Header Background day #28
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

زندگی پیشتاز | دور نخست | «قصر»

115 ارسال‌
39 کاربران
1341 Reactions
21.5 K نمایش‌
karman
(@karman)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
شروع کننده موضوع  
سلام دوستان؛

اولین تاپیک داستان گروهی برای اولین بار در سایت زندگی پیشتاز!

خب قبل هر کاری حتما قوانین این قسمت رو مطالعه کنید؛

توصیه‌های نویسنده:

۱- سعی کنید شخصیت‌های خودتون رو منحصر به یک قدرت کنید

۲- جادوگر و فوق قدرتمند نداریم! شخصیت‌های داستان چیزی شبیه به شخصیت‌های X-men است.

3- نویسنده اجازه داره متن شما رو در صورتی که مشکلی در قالب داستان پیش میاره ویرایش کنه

((200))

4- اجازه ی کشتن شخصیت‌های داستان رو ندارین(پیشتازی هارو بقیه مجازه هرکیو خواستین بکشین خونشون حلاله!((200)))

توجهات شما:

1- مسئول بخش می‌تونه براساس خط فکری که برای داستان ایجاد کرده تغییراتی رو در داستان ایجاد کنه و سایر نویسندگان داستان گروهی جزئیات رو خواهند نوشت و به اون کمک می‌کنن تا داستان تموم بشه

2- از اونجایی که پرسیده شد باید بگم به مرور خودتون حقایقی درمورد داستان رو خواهید فهمید و لطفا زود درباره‌ی پایان داستان قضاوت نکنید!((207))تالارگفتمان 1

3- هرکس می‌تونه یک پست در تاپیک بزنه و تا وقتی دست کم یک پست از طرف دو نفر دیگه ارسال نشده باشه اجازه نداره پست جدیدی ارسال کنه

4- قبل از ارسال پستتون درباره قدرتون ترجیحا با ناظر بخش صحبت کنید که احیانا اِشغال نشده باشه!

5- بعد از اتمام دور اول که درباره‌ی معرفی افراد قصر و داستان‌هاشون توی قصره سری‌های جدید داستان بنا به استقبال شما اضافه خواهد شد تا در نهایت داستان‌های اساسی هردور به عنوان داستان بلند سایت زندگی پیشتاز دراختیار عموم قرار بگیره.

6- زندگی بیرون از قصرتون رو هم می‌تونین شرح بدین کلا دراختیار خودتونه

به نام خدا

چهارصد هزار سال پیش چیزی به اسم زندگی یا دنیا وجود نداشت.

کهکشانی که ما امروز آن‌را به این اسم می‌‌شناسیم؛ کهکشان راه شیری، فضایی مطلقاً خالی بوده و هیچ روشنی‌ای در خود نداشت.

تا کولون‌ها آمدند. (colon)

پنج تا بودند که درمیان فضاهای خالی سفر می‌کردند. روشن‌تر از چیزی بودند که ما آن را خورشید می‌نامیم.

موجوداتی از نور حقیقتی، چیزی که اکنون ما به گوشه‌ای کوچک از آن، نور می‌گوییم!

به طور ناگهانی در تاریکی آنجا ظاهر شدند. چهره‌های نامعلومی داشتند و برایشان ظاهر و جنسیت بی‌معنی بود. همه یکی و درعین حال از هم جدا بودند. ولی فکر و رفتارشان همه یکی بود، همه‌ی آنها درواقع فردی بودند که ما امروزه آنرا ویگا(viga) می‌نامیم که به زبان باستانی نیو‌ها (new) به معنی خالق است.

کولون‌ها در تاریکی می‌درخشیدند و با نور حقیقی خود آن‌جا را روشن کرده بودند. شاید از خود بپرسید که چطور در نیستی جسمی برای روشن شدن وجود داشت؟ جواب این سوال را امروز می‌دانیم، وقتی ویگا به آنجا رسید درواقع انگار حیات تمام آن‌جا را پرکرده بود. وجود آن‌ها تا بی‌نهایت ادامه داشت.

کولون‌ها همگی در تاریکی صبر کردند. تصمیم گرفتند تا اشعه‌ی وجود خود را در آن مکان باقی بگذراند. تمام آن‌ها داشتند به یک چیز فکر می‌کردند.

و اینگونه بود که کهکشان راه شیری توسط ویگا ایجاد شد.

زمانی ک قصد ترک کردن آنجا را داشتند یکی از کولون برای بار آخر به کهکشان نگریست و بخاطر اتصال جدایی ناپذیرشان؛ چهار کولون دیگر نیز به افکارش پی بردند.

کهکشان هیچ‌کدامشان را راضی نکرده بود.

برای همین یکی از سیاره‌های آن را برگزدیدند.

زمین را.

کولون‌ها به هیبتی بسیار کوچک به ابعاد یک انسان روی سیاره زمین ظاهر شدند. در حالی که زمانی وجود نداشت چراکه چیزی برای سنجیدن آن نبود، روی آن قدم زدند تا درنهایت محلی را انتخاب کردند.

محلی برای شروع.

و اینگونه بود که ویگا، دروازه‌ی زندگی را بناکرد(life gate)

دروازه ی زندگی طاقی سنگی بود سنگی سفید، طاقی که بلندی آن به 50 متر میرسید و درون آن نور سفید خیره کننده‌ای در جریان بود. سطح دروازه مثل آب بود ولی نورهای جذاب زیادی در آن شناور بودند. ویگا از ساخته‌ی خود راضی بود.

دروازه‌ی زندگی پیوندی به جایی نامعلوم بود که به آن پردیس(paradise) می‌گفتند. حتی کولون ها هم نمی‌دانستند که منشاء پردیس چیست. ماهم درک درستی از آن نداریم ولی اطلاعتی که از نیو‌ها و کولون ها به جا مانده به ما اطلاعات بسیار کمی درباره ی آن می‌دهند. تنها یک نقاشی از آن داریم و فقط همین را می‌دانیم که زندگی از آنجا آغاز شده و هرچیزی که از آن به اینجا وارد شده زندگی را باخود آورده.

ویگا می‌دانست که وقتی زندگی در زمین جریان یابد مسلما ارباب شیطانی، تاتادووم(tatadom) که دشمنی دیرین با ویگا دارد افرادش به سمت اینجا روانه خواهد کرد.

بنابراین از درون دروازه ی زندگی و با قدرتی که داشتند موجوداتی را به وجود آوردند که در زبان آنها نامشان نیو بود.

سه نیو (new) را برای نگهبانی از دروازه بوجود آوردند و قدرت نیاز برای دفاع از آن را در اختیارشان دادند تا درمقابل تاتادووم و سپاهیان آن‌ها از دروازه دفاع کند.

و بعد زمین و کهکشان را ترک کردند.

وقتی زمین را ترک کردند دروازه از قدرت عظیم آنها هنگام خروج لرزید.

انگار جهان از قدرت تهی شد و نور خورشید دیگر به اندازه ی روشنایی کولون‌ها کهکشان را روشن نمی‌کرد.

درآن لحظه سطح دروازه موج برداشت و اولین روح از دروازه‌ی زندگی عبور کرد. نیو ها وظیفه‌ی مبارزه‌ی با لژیون تاتادوم را داشتند؛ بنابراین مانع روح نشدند.

روح با عبور از دروازه جسم گرفت و نیو‌ها نام انسان را بر آن نهادند. بعد از اولین روح، ارواح دیگر که انگار با انرژی کولون‌ها بیدار شده بودند یکی پس دیگری از دروازه عبور کردند.

زندگی در دره‌ها و چمن‌زارها شروع شده بود و هزاران انسان روی زمین زندگی می‌کردند، ازدواج می‌کردند و بچه‌دار می‌شدند. پس از آن هم از دروازه‌ی زندگی گه گاه ارواحی عبور می‌کرد ولی مثل روزهای نخستین نه، و تعداشان کمتر شده بود. انگار ارواح آنسوی دروازه دوباره خوابیده بودند یا کم کم به جفت این دروازه در دنیای خودشان عادت کرده بودند.

هزاران انسان کم کم بیشتر شدند.

تا اینکه یک روز یکی از انسان‌ها تصمم گرفت تا از دروازه عبور کند.

نیو‌ها به او اجازه‌ی عبور ندادند. کولون‌ها عبور موجوداتی که از این دروازه یکبار رد شده بودند را ممنوع کرده بود.

ما اطلاعات درستی دیگری نداریم که چه اتفاقی افتاد. یا چرا آن انسان می‌خواست که بازگردد.

سرانجام نیوها که تنها برای دفاع از زندگی خلق شده بودند نه آسیب زدن به آن، به طور نامعلومی کشته شدند. تا فقط یکی از آن سه تا باقی ماند.

آن نیو تنها نمی‌توانست از دروازه حفاظت کند و می‌دانست که اگر لژیون به آن‌ها حمله کند در ماموریتش شکست می‌خورد.

بنابراین با دانشی که داشت دروازه را مسدود کرد و آن‌را از نظرها خارج کرد. خودش نیز از آن زمان به بعد ناپدید شد.

این شواهد تنها برایمان این باور را بوجود آورد که لژیون و تاتادوم به دنبال انسان‌ها نبودند بلکه به دنبال دروازه بودند.

نیو قبل از بستن و نابود کردن دروازه قدرتی را از دروازه بیرون کشید و با قدرت خودش در هم آمیخت و نژادی را با جادو به وجود آورد تا اگر زمانی لژیون به این دنیا حمله کرد، انسان‌ها را بی دفاع نگذاشته باشد.

داستان ها می‌گویند که او با فداکاری جان خود را فدا کرد تا انسان‌هایی که هرچند به او خیانت کردند را نجات دهد.

او عده‌ای از انسان‌ها را بوجود آورد که به آن‌ها پیون می‌گفتند که به زبان‌ ما انسان‌ها نامشان پیشتازان(pioneer) بود.

و اینگونه بود که گروه پیشتازان کم کم در جای جای جهان متولد می‌شدند.

و بدین ترتیب هدف گروه پیشتازان (pioneer group) در راستای اهداف دروازه‌ی زندگی(life gate) قرار گرفت و آن‌ها با هم پیوند خوردند.

از آن زمان به بعد دیگر نه چیزی از دروازه‌ی نابود شده و نه از نیو مرده شنیده نشد و آن‌ها به افسانه‌ها پیوستند.

اما پیشتازان زندگی نسلی جدید را بوجود آوردند.

در زمان‌های مختلف و به نام‌های مختلف مثل سایر انسان‌ها بدنیا می‌آمدند؛ سهراب, امیرحسین، فاطمه، شهرزاد، امیرکسری، مجید و . . .

از نظر ظاهری همه‌یشان شبیه دیگر انسان‌ها اما در باطن پیشتاز بودند.

قدرت‌هایی فرابشری داشتند ولی به خاطر اینکه مردم از آنها دوری نکنند و عجیب و غریبشان نخوانند، تنها درمیان یکدیگر از قدرت‌هایشان صحبت می‌کردند و اینگونه بود که در قلعه‌ای عظیم مثل یک خانواده باهم زندگی می‌کردند.

بر این سان داستان پیشتازان،

آغاز شد!


   
s-jasempour10، mansoury_javad، Emitiss و 38 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
Percy Jackson
(@emad-percy)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1406
 

عماد

روز هشتم

نامبردگان: سارا، حانیه، رضا، بقیه k

رضا باز هم مثل خرس گرفته بود خوابیده بود! من موندم قدرت من که یکی از پر انرژی ترین قدرت هاست هم اون قدر ضعیفم نمیکنه که روزی 12 ساعت بخوابم، ولی قدرت اروم رضا نیازمند نصف روز خوابیدنه! تازه داخل ماموریت های ما که پیدا کردن پیشتازی های فعال نشده یا تسریع فرایند پیدا کردن قصره من خیلی بیشتر از اون فعالیت میکنم و همه ی کتک ها رو از ادم هایی که هنوز نمیدونن چطور قدرتشونو کنترل کنن میخورم! در صورتی که اون فقط میشینه یه گوشه، یه نفر رو پیدا میکنه و بعدش میشینه دخترا رو دید میزنه!

از پای کامپیوترم بلند شدم و سمت رضا رفتم و صداش کردم:« رضا! رضا!»

-هومم

- پاشو ببینم مردک!

- هوممم

عصبانی شدم و لگدی محکم به پهلوی رضای بخت برگشته زدم.

«آی دیونه چته؟؟ داغونم کردی!»

  • پاشو ببینم خرس گنده الان چه وقت خوابه لنگ ظهر؟
  • برو بابا میخوام بخوابم!

میدونستم که اگه تا روز بعد هم بهش لگد بزنم باز هم بیدار نمیشه پس بیخیالش شدم و از اتاق خارج شدم.

جدیدا داخل قصر فضا خیلی عوض شده بود. همه ناراحت و گرفته بودن! البته من زیاد دخالتی نمی کردم و علاقه ای نداشتم که بدونم بین بچه ها چی میگذره! مطمئنن از اونجایی که بیشتر اوقات بیرون از قصر بودم هم زیاد به من مربوط نمیشدن این قضایا! اصلن هم موجود اجتماعی ای نیستم و از قدیم گفتن میخوای تو کارت دخالت نکنن تو کارشون دخالت نکن! پس همیشه بی توجه نسبت به همه چی از کنار بچه های غمگین رد میشدم.

راهرو های قصر به شکل عجیبی خلوت بودن. نه این که بد باشه. من از تنهایی خوشم میاد. هرچند حس عجیبی داشتم که یکی پشت سرم داره منو می پاد. بر گشتم و پشت سرمو نگاه کردم. اما کسی نبود. بیخیال شدم و به راهم ادامه دادم. کم کم داخل فکر فرو رفتم. هرچند که میدونم نباید این کار رو انجام بدم. چون اون اتفاق دوباره باز میافته. همینجوری داخل همین فکر بودم که ناگهان یکی از نسخه هام جلوم ظاهر شد. ایستادم. جدیدا بدون تمرکز و بدون اراده کلون هام رو احضار می کردم. سعی کردم که از بین ببرمش و محوش کنم اما به شکل عجیبی مقاومت می کرد! انرژی ای که این کلون از من می گرفت خیلی زیاد بود نمیدونم چرا. همینطور با ذهن خودم کلنجار می رفتم که متوجه شدم کلون دوم هم کنار اولی احضار شد. با خودم فکر کردم شاید این تصورمه واقعا و کلون نیست! احساس سستی می کردم. انرژی خیلی زیادی داشت از بدنم خارج می شد. تعداد کلون ها باز هم بیشتر شد. سه تا! چهارتا! پنج تا... ناگهان به خودم اومدم و دیدم دور و برم پر از کلون ها و بدل های خودمه و به شکل وحشتناکی سرم درد میکرد و انرژی ام تحلیل می رفت. از شدت درد به خودم می پیچیدم. سردرد خیلی وحشتناکی بود و این بدل ها به شکل وحشتناکی از من نیرو می گرفتند. و این همه بدل! بی سابقه بود. این اتفاق از توانایی های من خارجه! از شدت درد فریاد بلندی زدم. و حس کردم که تمام کلون ها همزمان با من درون ذهنم فریاد میزنند. چشم هایم را بستم و نیروی باقی مانده ام را جمع کردم و با تمام قدرت فریاد زدم. تمام بدلها ناگهان از بین رفتند و من نفس راحتی کشیدم. از شدت کوفتگی روی زانو افتادم. خیلی انرژی از من رفته بود. اما چرا اینطوری شد؟ اصلا همچین چیزی غیرممکنه! اروم صدای یه سری قدم رو شنیدم. نباید کسی من رو تو این حالت ضعیف می دید. سعی کردم با کمک دیوار بلند شم.

از داخل دیوار یک دختر نوجوان خارج شد. قبلن دیده بودمش. از کسایی بود که نیاز های قصر رو برطرف می کرد. با صدای بلندومحکم برای این که شعفم را پنهان کنم گفتم:« پس تو دنبال من بودی؟»

دختر گفت:« آره... اممم ... فک کنم!»

  • چی دیدی؟
  • هیچی! فقط دیدم که یهو روی زمین افتادی و نعره کشیدی!
  • اوه...

فهمیدم که کلون ها واقعی نبودند. اما چرا انقدر انرژی گرفتن از من؟؟ واقعا خسته ام کرده بودن.

دختر پرسید:« کمک میخوای؟»

گفتم:« نه ممنون خودم میتونم بلند شم.»

پرسید:« جایی می رفتی؟»

کمی فکر کردم... کجا می رفتم؟؟ من بی هدف برای قدم زدن اومده بودم بیرون که این اتفاق افتاد.. چون که فعلا ماموریتی نداشتیم و خبری نبود. اولین بارم نبودکه سردرد شدید می گیرم و یا تمرکزم روی کلون ها رو از دست میدم ولی این دفعه واقعا غیر معمول بود. شاید بهتر بود یه سر به...

«حانیه! میرفتم پیش حانیه!»

  • اهان، باشه خوب مطمئنی کمک نمیخوای؟
  • اره خیالت راحت. راستی من عمادم!

دستم رو دراز کردم که باهاش دست بدم. اما دختر با ناراحتی به دستم نگاه کرد و بعد گفت :« من هم سارا هستم.» من متوجه شدم که دوست ندارد دست بدهد پس دستم رو بالا اوردم و پشت سرم گذاشتم تا ضایع نشوم!

دختر پرسید:« برای چی پیش حانیه میری؟»

از سوالش تعجب کردم. خیلی ناگهانی بود. با گیجی جواب دادم:« خوب میخوام یه چیزی رو باهاش در میون بزارم!»

دختر پرسید:« مربوط به اتفاق الانه؟»

سریع گفتم:« نه نه مشکلی نیست!»

و راه افتادم. دختر گفت:« من هم پیش حانیه میرم.» و دنبالم اومد.

خیلی سختم بود که با یک دختر همراهی شم. من آدم منزوی ای هستم و زیاد به اطرافیانم توجه نمی کنم. با دختر ها هم که دیگه...

در راه پله طبقه اول به حانیه برخوردیم ولی اون متوجه ما نشد. خیلی ناراحت بود. و معلوم بود از خستگی کم مونده بیهوش بشه. با خودم فکر کردم شاید الان وقتش نباشه که اون اتفاق رو بهش بگم. احتمالا اذیتش میکنه. یهو یه جرقه داخل ذهنم زد. چطوره با یه شوخی سر حالش بیارم؟...

با لبخندی شیطانی به سارا نگاه کردم:« نظرت چیه که یکم حانیه رو سر حال بیاریم؟ » و نخودی خندیدم. سارا با شک به من نگاه کرد و پرسید:« چیکار میخوای بکنی؟»

گفتم:« فقط نگاه کن. قدرتت داخل دیوار رفتنه نه؟ برو داخل اون دیوار یا پشت اون دیوارقایم شو.»

بعد منتظر شدم تا دختر بره سر جای خودش و بعد دقیقا به روبروی حانیه خیره شدم. حانیه بدون این که حواسش باشه خیلی ارون داشت راه میرفت و سرش رو پایین انداخته بود. با خودم اروم خندیدم و بعد... یکی از نسخه های من دقیقا روبروی حانیه ظاهر شد و حانیه از ترس به عقب پرید و جیغ بلندی کشید. از شدت خستگی کلونم بیشتر از دو ثانیه نموند و محو شد. شروع کردم به بلند قهقهه زدن. حانیه با عصبانیت به سمت من برگشت.« عماد تو بودی. بچه ی ...»

در حالی که از خنده دولا شده بودم گفتم :« باید قیافتو میدیدی!»

حانیه سمت من اومد و بلند سرم داد کشید:« پسره ی احمق! تو و اون رضا همیشه با شوخیاتون بچه ها رو اذیت میکنین، یه ذره هم به فکر بقیه نیستین! اصلاهم درک نمیکنین که تو بعضی موقعیتا مثل الان وقت این کارا نیست. نه الان که امیرکسرا و بقیه...» حرفش رو خورد.

با تعجب نگاهش کردم. هیچ وقت ندیده بودم حانیه انقدر از شوخیای من عصبانی بشه! همیشه اول یه نگاه خشمگین بهم میکرد و بعد خندش می گرفت. اما الان واقعا عصبانی بود.

پرسیدم: « الان که چی؟»

«ولش کن!» و سریع به سمت مخالف من دوید. من هم خیره نگاهش کردم که دور می شد.

حواسم کاملا از سارا که پشت دیوار بود پرت شده بود تا وقتی که به سمتم اومد. با عصبانیت و ازردگی نگاهم کرد و پرسید:« این بود سرحال آوردنت؟؟» من جوابی ندادم و به فکر فرو رفتم...

یعنی انقدر اتفاق مهمی افتاده بود؟


   
hermion، tajik-mahsa، Reen magystic و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

زمان:روز سیزدهم

راوی:حریر

افراد حاضر در داستان:حریر، شهرزاد، سپهر

ما از مسیری سخت بی آنکه دلیلش را بدانیم گذشته بودیم، کتابخانه را یافته بودیم و نقشه را کشف رمز کرده بودیم، حتی می توانستم حدس بزنم که آن مسیر سختی که برای سپهر سوسک های گوشتخوار و برای من هیولایی خرس وار و برای شری خاطراتی دور بودند احتمالا نوعی آزمون بودند. آزمونی که نشان می داد صلاحیت ورود به کتابخانه ای این چنین را داریم؟جایی که مطمئنا اسرار زیادی را در خود پنهان کرده بود...جایی که می دانستیم با گشتن در آن بسیاری از راز های قصر برملا می شود.

اما الان مشکل بزرگی داشتیم. مشکلی که هیچ ایده ای برای چگونگی حل کردنش نداشتیم.

ما چطور می توانستیم بیرون برویم؟ چطور می شد از سالنی که نه دری در آن دیده می شد، نه هیچ پله منتهی به دری بیرون برویم؟

هر سه در فکر فرو رفته بودیم که شهرزاد گفت: شاید...شاید باید همونطور که وارد شدیم خارج بشیم. یعنی...

سپهر حرفش را کامل کرد: از توی دیوار رد بشیم. اما...

و من ادامه اش را گفتم: کدوم دیوار؟

هرسه به اطراف نگاه کردیم. سالن به قدری وسیع و گسترده بود که ما مستاصل به هم خیره شدیم.

شری با نگرانی گفت: وقت زیادی نداریم. الان ساعت سه بعد از ظهره و ما باید تا قبل از نه برگردیم، پس باید هرچی زودتر راه خروج رو پیدا کنیم.

من در حالی که از شدت تمرکز اخم کرده بودم با نگاهی که در سالن می چرخید گفتم: با کورمال کورمال گشتن چیزی پیدا نمیشه. تازه کاملا ممکنه روش خروج با روش ورود فرق کنه...ممکنه چیزی که ما رو به اینجا راه داد باعث بشه اینجا گیر کنیم. کی میدونه؟

با کلافگی سری تکان دادم و زیر لب گفتم: پوففف...دیدم هم ضعیف شده اینجا. نمیدونم قضیه چیه؟

هر سه ساکت بودیم. هیچ ایده ای نداشتیم که باید چکار کنیم، و فقط به شدت سعی می کردیم چاره ای بیابیم.

در حین فکر کردن چشمانم همه جارا نگاه می کرد و دنبال راه فراری بود...که متوجه چیزی شدم. زیر نگاه دو نفر دیگر،به سمت دیوار ضلع شمالی سالن رفتم،جایی که یکی از تابلو ها توجهم را جلب کرده بود.

تابلوی رنگ روغنی بود که قابی به شکل مستطیلی با طول بلند داشت. در نگاه اول، تنها راهرویی سیاه و بلند با مشعل هایی شعله ور بر دیوارهایش را نشان می داد، که هرکس آن را می دید چیز خاصی از آن برداشت نمی کرد.

هرکس جز من، زیرا من این تصویر را دیده بودم.

به آن دقیق شدم. سقف راهرو کوتاه بود،ولی از نظر عرضی به اندازه زیادی پهن بود. کف آن ناهموار بود و وقتی دقیق شدم، برق کوچکی بر روی زمینش دیدم. چیزی مانند جواهر آن جا بود و می درخشید... هرچه دقت کردم نفهمیدم چیست.

سیاهی تونل گویی جاذبه داشت. من را به سمت خود جذب می کرد. آرام به آن نزدیک شدم، کم کم می توانستم درخشش مشعل ها را با چشمانم ببینم، دیوار های سنگی را لمس کنم و...کشش شدت گرفت و گویی دستی نامرئی یقه من را گرفت و به درون تابلو کشید. تنها توانستم جیغی کوتاه بکشم و سپس من آن جاایستاده بودم، در ابتدای تونل کوتاه و پهن. و شعله مشعل ها بر روی دیوار می رقصید...به پشت سرم نگاه کردم تا بفهمم از کجا وارد شدم و چیزی جز دیواری سنگی ندیدم.

مطمئنا متوجه فریاد من و ناپدید شدنم شده بودند...پس منتظر گوشه ای نشستم. دوباره برقی توجهم را جلب کرد، دقیق که شدم روی زمین یک...گردنبند بود؟ برش داشتم.مانند زنجیری ظریف می مانست که قسمت جلو قابی تیز و چشم مانند داشت...د وسط آن جواهری زرد رنگ قرار داشت که به شکل مرموزی می درخشید. الان که دقت می کردم زنجر نبود بله بندی از جنس نقره بود. و گردنبند هم نبود،بیشتر به ...

-حریر!! حریر!

آن ها آمده بودند. از جا پریدم.

-وای بالاخره اومدین! بیان به نظر می رسه راه رو پیدا کردیم.

شروع به حرکت کرده ایم. سپهر در جلو راه افتاده و ما، من و شهرزاد کنار همیم. من آن آویز را به جیبم سپرده ام و فکر کردن راجع به آن را به بعد موکول کرده ام.

سکوت می کنیم و راه می رویم و بالاخره بعد از سه ساعت به انتهای تونل میرسیم.

دیواری شفاف سد راه ما شده، دیواری که از آنسویش راهروی قصر مشخص است، و کسی به دیوار تکیه داده.سپهر دیوار را لمس می کند و دستش از آن به سادگی عبور می کند، و به دنبال آن بقه بدنش.

به دنبالش می رویم و خود را در راهرویی در طبقه اول میبینیم. همان راهرو منتهی به سالن غذاخوری بود. با قدم گذاشتن به آن ور دیوار،کسی که آن جا نشسته بود از جا می پرد!

طهمورث آنجا با دهانی باز به ما نگاه می کرد.

ادامه در داستان شهرزاد:)


   
********، tajik-mahsa، alive و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
berta
(@berta)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 121
 

روز هفتم.

راوی

سارا

افراد درون داستان

سارا، حانیه، عماد

قصر خیلی بزرگی بود. فقط گلخونه ای که توی محوطه‌اش بود، دو برابر هتل‌هایی بود که معمولا اونجا زندگی می‌کردم!البته اون قدر هم بزرگ نبود ! شاید بعضیا فکر کنن که خیلی سخته کل عمرت رو مرتب در حال جا به جایی باشی و از هتلی به هتل دیگه بری اما برعکس تصور اون ها خیلی هم خوبه و تنوع همیشه لازمه! به خصوص برای دزدها! از اونجایی که شغل ما بسیار حساسه و کوچک ترین اشتباهی می‌تونه ما رو به دردسر بندازه، داشتن یه خونه ثابت هم می‌تونه خیلی خطرناک باشه!البته تمام این حرف ها از نکات مهم دزدی هستن و اگه خواستین امتحان بدین و ببینین دزد خوبی می شین یا نه حتما از این نکات استفاده کنین و نگران هم نباشین! بعدا با جیبتون حساب میکنم!

زندگی دزدها خیلی قشنگه، هر موقع دلت بخواد می‌ری سراغ رستوران‌ها، مغازه‌ها و ...

حتی بدون این‌که کسی بفهمه می‌تونی توی اتاق‌های هتل زندگی کنی! البته آخرین مورد یکم خطرناکه و باید حواست باشه حتما کلید های اتاقت رو بدزدی! یکی از خوبی های دزدی هم تقویت سرعته! هر کسی نمی‌تونه از پسش بر بیاد! یادمه یه دفعه یه نفر دنبالم بود تا مطمئن بشه نتونستم چیزی ازش بدزدم، اما نتونستم اون طور که باید با سرعت فرار کنم ! نزدیک بود گیر بیوفتم که یه نفر منو سمت خودش کشید! چند دقیقه ای طول کشید تا متوجه شدم این دختر نجاتم داده! قبل از این‌که بهم فرصت بده ازش تشکر کنم با لبخند خودش رو معرفی کرد و گفت الی صداش بزنم! خب من هیچ وقت نفهمیدم الی مخفف چیه یا این‌که اصلا مربوط به اسم واقعیش هست یا نه!؟ البته هیچ وقت هم تلاشی برای فهمیدنش نکردم!

از خاطراتم بیرون اومدم و در اتاقی که رو به روش ایستاده بودم رو باز کردم. یه سالن خیلی بزرگ و پر از کتاب! اینجا مطمئنا جای خوبی برای موندن بود! چند ساعتی رو مشغول کتاب ها بودم. وقتی از اون سالن بیرون رفتم هوا هم تاریک شده بود. این جوری بیرون رفتن خیلی سخت بود برای همین امشب ، خودم رو به یکی از اتاق های خالی قصر دعوت کردم و تا صبح با خیال راحت خوابیدم! یکی از خوبی های دزد بودن اینه که کلا با واژه ای به اسم خجالت آشنا نیستی! از اتاق بیرون رفتم و تصمیم گرفتم بی خیال این قصر بشم اما از راهرو صداهای زیادی می اومد.

خیلی سعی کردم به سمت دیوار برم و سریع از قصر خارج بشم اما حس کنجکاوی این اجازه رو نداد! چندین بار از این راه ها راز های خوبی هم کشف کرده بودم که خیلی هم به دردم خورده بودن! به سمت صدا حرکت کردم . یه پسر با لباس آبی تیره از یکی از اتاق ها خارج شد . دنبالش راه افتادم. راهرو خیلی خلوت بود و باید احتیاط می کردم تا متوجه من نشه ، کار سختی هم نبود! یکی دو بار به سمت عقب برگشت اما سریع عقب کشیدم تا من رو نبینه! چند دقیقه ای گذشت . پسر با فریاد بلندی به زمین خورد. جلو رفتم که متوجه من شد . با صدای بلند ازم پرسید: پس تو دنبال من بودی؟

جواب دادم: آره ... اممم ... فک کنم!

-چی دیدی؟

-هیچی فقط دیدم که یهو روی زمین افتادی و نعره کشیدی!

پسر چیزی زمزمه کرد. پرسیدم: کمک نمی خوای!؟

- نه ممنون خودم می تونم بلند شم.

کاملا فراموش کرده بودم که نباید دیده می‌شدم و پرسیدم: جایی می رفتی؟

پسر بعد از چند دقیقه فکر کردن گفت: حانیه ! می رفتم پیش حانیه!

هیچ نظری در مورد این‌که حانیه کیه نداشتم . پسر گفت : راستی من عمادم! و دستش رو‌جلو آورد. همون طور که به دستش نگاه می کردم گفتم : منم سارا هستم!

عماد دستش رو پشت سرش گذاشت. پرسیدم : برای چی پیش حانیه می رفتی؟

-خب می خوام یه چیزایی رو باهاش در میون بزارم!

-مربوط به اتفاق الانه؟

خیلی سریع جواب داد: نه نه! مشکلی نیست!

کنجکاو بودم . برای همین گفتم: من هم پیش حانیه می‌رم!

و با عماد همراه شدم! عماد با لبخند پرسید: نظرت چیه که یکم حانیه رو سر کار بزاریم؟ پشت اون دیوار قایم شو!

ایده خوبی نبود اما قبول کردم! چند دقیقه بعد حانیه رو دیدم با دوتا عماد که یکیش خیلی سریع محو شد! اینجا دیگه کجاست؟


   
********، tajik-mahsa، alive و 8 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Angel of Death
(@angel-of-death)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 286
 

پارت 1 (گرسنگی)

زمان : خیلی وقت پیش

مکان : رستوران

اشخاص داخل داستان : شیشلیک ، جوجه ، مرغ

راوی : یک گرسنه

موضوع : رفع گرسنگی

وقتی فکرشو می کنم میبینم من به صورت خیلی اتفاقی و البته عجیب و غریبانه تونستم قدرت خودمو پیدا کنم.

یه روز که رفته بودم رستوران همیشگی تا غذا بگیرم ، بعد از سفارش چلو شیشلیک با ماست ، نوشابه ، زیتون پرورده ، سیر ، پیاز و یه برنج اضافه و میل کردنشون بازم احساس کردم گرسنمه ... نمی دونم این حسی که کلی غذا میخوری ولی باز احساس گرسنگی می کنی.اه عجب حسه بدیه.اصلا فکر کردن بهش باعث میشه ناخوداگاه از قدرتم استفاده کنم !

بگذریم ، بعد از خوردن کلی غذا ، و سیر نشدن سفارش یک پرس چلو جوجه کردم که گفتن تمام کردیم ... آخ آخ انگار تمام دنیا رو سرم خراب شده بود.وای جوجه نداشتن حالا چی کار کنم من هنوز گرسنم ... بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم از رستوران رفتم بیرون و سوار ماشین شدم زدم برم دنبال کارام.همینطوری که سوار ماشین بودم احساس گرسنگی می کردم ... احساس اینکه چقدر گرسنمه ... چقدر دلم الان یک پرس چلو جوجه می خواد ... واییی ... شاید از همیشه بیشتر !!! مخصوصا که جوجه رو شیشلیک خیلی میچسبه !!!

همینطور در حال فکر کردن به جوجه و مرغ بودم که یک هو در حین رانندگی دیدم از صندلی عقب صدای جیک جیک میاد ، اول فکر کردم آهنگمه پس صداشو کم کردم که بعد باز دوباره صداش آمد ، پامو گذاشتم رو ترمز همونجا زدم کنار عقبو نگا کردم دیدم چندتا جوجه خوشگل و نانازی دارن عقب بالا پایین میپرن ، ناز ، خوشگل و ازهمه همهتر خوردنی ! دقیقا همون توری که من بهشون فکر می کردم.دقیقا همونا اون عقب ظاهر شدن ... اول خیلی ترسیدم ولی بعد خودمو اروم کردم و رفتم سریع چندتا سیخ از صندوق عقب آوردن و منقل و روشن کردم و جوجه هارو زدم به سیخ ... وای وای چقدر خوشمزه چقدر خوب ... تازه آروم شدم.تازه احساس ترسم ریخت.همیشه میدونستم این سیخ و منقلی که عقب ماشین گذاشتم یکجایی به دردم میخوره.همینطور در حال خوردن جوجه ها بودم که یکدفعه یادم آمد ااااا من خودم اینارو ظاهر کردم اما اعمان از دست گرسنگی که حواس نمیذاره باس انسان ... همونجا باز فکر کردم به جوجه که بازم بیاد و بپذم ولی دیدم نمیاد ... خلاصش کنم چند بار دیگه که رفتم رستوران و غذای مورد علاقمو نداشتن وقتی به حیوونش فکر می کردم از روی گرسنگی ظاهر میشدن پس در آخر دریافتم که من به هر حیوونی که فکر کنم ظاهر میشه ، اما باید از روی نیاز باشه ، حالا نیاز رفع گرسنگی ، ترس و ...

پارت 2 (قصر)

مکان : آشپرخونه

اشخاص داخل داستان : کل گرسنگان قصر و کلا کسانی که غذا می خورند

راوی : یک گرسنه که گرسنگان دیگر را سیر می کند

موضوع : آموزش پختن مرغ

خوب نه ببین شهرزاد ، اینطوری نمی پذن که مرغو ، خو آخه تو نمی خوای ازدواج کنی چند وقت دیه نباس بلت باشی که مرغ بپذی ؟ نه خدایی.ایندفعه یک دونه مرغ ظاهر می کنم تمیزشم می کنم میدم تو بپذی ... من خودم میام کار دارم

15 دقیقه بعد

خوب بیام ببینم کمک آشپز چی کار کرده ...

نه خدایی ؟ خدایی ؟؟ ناموسا ؟ مرغو تیکه نکردی کامل انداختی توی مایتابه ؟! آبش کو این که نمیپذه وای خدا از دست تو ، اوف چقدر شوره واییی خدا چقدر نمک زدی من چی کار کنم آخه ... بعد گازم که خاموشه ... پس این چه جوری بپذه ... وای وای وای

گوش کن ،

طرز تهیه مرغو که بهت گفتم پف باز می گم گوش کن

یک عدد مرغ (کامل نندازید تکیه کنید لطفا !)

یک لیوان روغ

پیاز تیکه شده

ادویهجات هر چی حال می کنی ولی نمک و فلقل و زرد چوبه لازمشه به مقدار لازم

یک پارچ آب (مرغ درون آب می پذد درون قابلمه)

گاز

یک قابلمه

درب قابلمه

رب

می تونی از قارچ و فلفل دلمه ای و هویجم استفاده کنی.

ابتدا روغن را داخل قابلمه ریخته و گاز را روشن می کنیم ، مرغ را تکیه کرده و به درون قابلمه میریزیم در همین بین پیاز را هم اضافه می کنم ، خوب تفتش می دیم ، بعد ربم می زنم با ادویه جات و باز تفتش می دم ، توجه کنید که زیر گاز کم باشد و حتما روشن.در ادامه قارچ و مخلفات دیگرم میریزم توش باز تفت میدیم و آخرم پارچ آب و میریزم و درب قابلمرو میذاریم روی قابلمه و زیر گازم کمه کم می کنم تا غذا بپذه.هر ده دقیقه بهش سر می زنیم و ترجیحا یک همیش میزنیم.در آخرم حتما وقتی تست کردیم دیدم پخته گازو خاموش می کنم و غذا رو ور میدارم.

خوب من یک مرغ دیگه ظاهر می کنم تو بپذش ، اگر خوب نپذش جن و پری ظاهر می کنم بالا سرت ها بگم

خوب من رفتم چند دقیقه دیه میام تو به کارت برس ...

(غذای بالا بسیار خوشمزه میشه ، حتما تست کنید)

ادامه داستان را ترجیحا یک گرسنه بنویسد

@gorosnegan

@shihlik_is_our_love

@sirni_nashodegan

#siri_napazir

#maha_hame_gorsoneim

#joje_for_ever

پ.ن:به الط خابالودگی دیکطه یک صری کلماط متمنا اشطباح شدن.


   
********، tajik-mahsa، alive و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Cyrus-The-Great
(@cyrus-the-great)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1447
 

علیرضا

5 سال پیش

-من کجام؟...

-اینجا کجاست؟...

-من کیم؟...

آرام آرام چشمانم را باز کردم. آسمانی آبی بالا سرم بود. با نگاه کردن به آن میشد درونش غرق شد. سرم را به اطراف چرخانم و اطرافم را نگاه کردم. دیوار های سنگی دور تا دورم را گرفته اند. نمیدانم کجا هستم اما زیبایی این دیوار ها آدم را محصور خود میکند.

برخاستم و با خود گفتم نگاهی به اطراح بیاندازم تا شاید بتوانم سرنخی از این که کیستم و اینجا کجاست به دست آورم.

هر چه که بیشتر میگذشت بیشتر گیج میشدم. مراقب بودم که کسی من را نبیند و پنهانی از کنار دیوار ها و درون سایه ها عبور میکردم.

از دور چند نفری را میدیم که کارهای عجیبی میکردند. پسری که آب را و دختری که آش را کنترل میکردند. اصلا نمیفهمم. این کارها نباید امکان داشته باشد.

گذشت و بیشتر نگاه کردم. در نهایت به یک نتیجه رسیدم: �یا من دیوانه ام. یه اینجا پر از آدم های دیووانه عجیب غریب است!� پس از آن فقط یک فکر در سر داشتم.

باید از اینجا فرار کنم.

آرام به سمت دروازه ای بزرگ که در راهم دیده بودم رفتم. گروهی که از جلویم عبور کردند مجبورم کردند که پنهان شوم.

-این علیرضا کجاست؟ چرا نمیتونم پیداش کنم؟؟

-تا ببین دوباره کجا فرار کرده.

- هی چی میخوای بگو من فکر میکنم دوباره رفته یه کتاب آناتومی از کتابخونه گرفته نشسته یه گوشه داره میخونه.

-علیرضا و با این هدفای مسخرش. آخه با خودش چی فکر کرده که میخواد دکتر بشه؟

- اگه فقط یه لحظه دستم بهش برسه.

آخ... آخری با چنان زهری در صدایش حرف را زد که دلم برای این علیرضا سوخت. فقط امیدوارم جان سالم به در ببرد. (بگذریم از این که وقتی داشتند آن حرف ها را میزدند من آنقدر میخواستم عطسه کنم که تقریبا چشمانم داشت از کاسه بیرون میپرید.)

به اطرافم نگاه کردم و دیدم باید در انتهای راه رو به چپ بپیچم تا به راه روی اصلی برسم که به دروازه ختم میشه.

ناگهان دستی بر شانه ام نشست و صدایی از پشت سرم گفت:�خب خب خب، گل پسر.. جایی تشریف میبرین؟؟ میدونی بقیه رو به چی دردسری انداختی؟�

از جا پردیم و داد زدم :�ولم کن!� دست در آنی از شانه ام جدا شد.

برگشتم و پیرمردی باستانی را دیدم. تقریبا مطمئن بودم یک پایش درون گور است. قیافه ترسناکی داشت.

اصلا به حرفی که زد انگار که من را میشناسد توجه نکردم و تنها کار عقلانی که میدانستم را انجام دادم.

دویدم.

به دروازه که نزدیک میشدم از ورای آن جنگلی را دیدم. مطمئن بودم که اگر به جنگل برسم میتوانم هر کسی را که به دنبالم بفرستند را گم کنم.

من زندگی ام پیش از امروز صبح به یاد نمی آورم. اما همین چند ساعت اخیر به اندازه کافی چیزهای عجیب و ترسناک دیده ام. سرنوشت هم دلیلی برای تغییر این رویه ندید.

از دروازه که گذشتم خود را در کوچه باریکی یافتم. به پشت سرم که نگاه کردم از قصر خبری نبود و خانه مخروبه دیدم. دیگر برای امروز بیش از حد توان پردازش مغزم بود.

پس غش کردم...

زمان حال

هنوز هم یاد آن روز می افتم خنده ام میگیرد. پس از آنکه هوشیاری خودم را از دست دادم دوباره در قصر بیدار شدم این بار آن پیرمرد ترسناک را شناختم.

او محمدحسین بود.

من کی هستم؟ به من علیرضا میگویند!

همه چیز را به خاطر آوردم. کی هستم، کجا هستم، چه کاری از دستم برمیآید(مشخص شد چرا وقتی شانه ام را گرفت و سرش داد زدم آن گونه مرا رها کرد.)، و چه میخواهم بشوم.

هیچ وقت ترسم را وقتی بعد از اینکه به هوش آمدم کسی که در اتاقم را لگد باز کرد و سرم چنان داد زد که نزدیک بود از گوش هایم خون بیاید، فراموش نمیکنم. نمی دانم سفیدتر از گچ وجود دارد یا نه اما من به آن درجه رسیدم. او کسی نبود جز فاطمه((69))

امروز که 5 سال از آن ماجرا گذشته من علیرضا هستم. پزشک پیشتازانم ( قدرتم نیست جون کندم دانشگاه رفتم). همان کسی که 5 سال پیش مسخره ام میکرد را تاحالا بیش از تعداد انگشتان یک دست نجات داده ام. متاسفانه(:دی) محمدحسین هنوز زنده است و با من و بی من جان به عزراییل نمیدهد.

5 سال است که یگان های پیشتاز را وسوسه میکنم.

-علیرضا!!

انگار صدایم میزنند. بیشتر از این نمیتوانم بنویسم. برای الان فعلا کافیه!

پایان دفترچه


   
.AVA.، ********، tajik-mahsa و 8 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Pendragon
(@pendragon)
Estimable Member
عضو شده: 3 سال قبل
ارسال‌: 114
 

نریمان

روزه ششم شهر حال

سوار ماشین وحید شدم و در را کوبیدم که با نگاه چپ چپ وحید رو به رو شد

وحید: هوو مگه ارث باباته مگه از سر راه اوردم درش بشکنه میخوای از جیب کدوم بد بختی پولش رو بدی ها؟؟

من: انداختیمون تو دردسر دو قرتو نیمتم باقیه هیچ متوجه شدی حانیه و فاطمه ام اونجا بودن اگر به شهرزاد بگن چه خاکی تو سرم بریزم؟؟

وحید لبخند شیطنت امیزی زد و گفت :فوقش دوتا جیغه دیگه این حرفارو نداره که خودتو ناراحت نکن رفیق تازه مگه من علم غیب دارمکه اونام اونجان؟

من با اخم : ای کوفتو رفیق علم غیب نه چشم باز که داری اون همه چشم غره رفتم بهت چطور امیرو نیومده دیدی؟

وحید سوتی زدو گفت : چقدر حرص میخوری پسر حالا عصبانی نشی منو بد بخت کنی اون روت بالا بیاد ماشینم میترکه هاا تازه تو شهرم لو میریم حرص نخور وایسا برگردیم قصر هرچقدر خواستیم حرص بخور

پووفی کردم و لبخندی زدم و گفتم نترس کنترلشو یاد گرفتم

همینطور که وحید به سمته قصر حرکت میکرد من در خاطرات گذشته ام سیر میکردم

خب فکر کنم بهتر باشه یه خلاصه از گذشته خودم بگم خاواده من از طرف پدری ایرانی و از طرف مادری ایتالیایی هست پدرم یه وکیل حیط زیست مادرم مربی شنا بود بخواطر شغل پدرم ما معمولا در حال مسافرت بودیم که باعث شده بود من زبانهای زیادی رو یاد بگیرم داستان اصلی زندکی من از چهار سال پیش شروع میشه وقتی که زندگی اروم و ساده ی ما به طرز عجیبی به ریخت

چهار سال قبل ایتالیا

مادر : نریماننن نریماااان پاشو مدرست دیر شد

من غر غر کنان با صدای اروم و خواب زده: خیلی خب بابا اومدم

لباس پوشیدم و به سمته مدرسه راه افتادم و یک روز عادی رو گذروندم در راه برگشت به خونه کمی با دوستانم تفریح کردم وقتی از بقیه جدا شدم با تمام سرعت به سمت خونه دویدم امروز پونزده ساله میشدم روزی که همیشه بهم گفته بودن روز خاصی خواهد بود

وقتی به خونه رسیدم دور تا دور خونه رو ماشین های گرون قیمت و نا اشنایی گرفته بودن

وقتی وارد خونه شدم یک دسته ادم نا اشنا انجا بودند و با یک دیگر صحبت میکرددند و نوشیدنی میخوردند

و قسمت ترسناک داستان نا اشنا بودن انها نبود بلکه لباس های انها کمی عجیب بو و بیشتر به زره جنگ بود تا لباس مهمانی

به سمته اشپزخانه رفتم دقت که کردم بعضی از انها یک نوع وسیله عجیب و یا سلاح سرد به همراه خود داشتند که جنس انها به طرز عجیبی اشنا بود و همه انها به رنگ ابی اسمانی طلایی نقره ای و مشکی بودند ولی گویا جنسشان یکی بود

پدرم از پشت سرم صدا زد : نریمان پسرم بیا اینجا

و بعد همراه با مادرم به من توضیح دادند که این افراد فامیله من بوده و من نتیجه پیوند دو قبیله قدرتمند هستم که هر هصدو بیست سال یکبار قوی ترین فرزند پسر یک قبیله با قوی ترین فرزند دختر قبیله دیگر ازدواج میکند تا نتیجه ان فرزندی شود که قدرت های هر دو قبیله را همراه خود خواهد داشت و از اینجا بود که تمریناته من اغاز شد

فلزی که دیده بودم یکی از قدیمی ترین میراث های خانواده ام بود این از این فلز در دوران امپراطوری بزرگ 70 سلاح برای هفتاد محافظ اپراطور ساخته شده بود این فلز تقریبا هرچیزی را میبرید تیغه اش کند نمیشد و شکستن ان تقریبا ممکن نبود هرچند 13 عدد از انها تا به حال شکسته بود

به مرور زمان متوجه شدم که ن 70 امین بچه از نسل پیوندیان بودم و قدرت و روح تمامی 69 نفر قبلی و تمام کسانی که بدستشان کشته شده بدند رو درون خودم حمل میکردم

من نه تنها میتوانستم ار مهارت وتجربه انها در مبارزه استفاده کنم بلکه قدرت بدنی ام را نیز افزایش میداد

اوایل من تنها میتوانستم با قدرت مند ترین و معروف ترین فرزند که اولین انها بود صحبت کنم بردیا ی بزرگ

و تا مدتها قادر به کنترل قدرت خود نبودم ولی با کمک والدینم و بقیه اعضای شورای محافظین کهن قادر به کنترل بخشی از قدرتم شدم

بعد از یکسال پدرم به من گفت یک چیز بزرگ در راهه طوفانی وحشتناک میتونم با پوستو استخونم حسش کنم تنها امید ما برای مقابله با اون تویی سپس شمشیر های خودش رو که جفت هم دیگه بودن رو از صندوق در اورد و گفت این ها همیشه متعلق به فرزند بودند و اولین بار توسط بردیا فرزند اول استفاده شدند

سپس اداه داد : طوفان در راهه تنها امیده ما اینه که تو بتونی استفاده کامل از قدرت هات رو به موقع یاد بگیری

و این پیش من و مادرت حتی با کمک شورای محافظینه کهن ممکن نیست تو باید به قلبه ایران سفر کنی و قصره پیشتاز رو پیدا کنی در اونجا بدنباله سهراب بگرد اون یک دوسته قدیمیه و وقتی خودت رو معرفی کنی خودش میدونه که چه کاری لازمه و چه کاری باید انجام بشه

سپس مادرم با محبت بقلم کرد و قطب نمایی بدستم داد و گفت این کمکت میکنه قصر رو پیدا کنی کوله پشتیت رو با وسایل لاز برای سفرت اماده کردم و داخل کارتت مقداره زیاید پول ریختم موفق باشی پسرم

شهر حال

وحید :نریمان هوووو نریمان تو کدوم هپروتی سیر میکنی رسیدیم

نریمان: هیچی توی خاطراتم گمشده بودم

وحید: کدوم خاطرات

نریمان:پدر مادرم و شورای محافظین کهن و هشداری که پدرم بهم داد

من باید قدرتم رو هرچه سریع تر به طور کامل به دست بیارم و هنوز راه درست رو پیدا نکردم

وحید : ولی پیشرفتت فوقالعاده بوده

نریمان : میدونم که به بیش از 70 درصد کل قدرتم رسیدم ولی اون کافی نیست

وحید: یه راهی باهم پیدا میکنیم داداش یه راهی باهم پیدا میکنیم


   
ginny، ********، tajik-mahsa و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
shayan23
(@shayan23)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 306
 

شایان

راوی شایان

چراغ های پارکینگ مثل همیشه یکی پس از دیگری بالای سرم خاموش میشدند ماشین با پرش ملایمی از روی دست انداز اعصاب خرد کن دم در پارکینگ وارد خیابان شد و به سرعت به سمت خانه ام در حومه ی شهر حرکت کردم .نوسان هایی که با عبورم در لامپ های خیابان و بیلبورد های تبلیغاتی به وجود می آمد از گوشه چشم میدیدم . آسمان صاف و بدون ابر بود ، ماه روشن تر از همیشه در آسمان میدرخشید ، تنها دو روز دیگر . سعی کردم ماه و تمام فکر های آزار دهنده ام را کنار بگذارم و روی رانندگی ام تمرکز کنم ؛ اما غیر ممکن بود ، نه تا وقتی که این حقیقت که دو روز دیگر ماه کامل میشد تمام ذهنم را پر کرده بود ، آه .... دیگر خسته شده بودم؛ دو روز مانده بود به شروع دوباره ی موج هایم و اتفاقات عجیب و رویاهای پیشتازی؛ رویاهایی که نه راهی برای اثبات وجودشان داشتم و نه راهی برای انکارشان ؛ این رویاها چیزی جز عذاب نبودند ، دیگر نمیدانستم دقیقا چه کسی یاشاید چه چیزی هستم ، انگار اتفاقات عجیبی که دیگر برایم روزمره شده بودند تمامی نداشتند؛ موج های الکتریسیته ای که در اطرافم به وجود می آمد .....

بوی اوزون و موجهای قرمز الکتریسیته مرا از جا پراند ، باز هم این نور قرمز لعنتی ، باز هم دردهای استخوان شکن....

به سختی ماشین را گوشه ای متوقف کردم ، درد در سراسر بدنم پخش میشد و شدت میگرفت ، قدرت عجیبی تنم را به رعشه انداخته بود ، درب ماشین را باز کردم ، بوی اوزون ریه هایم را پر کرده بود ، روی زمین افتادم و از درد به خود میپیچیدم . پس از مدتی طولانی.حداقل آنطور که من فکر میکنم ، درد ها فروکش کردند و با گیجی متوجه شدم جریانات الکتریسیته از بین رفته اند ، دهانم مزه خون میداد و بدنم از ضعف میلرزید . نمیدانستم این قدرت است یا نفرین ، هرچه که بود باید راهی برای سرکوب یا کنترل آن پیدا میکردم، اگر راهی برای از بین بردن آن پیدا میکردم لحظه ای درنگ نمیکردم. سردرد شدیدی داشتم، هیچ نیرویی برایم نمانده بود ، خودم را کشان کشان به درب ماشین رساندم و به سختی سوار شدم، سرم را میان دستانم گرفتم صبر کردم کمی آرام شوم و نیرویم حداقل بقدری که بتوانم راه بروم برگردد ، لباس های سوخته ام را با کت شلوار نویی که تازه خریده و روی صندلی عقب ماشین گذاشته بودم عوض کردم . از داشبرد بطری آب نیمه پری برداشتم و صورتم را شستم ، کمی که حالم جا آمد و میتوانستم رانندگی کنم به طرف خانه ام به راه افتادم . از وقتی که اولین حمله ها و موج های الکتریسیته به وجود آمدند ، مجبور به مهاجرت به حومه شهر شدم ، در جایی که در بدترین حالت هم نتوانم برای کسی خطری به وجود بیاورم .

وارد اتاقم شدم ،با خستگی روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم ، اولین موج ها برمیگشت به زمان جشن تولد هجده سالگی ام . به همراه تعدادی از دوستانم رو کاناپه نشسته بودم، همه چیز خوب بود تا اینکه تنش و احساس عجیبی در بدنم به وجود آمد به طرف پنجره رفتم تا کمی هوای خنک بیرون حالم را بهتر کند که چشمم به ماه افتاد ، تنشی که در بدنم به وجود آمده بود شدیدتر شد ؛ سردردی وحشتناک ، تاریکی و دیگر هیچ ....

در میان آواره های خانه ی سوخته ای به هوش آمدم کنار دیوار سوخته ای که نیم آن فرو ریخته بود روی زمین افتاده بودم ، با گیجی اطرافم را از نظر گذراندم همه جا پر شده بود از تکه های شیشه و و وسایل خرد شده و آبی تیره که سرتاسر کف خانه ویران شده ریخته بود.

تنها روشنایی نور ماه بود ولی میتوانستم اطرافم را ببینم ، شعله های کوچک آتش با آخرین زورشان میسوختند. گیتار شکسته ای کمی جلوتر کنار کاناپه ی سوخته افتاده بود ، کنارش کاغذ کادوی پاره ای بود .جرقه ای در ذهنم زده شد ، ناگهان همه چیز برایم آشنا بود، حس وحشت تمام وجودم را دربرگرفت ، صدای خفه ای از گوشه ی اتاق کمک خواست ، با زحمت آوار را تا جایی که زورم میرسید کنار زدم و چشمم به بدن نیمه جانی افتاد که از زخم عمیقی در وسط شکمش خون جاری بود و کمی دورتر آخرین شعله های آتش جسد سوخته ای را میبلعیدند.

قلبم داشت از جا بیرون می آمد ، دهانم با خواهش باز شد ، باور نمیکردم ، تصاویری را که به زور خودشان را در چشمانم جا میکردند باور نمیکردم ، صدای هق هق گریه ام با وحشتم خفه میشد هنگامی که نام تک تک آن آدم ها از ذهنم میگذشت .

چند نفر بودند؟...

صدا زدم ؛ مادرم را ، دوستانم را ، عزیزترین آدم های زندگیم را . بلندتر صدا میزدم و مثل دیوانه ها آوار را کنار میزدم . یک نفر کمک خواسته بود .

آن یک نفر که بود؟که؟نه...کدامشان؟

مثل دیوانه ها فریادمی زدم ، انگار وزن تمام آن آوار روی قفسه سینه ام سنگینی میکرد. با تمام زورم تکه کنده شده دیوار را کنار زدم و...

مادرم...

بدن نیمه جانی که آخرین نفس از ریه هایش گریخت و پلک هایی که برای همیشه بسته شدند .

انگار روحم از بدنم خارج شد ، با صورت روی زمین افتادم ، هیچ درکی از محیط اطرافم نداشتم ، ذهنم خالی بود ، با حس بدبختی تمام سرم را چرخا

ندم .

چشمان مملو از وحشت و سرزنش جنازه ای کنارم خیره به دیوار نیمه فروریخته مانده بود؛ همان جایی که به هوش آمده بودم ، چیزی دراعماق وجودم التماس میکرد فرار کنم، آن حس در وجودم لحظه به لحظه شدت میگرفت ...

فرار...

بلند شدم ، صورتم خیس شده بود ؛ دستانم ؛ تمام لباسهایم ، آن مایع تیره کف خانه ...

خون...

دیگر چیزی نمیفهمیدم ، انگار پاهایم خودشان میدویدند ، انگار بدنم خودش فرار میکرد ؛ من چیزی نمیفهمیدم...

بدنم بدون اختیار من فرار میکرد ، از آن کابوس

شاخه های درختان و بوته های جنگل دستان و صورتم را خراش میدادند ولی دردی احساس نمیکردم ، هیچ چیزی احساس نمیکردم ، پایم به تکه سنگی گیر کرد و افتادم . چرخیدم و آخرین صحنه ای که پیش از بیهوش شدن چشمانم را پر کرد آسمان خالی تیره ای بود که از میان شاخه های درختان معلوم بود و ماه.... ماه کامل..

.

.

.

.

.

.

.

.

.چشمانم را باز کردم

قطره اشک گرمی از کنار چشمم در میان موهایم گم شد بخشی از روحم میان آوار آن خانه جا مانده بود ، بخشی از روحم در آن خانه چشم هایش را بست و آخرین نفسش را کشید ؛ سوخت و خاکستر شد ؛

از روی تخت بلند شدم و کنار پنجره به آسمان خیره شدم ، تیره و خالی و بی حس ...و... ماه

خشم سراسر وجودم را فرا گرفت ، درب شیشه ای بالکن را باز کردم و بیرون رفتم ، تماس پاهای برهنه ام با زمین سرد هشیارم کرد . چشمانم بستم ، دندان هایم را روی هم فشار دادم و قدرتی که دروجودم جریان داشت را حس کردم، قدرتی که سعی میکردم آن را کنترل کنم .

ولی این بار نه ، حرف های ناگفته ی زیادی بود که در دلم سنگینی میکرد، بغض های فروخورده ، عذاب ، شکست و تنهایی... و تنهایی ...و... تنهایی...

قطره اشک دیگری از گونه ام جاری شد . مسبب تمام اتفاق همین قدرت بود. دستانم از خشم میلرزیدند و پس از مدت کوتاهی جریانات الکتریسته ابی بدنم را پوشاندند. نور ابی رنگی ترسناکی از ان ساطع میشد، صبر کردم و چشمانم را بستم. حس کردم. سعی کردم با قدرتم ارتباط برقرار کنم. تمام قدرتم را ؛ هر آنچه دروجودم بود را در ذهنم به دستانم فرستادم. قدرت زیادی را که دردستانم وجود داشت را حس میکردم. دستانم را بالا بردم و تمام ان را از اعماق وجودم به بیرون پرتاب کردم. برق از دستانم خارج شد و صاعقه بزرگی را شکل داد که نور آن زمین های اطراف را روشن میکرد. قدرت را حس کردم برای بار دیگر. قدرتی که صاعقه داشت. قدرتی که اکنون میتوانستم از ان استفاده کنم...


   
********، tajik-mahsa، Leyla و 8 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
shery
(@shery)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 514
 

( روز سیزدهم . ۶ عصر .)

راوی : شهرزاد .

زمان : حال .

مکان : قصر .

اشخاص داخل داستان : همه ی اعضای قصر .

چند دقیقه بعد افراد زیادی دورمان جمع شده بودند .

به امیر کسرا نگاه میکنم . . .

- خوبه که حالت خوبه …ولی یه کار مهم تر داریم .

سپس به تهمورث و جن های اطرافش نگاهی می اندازم .

- همه رو خبر کنید تا دوساعت دیگه همه موظفن تو تالار روشن بینی جمع بشن .

سپس به فاطمه نگاه میکنم و سری به نشانه ی تایید تکان میدهد

- و وقتی میگم همه منظورم کل افراد قصره .

تهمورث سری تکان میدهد و بعد لخ لخ کنان به سمت خروجی حرکت میکند . ..

به سمت حریر میچرخم

- برو استراحت کن عزیزم . شب ارومی نخواهیم داشت .

و در میان افکارم فکر میکنم یه عالمه کمک میخوام نمیتونم تا ۹ شب تمومش کنم .

ناگهان سپهر به میان افکارم میپرد . و بلند میگوید .

- منم هستم مدوینی فک کنی تنهات میزارم ابجی ؟

فاطمه چشمانش گرد میشود و ابرویی بالا می اندازد .

- ابجی ؟

اخمی میکنم . و از کنارشان میگذرم .

- داستانش طولانیه .

سپس به سمت بالاترین طبقه و اتاق امیر حسین حرکت میکنم .

با دستانم درب را هول میدهم و اورا سر گرم در کتابی کوچک میبابم .

- باید حرف میزنیم . ( و در ذهن مغشوشم بی درنگ فقط به ان اتاق و سنگ تپنده فکر میکنم )

( ساعت ۹ شب )

به دو درب طلایی روبه رویم مینگرم . نفسی عمیق میکشم . و دفترچه ی کوچکم را در دست میفشارم .

و به جن ها اشاره میکنم که درب را باز کنند.

و وارد اقتشاش روبه رویم میشوم . روبه رویم تمام اعضای کوچک و بزرگ قصر دور تا دور سال اصلی روی سکو های مخصوص نشسته اند .

در بخش شمالی ان دایره ی کوچکی به عنوان سن قرار گرفته است و روی دایره چندین صندلی یک تخته ی بسیار بزرگ . ..

و چندین قفسه ی کتاب قرار گرفته است .

به ترتیب فاطمه . حانیه . امیر حسین .و بعد محمد حسین و پاستیل هایش در صندلی ها نشسته اند .

بیشتر افراد ایستاده و در حال مکامله اند صدای خنده و شوخی از همه سمت به گوش میرسد . از انرژی فضا روحیه میگرم و لبخندی میزنم

مجید دست به سینه کنار درب ایستاده است و یک پایش را به دیوار تکیه داده . دستانش را به معنی سلام کنار سرش تکان مید هد.

وشکنی میزنم و جن ها اطرافم همراه رول های حاوی نقشه های بزرگ در پشتم ظاهر میشوند .. به سمت سکو رفته

از پله ها بالا میرم و کنار دیواری بزرگ که بر روی ان پارچه ای قرمز نصب شده است می ایستم .

و بعد منتظر اشاره ی امیر حسین می مانم . دقایقی بعد نوای خشن زنگ هشدار داخل سالن میپیچید . زنگی که معمولا برای اتفاقات مهم و تاریخ ها و زمان های مشخص نواخته میشود .

چند نفری وارد میشودند درب ها بسته میشود و همه مینشینید .

در همان زمان سپهر و حریر کنارم ظاهر میشوندن ظاهر هر دو سر حال تر و بهتر است . . .

امیر حسین بلند میشود .

- دوستان توجه کنید ….بلاخره بعد از چندین سال تونستیم با تلاش و کمک همدیگه …به هدف بزرگی دست پیدا کنیم .

و بعد به من اشاره میکند . هول میشوم …مانند همیشه سخن رانی اش کوتاه است …کوتاه تر از چیزی که باید باشه .

نفسی عمیق میکشم و با دستانی لرزان پرده ی نازک را از روی دیوار کنار میزنم . ..

و سپس نقشه ی قصر که بلاخره تکمیل شده است نمایان میشود .

- این نقشه ی کل قصره .

سکوتی محز بر پا میشود و سپس جن ها به ارامی شروع میکنند . همان نقشه ی بزرگ به صورت کوچک شده و ساده تر یکی یکی بین بچه ها پخش میشود .

و کم کم صدای زمزمه ها بلند میشود .

- هعی اتاق منم نشون داده .

- مال منم .

- اینجا کجاست مگه ما اصلا سالن شنا داشتیم .

-وای عالیه .

امیر حسین بلند فریاد میزند .

- خوب بعدا وقت داریم ذوق کنیم . فلن چیزای مهم تری داریم که بگیم .

لخبندی میزنم و لیزری که در دست داشتم به دایره ی مرکزی وسط نقشه اشاره میکنم .

بزارید یه توضیح کوتاه بدم برای کسانی که بیشتر از چند ماه نیست اینجان و وقت نکردن با خیلی از جاها اشنا بشن .

این جا سالن اصلیه و پایین ترین طبقه …. همینجا که توش قرار داریم . معمولا اینجا مثل امروز محل کنفرانس هاست یه تالار عمومی که توش جمع میشیم اخبار مهم قوانین و یا تصمیم گیری های مهم انجام میشه .

دو طرف دیواره های این سال منبع اب زیر زمینی و توربین های بادی زیر زمینیمون قرار دارن که کنترل و دسترسی اینجا رو فقط مهسا داره درسته که تامین نور و تهویه قصر خود به خود توسط سنگ هاش انجام میشه . اما به دلیل ورود لوازم الکترونیکی توسط بعضی اشخاص ( اشاره ی زیر چشمی به امیر حسین میکنم و در افکارم یاد اور دیوار مملو از فیلم ها و سریال ها میشوم .)

همچین همزمان صدای خنده سپهر میپیچد ..و من نیز سرخ میشوم .

ام داشتم میگفتم به دلیل نیازمون به الکتریسته و جمیعت زیاد توربین هارو حدود ۳ سالی میشه اون پایین نصب کردیم …

جن های بادی که تهمورث گذاشته اونارو میچرخونه اما کنترل و قدرت هر روزه ی اونا توسط مهسا انجام میشه .

همینطور اب شیرین قصر توسط خود این چشمه های خود جوش تامین میشه . سیسم اب رسانی و غیره تمام قبل از وجود ما بدون عیب و نقص داخل دیواره ها کشیده شده بوده .

روبه روی سالن اجتماعات اتاق کوچیکی رو داریم که سالن انبار که همینطور که میدونید تمام وسایل ما از اینجا تهیه میشه .

فاطمه ادامه میدهد .

- ۱ ماه برای برداشتن و استفاده کردن هر وسیله وقت داریم ..در غیر این صورت همونطور که خود به خود از سقف افتادن از زمین هم کشیده میشن …هر شخص هر ماه فقط ۳ وسله میتونه برداره . وسایلیم که توش پیدا میشن از شمشیر زره ..دفتر . کتاب . حتی گاهی میز و صندلی هم پیدا شده ..منبعی که این وسایل پیدا میشن رو نمیدونیم و پس نپرسید . اما تمام کتاب ها توسط بچه های کتاب خونه جمع اوری میشن روز اول حدود ۱۰۰۰ تا کتاب بیشتر نبود اما طی چند سال گذشته به ۵۰.۰۰ هزار جلد جدید رسیدیم . و لبخندی میزد.

- ثبت وسایل و اجازه ی برداشت و کنترل اتاق با فاطمه هستش چرا که بیشتر بچه ها برای انتخاب وسایل محافظتی مثل خنجر و شمشیر نیاز به کمک و نظر خواهیشو دارن و ۸۰ درصد وسایل انبار هم همین وسایل رو تشکیل دادن .

۰( سپس به کلکسیون وسایل جنگی و زره های مختلف در اتاق مخقی فاطمه فک میکنم …و در اخر در ذهنم به سپهر هیسی میکنم )

طبقه ی بعدی همینطور که میبنید سال های تمرین سر پوشیده . و اتاق های مختلف برای انواع نیروها قرار گرفته . انبار مواد غذایی و اشپزخانه هم همینجا هستش .

طبقه ی بعدی سالن غذا خوری طبقه ی اول کتاب خانه ی اصلی نشیمن گروهی و در اخر اتاق های دیده بانی هستش ..

اما اینجا پشت کتابخونه همینطور که خیلیاتون به تازه گی میدونید کتاب خانه ی جدیدی کشف کردیم .

و بلاخره موفق به ورود شدیم . اما فقط کتابخونه نبود ..یه سری اتاق های عجیب با وسایل خیلی قدیمی حتی انگار قدیمی تر از خود قصرم بودن . کسایی که دوست دارن برای کنترل و لیست کردن و تحقیق این اتاقه ها کمک کنن بعد از جلسه بیان سراغم .

نفس کم می اوردم .

حریر لبخندی میزند و جای من ادامه میدهد .

- اینجا طبقه ی اول هستش اتاق بیشتر بچه ها که نیروه های خاص دارن و ثبت نشده ان تاحالا اینجاست .

طبقه ی ۲ و ۳ هم به همین ترتیب که هر کدوم مخصوص یه دسته بندی از بچه هاست .

اما نیم طبقه ی اخرین قسمت کتابخانه و اتاق اصلی هستش ….

امیر حسین با ذوق و افتخار بلند میگوید - که اتاق منه .

. صدای خنده ی جمع بلند میشود . و بعد از ان زمزمه ها و بحث ها در باره ی نقشه شروع میشود .

صدای فاطمه را در گوشم میشنوم .

- پس چرا اخم کردی ؟ نکنه راضی نیستی . ؟

- هستم …فقط .هنوز یه چیزی مونده .

و بعد به ارامی جنی کنارم ظاهر میشود بسته ی مورد نظر را تحویل میدهد .

- بچه ها ….همزمان زندگی محکم نواخته میشود . . .

- کتاب با جلدی سفید و نقش اسبی بالدار را بالا میگیرم . این یه چیز خاصه . بزرگ ترین کشف ما تا به امروز .

- چیه ؟

نمیدونم دقیقا چیه . فقط میدونم …همه چیزو حتی قبل اینکه خودمون بدونیم قرار اتفاق بیوفته نشون داده .

چی ؟ ؟ ؟

- نفسی عمیق میکشم و سپس به صفحه ی اخر ان و برگه های سفیدش مراجعه میکنم .

ان را بالا میگیرم .

سپس بدون انکه ببینم میدانم . .. در صفحه ی سفید کم کم نقش و نگار هایی به رنگ سیاه در حال نمایش است …

تصویر من .و کتابی که بالای سرم نگاه داشته ام .

- همه چیزو ثبت میکنه فقط چند لحظه زود تر اینکه اتفاق بیوفته.

حریر ادامه میدهد . اینده نگری نیست …فقط ماهارو و لجظه هامون رو ثبت میکنه . اسم قصر و همین محل رو داره …

صدای هم همه دوباره بلند میشود . به ارامی کتاب را پایین می اوردم و روی میز قرار میدهم در صفحه ی کنار تصویر من به ارامیی صورت های متعجب و بعد سال اصلی اجتماعات نقش میبند .

سوال ها شروع میشود .

- اگه اینطوره پس اولش نشون داده که چه طوری اینجا ایجاد شده .

-راست میگه صفحه اولش چیه ؟

حریر باز پاسخ میدهد.

- هیچی یعنی هیچی که نه کل فضای قصر و نشون داده و همون داستان همیشگی . ورود اوین افراد و کم کم ثبت تک تک ماها به هیچ چیز خارج از فضای اینجا اشاره ای نکرده فقط هر چیز که اینجا اتفاق افتاده و مهم بوده .

اعظم با ذوق میگوید .

- ولی با دفترچه ی اطلاعت من رقابت نمیکنه .

لبخندی میزنم کنترل ورود و خروج . اسم سابقه و تمام اطلاعات شخصی تمام افراد با اعظم بود او و حیوانات کوچکش همه چیز را میدانستند و خب صد در صد بهترین منبع امار بود .

مخیندم و ادامه میدهم خب میخوام چنتا از اتاق های خاصمون رو معرفی کنم که خیلی هاتون تاحالا ازشون خبر نداشتید .

- اینجا سکوه ی شرقی در طبقه ی اوله ..تمام …

که همزمان جیغ حانیه از کنارم بلند میشود .

- این چیه که داره ظاهر میشه . وبه کتاب باز روی میز اشاره میکند

به صفحه ی سفید کنار تصویر خودم با کتابی که بالای سرم نگاه داشته ام نگاه میکنم .

تصویری به رنگ سرخ بر خلاف دیگر تصاویر که کاملا سیاه بود در حال ظاهر شدن است ……

همه ی ما را در سال اصلی نشان میدهد که بر خلاف ظاهر حال اکثر افراد در حال فرار بودند .

پرتالی رنگین دقیقا وسط سالن تشکیل شده بود و

سایه ای سیاه میان تمام این اقتشاش ایستاده بود…و بر روی سقف تالار ترکی بزرگ ایجاد شده بود .

سرم را سریعا بلند میکنم و سقف نگاه میکنم دود و مهی سفید اغاز میشود . و ترکی کوچک به نرمی بر روی ان شروع به گسترش میکند .

فریاد میکشم .

- نههههههههههههه این امکان نداره .


   
********، tajik-mahsa، hermion و 12 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
karman
(@karman)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
شروع کننده موضوع  

امیرکسرا

کمی بعد از به هوش آمدن در درمانگاه

افراد درون داستان.

تمام افراد حاضر در قصر+ دو تازه وارد!

فهمیدن اینکه اکنون حقیقت بود سخت نبود، حالا میتونیتم درک کنم که اتفاقاتی که برایم افتاده بود همه در رویاهای بیهوشی بودند. وقتی بیدار شدم مجددا تمام اتفاقات تا لحظه ی ورود حریر تکرار شدند، دوباره من آن جن را تهدید کردم و بعد حریر داخل شد.

ولی اینبار سمی درکار نبود.

نمیدونستم کدوم رو بیشتر ترجیح میدم، مثل رویا میمردم یا مثل واقعیت اکنون زنده باشم؟

بعد همراه حریر از درمانگاه بیرون رفتیم...


دقیقا نمیتونستم اشاره کنم که تغییراتی که در من بوجود آمده بود به چه خاطر بود! بخاطر اون موجود و زخم روی دستم؟ بخاطر اینکه چندین روز بی دلیل بیهوش بودم؟ بخاطر اون رویا؟

شاید هم دلایل دیگر، اما هرچه که بود باعث شده حس بهتری داشته باشم. تمرکز بالا رفته بود...

همچنین باعث شده بود گذشته ای که تقریبا ششماه بود دیگر اصلا حتی یکبار هم به آن فکر نکردم، دوباره به آن فکر کنم.

همیشه به یاد این قسمت از گذشته ام بودم، هیچوقت گذشته ام را برخلاف خیلی های دیگر سرکوب نمیکردم، همیشه آنها را مرور میکردم تا از آنها درس بگیرم.

اما در ششماه اخیر قصر شلوغتر شده بود و کم کم آن مورد بخصوص را فراموش کردم.

گذشته ای که فکر کردن به آن آزارم میداد.

سالها پیش، قبل از آنکه به قصر بیام...

من پسری معمولی بودم در خونواده ای معمولی.

آن زمان 19 سالم بود، حدود 5 سال پیش، دانشجوی پزشکی...

زندگی این پسر معمولی به آرامی درحال غیر معمول شدن بود اما خودش نمیدانست.

همه چیز از یک روز، به همراه دوستانم در پارک شروع شد...

-باشه پس جای حرف برو عمل کن!

-چی برم بگم؟

-برو دیگه بدبخته خرخون! برو جلو بخر. نترس نمیریزیمش تو حلقت، تو بدش به ما.

و هر سه تایشان زدند زیر خنده و من به سمت ماموریتم و اون دختر نزدیک شدم.

وقتی برگشتم و چیزی که دوستانم خواسته بودند به آنها دادم پارک رو ترک کردیم. اما اون شب تمام افکار من به پارک محدود میشد.

به اون دختر.

عشق؟ نه فکر نکنم. اما دلم میخواست کمکش کنم بیش از حد کم سن و سال بود.

بچه ها اسمش را به من گفته بودن، لیلیام.

اینکه خارجی بوده یا این اسم مستعار شغلش بود رو نمیدونستم.

بیاد آوردن این خاطرات برایم سخت بود اما باز هم مانعشان نشدم، حتی با وجود اینکه اکنون جلوی سایر پیشتاز ها دور میز شام نشسته بودیم. اینبار سپهر لطف کرده بود و بغل محمد حسین نشسته بود و من توانستم بالاخره سر این میز غذا بخورم! از وقتی بیهوش شده بودم خیلی ها محبتشان گل کرده بود!

دوباره هجوم خاطرات.

یک صحنه از پارک، عصر بود و داشتم همراه با کسی قدمی میزدم. کسی که همراهیم میکرد برایم دوست جدیدی بود. مثل خواهری که هرگز نداشتمش...

اما این صحنه خیلی زود سپری شد و جای خود را به تلخ ترین خاطره ی ممکن داد.

-ازت متنفرم امیر.

-صبر کن.....

خاطرات تموم شدند بالاخره. و همه به خاطر خیانت من بود. حقیقتی که من بعدها متوجهش شدم. اینکه اون مقصر نبود، من بودم. و دیگه هیچ راهی برای جبرانش نبود. لیلیام رفته بود و من حتی مطمن نبودم زنده بود یا نه. بیشتر از سه سال بود این خاطرات را از همه مخفی کرده بودم. سه سال پیش که وارد قصر شدم. خاطراتی که حتی سپهر هم آنهارا ندیده بود. پس باز هم نباید میدید.

برای اولین بار خاطراتم چال کردم. در ذهنم گودالی کندم و خاطرات را مانند اجساد به درونش راندم. وقتی روی آنها خاک میریختم تنها یک کلمه از گوشه های ذهنم طنین می انداخت. لیلیام.

سارا از میز روبه رویی داد زد:

- دیگه مشکلت چیه؟ چرا غذاتو نمیخوری؟

لبخند گل و گشادی تحویل دادم و گفتم:

- دلم برای کثافط کاری تنک شده!!!

و بعد برای اولین بار سر میز با ولع غذایم را خوردم. تقریبا همه سرها من رو تماشا میکرد! هیچکس از میزان اشتهای من خبر نداشت. من همیشه بعد از همه و در آشپزخانه غذا میخوردم. آنقدر خوردم تا تقریبا غذای همه تمام شده بود. خیلی از بچه ها در جمع کردن میز کمک میکردند اما خیلی های دیگر هم آن را وظیفه ی جن ها میدانستند.

جنی کنارم آمد و بشقابم را از دیر دستم کشید:

- نمیخواد دگه بوخوری!

همان جنی بود که تهدیدش کردم! گذاشتم تا ظرف غذایم را که هنوز هم تمام نکرده بودم ببرد! بع خیال خودش انتقام گرفته. اما من که تقریبا دو برابر همه غذایم را خورده بودم و سیر تر از سیر بودم.

چند ساعت بعد جلسه ای بود که باید همه دراون حاضر میشدیم و شهرزاد قرار بود سخنرانی کند...

****

حانیه داد زد؛

اینجارو!

شهرزاد به سمت کتاب خم شد و بعد از اینکه لحظه ای به آن نگاه کرد فورا سرش را بلند کرد و به فضای روبه رویمان در تالار خیره شد جایی که هوایش خیلی زود فشرده شد و صدای وز وزی از آنجا بلند شد.

صدای پالس های انرژی جریان هوا رو متشنج کرده بود.

موهای من به خاطر قدرت موجود تو هوا الکتریسیته گرفته بودن. میشد هوای فشرده شده رو حس کرد.

و بعد صدای جرقه های منظره ی روبه رو ی مارو در بر گرفت و روبه روی ما درگاهی صورتی بازشد.

تقریبا همه تو شوک بودیم! خیلی ناگهانی بود، چنین چیزی برای خیلی ها در تمام مدتی که تو قصر بودن بی سابقه بود.

درگاه بطور کامل باز شد و سطح آن موج برداشت، از آنسوی درگاه هوای تاریک کوهستان در شب مشخص بود!

برف و کولاک شدیدی از داخل درگاه وارد سالن قصر میشد، بطوری که ظرف چند ثانیه زمین روبه روی درگاه کاملا برف پوش شد.

حدود پنج ثانیه بعد از باز شدن آن دوباره سطح آن موج برداشت و اولین شخص از آن بیرون آمد:

یکی از دوستان قدیمی ام از درون درگاه خارج شد.

کسی که ما به شوخی بهش میگفتیم، ارباب مسیرها! همان کسی که مطمنا این درگاه را باز کرده بود.

سجاد لباس های گرم و شیکی پوشیده بود، ژاکتی خوش رنگ که زیر آن پیراهنی آبی پوشیده بود و روی آن کتی چرمی به تن داشت.

خیلی وقت بود ندیده بودیمش! تقریبا سه سال. و حالا بالاخره بطور کاملا ناگهانی و بی خبر اینجا بود! واقعا هیچ شوکی بزرگتر از این نبود! در اون لحظه نمیدونستم تعجب کنم یا بخندم! میدانستم خیلی های دیگه هم مثل من بودن! البته به جز کسانیکه در سه سال اخیر به قصر آمده بودن و تابه حال فرصت آشنایی با اونو نداشتن.

چندثانیه گذشت و سجاد فقط مشغول تکاندن برف از روی کله ی کم مویش بود، انگار منتظر چیزی بود، هیچ کلمه ای بین ما و اون رد و بدل نشد تنها صدایی که وجود داشت صدای پلک زدن ها بود!! تا اینکه سطح درگاه دوباره موج برداشت.

برای یک لحظه انگار زمان آرام شده بود و همه چیز مثل یک فیلم به حالت اسلو موشن درآمده بود!

پوتین هایی چرمین و سیاه به آرامی از انسوی درگاه به درون تالار قدم برداشتند، پوتین هایی که تا نزدیک زانو را به خوبی میپوشاند.

شلواری سفید و پشمین که برای چنین هوای کوهستانی ای فوق العاده گرم مینمود.

کتی خز دار و خاکستری که دکمه هایش را بسته بود و تمام بدنش را از نفوذ سرما مصون میداشت.

دستکش هایی خزدار و سیاه که تا آرنجش را میپوشاند را به دست داشت. پشت سرش شنلی کلفت و سفید رنک در هوای طوفانی آنسوی درگاه، به اهتزاز درآمده بود. و وقتی وارد سالن شد متوجه میله ی خوش دست فلزی ای که پشت شنلش به کمر بسته بود شدم.

و بعد اون فرد تمام قد درون تالار ایستاده بود.

بلافاصله وقتی وارد شد، پشت یرش گربه ای سفید و پشمالو نغرورانه به داخل قصر قدم برداشت، آنقدر آهسته و با ناز حرکت میکرد که حوصله ام را سر میبرد، همان موقع سجاد دستی تکان داد و درگاه به ثانیه ای موج برداشت و محو شد. به محض بسته شدن درگاه گربه که هنوز بطور کامل از درگاه خارج نشده بود با جیغی دردناک به سرعت موشک به جلو دوید و در تمام طول مسیر فرارش خون روی زمین به جا میگذاشت! سجاد خیلی سعی تا جلوی خنده اش را بگیرد. و فاصله ی خودش را از بانوی همراهش حفظ کرد انگار از عکس العملش میترسید. آخر دم گربه ی بیچاره از انتها قطع شده بود -_-

فرد تازه وارد روی بینی و دهانش را با پارچه ای سیاه پوشانده و کلاهی بسیار پف دار و پشمالو به سر داشت. سرتاسر پوست بدنش پوشیده بود بجز چشمهایش. اگرچه توقع میرفت بلایی سر سجاد بیاورد ولی خونسردی اش را حفظ کرد.

اگر آنها را نمیشناختم مطمنا با دسته ای اسکیمو اشتباه میگرفتمشان!

شاید بعضی ها هم که آنها را نمیشناختند همین فکر را میکردند!

اما ما آنها را میشناختیم! دست کم همه ی ما نفر آخر را یا میشناختیم یا زمزمه هایی درباره اش شنیده بودیم، چطور ممکن بود کسی افسانه ی قصر پیشتازان در این نسل را نشناسد؟

کسی که حتی آوازه ی شهرتش از ملکه ی سرخ هم فراتر رفته بود.

اگر میتوانستیم به فاطمه لقب بانوی خشونت و نفرت را اختصاص دهیم، مطمنا عادلانه بود که به فرد روبه رو هم لقب بانوی مرگ را نسبت دهیم!

کسی که خیلی ها اونو با لقب قدرتش میشناختن.

لمس مرگ.

البته دوستانش اسمی از او در یاد داشتند،

"لیلا"

کم کم یخ آنها ذوب شد و شوک جمعیت رو به از بین رفتن بود، مجید گفت؛

- سجاد! لیلا! اینجا ...؟

لیلا پارچه روی دهانش را پایین کشید؛

- باید یه جلسه بزاریم.

مجید گفت:

- اتفاقا الان یه جلسه داشتیم بیایین بشینید یه چیزی میگم براتون بیارن بخور...

-گفتم باید جلسه بزاریم! خصوصی! همین حالا!

تحکمی که درصدایش بود برای هیچ کس جای تردید نگذاشته بود.

منو مجید سر تکان دادیم و لیلا رو به سمت اتاق امپراطوران راهنمایی کردیم، از آنطرف هم سجاد به میان بچه ها رفت و خوشامد گویی ها و خاطره گویی ها آغاز شد.


   
smajid324، lord_samn، ******** و 16 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
gold.ghazal
(@gold-ghazal)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 59
 

زمان : زمان حال

راوی : طلایی

مکان : جنگل _ قصر

توی قصر خبرایی بود اما من از اتاقم خارج نشدم هنوز به وجود این همه ادم و سروصدا عادت نکرده بودم .

به سمت بالکن اتاق رفتم که بهترین بخش اتاق بود و بسیار هم بزرگ و این واسه ی یه عقابی مثل من عالی بود میتونستم راحت از بالکن بپرم و پرواز کنم

دیدن درخت های محوطه منو یاد سرسبزی جنگلی می انداخت که 4 سال اونجا زندگی کردم

یه نگاه دیگه منو برد به دو روز پیش و اتفاقای اونقدر الکی که اصلا تصور نمیکردم منو از جنگل بکشونه به این قصر عجیب

.

.

.

نگاهی به اسمان کردم تا سه ساعت دیگه افتاب غروب میکرد و شکار سخت میشد بایدزودتر چیزی پیدا میکردم . اگه میخواستم خرگوش یا امثال این رو شکار کنم کاری نداشت اما چیزی میخواستم که تا چندین روز یا شاید یک ماه کافی باشه و نیاز به شکار دوباره نباشه . داشتم با چشمای تیز بینم اطراف رو دید میزدم که شاخ یه گوزن رو یک کیلومتر اون طرف تر لای درختان انبوه دیدم اما بدنش معلوم نبود باید میرفتم روی درختای اون طرفی ، پس کمان رو برداشتم بالای سفید و بزرگم رو باز کرد با یه پر زدن بدون سرو صدا پریدم رو چند تا درخت اون طرف تر

عالی بود حالا دقیقا تو دید بود تیر رو گذاشتم و زه کمان رو کشیدم کمی نفسم رو نگه داشتم با ازاد کردن نفسم تیر هم از چله ی کمان رها شد و خورد توی گلوی گوزن . عالی بود غذای چند وقتم فراهم بود و فعلا نیازی به شکار دوباره نبود

پرواز کردم سمت گوزن که حالا دیگه مرده بود کشیدمش توی کیسه ای که همراهم بود طنابی به کیسه بستم و اونو دنبال خودم کشیدم تا غاری که مخیفگاهم بود جلوی غار با گیاهی مثل پیچک پوشیده شده بود و مشخص نبود اونجا غاره و کسی زندگی میکنه ، خواستم گیاه رو بزنم کنار که حس کردم کسی داخله فوری کمانم رو اماده کردم و تیری داخلش گذاشتم زه کمان رو کشیدم

=هرکی که هستی بهتر قبل از اینکه سوراخ سوراخت کنم بیای بیرو و تسلیم بشی

--اروم باش طلایی

با دیدن سنان اروم شدم.اون کسی بود که از 4 سالگی بهم انواع ورزش های رزمی و کار با انواع اسلحه ی سرد و گرم رو یاد داده بود چون جایی که من زندگی میکردم بسیار خطرناک بود و اگه این چیزا رو بلد نبودی مرده به حساب میومدی من تا 19 سالگی یعنی زمانی که به قدرتم پی بردم پیش سنان زندگی میکردم و بعد از اون تا الان که 23 سالمه تو امازون بودم وتمرین پرواز میکردم و سعی میکردم بفهمم چشمای تیز بینم به چه درد میخورن

از استاد و دنیای انسانی فاصله گرفتم چون حس میکردم کسی نباید رازم رو بفهمه و استاد هم نمی دونست چون بال های من هنگامی که بسته هستن ناپدید میشن

= استاد شما اینجا چکار میکنن

-- باید همراه من بیای عموت مرده

= پس با این حساب من اخرین نفر این خاندانم

--درسته حالا وسایلت رو جمع کن

تا جایی که یادم میاد بعد از مراسم عمو بود که یه نفر یه کاغذ بهم داد و روش یه کروکی کشیده شده بود ظاهرا من رو به جایی میروسند زیر نقشه نوشته شده بود تو قدرتی داری پس بیا اینجا

از اونجایی که حس کنجکاوی شدیدی داشتم تصمیم گرفتم مکان مورد نظر رو پیدا کنم البته با خودم تمام سلاح های سردم رو بردم از جمله کمانم_ دو خنجر تیز و بلد با دسته ی طلایی و شمشیری که به کمرم بستم برای پیدا نبودنشون شنلی پوشیدم و بعد از اون شروع به جست و جو کردم و در نهایت بعد از 24 ساعت در ساعت 12 ظهر به یک خیابون تنگ و باریک رسیدم توی خیابون یه خونه کهنه بود که در چوبی با دسته ی اسب بالدر داشت در رو باز کردم چیزی کهدیدم رو باور نمیکردم یه باغ بزرگ سیب بود اروم در رو بستم و از بین باغ گذشتم رفتم تا رسیدم به یه مرتع و برکه نگاهی کردم به دور ست از چیزی که دیدم شوکه شدم یه قصر بزرگ بود مثل افسانه ها

حس میکردم اینجا میتونم با امنیت پرواز کنم پس بال هام رو باز کردم و اوج گرفتم و روی سکویی جلویی قصر فرود اومدم از در گذشتم و وارد شدم سرو صدایی میومد انگار عده ای در حال غذا خوردن بودن گشتم تا منبع صدا رو پیدا کنم رسیدم به یه ناهار خوری بزرگ

همه در حال غذا خوردن بودن که با دیدن من برگشتن طرفم

حس کردم موقعیت ناجور و ضایع است و در عین حال خطر ناک پس سریع شروع کردم به حرف زدن

= من عقاب هستم معروف طلایی

پیرمردی از یه گوشه بلند شد و باخنده گفت پس نقشه ای که کشیدم و فرستادم برات خوب بود

= تقریبا 24 ساعت طول کشید تا اینجا رو پیدا کردم

قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنم چیزی تو سرم خورد و بی هوش شدم

بله دوستان فک میکردن پیرمرد (بعدن فهمیدم اسمش محمد حسینه و عاشق پاستیل) خراب کاری کرده و حساب منو اینجوری رسیدن

.

.

.

زمان حال

برگشتم سمت در و جن خدمتکاری رو دیدم

-- دستور داده شده همه ی افراد قصر باید توی جلسه باشن

=من زخمی هستم برای همین معاف شدم

-- ببخشید حواسم نبود .

اخمی کردم و رو به جن که ظاهرا قصد بیرون رفتن نداشت گفتم من کاری باهات ندارم پس برو بیرون

-- باشه باشه


   
alive واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
صفحه 8 / 8
اشتراک: