكان مي دهم و نفس عميقي مي كشم تا سرگيجه ام كمتر شود. دست اعظم را مي گيرم: اعظم؟ حالت خوبه؟
چشمان گربه اي شده اش را بالا مي اورد و با صداي خفيفي مي گويد: خوبم.
از بطري آب همراهم كمي اب به او مي دهم و دراز مي كشم تا حالم بهتر شود.
ده دقيقه بعد اعظم مي گويد: چيزي حس كردي؟
با ياداوريش با هيجان مي نشينم: اره همه چيزو! باور كن حتي ديگه ميتونم به خوبي يك گربه ميو ميو كنم.
و ميو ميويي مي كنم.
اخم هاي اعظم توي هم مي رود: فاطمه! اين فحش خيلي زشتيه خواهش مي كنم تكرارش نكن!
نيشم را خجالت زده باز مي كنم: ببخشيد خب زبان گربه اي بلد نيستم!
ولي مهم اينه كه موفقيت آميز بود!
اعظم: اره فقط خيلي سخت بود!
من: عيب نداره عوضش كلي به بچه ها كمك مي شه هرچيزي اولش سخته!
اعظم: هومم موافقم!
من: تو همينجا باش تا حالت بهت شه من ميرم بچه ها رو تعطيل كنم.
دو روز بعد:
در راهرو ..... راه مي روم. تازه با سپهر دعواي سختي كرده ام. جزو معدود دعواهاييست كه واقعا دعواست! بقيه موارد معمولا داد و بيداد كوچكيست و گاهي هم فقط ظاهر است. بي خبر براي برداشتن شمشيري به اتاق مبارزه رفته بودم كه از وقتي تمرينات در حياط انجام مي شد تقريبا بلااستفاده مانده بود. گاهي هادي با بچه ها مبارزه تن به تن انجام مي داد و بابت اين كار از او ممنون بودم. خودم تا حدي از پس مبارزه ي تن به تن بر مي آمدم اما نمي توانستم اموزشش دهم.
قبل از ورود صداي چكاچك شمشير به گوشم خورده بود اما فكر كرده بودم به خاطر تمرين زياد توهم زده ام.
اما با باز كردن در با سپهر و هادي مواجه شده بودم. سپهر داشت شمشير در دستش را تكان مي داد و توضيح مي داد كه چطور يك ضربه ي تراست بزند. اول شوكه نگاهش كردم و بعد خشم تمام وجودم را فراگرفت!
اموزش بدون هماهنگي با من؟ بدون حضور يا اطلاع درمانگر؟ و بعد يادم به تمام دير امدن ها و بي توجهي هاي هادي افتاد! پس دليلش اين بود!
شمشير سپهر را با پرتاب چاقو به ديوار ميخ كرده بودم و بعد جيغ زده بودم: چطور جرئت مي كني؟ هان؟ و دعواي سختي شكل گرفته بود.
در نهايت در را كوبانده و بيرون زده بودم.
و حالا ناراحت و ارام داشتم در راهرو راه مي رفتم.
تمام اين سال ها همه كاري براي انجام داشتند، كاري كه مفيد باشد. مثل شهرزاد، اميرحسين، تهمورث. يا حداقل در كمترين حالت اين بود كه از ان استفاده مي كردند تا سر به سر بقيه بگذارند و مايه خنده بقيه شوند.
اما من چي؟ من تنها قدرتم مبارزه بود و تهش برايشان يك دوست و همراه بودم. حالا كه فرصتي پيدا شده بود كه بتوانم مفيد باشم كس ديگري هم بود. و وقتي كس ديگري هم باشد ديگر كار تو اهميتي ندارد. اگر بميري يا بري سيستم به خوبي قبل به كارش ادامه مي دهد.
همينطور كه راه مي روم ناگهان پيچكي از زمين سر بر مي آورد. مي توانم بپرم و جاي خالي دهم اما برايم مهم نيست. پيچك دور پايم مي پيچد و از پهلو زمين مي خورم. بي حوصله خنجرم را در مي آورم و مشغول بريدنشان مي شوم.
اميرحسين: چته؟
-هيچي
پيچكي از ديوار پشتم سريع مي جهد و دستم را مي گيرد. اين يكي را ديگر واقعا نه ديده ام و نه حس كرده ام.
اميرحسين: منو نيگا!
بي حوصله نگاهش مي كنم: چيه؟
- ميگم چته
-ميگم هيچي!
-پشت گوشاي منم مخمليه!
-شايد هست نيگا نكردم!
و با دست چپ دست راستم را ازاد مي كنم. همين كه مي آيم خنجرم را بردارم به طرف سقف كشيده مي شوم و اويزان مي مانم.
-اميرحسين ولم كن! اعصاب ندارم مي زنم لت و پارت مي كنماااا!
-خب بزن!
خب خودش خواست! من به او اخطار داده بودم! دندان هايم را روي هم مي سابم و به سرعت چاقو را بيرون كشيده به طرفش دستش پرت مي كنم. قبل از اين كه به او برسد از سقف گل هاي بنفشه پايين مي ريزند و چاقويم غرق در گل زمين مي افتد.
يكهو از سقف رها مي شوم و زمين مي خورم.
امير: ميدوني فكر كردم خيلي منصفانه نيست! حالا بجنگ!
غرشي در گلويم مي پيچد و حمله مي كنم. اميرحسين بسيار پيشرفت كرده. خصوصا ارامش زيادي در مبارزه پيدا كرده كه باعث مي شود بهتر بجنگد.
همه ي چاقوهايم به مدد محصاره ي گل ها به ديوار چسبيده اند. شمشيرم هم در سقف اسير پيچك ها شده. لبخند اميرحسين باعث مي شود جري شوم. به طرف ديوار مي روم شايد بتوانم از قصر اسلحه بيرون بكشم.
دستم را روي ديوار مي گذارم و با تمركز زياد شي را بيرون مي كشم. جسمش عجيب است. وقتي جلو مي آورمش هردو شوكه مي شويم! يك اسلحه ي گرم!
از قبل عصباني بودم ديگر منفجر مي شوم!اميرحسين هم عصبانيست. نفس عميقي مي كشم: هوف! امشب بايد خيلي چيزا رو توضيح بدم!
اميرحسين اخم كنان تاييد مي كند.
----
حالم از عصر تا به حال بهتر شده است. سر ميز شام به سپهر و هادي نگاه نمي كنم. شام مثل هميشه با شلوغي همراه است. همين كه شام رو به اتمام مي رود بلند مي شوم و روي نيمچه سكويي مي روم تا همه مرا ببينند: سلام! لطفا يك چند دقيقه توجه كنيد!
سر وصداي ظرف ها تمام مي شود. : خب من و اعظم متوجه شديم كه اعظم مي تونه اطلاعاتشو تا حدي به بقيه منتقل كنه. قرار شد از اين تواناييش استفاده بشه تا باعث شه كه بهتر بتونيد به نقاط اسيب پذير انسان ها واقف شيد و وضع مبارزه ها بهتر شه. الان اعظم به چندتاتون اين اطلاعاتو منتقل مي كنه و بقيتون هم به مرور زمان.
اعظم بلند مي شود. چهل دقيقه اي طول مي كشد تا به چهار نفر اطلاعات را بدهد. هيجان و شوخي ها در سالن پيچيده. اعظم علامت مي دهد كه خسته شدم.
من: خيلي خب! بقيتون براي بعدا!
صداي اعتراض بلند مي شود. صدايم را بالاتر مي برم: گفتم كافيه! و حالا يك مطلب مهم تر!
اميرحسين بلند مي شود، اسلحه را از كيسه در مي آورد و به دستم مي دهد. سپس دست به سينه كنارم مي ايستد.
سكوت كل سالن را فرا ميگيرد.
-اينو يكي از شماها قاچاقي وارد كرده. و بعد گمش كرده و باعث شده لو بره! خب حالا مي خوام بهتون نشون بدم وقتي اسلحه گرم وجود داشته باشه چي ميشه.
و به سمت سقف شليك مي كنم.
نگين شعله ور مي شود. اعظم همزمان به چند جانور تبديل مي شود. سپهر گوش هايش را مي گيرد و داد مي زند. و به معناي واقعي كلمه اوضاع سالن بهم مي ريزد. حتي من هم دست به اسلحه هايم مي برم و حالت جنگجوييم بالا مي زند كه امير با پيچك دستم را كنار مي زند. چند نفر معدود هستن كه در حالت عادي خودشان باقي مي مانند. يكي از ان ها حانيه است كه به كمك اميرحسين و ليلا و سجاد به بقيه كمك مي كند.
وقتي باز شرايط نرمال مي شود مي گويم: اين اولين دليلش! استفاده از اسلحه گرم بيشتر از اين كه باعث شه دشمن اسيب ببينه تمركز و نيروي خودي رو مختل مي كنه!
صدا مي زنم: رضا؟ محمد ريلاردي؟ بيايد اين جا!
رنگ از رويشان مي پرد. سري تكان مي دهم. حدس مي زنم اين قضيه از كجا اب مي خورد. بالا كه مي ايند مي گويم: محمد مي خوام يك مه تاريك تو سالن ايجاد كني.
سر تكان مي دهد و مشغول مي شود. از نوك انگشتانش تاريكي بيرون مي ريزد و سريع تر از انچه مي انديشم تمام سالن را فرا ميگيرد. صداي تكان خوردن بچه ها را مي شنوم. هيچكس راحت نيست.
-خيله خب رضا. بدون استفاده از چشم ماوراييت، اسلحه رو بگير و از قسمت هدف گيريش نگاه كن. چي مي بيني؟
-: هيچي!
يك عينك ديد در تاريكي به او مي دهم: خب با عينك ديد در شب چي؟
-: بازم هيچي
-: كس ديگه اي هم ميخواد امتحان كنه؟
چند نر اعلام امادگي مي كنند. با كمك محمد به طرفشان مي رويم و همان جواب رضا را تحويل مي گيريم.
رضا: اما من با چشم ماوراييم مي بينم!
من: ولي با وسايل نظامي نمي بيني! محمد تاريكي رو جمعش كن.
تاريكي كه جمع مي شود ادامه مي دهم: پس ديد در تاريكيشم به درد نميخوره چون تاريكي كه دشمن ممكنه ايجاد كنه تاريكي عادي نيست.
به تهمورث مي گويم: ميشه يك جن احضار كني؟
سر تكان مي دهد.
بچه ها را اميرحسين پشت نيمكت ها مي برد و پناه مي دهد. اسلحه را وسط سالن مي گذارم و كنار بقيه مي روم: خوب نگاه كنيد!
جن به طرف اسلحه مي رود و لمسش مي كند. ثانيه اي طول مي كشد و سپس مثل بمب منفجر مي شود. تكه هاي اسلحه و گلوله ها به در و ديوار مي خورد و صداي جيغ بچه ها بالا مي رود. اوضاع كه ارام مي شود بلند مي شوم: اينم يك دليل ديگه! هر موجود ماورايي لمسش كنه منفجر مي شه! و اون موجود اسيب نمي بينه بلكه خودتون اسيب مي بيند. بازم دلايل ديگري هست كه باعث ممنوعيتش شده! اميدوارم ديگه متوجه باشين كه قوانين هردنبيلي و همينطوري نيستن و حتما دليلي دارن!
شب همگي بخير!
و به طرف اتاقم به راه مي افتم. دلم برايش تنگ شده.
تاریخ: روز چهادهم و روز ششم از شروع داستان
مکان: قصر
زمان: حال
راوی: مهسا
اشخاص: نگین، ...
نوع ماجرا: ملاقات دوباره با نگین، فلش بک، ...
اینم ی خرابکاری دیگه. تو کل این هفته نتونستم یه کار رو درست و کامل انجام بدم! فکر حرفا و پیشنهادای نگین نمیذاره روی چیز دیگهای تمرکز کنم. دوباره فکرم کشیده میشه به ملاقات با نگین:!
«فلش بک به روز ششم!»
بعد از آروم شدن اوضاع با اعظم و عوض کردن لباس محبوبم که در اثر چنگالهای تیزش از بین رفته بود، دوباره وارد تالار شدم. همه با نگاهها و لبخندهایی که حاکی از تفریحشون بود برام سر تکون میدادن!
خوردن دسر را شروع کرده بودم که دختری با شتاب و هیجان وارد تالار شد. نگاه همه به سمتش برگشت. ریز جثه بود و صورتش از عرق برق میزد، معلوم بود که مسافت زیادی رو دویده. وقتی متوجه نگاهها شد از میان نفسهای بریدهش پرسید:
+ کسی به اسم مهسا اینجاست؟
دوباره همه نگاهها به سمتم برگشت، انگار اتفاقات امروز تمومی نداشت. ایستادم و نگاه دختر را جلب کردم، زمزمهها شروع شده بود:
- این که نگینه ...
- نگین؟ همون دختر که قدرت آتیش داره؟
- آره، همون که دیشب خودشو سوزونده بود!
پس این دختر نگینه! افکار چقدر سریع به سمت آدم جذب میشن! همین امروز داشتم راجع بهش فکر میکردم، البته باید مطئن میشدم. پس در حالی که منو به سمت جایی، احتمالا یک مکان خلوت، میکشید پرسیدم:
- تو نگینی؟
+ آره. ول چیزی نگو! میریم تو اتاق من صحبت میکنیم.
پس به اتاق او میرفتیم!
+ خب، تو منو میشناسی... بگو ببینم دیگه چی راجع بهم میدونی؟
- من تو رو نمیشناسم! البته امروز ی چیزایی راجع بهت شنیدم. وایسا ببینم... احیانا تو الان نباید درمونگاه باشی؟
+ نه حالم خوبه.. و بیشتر به خاطر این الان تو درمونگاه نیستم.
کتابی با جلد تیره و صفحات قدیمی رو نشونم میده. با دقت به کتاب نگاه میکنم. حتما چیز خارقالعادهای در موردش وجود داره.
- خب، این فقط یه کتابه... البته من میدونم که ی سری کتاب عجیب غریب تو کتابخونه هست. این یکی کدومشونه؟
چیزی در مورد کتاب آشناست. از دست نگین میگیرم و به صفحاتش نگاه میکنم. درست حدس زدم.
- همممم... من این کتاب رو خوندم. هیچ چیز سری و عجیبی نداره. البته باید اقرار کنم که ی سری از مطالبش رو خوب متوجه نشدم!
+ خب مسئله همینه، من فکر میکنم که باید روی اون نکات با هم کار کنیم تا بفهمیمشون!
- خیلی خوب... فکر کنم فهمیدم که میخوای به کجا برسی اما ادامه بده!
+ آره...من و تو دو قطب از یه قدرتیم... باید متحد شیم و بعدش بقیه رو پیدا کنیم.
- متحد بشیم که چی بشه؟ اصلا تو میدونی همه اینا برای چیه؟ من تمرین کردن برای کنترل قدرت رو میفهمم ولی...
+ این همه آدم حتما دلیلی دارن واسه آمادهسازی خودشون.
- مطمئنا دارن... ولی بجز یه تعداد افسانه قدیمی چیزی به ما تحویل ندادن، شک دارم حتی خودشون چیزی بدونن. البته بجز ...
+ میدونم بجز محمدحسین! نمیدونم چرا باید متحد شیم و چجوری متقاعدت کنم ولی ی حسی دارم، انگار که این کار درسته. بنظر میاد... برای کمک تو اداره و حفظ قصر ما کار زیادی نمیتونیم انجام بدیم... نه به اندازه بقیه... ولی اگه متحد شیم..
این تیر خلاص بود. کمک در اداره قصر. بزرگترین خواستهی من تو این روزا که با کارای کوچیکی مثله پیدا کردن دریچههای قدیمی عبور هوای قصر بهش میپرداختم. اکثر اوقات موقع باز کردنشون به بقیه و بیشتر به خودم آسیب میزدم ولی خب تقصیر من نیست که این دریچهها خیلی ساله باز نشدن و مسیرسون پر از آشغال و گاهی حتی وسیلههای قدیمیه و من هنوز تو ایجاد سپر انقدر ماهر نشدم که جلوی برخورد اشیا به افراد دیگه رو بگیرم. تو یه دورانی این دریچه بیشتر کار تهویه هوای قصر رو انجام میدادن ولی بعد از آخرین کنترل کننده هوا، که نمیدونم چند سال یا قرن پیش بوده، بتدریج بسته شدن!
از مرور اتفاقات اون روز دست برمیدارم. ولی حرفای نگین هنوز ذهنمو قلقلک میدن. خب مگه اتحاد چه اشکالی داره؟ شاید حتی به کمک هم بتونیم از مصیبتهایی که بعضی اوقات دچارشون میشیم خلاص بشیم! امروز آخرین روز از مهلتیه که نگین بهم داده هر چند میخوام بیشتر فکر کنم ولی بالاخره تصمیممو میگیرم.
از افکارم میام بیرون. باید ی جوری این گندیو که زدم جمع کنم! اگه یه خرابکاری دیگه تو کارایی که شهرزاد بهم سپرده بکنم معلوم نیست جون سالم بدر ببرم.
-.-.-.
بعد از انجام وظیفم بالاخره داشتم با خیال راحت و ذهن باز تو راهروهای قصر قدم میزدم که بالاخره بعد از حدود یه هفته نگینو دیدم.
- سلام نگین جان!
+ عه... سلام مهسایی... اینجایی؟
- اوهوم... کاری داشتی؟
+ آره، داشتم میومدم اتاقت که با هم صحبت کنیم.
- میدونم! مهلت تصمیم گیریم تموم شد.
+ خب، جوابت؟
انگار موافقت رو تو نگاهم دید. هیجانش آروم شد و عزمش راسخ.
+ خب از کسایی که میدونیم قدرتشون مثه ماست فعلا فقط محمدرضا هست. انگار باید یه صحبت هم با اون داشته باشیم!
- خب فکر کنم الان باید ی کاری کنیم.
+ آره... بهترین فرصته که کاملا با قدرتهای همدیگه آشناشیم. پس پیش به سوی سالن تمرین.
- بریم. ولی نه اتاق تمرین! اگه میخوای همه توانایی منو ببینی باید بریم به ی فضای بازتر!
هووووف.. بالاخره تموم شد، یا شایدم شروع شد. ولی الان دارم میرم که بعد از یه مدت یه تمرین آزاد داشته باشم، هیچ چیز بهتر از آزاد شدن ذهنت بعد از یه تنش نیست... البته فکر کنم با اتفاقات این چند روزه و برگشتن لیلا موضوعات بیشتری برای فکر کردن خواهیم داشت!
(اهم.. میدونم خییییلی دیر شد... ولی دیگه دیگه!!!)
راوی: رضا
روز 15 و 16
افراد داخل داستان:عماد، جواد، محمدحسین
صبح زود با بدبختی بلند شدیم؛ حمام کردیم؛ در سالن غذاخوری صبحانه خوردیم و مستقیم با دنبال کردن نقشهای که در جلسه دو شب پیش به همه داده شده بود به سمت کتابخانه جدید رفتیم. جلوی در آن که رسیدیم دیدیم جاد یک در یک دیوار قرار دارد و کنار آن هم پلاکارتی نصب شده که میگوید اول باید به دیوار خون بدهیم، بعد وارد دیوار شویم و بعد از آن هرچه میبینیم فقط توهمات خودمان است. عماد دور و ورش را نگاه کرد و شمشیرش را کشید و انگشتش را روی آن گذاشت؛ جلویش را گرفتم و گفتم: «صبر کن.» نگاهی دقیق به دیوار اطراف انداختم دیدم که رنگ بعضی آجرها با بقیه فرق میکند و بعد از اندکی ور رفتن با آنها بلآخره فهمیدم که باید چه کار کنم؛ دو آجر را همزمان فشار دادم تا آجر بین آندو بیرون بیاید. وقتی آجر بیرون آمد آن را چرخاندم و دیدم آنطرف آجر همرنگ بقیه دیوار است، پس از آن طرف در دیوار فرو کردمش. با بقیه آجرها را هم همینکار را کردم و آنوقت بود که آجرها لحظهای درخشیدند و سپس انگار که چند سیم قطع شده را وصل کرده باشیم اتصالی برقرار شد و خطهای نورانیای که از دیوارها، کف و سقف میگذشتند به سمت دیواری که باید در کتابخانه باشد رفتند و درآنجا به هم رسیدند و نقش یک اسب تکشاخ بالدار را تشکیل دادند و سپس دری چوبی با دستگیرهای طلایی رنگ ظاهر شد. در را باز کردیم و وارد کتابخانه شدیم. چشممان که به کتابخانه افتاد مجذوب عظمت آن شدیم، ردیفهای پشت سر هم کتاب که هرکدام چندین و چند سال قدمت داشتند به ما چشمک میزدند. وقتی از شک اولیه خارج شدیم به سرعت بهدنبال چیزی که به جستوجویش آمده بودیم رفتیم و تا وقت نهار آنجا ماندیم؛ موقع نهار به سالن غذا خوری رفتیم و در گوشهای از ان نشستیم و در سکوت غذایمان را خوردیم. بعد از نهار بدون توجه به دیگران به کتابخانه برگشتیم و تا شب به مطالعه پرداختیم و باز هم بدون شام خوردن به اتاقمان رفتیم و مثل سنگ تا صبح خوابیدیم. صبح که بیدار شدیم بعد از برگشتن از سالن غذاخوری به اتاقمان نتیجه تحقیقات دیروزمان را که بر روی یک کاغذ جمعآوری کرده بودیم جلویمان گذاشتیم و شروع به چیدن کلمات پشت سر هم کردیم تا اینکه بلآخره متن روی سپر تماماً ترجمه شد. چیزی که روی سپر نوشته شده بود این بود: در کورههای اعماق گداخته شد و در یخهای اهریمنی سرد شد. چون غرور تعظیم نمیکند و چون قول مرد نمیشکند و راز درونش را به هیچکس نمیگوید مگر با ریختن خون. گفتم: «همین؟! واقعا مسخرهس. این داره فقط درباره این سپره اراجیف میبافه. ننوشته که باید... وایسا. عماد خنجری چیزی داری؟» و دستم را به سمت عماد دراز کردم. عماد بلند شد و یک کارد میوهخوری آورد. با کارد نوک انگشتم را سوراخ کردم و قطرهای از خونم را روی سپر چکاندم. خون جذب سپر شد، سپس سپر شروع به لرزش کرد. ناگهان کلماتی بر روی سپر ظاهر شد. «خون سنگ را بنوش تا به نهایت رسی. سپس بیاموز قلب دشمنانت را بدون اینکه دیده شوی از کار بیندازی آنگاه بازگرد و بگذار دوباره خونت چشیده شود.» گفتم: «خون سنگ چیه؟» عماد سری تکان داد و گفت: «نمیدونم. در کل من که چیز زیادی از این نفهمیدم ولی اینکه دشمن رو از دور نابود کنی یه جورایی مثل تکتیراندازا میمونه.» گفتم: «آره تکتیرانداز فکر خوبیه. حالا تفنگ دوربرد از کجام؟»
- شاید ملکه سرخ چیزی داشته باشه.
- شاید ولی بهتر نیست بیخیالش بشیم؟
- چرا؟
- همینجوری... ام به نظرم مزاحمش نشیم بهتره.
- پس چیکار کنیم؟
- موقع شام معمولاً همه تو سالن غذاخوری جمع میشن میتونیم اونموقع از این و اون یه پرسوجویی بکنیم.
- یعنی بریم به ملت بگیم، ببخشید شما یه تفنگ دوربرد دارید بدید به ما؟
- نه ولی... بیخیال حالا اگه خواستیم اصلا به این عمل کنیم یه کاریش میکنیم.
بعد از این مکالمه تا موقع نهار هرکداممان مشغول کاری شدیم. عماد که شروع کرد تا برای بار صدم بازی مورد علاقهاش را تمام کند من هم هندزفریهایم را درگوشم گذاشتم و آهنگهای رپی که دوست داشتم موقع کتاب خواندن بشنوم را پلی کردم و خودم را در کتابی نیمه خوانده غرق کردم.
موقع نهار از اتاق بیرون زدیم و به سمت سالن غذاخوری رفتیم. در راه محمدحسین را دیدم که گوشهای بر روی زمین افتاده بود و خرپف میکرد. راهمان را به سمت او کج کردیم. او را تکانی دادم. ناگهان از جایش پرید و گفت: «چی شده؟ من کجام؟» سرم را کج کردم و با لبخند گفتم: «وقت نهاره. نمیخواید بیاید نهار بخورید؟»
- آخ جون! نهار... خیلی گشنمه... واسه دسر پاستیل هم میدن؟
جواب دادم: «نه، فکر نکنم پاستیل بدن.» و به ساعت مچیام نگاهی انداختم و سپس به شوخی گفتم: «البته اگه همینطور اینجا بمونیم شاید بهمون غذا هم ندن.» محمدحسین با سرعتی که از سنش بعید بود از جایش پرید و گفت: «شما جوونا چقد لفتش میدید. بیاین بریم نهار بخوریم دیگه.» و به راه افتاد. عماد او را صدا زد و گفت: «اون طرفی نه.» به طرف مقابل سمتی که محمدحسین آنطرف میرفت اشاره کرد و ادامه داد: «راه غذاخوری اینطرفه.» محمدحسین بدون اینکه سرش را برگرداند گفت: «جوونای عجول. شما نصف من هم اینجا نبودید بعد میخواید به من راهو نشون بدید؟» و به راهش ادامه داد. من و عماد با تعجب به هم نگاه کردیم و سپس به دنبال محمدحسین راه افتادیم. چند قدم نرفته بودیم که پای محمدحسین به زمین گیر کرد و او با صورت روی زمین افتاد و ما هم به سرعت شانههایش را گرفتیم و بلندش کردیم. محمدحسین اشک در چشمانش جمع شده بود و با بغض گفت: «دماغم...» به دماغ او نگاه کردم و دیدم که شکسته است پس دماغش را صاف کردم تا استخوانش بد جوش نخورد و بعد از چند دقیقه دماغ او مانند روز اولش شده بود و گریهاش هم بند آمده بود. به راهمان ادامه دادیم تا اینکه محمدحسین ایستاد و به قالیچهای که از دیوار آویزان بود اشاره کرد و گفت: «اینجا.» و قالیچه را کنار زد تا راه مخفیای آشکار شود. بلافاصله بعد از اینکه وارد راه مخفی شدیم دیوار مقابل کنار رفت و ما در گوشهی مخفیای از غذاخوری ظاهر شدیم. وارد غذاخوری شدیم و محمد حسین را کنار امیرکسرا نشاندیم و سپس به سمت آشپزخانه رفتیم تا غذا بگیریم. بعد از غذا شروع به پرس و جو برای یک تفنگ دوربرد کردیم و وقتی به نتیجهای نرسیدیم از غذاخوری بیرون زدیم. عماد برگشت و به من گفت: «تنها چارهای که برات باقی مونده اینه که بری سمت فاطمه.»
- میدونم. الان هم میخوام برم سمتش و فکر نکنم نیازی باشه تو بیای. خدا رو چه دیدی؟ شاید از تو بیشتر از سیبل برای پرتاب چاقو خوشش بیاد.
لبخندی زد و جواب داد: «از من؟ مگه من چمه؟ تو برو مراقب خودت باش که شاید از شدت زشتیت بترسه و بزنه ناکاوتت کنه.»
- ارادت مندیم. کمال همنشینی با تو در من اثر کرده دیگه.
- اره، قیافهت قابل تحملتر شده.
هوفی کشیدم و گفتم: «تو احیاناً کاری چیزی نداری که بخوای بری انجام بدی؟» چشمانش را تنگ کرد و گفت: «چرا اتفاقا یکی دوتا کار دارم.» و راهش را کشید و رفت. من هم به سمت جایی که حدس میزدم فاطمه آنجاست رفتم و وقتی او را پیدا نکردم شروع به قدم زدن در راهروها کردم. نزدیکیهای غروب از گشتن دنبال فاطمه خسته شدم؛ و به دیواری تکیه دادم. نگاهم به دری افتاد که چند متر آنطرفتر بود. کنجکاوی باعث شد که به سمت در بروم و وارد اتاق بزرگی که پشت آن بود شوم. آنجا پسری را دیدم که یک کت و شلوار جین مشکی روی تیشرت آبی تیرهاش پوشیده بود. نگاهم که به صورتش افتاد چشمان سیاهش نظرم را جلب کرد. دماغش هم اندکی انحنا داشت که به نظر میرسید یکی دو باری شکسته است. نگاهش را از روی کاغذی که در دست داشت بلند کرد و به من نگاه کرد. من پیشدستی کردم و به او گفتم: «سلام فاطمه رو این دور و برا ندیدی؟»
**
نزدیک های ساعت یازده با یک ساک که قطعات تفنگ دوربردم در آن بود به اتاق مشترکم با عماد رسیدم. دیدم عماد در اتاق نیست و انگار در اتاق بمب ترکیده است و هرکدام از وسایل اتاق گوشهای پرت شده است. اول شکه شدم ولی بعد سری تکان دادم و با خودم گفتم:«وقتی عماد برگشت باید مرتبش کنه.» پس ساک را داخل کمد گذاشتم. احتمالاً فردا یا پسفردا پیش جواد خواهم رفت تا استفاده از آن را به من یاد بدهد. لباسهایم را عوض کردم کتابی را که قبلا روی پاتختیام بود از روی زمین برداشتم سپس به سمت یکی از مبلهای راحتی رفتم و خرت و پرت هایی که رویش بود را برداشتم و خودم را روی آن پرت کردم. هنوز چند صفحه از کتاب را نخوانده بودم که حس کردم چیزی زیرم میلرزد. فکر کردم موبایل خودم یا عماد است اما وقتی بلند شدم و زیر پایم را نگاه کردم دیدم دفترچهای قدیمی و رنگ و رو رفته است که باعث این لرزش شده است، دفترچه را بلند کردم و دیدم یکی از صفحههای آن نورانی شده است. روی آن صفحه را که نگاه کردم فقط یک آدرس و یک ساعت نوشته شده بود به علاوهی یک توضیح کوتاه: «از ریزش مصالح استفاده شود.» همهش همین. یاد اولین باری افتادم که اینچنین صحنهای را دیدم... .
سه سال قبل
چند ماهی میشد که یک جورایی از قصر فرار کرده بودم. اول فکر کرده بودم که با بیرون آمدن از آن مکان و دور شدن از آدمهای عجیب و غریبش کم کم آنها را فراموش میکنم و به زندگی عادیام برمیگردم؛ اما کاملا برعکس شده بود. احساس میکردم که دیگر به مردم عادی تعلق ندارم و جایم میان همان افراد عجیب غریب قصر است. پس از روزها که در خانه نشستم و تحت مراقبت شدید پدر و مادر نگرانم قرار گرفتم بلآخره اجازه یافتم تا هر روز چند ساعتی بیرون بروم و قدم بزنم. من هم هر روز کتابی برمیداشتم و میرفتم روی یکی از نیمکتهای پارکی که نزدیک خانهمان بود مینشستم و تا موقع غروب کتاب میخواندم. این برنامه ثابت من در تابستان بود. روزهای آخر شهریور بود و من طبق معمول روی نیمکت پارک نشسته بودم که سایهای رویم افتاد. سرم را بلند کردم و دیدم کسی که جلویم ایستاده محمدحسین، همان پیرمردی است که در قصر دیدمش، شکه شدم و با چشمانی گرد شده به او نگاه کردم.
- میتونم بشینم کنارت فرزندم.
- ب... ب... بفرمایید.
- خب چه خبرا؟ تو این هوا نشستی تو پارک و داری کتاب میخونی.
من فکر کردم که به خاطر فرارم از قصر او آمده است تا مرا تنبیه کند یا شاید هم آمده تا مرا سر به نیست کند که راز وجود قصر فاش نشود پس سریع به دست و پای او افتادم و گفتم: «ببخشید که از قصر فرار کردم، من به هیچکس هیچی نگفتم و نخواهم گفت انگار نه انگار که اونجا رو دیده باشم یا اینکه اونجا اصلا وجود داشته باشه. خواهش میکنم منو نکشید.» و اشک از چشمانم جاری شد. محمدحسین با انگشتان استخوانیاش با لطافت اشکهایم را پاک کرد و گفت: «فرزندم پاشو بشین سر جات کسی قرار نیست به تو آسیبی بزنه جانم. تو واقعا فکر کردی که من اومدم تو رو بکشم؟!» و زد زیر خنده. سرم را پایین انداختم و به خودم و حماقتم لعنت فرستادم. همینطور که خودم را لعنت میکردم محمدحسین دستی روی شانهام گذاشت و گفت: «از اینکه از قصر رفتی ناراحت شدیم اما نه اونقدری که بخوایم بکشیمت.» سرم را بلند کردم و گفتم: «اگه نمیخواید منو تنبیه کنید پس اومدید که من رو به قصر برگردونید؟»
- راستشو بخوای نه. من فقط اومدم یکم باهات حرف بزنم.
- درباره چی؟
- میخوام بدونم که چرا تو نمیخوای توی قصر بمونی؟ بقیه افراد قصر تو رو اذیت کردن؟
- نه. خب دلیلش اون نیست.
- پس چیه؟
- ام ببینید من توی قصر همه کاری رو امتحان کردم. از شمشیرزنی و مبارزه گرفته تا چیدن کتابا تو کتابخونه؛ و در آخر تنها چیزی که فهمیدم این بود من واقعا به اینچیزا علاقهای ندارم؛ یعنی من دوست ندارم ساعت ها بایستم و کتابا رو مرتب کنم یا یه شمشیر بردارم و بیفتم به جون یکی دیگه پس دیدم که اونجا هیچ کاری مناسب من نیست و چه فایدهای داره که اونجا بمونم.
- فقط همین؟ یعنی تو برای اینکه فکر میکردی که به هیچ دردی نمیخوری از قصر زدی بیرون پسرم؟ داری با من شوخی میکنی؟
- خب این یه دلیلش بود. اون یکی دلیل خانوادهم بود. ببینین من تنها فرزند خانوادهمم و میتونین بفهمین اینکه یهو تنها بچهتون بره و غیب بشه چه تاثیری رو ادم میزاره. من نمیتونستم این رو تحمل کنم. دوریم از خانوادهم به اونا صدمه میزنه.
- دلیل کاملا درست و منطقیایه. تو بیشتر از خودت به فکر خانوادهتی و به همین دلیل نمیتونستی ولشون کنی و بری دنبال سرنوشت خودت. ولی اگه این مشکل حل بشه چی فرزندم؟ اونوقت حاضری برگردی به قصر؟
- من که گفتم اونجا تو قصر جایی برای من نیست.
- این رو هم میشه حل کرد اگه...
ناگهان ساکت شد و دستش را در جیب کت قهوهای چهارخونهای که پوشیده بود کرد و دفترچهی رنگ و رو رفتهای را بیرون آورد و گفت: «بلآخره این فعال شد.» دفترچه را باز کرد و ورق زد تا به صفحهی درخشانی رسید. نگاهی به آن صفحه انداخت و گفت: «فرزندم من باید برم. امیدوارم بری و با خودت فکر کنی و ببینی اگه اون دوتا مشکل برطرف بشن آیا حاضری دوباره برگردی به قصر یا نه.» و راهش را کشید که برود. بعد از یکی دو قدم برگشت و گفت: «نه! صبر کن. چطوره با من بیای. فقط میریم یه دور میزنیم و تا حداکثر یکی دو ساعت دیگه برمیگردیم همینجا. میای؟» نگاهی به اسمان انداختم و دیدم هنوز چند ساعت تا غروب افتاب مانده است پس برای رفع کنجکاوی خودم بلند شدم و با محمدحسین رفتم.
مدت کوتاهی راه رفتیم تا اینکه محمدحسین زمزمه کرد: «ببین میتونی یه چاله پیدا کنی؟» برگشتم و با تعجب به او گفتم: «چاله؟ مگه شما هم میبینیدشون؟» نیشش را باز کرد و گفت: «فکر کردی که چاله؟ چالهها یکی از هزاران عجایب این دنیان که همیشه وجود داشتن و وجود خواهند داشت، اونا به شکلهای مختلفی توی همه جا ظاهر میشن و خیلی وقتا پیشتازیا توی اونا میافتن بدون اینکه بدونن اونا چین و فکر میکنن که اونا راههای مخفی قصر هستن. در حالی که اونا خیلی بیشتر از این حرفان؛ اما مهم اینه که هرکسی که قدرت اینو داشته باشه که بتونه اونا رو پیدا کنه میتونه به راحتی ازشون استفاده کنه و به هرجایی که دلش بخواد بره. من قبلا خیلی راحت میتونستم پیداشون کنم اما امان از پیری که باعث شده همه حواسم ضعیف بشه، دیگه به راحتی قبلا نمیتونم پیداشون کنم اما شاید تو بتونی با چشمات کاری بکنی برام.» بعد از شنیدن این حرفها سری برای او تکان دادم و با دقت اطراف را گشتم تا اینکه بلآخره بین دو درخت کنار خیابان یک دایره را دیدم که از سایه درختان تاریکتر بود. ان را به محمدحسین نشان دادم او هم دستی به سرم کشید و گفت: «آفرین پسرم. آفرین. کارت واقعا عالی بود.» و به سمت آن رفتیم. نزدک آن که شدیم گفت: «دستم رو بگیر.» و من هم دستش را گرفتم. سپس هردو وارد چاله شدیم.
آن اولین باری بود که به محمدحسین در کمک به یک پیشتازی کمک کردم. در روزهای بعد سه بار دیگر هم محمدحسین به دنبالم آمد تا همان کار را انجام بدهیم. بعد از بار سوم محمدحسین به من گفت: «چه حسی نسبت به این کار داری؟» با شور و شوقی وصف ناپذیر جواب دادم: «من حس میکنم که برای اینکار ساخته شدم. من عاشق این کارم.»
- پس به قصر برگرد و اینکار رو انجام بده.
- اما خانوادهم...
- تو میتونی هر وقتی که دلت بخواد بیای دیدن خانوادهت؛ تازه نیاز نیست که همیشه توی قصر باشی و حالا دیگه هردوتا مشکل حل شد. نه؟
- خب یه جورایی آره.
دستم را گرفت و کتابچه را از جیبش در آورد و در دستم گذاشت سپس با جدیت در چشمانم ذل زد و با صدایی محکم گفت: «من این دفترچه و مسئولیتی که همراهشه رو به تو میدم آیا اونو قبول میکنی؟ آیا حاضری تا وقتی توانشو داری مراقبش باشی و به افرادی که اسمشون توی اون اورده میشه کمک کنی؟» با تقلیدی از لحن و صدای او جواب دادم: «بله قول میدم.» لبخند زد و گفت: «پس این مال تو میشه، الان هم بریم یکم پاستیل از اون مغازهه بگیریم.» و به سمت مغازهی شیرینی فروشیای به راه افتاد. من دفترچهای را که در دستم بود با دقت نگاه کردم و از اینکه بلآخره هدفی پیدا کرده بودم در پوست خودم نمیگنجیدم. دفترچه را در جیبم گذاشتم و به دنبال محمدحسین به راه افتادم. بلآخره چرخدنده در جای خودش قرار گرفته بود... .
روزهای پایانی تابستان را همراه محمدحسین به برنامه چیدن برای اینکه چگونه خانوادهام را برای غیبت چند ماههام راضی کنم گذراندم و روز اول مهر به بهانهی دعوت یک مدرسه عالی شبانه روزی در شهری دور به همراه محمدحسین که مثلا نمایندهی آن مدرسه بود، عازم قصر شدم.
***
دفتر چه را بستم؛ هوفی کشیدم و با خودم گفتم: «بیخیال...! اخه الان؟!» و بر سرجایم روی مبل افتادم و به انتظار عماد نشستم.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
راوی: عماد
زمان: روز 15 و 16
مکان: قصر و در اخر بیرون قصر
افراد حاضر:خودم، رضا
کتابخانه جدیدی که واردش شدیم خیلی چیزهای جالبی داشت. اولش خیلی بهت زده بودیم. مطالب داخل این کتابخانه از کتابخانه های قبلی خیلی قدیمی تر به نظر می آمد. بعضی از کتاب ها به زبان هایی بود که تا بحال ندیده بودم. به محض این که از بهت در آمدیم شروع کردیم به جستجوی برای زبانی که شبیه نوشته های روی سپر باشند. خیلی کار سختی بود. تا وقت ناهار کار کردیم و هنگام ناهار هم بسیار هول هولکی غذا خوردیم تا سریع تر به کارمان برسیم . کتاب ها موضوع های مختلفی داشتن. بعضی در مورد زبان های باستانی بودن و بعضی دیگر در مورد افسانه ها. بخش خیلی عظیمی هم به علوم قدیمی و غریبه اختصاص داده شده بود. شروع کردم به بررسی سلاح های باستانی تا شاید بتونم چیزی در مورد سپر پیدا کنم. اما نتیجه نداد. ناگهان چشمم به کتابی خورد به اسم قدرت تصور. اول با خودم گفتم عجب اسمی ولی بعد یاد قدرت خودم افتادم. من برای احضار کردن کپی های خودم نیاز داشتم تا ابتدا اون ها رو تجسم کنم و در حالت خاصی بهشون فکر کنم تا ظاهر بشن. و این قدرت تصور من بود و مطمئن بودم که کسی قوه ی تخیلی بهتر از من در قصر نداشت. اول از همه تردید داشتم. اما بعد به سمت کتاب دستم رو دراز کردم و برش داشتم. کتاب قطوری بود و خیلی قدیمی بود. ارام بازش کردم و گرد و خاکش را فوت کردم. به شکل عجیبی دیدم که فهرست داشت! نام قدرت های خییلی جالب و زیادی داخل فهرستش نوشته شده بود. جادوی ذهن. توهمات تغییر چهره، ساخت اشیا، تغییر شکل توسط تخیل و چیز هایی که از آنها سر در نمی آوردم. می خواستم به دنبال احضار کپی یا کلون یا هر چیز دیگر بگردم که رضا فریاد زد:« عماد بیا این رو ببین.»
سریع سمتش رفتم و دیدم کتاب قطوری دستش گرفته که نوشته هایی شبیه خطوط روی سپر داشت. گفت:« انگار یه چیزی شبیهش رو پیدا کردم. فقط کافیه الگوش رو پیدا کنیم.» بعد از اون کتاب رو زیر ژاکتم پنهان کردم و شروع کردم همراه رضا تلاش برای رمز گشایی نوشته ها و خط جدیدی که پیدا کرده بودیم. تا شب به کارمون ادامه دادیم اما من تمام فکر و ذکرم کتاب قدرت تصور بود که تازه پیدا کرده بودم. البته بعد از مدتی فراموش کردم چون که به شدت مشغول پیدا کردن رمز های خط جدید بودیم. وقتی به خودمان امدیم متوجه شدیم که زمان شام تمام شده و ما هم خسته تر از این بودیم که به ادامه کارمون بپردازیم. پس مستقیم رفتیم سمت اتاقمون و به خواب فرو رفتیم.
روز بعد رضا من رو بیدار کرد تا به رمزگشایی نوشته های سپر با تحقیقاتی که داشتیم و نوشته بودیم بپردازیم. خیلی کار سختی بود تطبیق دادن اون علائم ولی به هر زحمتی که بود انجام شد.
چیزی که روی سپر نوشته شده بود این بود: در کورههای اعماق گداخته شد و در یخهای اهریمنی سرد شد. چون غرور تعظیم نمیکند و چون قول مرد نمیشکند و راز درونش را به هیچکس نمیگوید مگر با ریختن خون.
رضا گفت:« همین؟! واقعا مسخرهس. این داره فقط درباره این سپره اراجیف میبافه. ننوشته که باید... وایسا. عماد خنجری چیزی داری؟» و دستش رو به سمت من دراز کرد.
من بلند شدم و کمی اطراف رو نگاه کردم و بهترین چیزی که پیدا کردم یه چاقوی میوه خوری بود. با خودم گفتم :« چی بهتر از این...» و دادمش دست رضا.
رضا با نوک چاقو دست خودش رو سوارخ کرد و چند قطره خون رو سپر چکوند. سپر خون رو بلعید و با لرزش نوشته های رویش تغییر کردند. دوباره رمز گشاییشون کردیم و معنیش این بود که: «خون سنگ را بنوش تا به نهایت رسی. سپس بیاموز قلب دشمنانت را بدون اینکه دیده شوی از کار بیندازی آنگاه بازگرد و بگذار دوباره خونت چشیده شود.»
رضا پرسید:« خون سنگ چیه؟» سر تکان دادم: «نمیدونم. در کل من که چیز زیادی از این نفهمیدم ولی اینکه دشمن رو از دور نابود کنی یه جورایی مثل تک تیراندازا میمونه.» جواب داد: «آره تکتیرانداز فکر خوبیه. حالا تفنگ دوربرد از کجام؟»
- شاید ملکه سرخ چیزی داشته باشه.
- شاید ولی بهتر نیست بیخیالش بشیم؟
- چرا؟
- همینجوری... ام به نظرم مزاحمش نشیم بهتره.
- پس چیکار کنیم؟
- موقع شام معمولاً همه تو سالن غذاخوری جمع میشن میتونیم اونموقع از این و اون یه پرسوجویی بکنیم.
- یعنی بریم به ملت بگیم، ببخشید شما یه تفنگ دوربرد دارید بدید به ما؟
- نه ولی... بیخیال حالا اگه خواستیم اصلا به این عمل کنیم یه کاریش میکنیم.
هوفی کشیدم و رفتم سراغ گوشیم تا وقت ناهار برسه. رضا هم هندزفری گذاشت و داخل کتاب جدیدش غرق شد. دیگه از بازی کردن خسته شده بودم که خوشبختانه وقت ناهار رسید.
از اتاق بیرون زدیم و به سمت غذاخوری راه افتادیم. سر راه گوشه ای از راهرو محمدحسین رو دیدیم که افتاده بود. مطمئن نبودم که باز مرده یا خوابش برده! ولی به نظر نمرده بود چون وقتی رضا تکانش داد از جا پرید و گفت:« چی شده؟ من کجام؟» رضا گفت:« وقت ناهاره. نمی خواید بیاید ناهار بخورید؟»
- آخ جون! نهار... خیلی گشنمه... واسه دسر پاستیل هم میدن؟
رضا جواب داد: «نه، فکر نکنم پاستیل بدن.» و به شوخی گفت: «البته اگه همینطور اینجا بمونیم شاید بهمون غذا هم ندن.» محمدحسین به سرعتی که از ادمی به پیری اون انتظار نمیرفت بلند شد و گفت: «شما جوونا چقد لفتش میدید. بیاین بریم نهار بخوریم دیگه.» و شروع به دویدن کرد. البته اگه یه فسیل بتونه بدوه! و داشت راه رو اشتباه می رفت! بلند داد زدم:« اون طرفی نه!» و به سمت مخالف اشاره کردم:« ناهار خوری این طرف.» محمدحسین بدون توجه جواب داد: «جوونای عجول. شما نصف من هم اینجا نبودید بعد میخواید به من راهو نشون بدید؟» و ادامه داد.
من با تعجب به رضا نگاه کردم و اون هم به من. چون ما از کسایی بودیم که بیشتر از بقیه قصر رو بلد بودن و خیلی از میانبر ها رو بلد بودن. و انگار یه راه جدید جلوی رومون بود! پس افتادیم دنبال محمد حسین. هنوز خیلی نرفته بودیم که محمدحسین پاش گیر کرد و با صورت زمین رو نوازش کرد! اگر صدای تق شکستن دماغش رو نمی شنیدم شاید میخندیدم به اون صحنه. سریع دویدیم و شونه هاش رو گرفتیم و بلندش کردیم. هر طوری که یه پیرمرد میتونه بغض کنه بغض کرد و گفت :« دماغم...» رضا سعی کرد دماغش رو درست کنه که به نظر من بدتر شد.هرچند بعد از چند ثانیه دوباره درست شد، ولی بهرحال بلندش کردیم و راه افتادیم.
ناگهان محمدحسین ایستاد و قالیچه ای روی دیوار رو کنار زد. زیر قالیچه یه در مخفی بود که چشمای من و رضا رو گرد کرد. به محض اینکه وارد در مخفی شدیم یکی از دیوارها کنار رفت و سالن غذاخوری پدیدار شد. محمدحسین رو سر جاش نشوندیم و رفتیم تا خودمون هم به غذا برسیم.
بعد از غذا مثل احمق ها شروع به جست و جوی تفنگ دوربرد کردیم ولی نتیجه ای نداد. برگشتم و به رضا گفتم: «تنها چارهای که برات باقی مونده اینه که بری سمت فاطمه.»
- میدونم. الان هم میخوام برم سمتش و فکر نکنم نیازی باشه تو بیای. خدا رو چه دیدی؟ شاید از تو بیشتر از سیبل برای پرتاب چاقو خوشش بیاد.
لبخندی زدم و جواب دادم: «از من؟ مگه من چمه؟ تو برو مراقب خودت باش که شاید از شدت زشتیت بترسه و بزنه ناکاوتت کنه.»
- ارادت مندیم. کمال همنشینی با تو در من اثر کرده دیگه.
- اره، قیافه ت قابل تحملتر شده.
هوفی کشید و سرش رو تکون داد: «تو احیاناً کاری چیزی نداری که بخوای بری انجام بدی؟» یاد کتاب قدرت تصور افتادم. چشمامو تنگ کردم و گفتم : «چرا اتفاقا یکی دوتا کار دارم.» و به سمت اتاق رفتم.
سریع وارد اتاق شدم و در اتاق رو پشتم قفل کردم. نباید کسی متوجه می شد که کتاب رو بدون اجازه از کتابخانه ی جدید برداشتم. روی مبل نشستم و میز رو جلوی خودم کشیدم. کتاب رو روی میز گذاشتم و اروم صفحه فهرست رو باز کردم. دنبال یه عنوان خوب گشتم. قدرت تغییر شکل، نه. توهم، نه. تغییر جنس، نه. تغییر چهره، نه. بدل سازی... شاید این چیزی باشه که دنبالشم. شماره صفحه رو خوندم و اروم دنبالش گشتم. کتاب به نظر سنگین تر میومد. صفحه مورد نظرم رو باز کردم، اما... اما ... خالی بود. اون فصل کاملا خالی بود و هیچ چیزی داخلش نبود. چند بار کتاب رو باز و بسته کردم. دوباره صفحه رو چک کردم. اعصابم خورد شده بود. یعنی چی؟ کتاب رو ول کردم روی میز. بلند شدم و پشت سرم را با دست گرفتم. یک صدایی گفت:« چیشد؟ ترسیدی؟» سریع برگشتم تا منشاء صدا رو پیدا کنم و دیدم که باز هم یه کپی از خودمه. سعی کردم ناپدیدش کنم ولی نرفت. داد زدم:« دست از سرم بردار! چیکارم داری؟؟ اصن تو کی هستی؟؟»
یک عماد دیگر پشت سرم ظاهر شد و گفت:« من خود توئم. ذهن تو. تصور تو. باطن تو.»
- دست از سرم بردارین. گمشین. چرا نمی تونم از بین ببرتون؟
یک عماد دیگر در کنارم ظاهر شد.« برای این که ضعیفی!» و هلم داد. کپی اول گفت:« خیییلی ضعیف.»
بلند داد کشیدم:« من ضعیف نیستم.» یک کپی دیگر پشت سرم ظاهر شد و فریاد کشید:« چرا! هستی!» و مرا رو زمین انداخت. چند عماد دیگر هم ظاهر شدند و دور مرا گرفتند. پرسیدم:« برای چی این رو میگین؟ چرا ضعیفم؟»
کپی اول گفت:« تو ضعیفی برای اینکه حتی نمی تونی ما رو کنترل کنی. میبینی. ما روز به روز بیشتر میشیم اما تو عرضه نداری که ما رو کنترل کنی. ما ساخته ی توئیم. نه! خود توئیم!»
- اما اگه من ضعیف بودم به قصر نمیومدم. کسی من رو اینجا قبول نمی کرد.
- اوه... میبینم الان چقدر قبولت میکنن. میدونی چرا این قدرت رو داری؟ چون تنها بودی! تو یه ادم تنها بودی! قبل از اومدن به اینجا به خاطر پدر و مادرت. پولت! اما تقصیر اونا نیست. تو همیشه تنهایی. حتی اینجا هم تنهایی! واسه اینک تو بی عرضه ای.
- ساکت شو... من تنها نیستم!!
یکی دیگر از عماد ها گفت:« تو ضعیفی! دقیقا به خاطر همینه که تنهایی. هیچ کس یه ادم ضعیف رو نمیخواد!»
عصبانی تر شدم و شمشیرم از گوشه اتاق برداشتم و به سمتش هجوم بردم. به محض اینکه کاتانا باهاش برخورد کرد غیب شد و سلاحم در دیوار فرو رفت. سلاحم رو بیرون کشیدم و به سمت یکی دیگر از عماد ها پرت کردم اما اون هم از بین رفت و کاتانا با تابلوی روی دیوار برخورد کرد و انداختش. عماد ها همینطور ایستاد بودند و به من می گفتن که ضعیفم. بالشت های روی مبل را برداشتم و به سمت عماد های قلابی پرت کردم. یکی از عماد ها گفت:« از قصر برو. برای همیشه. کسی تو رو نمیخواد. تو فقط یه پیاده ای داخل این شطرنج. اما اگه از اینجا بری بیرون خیلی میتونی قوی تر بشی.»
«اما من اینجا فقط امنیت دارم. اینجا خونه منه!»
- و همین خونه ی تو یکی از دلایل ضعفت نیست؟
- ساکت شو!
عماد قلابی داد زد:« این قصر احمقانه تو رو قوی نمی کنه! تنهایی تو ذات توئه. ادمای اینجا کمکی به تو نمیکنن. از اینجا برو. دور شو!»
من با بلندترین صدای خودم فریاد کشیدم:« هرگز!»
و با مشت به صورت آخرین عماد قلابی کوبیدم تا غیب بشه. مطمئن بودم که اون ها کپی های واقعی نبودن. برای اینکه من فقط 5 تا کپی در یک لحظه می تونستم تولید کنم. احتمالا مثل دفعه ی گذشته تصورات من بودن. ولی هر چه که بود در یک مورد راست می گفتن. من ضعیفم. قدرت کنترل ذهنم رو ندارم.
این قضیه اعصابم رو بهم ریخته بود. نمی تونستم فکر کنم. خستهشده بودم از این توهمات و سردرد ها. کتاب باستانی رو برداشتم و زیر لباسم قایم کردم. یکی از شمشیر هایم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. بدون این که کسی من را ببیند به سمت در خروجی قصر رفتم و از بخش شهری خارج شدم. فکر کردم کمی قدم زدن فکر بدی نیست. و به ارامی از قصر دور شدم.
راوی: شری
زمان: سه ماه بعد
به ارامی از روی تخت بلند میشم چه صبح شیرینی هرچند اگر صدای فریاد های فاطمه را که در کل قصر طنین می انداخت را در نظر نگیریم . با لبخندی شاد پاهایم را زمین میگذارم و با سرگیجه ی صبح گاهی تلو تلو خوران به سمت میز حرکت میکنم .
که ناگاه پاهای بدون کفشم روی چیز لجز و تقریبا چندش اوری میچسبد .
لخبند شیرینیم و به قیافه منزجر و وحشت زده ای تبدیل میشود …بدون اینکه پایین را نگاه کنم مطمعنم که باز هم دسته از مورچه های درختی اعظم را له کردم . صدای تهو اور له شدن بدن تقریبا درشت و سبز رنگشان که هیچ مایع لجزی که از خود برای ساختن لونه هایشان ترشح میکندد بد ترین اتفاق ممکن برای یک صبح دلنشین است .
نفس عمیقی میکشم و به پایین و دسته گلی که به بار اورده ام نگاه میکنم .
اگز از پای کثیف و مورچه های له شده صرف نظر کنیم پیام امروز صبح اعظم کاملا عادی و واضح بود . گزارش فوری .
چند سالی میشود عادت کرده بودم که پروانه ها . مورچه ها . سوسک ها و دیگر جانواران موزی توسط دوست عزیزم در اتاقم برای رساندن پیام های کوتاه حمله کنند اما از زمانی که پارسال یک راسوی بو گندو به قصد بلند کردن من از خواب ان هم به فوری ترین حالت ممکن به اتاقم سر زده بود …پیام به روش حیوانی را کاملا موقوف کرده بودم . هرچند اعظم دلیل بد بودن یک راسو را درک نمیکرد و حتی ان جانور را دقایقی بعد با عشق بقل کرده بود ..من نیز توقعی از کسی که با مورچه های قرمز رفت امد دارد ندارم . ..پارسال همین مورچه ها با گاذ های فلج کننده ایشان امیر حسین را ۴۸ ساعت گرفتار رخت خواب کرده بودنند .
هرچند چیز خاصی از زندگی اورا عوض نکرده بود . ۴۸ ساعت خواب ؟ کاملا عادی است .
با ناله پاهایم را تمیز میکنم . خب یک گزارش صبح گاهی در راه است . و اما مورچه های سبز ؟؟ چه روز عجیبی و من عجیب خوشحالم …..
مورچه های معمولی یعنی یک شخص جدید امده است . پروانه یعنی یک نفر یک گندی بالا اورده است که دیگران نباید بفهمند و درخواست درست کردنش را دارد. زنبور به مفهوم جلسه های مخفی بود …و حتی باورم نمیشد عنکبوت هم بود که گاهی با تار های کوچکشان صبح گاه پیامی مینوشتند ….
اما وجه اشتراک تمام این موجودات بخت برگشته ی پیام رسان این بود که هیچ کدام هیچ وقت از اتاق من سالم بیرون نمیفرتند . …
و به سمت میز تحریر حرکت میکنم دسته کاغذ های انباشته شده به رنگ ابی . زرد. قرمز . سبز و بنفش ..
هر کدام از دسته کاغذ های گزارش به رنگ های خاص و نماینده هر بخش خاصی از قصر است .
( برای اطاعات از نقشه ی قصر . محل اتاق ها و تمامی مکان های اصلی همچنین شغل و کار هرکس به شماره ی دوم نشریه پیشتاز مراجعه کنید تمام افراد اونجا معرفی و تشریح شدن )
طبق معمول نگاهی کوتاه به گزارش ها می اندازم و به سمت تالار جاسوسی کوچکم حرکت میکنم . یکی از رکن های اصلی و منبع اطلاعات اعظم است او مورچه هایش چنان اطلاعات دقیقی از همه چیز و همه کس دارند که خود به خود سیستم عظیمی از اطلاعات را در اختیار داریم . و البته که کسانی که از انها باید اطلاعات به دست می امد خود افراد قصر هستند .
هر مدیر یک اتاق مخفی به عنوان هدیه اضافه بر سازمان دارد . .. و خوب کاملا مشخص هست هرکس نصبت به علاقه اش چه چیز هایی در انها انبار میکند .
اما اتاق کوچک ما مخزنی از اطلاعات بود …به جز تمام گزارش ها که توسط جن ها و فقط اعظم اینجا دسته بندی میشد .
هرشخص طی ورودش به قصر یک پرونده ی حاکی از تمام اطلاعات به دست امده اش اینجا دارد . اسلحه هایی که حمل میکند نوع لباس . رنگ . غذا . سن . گذشته . تاریخ و حتی گاهی تکه ای از وسایل مهم انها …
سیستم عظیمی که پشت کنترل و برنامه ریزی ها بود حاصل فکر و زحمات تمام تیم مدریت قصر در طیی چندین سال اخیر بود .
یک روز عادی و گزارشات اعظم روی کنده ی چوب نشسته بود و با نوازش ارام سر پنی به ارامی شنیده هایش را میگفت . . .
چنتا رابطه ی مشکوک …اسلحه ی غیر مجاز که البته دفعه ی اول نبود …دوتا ادم جدید …یه اتیش سوزی ..ازاد شدن سعید از زندان .. انتقال یک زندانی به زندان قدیمی سعید …و اما باورم نمیشد خنده دار ترین اتفاق ممکن هزینه هنگفتی که امیر حسین خرج کرده بود . چه اشتباه جذابی و اما کتاب گمشده ای که پیدا نشد ….
سلام خواهر …صدای لیلا را از کنارم میشنوم به ارامی و نرمی همانند یک گربه حرکت میکند و با ناز کنارم مینشیند .
لبخندی میزنم و دستانش را در دست میگیرم . خوبی ؟
چشمکی میزند و از ان لبخند های نادرش را تحویلم میدهد به طور حتم از شکست مفتضح امیر کسرا دیروز در میدان مسابقه حسابی لذت برده است . هرچند خودش نمیداند اما نگاه هایش همیشه بیشتر از کلامش درونش را فاش میکند .
توصیفی که برای خودم به کار میبرند .
به طور حتم شباهت من و لیلا کاملا واضح است . بعد و حرکت قدرت هایمان یکی و موارد استفاده از ان صفر است …هر دو کشنده سریع و اما در عین حال به دنبال فعالیت و کشف و اکتشاف … و شاید همین ها باعث شده است که بدون کلام با همدیگر ارتباط مستقیم و راحت تری داشته باشیم . چه بسا که تمام این سال با وجود نفرتم از گربه ها تمام پیشو های به ظاهر ملوس اما مخوف قصر را به حال خود رها کرده ام .
نسیمی میوزد و دسته از برگه ها به ارامی کنارم قرار میگرد نتایج ازمون ورودی و تایین سطح دیروز بود که توسط مهسا نوشته و اماده شده بود . به دلیل جراحات دو روز پیش و تبدیل های مکرر اعظم به اژدها و دیگر جانوران حوصله ی تهیه ی گزارش نداشت و به نظرم مهسا اینده ی خوبی کنار اعظم خواهد داشت . هینطور که در ذهنم تصاویر حرکات کاملا حرفه ای اورا کنار سعید در مسابقات روز های گذشته را را به یاد می اوردم .
کارمان تمام میشود و لیلا واعظم را در اتاق کنار هم تنها میگذارم و به سمت زندان که نه اتاق های چفت و بست دار به قول فاطمه حرکت میکنم . . . وظیفه ی نگهبانی و کنترل انها با مجید است . چرا که با کم کردن قدرت در رگ ها و خون انها و افزایش خستگی کمی از هیجان و ترشح ادرنالین در افراد حاظر در ان را کم میکند . سعید ازاد شده بود حال ۵ باقی مانده
شاید تلاش بیشتری برای رهایی از خود نشان دهند و با قصد صحبت و امید دادن به انها راهی میشوم .
مجید به درب چوبی کهنه تکیه داده است . طبق معمول نیشخندی میزند . و زمانی این کار میکند که کسی وارد قلمرویش میشود . و حقیقتا با اینکه تمام قصر را برای خودم احساس میکنم به قولی حس مالکیت تام دارم مانند فرزندی که بزرگ شده است و به ان افتخار میکنم ….
اما در دوجا با احتیاط قدم بر میدارم یکی اتاق امیر حسین و دیگری برج اتاق های چفت و بست دار ….
- از اینجا سر در اوردی بلاخره ؟؟؟
به مشکلات و سختی و کار ها ی چند روز گذشته و مسابقات سالانه اشاره میکند .
- باور کن هنوز نظرم عوض نشده اگه مجبور نباشم اصلا بهش فکرم نمیکنم .
- اخمی میکند نگران نباش همه چی خوبه .
لبخندی شاد میزنم و لی لی کنان طبق عادت همیشه ام به سمت راهروهای زیادی روشن حرکت میکنم .
- نگران نیستم اتفاقا خیلی خوشحالم این هفته بهترین هفته های اخیرم بود .
- چرا اون وقت اینقد ریلکسی ؟؟؟؟ فک میکردم بعد از ترک سالن و حرفای لیلا بیشتر از هرکسی باید استرس داشته باشی .
- هوممممم خنده ای بلند سرمیدهم و میگویم حتی اون شکاف ها هم نمیتونه باعث بشه این قصر و دیواراش براشون مشکلی پیش بیاد . . . و در ذهنم به قلب تپنده ای فک میکنم که دیشب برایش اواز خواندم به رگ ها و دیواره های ضخیم و گرمش …
- خیلی مطمعنی چند ساله از قصر بیرون نرفتی ؟؟ ۲ سال ؟؟ حتی یه کافی شابم نرفتی . تلاش بی خودی .
قدم هایم ارام میشود . و زیر لب زمزمه میکنم .
-داینجا از اول اینطوری نبوده . به خودم . و خانواده ام و ادمای توش ایمان دارم . همه ی این قدرت ها کنار هم اینجارو ساخته
تا وقتی حتی یه نفرم باشه کافیه برا بودن اسم حتی شده خاطره اش .
قدم هایش کند میشود وبه ناگاه می ایستد . به به زمین خیره شده است .
به سمتش میچرخم هعی رفیق نگران نباش چمشکی میزنم . همیشه یه کلکی تو جیبم دارم . نگران هیچی چیز نیستم .
سرش را بالا میگرد و با نیمچه لبخندی بیجان میگوید …خوبه همینطوری بمون . حداقل تو تمام این چند سال تو یکی همینطوری موندی . و بعد غیب میشود .
سلانه سلانه کار هایم را تمام میکنم و به سمت اتاق محبوبم یعنی همان جایی که قلب در ان است حرکت میکنم .
با اواز پوسته ی سفیدش را لمس میکنم و رگه های درخشنده اش را نوازش میکنم . . .
شیشه ای کوچک را از جیبم خارج میکنم و از حوض ان مایع نقره ای رنگی که میچکد کمی بر میدارم . شاید هزاران شیشه اینگونه پر کرده ام . و همه را برای وقت مناسبی که رویش ازمایش کنیم نگه داشته ام .
شیشه را در جیبم قرار میدهم و به ارامی به سمت میز و کتابخانه های اطرافش میروم به تنهایی قادر به کشف و خواندشان نیستم گمانم به زودی امیر کسرا چند نفر دیگر را در این راز و محل شریک کند . هرچند از زمانی که خبر را به امیر حسین داده ام برای احترام به نظر کسرا واردش نشده است . ولی احتمالا به خودش حتی زحمت نداده به من بگوید که واردش نشودم . حتما ریسک چند ساعت بیحرکت ماندن را نمیکند .
به میان کتاب ها میگردم که به ناگاه صدای اواز خواندم قطع میشود …و خودم دلیل سکوتم را نمیدانم و بعد سایه ای کنارم حس میکنم کمی گیج میزنم و نفسم به سختی بالا می اید از نفس تنگی به روی زمین مچاله میشوم . و با خس خسی سخت در تلاش برای زندگی دستو پا میزنم با تلاش دستم را به سمت جیب کتم حرکت میدهم و مکعبی کوچک را با قدرت در مشتم فشار میدهم .
این معکب مرکز کنترل بود که تمام اتاق ها و تالار های اطلاعاتی را به مکعب های کوچک هماندد خودش تبدیل میکرد و مستقیم در گردنبند مدیران تالار ها ظاهر میشد . . و نشانه ی اخطار و نو عی تحدید بود . معکب را بار دیگر فشار میدهم و بعد در میان مشت بی جانم پودر شدنش را حس میکنم... ناگاه نفسم ازاد میشود
اما از خستگی به سمت عقب بر میگردم... سرم را روی زمین گرم حس میکنم و از میان پلک های تیره و تارم نصفه نیمه مایعی نقره ای که بر زمین قطره قطره میچکد میبنم . و در میان زمین فرو میرودم .
تاریکی . وبعد تمام .
برای لحظه ای چشمانم کاملا سیاه شد.
حقیقت مثل خنجری، راه خودش را به ذهنم باز کرده بود.
کم کم حقیقت پرده ی سیاهی را کنار زد و من شوکه شدم.
به یاد پیشگویی افتادم که بارها در سرم تکرار میشد و نجوا گونه طنین می انداخت.
خادم اهریمن . . . کسی که روی دست خودش نشان دارد . . . در آتش نفرت . . . خادم اهریمن.
ولمات بارها در ذهنم تکرار میشد.
یکبار دیگر به صورت حریر نگاه کردم. اونم مثل من قیافه ی ترسیده ای داشت و من فهمیدم که او هم حقیقت را کشف کرده.
خادم اهریمن من نبودم.
با صدای آرامی رو به حریر گفتم:
- به مجید گفتی، نه؟
با حرکت سر تایید کرد.
نسل اولی برای بار آخر صحبت کرد:
- دیگه فرصتی ندارید. شروع شده!
میخواستم ازش بپرسم چی شروع شده ک منصرف شدم. واجب ترین چیز این بود ک با مجید صحبت کنم.
فورا بلند شدم و همانطور که به سراغ مجید میرفتم فریاد زدم:
عذرا ممنونم.
پشت سر من حریر نیز با عجله میدوید. تقریبا چیزی تا درمانگاه نمانده بود پایم لیز خورد و از روی پله به پایین سرخوردم و از پشت به حریر برخورد کردم و اوهم تعادلش را از دست داد و هردو تا پایین پله را از پشت سقوط کردیم. قبل از برخورد با زمین نرده را چنگ زدم و خودم را گرفتم. حریر هم با آخرین کله معلق به سطح زمین رسید.
با هزار بدبختی از موقیت خودمان بلند شدیم و ایستادیم که ناگهان همه از اتاق هایشان در طبقات بیرون آمدند.
اما هیچکدام مثل همیشه نبودند! همه نگران و هول بودند و عجله داشتند که زودتر از آنجا پایین بیاییند.
و اندکی بعد همه ی آنها با فشار روی راه پله سعی میکردند سریعتر پایین بیاییند.
به حریر نگاهی انداختم اما او هم دلیل این را نمیدانست.
و بعد قصر برایدبار دوم لرزید.
و تمام افراد روی پله مثل دومینو روی هم ریختند و تا پایین پله را سقوط کردند یا لیز خوردند.
صدای عظیم شیپور زهرا یکبار دیگر در تمام تالار طنین انداخت. نمیدانم بخاطر شیپور یا زلزله بود که قاچ بسیار عمیقی در سقف طبقه اول پدیدار شد.
همه به قاچ که گرد و خاک زیادی بپا کرده بود نگاه کردند.
فریاد زدم:
نگران نباشید قصر خودشو ترمیم میکنه.
در جواب من قاچ عمیقتر شد و یکبار دیگر شیپور به صدا در آمد و بدنبال آن یک لرزش قوی تر از قبل.
حریر بلند فریاد زد:
زلزله است . . . همه فورا برین بیرون توی حیاط قصر. امیرکسرا بیا باید بریم مطمن شیم کسی توی قصر نمونه.
در راه فاطمه و حانیه و سپهر و علیرضا هم با ما همراه شدن و فورا اتاق به اتاق قصر را زیر رو کردیم و محمد حسین و چند نفر دیگر را هم بیرون فرستادیم.
و بعد خودمان هم به دنبال صدای شیپور زهرا که هنوز نمیدانستیم برای چه بود از قصر بیرون رفتیم.
تمام 40 یا 50 پیشتاز موجود در قصر همه این بیرون صف کشیده بودند و پشت به ما داشتند به جای بخصوص نگاه میکردند.
علیرضا فورا زهرا را پیدا کرد ک داشت میدوید. شنلش را چنگ زد و اورا نگه داشت.
چیشده؟
-جنگل بیرون قصر! همون بعدی که کسی نمیتونست واردش بشه!
-خب؟
- آتیش گرفته! داره به این سمت میاد.
و بعد بلافاصله خودش را از دست علیرضا آزاد کرد و غیبش زد.
ما با چهره های هاج و واج جمعیت را کنار زدیم تا خودمان جهنم را با چشمان خودمان ببینیم.
در دور دست ها از پس درختان جنگل دود غلیظ سیاهی به آسمان بلند میشد.
آسمان تماما سیاه شده بود.
و بعد از مدتی کوتاه آتش را دیدیم.
آتشی غیرطبیعی به سیاهی شب! که به سرعت به سمت جلو پیشروی میکرد و پشت سرش هیچ چیزی جز "هیچ چیز" باقی نمیگذاشت. ابدا پشت سرش چیزی نبود! انگار دنیا شروع به پاشیدن کرده بود و هرجا آتش از آن میگذشت محو میشد و بجایش سیاهی جایگزین میشد.
وقتی تقریبا صد متر با ما فاصله داشت نگین فریاد زد؛ نمیتونم کنترلش کنم با آتیشای دیگه فرق داره! به حرفم گوش نمیده!
70 متر
شاعر: آب تو جنگل روش تاثیری نداره! انگار آتیش نیست! از این بعد هم آب میریزم روش ولی فایده نداره . . .
50 متر
- فکر میکنید تو این بعدم تاثیری داشته باشه؟
ترس دیگر کاملا روی صورت هایشان موج میزد! و همین موقع بود که یکبار دیگر لرزش آمد.
از این بیرون گنبد قصر قاچ خورد و ما دیدیم که گنبد بلورین به داخل فرو رفت! حتی اگر هم آتش به این سمت نمیرسید دیگر قصری وجود نداشت.
معنای حرف نسل اولی همین بود! قلب قصر مسموم شده بود و همه اینها کار . . .
-فقط چند متر باهامون فاصله داره!
و بعد جیغ زنان همه ی پیشتاز ها به سمت در بیرونی هجوم بردند. همه ی ما خیلی زود داخل کوچه ی همیشگی بودیم و به ساختمان متروکی نگاه میکردیم که برای ما به معنای خانه مان و همه چیزمان بود.
اندکی بعد مجید جلوی در ظاهر شد.
حالا دست داشت. یک دست با چنگال هایی شعله ور و اهریمنی.
خنده ای فرا طبیعی کرد و از داخل ساختمان به ما نگاه کرد.
احمقا!
دستشو بالا گرفت:
میبینید؟ اربابم سخاوتمنده. اون ارزش وفاداریو میدکنه و پاداش میده. اون همینطوری هم تمام دشمنانشو نابود میکنه! همتون به زودی محکوم به مرگین. هیچ راه فراری نیست.
سوگند یاد کنید و من بهتون قول میدم در سپاه ارباب جایگاهی داشته باشین. وقتی این دنیارو درنوردید میتونید زندگی حقیرتون رو نجات بدین.
هیچ عکس العملی دیده نشد. تنها نفرت در چهره های پسشتازان موج میزد. یک دوست قدیمی؟ یک برادر؟ یک متحد؟ و اکنون چه بود؟
مجید چهره درهم کشید.
همتون احمقید! و همتون میمیرید. وقتی دارم از روی استخون جمحمه تو رد میشم به یاد این لحظه خواهم بود!
و بعد او به داخل قصر برگشت.
چیزی نگذشت که ساختما متروکه، قصر درونش با تمام محتویات داخل ابتدا آتش گرفت و بعد طوری منفجر شد که انگار هرگز چنین بنایی وجود نداشته(محتویاتش شامل پنی و جیگرا، ریتا و میتا و چیتا هم میشه یوهوهاهاها ویگل هم از پنجره پر زد و نجات یافت! هرکی اذیت کنه پسر بدی باشه یا دختر بدی باشه بعدا در ادامه میگم اونم خوابش برده بوده تو قصر سوخته ها! )
مدت زیادی گذشت تا از حالت شوک خارج شدیم.
شوک زیاد بود، خیانت یک دوست؟ از بین رفتن خانه و خاطرات؟ ایا این خواب بود؟ یا شاید؟
صدای جیغ یک بچه حواس همه ی مارا به آنطرف خیابان معطوف کرد و تازه این لحظه بود ک شوک اصلی را روبه رویمان دیدیم.
تنها دوماه بود که از قصر بیرون نرفته بودیم! در این دوماه اخر چه بر سر دنیا آمده بود؟ ساختمان بنظر مرده میرسیدند، پیچک ها و گیاهان از داخل دیوار ها، آسفالت و سقف ها بیرون زده بودند. شیشه های خانه ها شکسته یا پنجره ها از جا در رفته بود. ماشین ها چپ شده یا اوراق شده در جای جای خیابان به چشم میخورد.
انگار سالها بوده که این خیابان و خانه هایش متروکه بودند!
دوباره صدای فریاد کودک امد و اینبار خودش هم دوان دوان از انتهای کوچه ای منتهی به خیابان اصلی سر و کله اش پیدا شد.
انگار از چیزی فرار میکرد چون فریاد زنان میگفت؛ کمککککک! و وقتی مارو دید اول شوکه شد و خواست مسیرشو تغییر بده اما بعد از کمی مکث و بررسی با خوشحالی به سمتمان دوید.
کمکم کنید! اونا دارن میان!
محمود و هلن که جلوتر از همه بودند و به پسرک نزدیکتر بودند خم شدند و دستش را گرفتند.
- چیشده کوچولو؟ کی داره میاد؟
اونا دارن میان! من از دستشون فرار کردم... خواهش میکنم نزارین منم آلوده بشم.
- آلوده بشی؟ به چی؟
من از گوشه ی چشمم متوجه حرکتی در این برهوت سکوت شدم. حرکتی را بنظرم رسید که در بالای ساختمان کنار پسرک دیده بودم. لیلا کنار من بود و انگار او هم ذهنم را خوانده بود مسیر نگاهم را تا پنجره ای بسته دنبال کرد. پنجره خیلی آرام باز شد. میدانستم که نه کار باد بوده نه خرابی پنجره. کسی آن را باز کرده بود تا دید بهتری نسبت به سه نفر روبه رویش، هلن، محمود و پسرک داشته باشد.
و بعد قبل از اینکه هرگونه هشداری از گلوی من یا لیلا خارج شود شخصی از پنجره خودش را به سمت آنها پرتاب کرد.
از روی لباسهایش فهمیدم که زن بود. وقتی نعره کشان روی زمین پایین افتاد و یک پایش شکست و به زمین افتاد ولی او خم به ابرو نیاورد کمی متوجه وضعیت شدم. حال میتوانستم به وضوح پوستش را ببینم که مثل استخوان سفید و شکننده شده بود.
انگار پوست بدنش از بین رفته بود.
خون بدنش هم سیاه شده بود و لخته لخته از پای قطع شده اش بیرون میریخت. موهای سرش در حال فساد بودند.
انگار همین الان یک بازیگر هالیوودی از وسط یکی از فیلم های زامبی بیرون پریده باشد! با این تفاوت که این زامبی بیشتر شبیه به یک اسکلت لاغر مردنی بود تا یک زامبی واقعی اما هیچ چیز دیگری از آنها کم نداشت.
این را وقتی پای پسرک را چند زد و بلافاصله پسرک شروع به تشنج کرد فهمیدم.
وقتی ک پوستش سفید میشد و ترک برمیداشت و گوش هایش سفت شده و به جنسی چینی- استخوانی تبدیل میشد فهمیدم. چشمان پسرک تغییر رنگ داد و به سرعت از حدقه بیرون زدند و بجای آنها دو گودی جگری رنگ بجا ماند.
شکمش تو رفت و دنده هایش از روی پوست سفید و سفت شده اش نمایان شد.
لب هایش ورچیده شد و دندان های زشت و بی لثه اش نمایان شدند.
و بعد پسرک نیز مثل زن زامبی تبدیل به یک ماشین کشتار جیغ جیعو شد و با نعره به اولین پیشتاز(هلن بیچاره) حمله برد. وقتی گوش هلن را گاز گرفت توقع همان فرآیند را داشتم اما بجای آن هلن تنها جیغ میکشید و بعد خشکیده به زمین افتاد ولی در بلند نشد.
او مرده بود
درست مثل محمود.
و بعد سهند.
قبل از قربانی چهارم از صدای جیغ دو موجود، سیل عظیمی از مبتلایان به بیماری از داخل کوچه ها به خیابان اصلی هجوم آوردند و همدیگر را برای رسیدن به ما کنار میزدند.
اما ما احمق نبودیم! خیلی زود به خودمان امدیم و بعد از چند قربانی دیگر توانستیم آنها را در یکی از پارک های جنگلی گم کنیم.
قدرت هایمان تاثیر زیادی روی آنها نداشتند. به هرحال آنها همین الان هم مرده بودند! با قطع دست و سرشان به نتیجه ای نمیرسیدیم! انگار قدرت های ما برای حمله از سمت انسان ها پیش بینی نشده بود.
همه ی ساختمانها و کوچه ها به همین وضع بود. کل ایران و شاید کل جهان اکنون الوده شده بود.
با کمک سجاد و پرتالش خیلی زود به دشتی رسیدیم که موقعیت مناسبی نسبت به اطراف داشت و میشد آنجا اتراق کرد و حرکات زامبی هارو از انجا زیر نظر گرفت و در صورت نیاز بدون درگیری اضافه فرار کرد. لاقل کمی فرصت برای فکر کردن و نقشه کشیدن پیدا میکردیم!
بعد از نیم ساعت و برپا کردن کمپ هوا داشت رو به تاریکی میرفت. نگین میخواست اتش روشن کنه... نمیدانستیم تو ایران بودیم یا اروپا به خاطر ارتباف بود یا هر دلیل دیگه ای اینجا خیلی سرد بود و حق داشتند اتش روشن کنند. اما این ممکن بود زامبی های کور رو که حش بویایی قوی ای داشتن به سمت دود جذب کنه و درضمن ما مطمن نبودیم فقط همین نوع زامبی باشه و یا همشون کوره کور باشن!
پس با وجود لباس های راحتیشون دور هم حمع شدن تا اینجوری گرم بشن.
بین افراد سرشماری کردیم. چند نفر در قصر و چند نفر توسط زامبی ها... تقریبا 35 نفر باقیمانده بود.
وقتی برای سوگواری نبود نه حتی برای در شوک بودن. همه دیده بودیم که برای در شوک مانده ها چه اتفاقی افتاده بود. دنیا داشت ویران میشد و اگر لحظه ای غفلت میکردی تو هم با آن به فنا میرفتی!
عذرا و حریر را پیدا کردم و فورا از او خواستم نسل اولی را یکبار دیگر احضار کند.
و بعد آنجا بود.
-تو میدونستی؟
-چیو فرزند؟
-اینکه به ما قراره حمله بشه و این زامبیا دنیارو گرفتن؟
- اونها زامبی نیستند. این یک بیماری انگلی است. یک انگل اهریمنی وارد بدن اونها شده و بیماری از طریق خون و زخم و . . . به دیگر انسان ها منتقل میشه. شما خودتون دیدید ک وقتی یکی از اونها یک فرد سالمو لمس میکنه چه میشه.
- اما همشون تبدیل نمیشن مثلا یکی . . .
- درسته. اگه فرد پیشتاز باشه تبدیل نمیشه. بیماری و قدرتش یکجا نمیتونن جمع بشن و برای همین پیشتاز ها بجای مبتلا شدن به سادگی میمیرن. نیروی پیشتازی ک همون زندگی اونهاست درمقابل بیماری از بین میرن.
- پس تو همه رو میدونستی! میتونستی بهمون هشدار بدی یا چه میدونم . .. حالا ما کاری میتونیم انجام بدیم؟
- بله.
- چه کاری؟
- انسانیت نابود شده. فقط یک راه برای ادامه وجود داره. مدتها قبل این بیماری دربین انسانهای اولیه پخش شده بود. و نیو ها با اون دست و پنجه نرم کردند و بعد از آن پیشتازهارو بوجود آوردند ک درمقابل ابتلا مصون بودند. اونا از قدرت دروازه ی زندگی کمک گرفته بودن.
- اشاره ای به از بین رفتن دروازه نکردی! چرا؟
- چون از بین نرفته.
- پس کجاست؟ افسانه نبوده؟!
- اون از دید مخفی شده! برای باز کردن و پیدا کردنش باید مراسم خاصی رو انجام داد.
- بعد اینکار فایده ای داره؟
- بازکننده ی دروازه دانش گذشته رو پیدا میکنه اما حتی منم نمیدونم. دست کم تیری در تاریکیه فرزندم.
- چجوری باید این مراسم انجام بشه؟
- باید از راهنما استفاده کنید. کتابی به اسم ماموریت. اونو توی اتاق قلب قصر نگه داری میکردن.
یاد کتابی افتادم ک شهرزاد از قلب قصر برداشته بود. روی اون کتاب هم کلمه ی فلزکوب شده ی ماموریت رو دیده بودیم.
- متاسفانه اون کتاب از دست رفته.
-پس بزودی شمارو پشت دروازه ی زندگی ملاقات میکنم. در قلمروی ارواح.
و بعد روح پیشتاز محو شد.
نامید و افسرده از چادر بیرون اومدیم که با خیل جمعیت پیشتاز که چهره هایشان کاملا بازتاب چهره ی خودمان بود روبه رو شدیم.
شهرزاد گفت؛ ما هممون همه چیزو شنیدیم.
فقط تونستم سرمو بندازم پایین و بگم: شاید بتونیم یه پناهگاه بسازیم و بقیه عمر مخفی بشیم و شاید اونا از بی غذایی بمیرنیا حتی شاید براش یه درمان پیدا کنیم.
و بعد دختری را من و من کنان دیدم که از بین جمعیت جلو می آمد.
سارا بود، کسی که اگرچه با سرقت هایش برای قصر خیلی چیزها تعمین کرده بود اما به خود ما هم رحم نمیکرد.
-امممم . . . بچه ها، شهرزاد. من امیدوارم اینی ک میگم رو نادیده بگیرید میدونم کاره خیلی بدی کردم . . . من راستش . . . دست خودم نبود فقط . . . اممم منظورم اینه ک . . .
نتوانست حرفش را ادامه بدهد دستش را داخل کیف کمری اش برد و گردنبدی را بیرون آورد.
- هی من یه هفته بود دنبال اون میگشتم!!
حریر فورا پرید و گردنبدش را از دست سارا قاپید و با خشم به سارا نگاه میکرد.
سپس یک خنجر دراورد که یک زنگوله داشت.
- اونو از کجا پیدا کردی آخهههههه!!!
فاطمه هم پرید و خنجر خودشو برداشت
یک بسته پاستیل که قبل بیرون آمدن محمد حسین بسته ی پاستیل و دست سارا تا مچ را فورا در داخل حلقش چپاند.
سارا بعد از تلاش بسیار دستش را از لوزالمعده ی محمد حسین بیرون کشید و با پیرهنش پاک کرد و بالاخره کتابی چرمین را بیرون کشید و آنرا به سمت شهرزاد گرفت و با شرپندگی سرش را پایین انداخت.
- بعله! تشکر معلومه حسابی تو اتاقم چرخ زدی
شهرزاد با عصبانیت کتاب را گرفت و آنرا باز کرد.
داخل آن ماموریت های لازم شرح داده شده بود.
گلویم را صاف کردم و به چشم همه ی آنها ک مثل برادران و خواهرانم بودند نگاه کردم.
- میدونم چ حسی دارید. منم مثل شمام. نمیخوام بهتون دروغ بگم! همتون این حقو دارید هرچقدر من میدونم بدونید، نمیخوام بهتون بگم همه چیز بزودی درست میشه و نگران نباشید! منم هیچی از اینده نمیدونم. شاید من مثل پدرام و فرح امروز کشته میشدم، پس نمیتونم بهتون از چیزی اطمینان بدم. اما میتونم اینو بگم که اگه کاری نکنیم ما هم سرنوشت خیلی بدی مثل برادرا و خواهرای از دست رفتمون خواهیم داشت اگه هیچ کاری نکنیم. ماموریت های خطرناکی پیشروی ماست. نه فقط برای نجات بشریت، بلکه برای نجات همدیگه، ما که خونواده همیم، دوست همیم باید تلاش کنیم.
نمیخوام مجبورتون کنم. میدونم همتون ترسیدین. میدونم خسته و شوکه اید. اما وقت برای سوگواری یا تطبیق با شرایط نداریم. یا باید عمل کنیم یا سوگ بیشتری خواهیم دید. اگه لازم باشه زندگیمو میدم تا زندگی بقیه تون رو نجات بدم، این قول یک عضو خونوادس. ما دیگه بجز هم کسیو نداریم. کی با منه؟
چاقویی رو از کمربند حریر به بیرون پرواز دادم و در دستم فرو نشاندم. سپس کف دست دیگرم را بریدم و سوزشش را نادیده گرفتم. از دستم فورا خون جاری شد، آنرا مشت کردم و به سمت آتش که در حال خاموش شدن بود بردم و چند قطره روی ذغال آن چکاندم. خون بلافاصله چزی کرد و تبخیر شد.
- برای خانواده.
مدتی طول کشید تا حریر هم چاقوی دیگری در آورد و خونش را روی آتش چکاند.
- برای خانواده
سپس شهرزاد با خنجرش نوک انگشتش را برید.
-برای خانواده.
فاطمه و امیرحسین و علیرضا هم به همان ترتیب خونشان را همزمان چکاندند و کنار ما ایستادند.
کم کم افراد روبه رویمان کمتر و کمتر میشدند و به تعداد افراد کنارمان افزوده میشد.
سعید، فاطمه، حانیه، محمد حسین، زهرا، شاعر، و سارا.
و بعد از آنها هادی روبه رویم ایستاد، شمشیرش را بیرون کشید و روی دستش گذاشت و طوری شمشیر را کشید که با اطمینان میگویم دستش به اندازه ی باریکه ای تا قطع شدن فاصله داشت؛ اگر به خاطر سخنرانی احساسی نیم ساعت پیشم نبود مطمنا به اون میگفتم"خیلی جوگیری هادی!"
اما از آنجایی که حانیه نزدکمان بود روحیه اش را گندمال نکردم!
و در نهایت لیلا که به تیرک چادر لم داده بود جلو آمد و با دست راستش انگشت های دستکشش را گرفت و دانه دانه آنها را بیرون کشید تا دستکشش را ذرآورد، سپس پوزخندی زد و گفت؛ نمیدونستم سخنرانیم میکنی!
دست دستکش پوشش را به سمتم دراز کرد و من چاقو را در دستش گذاشتم و او نوک چاقو را کف دستش گرفت و اندکی فشار داد.
خون از کف دستش بیرون زد و او آن را مشت کرد و بالای آتش خاموش شده که خاکستر و ذغالی بیشت از آن نمانده بود گرفت؛
برای زندگی و خانواده.
و اینگونه بود که قسم ها از نو بسته شدند. حتی اگر تمام ما هم میمردیم تصمیمان را گرفته بودیم، ما بی هدف نمیمردیم، برای خانواده میمردیم.