Header Background day #10
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

"م"

13 ارسال‌
11 کاربران
29 Reactions
1,573 نمایش‌
Reen magystic
(@reen-magystic)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 421
شروع کننده موضوع  

خیره شده بود به صفحه کلید. به کلید های جرم گرفته و بارها بالا پایین شده. هیچ کدام جذابتر از دیگری نبود، هیچ کدام کمکش نمیکرد که از کجا شروع کند، میدانست باید بنویسد اما ذهنش خالی خالی بود جز صدایی که فریاد میزد بنویس بنویس. میخواست فریاد بزند برسرش که چگونه؟ از کجا باید شروع کنم؟سرش را بالا اورد و به خطی زل زد که چشمک میزد و منتظر او بود، چطور میتوانست بنویسد؟

انگشتانش روی کلید ها جای گرفتند. اما هیچ حرکتی نبود، نوک انگشتانش یخ کرده بود و سنگین بود انگار که ساچمه های سربی اسلحه قدیمی پدربزرگش چسبیده بودند به انها. همان ساچمه های که قلب مادرش را شکافته بود.

چشمانش را بست و پشت ان پلک ها رنگ سرخی تیره منتظرش بود مثل خونی که پاشیده بود روی تمام مبل ها و از سینه مادرش راه گرفته بود روی کف سرامیک. خونی که انگشتانش را سرخ کرده بود و انگار هنوز هم روی انها خشک مانده بود.

همه چیز امیخته بود به وحشت. وحشتی شبیه به وحشت پدرش وقتی که اسلحه را انداخت گوشه سالن. وقتی خیره شده بود به سرخی تیره حالا رقیق شده خون. وقتی مادرش را تکان میداد تا بلکه بلند شود. وقتی نمیخواست واقعیت را قبول کند.

دوباره خیره شد به صفحه کلید و به سفیدی بی انتهای مانیتور. چطور میتوانست بنویسد از چیزی که هنوز حتی برایش اشک نریخته بود؟ چطور میتوانست ان لحظه را درست شبیه به ان لحظه زنده کند وقتی هنوز کابوسش را میدید؟

انگشتانش را دوباره روی کلیدها جا داد. اجبار بود.باید ... باید مینوشت. نوک انگشتانش یخ کرده بود اما حرکتشان داد سریع اما خشک.

قطره اشکی از گوشه چشمش چکید روی کلید"م"


   
tajik-mahsa، narges-o، azam و 11 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
Leyla
(@leyla)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2523
 

عالییی!

واقعا عالی!

از اول تا آخر!

بازم میگم خیلی عالی بود!

درک من چند دقیقه از زندگی یک نویسنده بود که تو شوک مرگ مادرشه... خیلی خیلی قشنگ ایده تو به یه داستان کوتاه تبدیلش کردی!

بازم بنویس خواهرم! :)


   
banooshamash و Reen magystic واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
saeedsaeed2
(@saeedsaeed2)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 21
 

عااالی بود !!!!

((86))((86))

خیلی خوب بود ... واقعا یک فضای احساسی کوتاه اما عمیق رو منتقل کردی .... بی نظیر.((122))


   
Reen magystic واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Mina
 Mina
(@mina-r)
Reputable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 336
 

خیلی قشنگ بود

در عین کوتاهی احساسو کامل منتقل میکنه

بازم بنویس لطفا :)


   
Reen magystic واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
nepton
(@nepton)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 731
 

واقعا عالی بود غم نویسنده رو کامل می شد توی داستان احساس کرد

واقعا تاثیر گذار بود

آفرین


   
Reen magystic واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
azam
 azam
(@azam)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1027
 

خـــیلی خــیلی عــالــی... ((227))

مرسی! خدا قوت! منتظر بقیه ی داستان هات هستم ((221))


   
Reen magystic واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
سلینا
(@celaena_sardothien)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 111
 

عالی بود ایول افرین!((71))


   
Reen magystic واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
skghkhm
(@skghkhm)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 300
 

امممم

چرا اینقدر غم انگیز عاخه؟؟؟؟

کاش آخرش یه جور دیگه تموم میشد:(


   
Reen magystic واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
narges.o
(@narges-o)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 196
 
خب....داستانت محتوای خوبی داشت.واقعاخوب بود.((10))

توی این چند سطرکوتاه عالی تونستی همراه کنی خواننده رو واین عالیه!((97))عالی!توی چند سطر!کوتاه وموجز!((31))

اما اولش رو اصلا دوست نداشتم!((77))خیلی کلیشه ایه! :pokerface: ببین میتونی اولش رو یه تغییری بدی؟یا یه شروع جدید براش درنظربگیری؟

آخرش خیلی خوب بود!شیک زد به هدف!تالارگفتمان 1

((28))این قسمتش تحت تاثیرقرارم داد.....!تالارگفتمان 2

چطور میتوانست بنویسد از چیزی که هنوز حتی برایش اشک نریخته بود؟ چطور میتوانست ان لحظه را درست شبیه به ان لحظه زنده کند وقتی هنوز کابوسش را میدید؟

انگشتانش را دوباره روی کلیدها جا داد. اجبار بود.باید ... باید مینوشت. نوک انگشتانش یخ کرده بود اما حرکتشان داد سریع اما خشک.

قطره اشکی از گوشه چشمش چکید روی کلید"م"

:Thoughtful:داشتم فکر میکردم مناسبه واسه مجله همشهری!مجله سرنخش!((62))پرازجرم وجنایته!ازین داستانا هم میزارن توش!

ممنون ازخوندنش لذت بردم((112))


   
tajik-mahsa و Reen magystic واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Reen magystic
(@reen-magystic)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 421
شروع کننده موضوع  

@narges.o 93413 گفته:

((112))اما اولش رو اصلا دوست نداشتم!((77))خیلی کلیشه ایه! :pokerface: ببین میتونی اولش رو یه تغییری بدی؟یا یه شروع جدید براش درنظربگیری؟

چیکارش کنم مثلا؟ هیچ جور دیگه ای به ذهنم نمیرسه |:


   
پاسخنقل‌قول
narges.o
(@narges-o)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 196
 

@Magystic Reen 93416 گفته:

چیکارش کنم مثلا؟ هیچ جور دیگه ای به ذهنم نمیرسه |:

امممم.....بزار منم فکر کنم چیزی به نظرم برسه بت میگم...((201))چون خیلی ازداستانایی که خوندم بااین وضع شروع شده که میدانست باید بنویسد!امانمیدانست چگونه!ازکجاشروع کند واینا!

توذوقم میزداین یه تیکه!

برات شخصی میفرستم.((99))


   
ehsanihani302 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
tajik.mahsa
(@tajik-mahsa)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 383
 

واقعا عاولی بود...

صادقانه اولش فکر نمیکردم به اونجا برسه!!!

منه خواننده رو خوب با خودش کشید...

و اینکه گذشته رو خوب توی چند دقیقه جا داد!!!

فقط جملات آخرشو دوست نداشتم... میتونست بهنرم باشه!!!


   
ehsanihani302 و Reen magystic واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
alietesamy
(@alietesamy)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

واقعا زيبا بود

هم كوتاه و هم عالي

تونستي توي چند خط حسي رو كه بايد به خواننده بدي

حرفي ندارم كه روي كارت بزنم

فقط اون توصيف كه هي ميگفت بنويس بنويس،و بعد فهميديم كه منظور خط روشن و خاموش شونده ي نشانگره رو خيلي دوست داشتم

بازم بنويس،نذار ذوقت از بين بره

(راضيم ازت((99)))


   
Reen magystic و ehsanihani302 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
اشتراک: