Header Background day #10
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

آنچه بارید...

18 ارسال‌
10 کاربران
58 Reactions
2,039 نمایش‌
سلینا
(@celaena_sardothien)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 111
شروع کننده موضوع  

اینجانب داستانم را با بی اعتماد به نفسی کاملی که آن را مدیون عجم هستم در این مکان میگذارم ! ((200))بفرررمایید ...((48))

آنچه بارید ...

آفتاب ، دامن پرچین خود را آنچنان بر زمین افکنده بود، گویی انتظار داشت مردم از شوق حس گرمایی که از آن ساطع نمیشد،لب به تحسین بگشایند . دامن پرچین او گرم بود، اما هوا مجال حس کردن گرما را نمیداد . هوا بسی سرد بود و هر از گاهی سوز بدی می آمد . مردم از آن بالا مانند مور های کوچکی بودند که به دنبال مکانی گرم میگشتند وگاهی هم عطسه ای میکردند .

جیوه،ابر،باد و آفتاب همه بلا تکلیف مانده بودند . آفتاب، گویا نمیدانست که باید با آن همه چین بی فایده چه کند .

باد نمی دانست از کدام طرف و چگونه بوزد ؟ شدید؟ آرام ؟ از شمال ؟ از جنوب ؟ از شرق یا غرب ؟

ابر هم که منتظر بود تا باد تکلیفش را مشخص کند . جیوه هم با بی حوصلگی تا روی صفر بالا آمده بود و این تصمیم بقیه بود که روی او هم اثر میگذاشت .

سر انجام آفتاب به ابر گفت :

ـحضور من اینک در اینجا بی فایده است . ای ابر ! به نزد من و بیا و من را پنهان ساز . آمدنت برای من و برای آن مردم مور مانند خالی از لطف نیست . آنان نیز پس از چندی طعم باریدن تو را میچشند .

ابر پوفی کرد که یعنی بله . ابر از آن دسته موجودات مغروری بود که فکر میکنند زمین و زمان بایستی به کام آنها باشد !

او رو به باد کرد و غرید :

ـ بوز! از هر طرف و هر گونه که میخواهی بوز . اما مرا به زیر آفتاب ببر . بلکه از این بلاتکلیفی تکلیفی بیرون آورم .

باد هو کرد:

ـ می وزم ! از شرق و تند می وزم . در ضمن ،ابر تو با این قواره ات کاری نمی توانی بکنی . صبر کن تا باقی دوستانت را نیز به تو متصل سازم .

ابر با شنیدن این حرف ها اخم هایش را در هم کشید اما حرفی نزد . باد نفس عمیقی کشید و هرچه هوای گرم باقی مانده بود را فرو داد و شروع به وزیدن کرد .

کم کم باقی ابر های پراکنده را نیز در گوشه ای جمع کرد و همه را به هم پیوند زد و ابر یک پارچه و ضخیمی را بوجود آورد .

ابر هم از شوق و شعف اینکه قوی تر شده ،سریع زیر دامن آفتاب را گرفته و او را بر پشت خود نهاد و آفتاب از نظر ها پنهان شد .

وقتی که باد از نفس افتاد، ابر نفس عمیقی کشید و رو به جیوه با تحکم گفت :

ـ ای جیوه تنبل بی خاصیت ! جیوگی کن و پایین برو . اما حواست باشد، فقط کمی پایین تر بروی . چون می خواهم ببارم .

جیوه لحظه ای جوش آورد و بالا رفت اما اندکی بعد آرام شد و از آن ابر خود رای مغرور پرسید :

ـ چه بباری ؟ هان ؟ باران؟ خسته نشدی ؟ نه!؟ خوب من را که خسته کرده ای مردم را هم همین طور . چله زمستان هم که بدون هیچ چیز خاصی گذشت . چیز دیگری بباران تا من هم پایین بروم .

ابر غرید اما چون جیوه پایین نیامده بود، نتوانست صدایش را به آن پایین هم برساند ! فریاد کشید :

ـ می خواهم باران ببارانم ! می خواهم رعد بزنم ! به تو چه ؟ به او چه ؟ به این چه ؟ به آنها چه ؟

جیوه دیگر چیزی به ابر نگفت ؛ حتی زمزمه ی عصبانی ای که شد، مال باد بود . جیوه با ایما و اشاره به باد چیزی گفت . باد منظورش را فهمید و پسر بچه شیطان را ندایی داد و حرف جیوه را به او گفت . پسر بچه شیطان هم قبول کرد .

باد به جیوه علامت داد و جیوه به محض دریافت علامت، خودش را رها کرد تا به روی ۵- رسید و توقف کرد . سپس پسر بچه شیطان ریشخند کنان نگاهی به ابر انداخت و از رعد هم بلند تر فریاد زد :

ـ ببار ببینم . ابر خود رای خیره سر ! اگر نمیدانی بدان . به من می گویند ال نینو . ال نینو! بازگشت زمستان !

ابر مغرور هم بارید . پسر بچه شیطان هم قهقهه زنان سفره ی هوای سردش را به زیر باران پهن کرد و یواش یواش آن را بالاتر فرستاد تا که سفره به درون ابر رفت . او فریاد کشید :

ـ هــــــــــــــی! این که باران نیست ! ببینید دارد ...

بقیه حرف هایش در زوزه ی شادی باد گم شد . قطره ها آرام از ابر و سفره ی سرد پسر بچه شیطان جدا میشدند و به زمین مینشستند . آنها ...

آن پایین، در زمین، دختر کوچکی که در خانه اش بود، دید که دعا هایش مستجاب شده اند . دید که آفتاب دامن پرچین و بی فایده اش را جمع کرد . دید که ابر ضخیم و یکپارچه شد . دید که باد تند و از شرق وزید . دید که مهی غلیظ کوه ها را بلعید . دید که ابر بارید . دید که چیز هایی آرام بر زمین نشستند . دید که دارد می بارد . به زیر آن رفت و شادی کرد . هر یک از دانه های آن به سفیدی صفحات یک دفتر، که هنوز در آن داستانی نوشته نشده است و به شیرینی و لطافت خنده ی یک کودک بودند . دخترک خندید و از خنده ی او هم دانه ای برف بارید . داشت برف می بارید ...

پایان

خوب بود؟((79)) این قراره ارسال شه واسه جشنواره ! حتما تو دلتون میگین : اعتماد به سقفو!((223))((14))


   
sinaghf، Ghazal، m-a-s-k و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
سلینا
(@celaena_sardothien)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 111
شروع کننده موضوع  

@ThundeR 94232 گفته:

ابر پوفی کرد که یعنی بله ( اصلا نمیومد به متنت! رسما زد ترکوند لحن ادبیترو )

خیلی از دید استفاده کردی یدونه می ذاشتی، بقیه رو حذف می کردی.

همم قشنگ بود. اطلاعات علمی و بعضا احساسی. نمادگرایی خوبی داشت. مثلا خورشید نماد مهربانی یا ابر نماد غرور.

و این پیام که غرور کذب هیچوقت خوب نیست و همیشه ادمی با این نوع غرور به زیر کشیده می شه.

قلم زیبایی داری. هر چند این نوع سبک بدرد داستان های فانتزی نمی خوره اما در بقیه موارد بسیار زیبا و دلنشینه

موفق باشی

اقا کمـــــــــــــــک! به دادم برسید! باب من اینو واسه جشنواره داستان کودکان نوشتم به خدا قلم واسه فانتزی هم دارم! یکی نیست بفهمه؟ فقط هنوز داستانی که دارم مینویسم و فانتزی هس تموم نشده جان من بذارین بدمش بیرون بعد راجع به قلم فانتزی ام نظر بدین!((68))((127))

ممنون برای نظرت مجید البته به غیر قسمتش که راجع به قلمم نظر دادی!


   
Ghazal و ehsanihani302 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Ghazal
(@scarlet)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 180
 

خوب بود داستانت ایده اش قشنگ بود خوشم اومد

فقط چون متنت توصیفی بود به نظرم نگارش ادبی براش قشنگ تر بود تا خودمونی


   
celaena-sardothien واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
MIS_REIHANE
(@mis_reihane)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 431
 

قشنگ بوود

مرسی

خسته نباشی((48))((48))


   
celaena-sardothien واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 2
اشتراک: