_ ماشه رو بچکون مرد! یالا... شلیک کن!!!
_ اما...
_ اما چی؟ تمام وقت برای همین کار تلاش کردی. امروز وقتشه.
_ من نمیتونم.
_ نمیتونی؟ حالا به این نتیجه رسیدید؟ الان وقت این حرفا نیست. وقت چکوندن اون ماشهی لعنتیه.
_ حرفات درست ولی خودت میدونی نمیتونم. میدونی کم آوردم.
_ بعد از این همه سال؟ یه نگاه به خودت و اون ستاره بنداز که پزشو میدی. بنداز رفیق! تلاشاتو به باد نده!
_ تو میتونی؟
_ من براش سالها تلاش نکردم.
_ ولی تلاشم میکردی مثل من نمیتونستی.
_ تو از کجا میدونی؟
_ چون من تجربهش کردم.
_ خب من شاید میتونستم.
_ لعنتی ما یه نفریم.
_ جدا؟؟؟
_ نه! مطمئن نیسنم! راستش...
_ راستش؟ حالا بحث راستش رو وسط نکش. الان وقت کشیدن اون ماشه لعنتیه. بعداً راستش رو بگو.
_ بعداً؟ مگه بعداً هم وجود داره؟
_ معلومه که نه!
_ ...
_ چیه چرا حرف نمیزنی؟
_ نمیتونم.
_ ای بابا لعنتی فقط کشیدن یه ماشه تا رسیدن به خواستت مونده.
_ ولی من قول دادم.
_ قول دادی؟ به کی؟ نکنه به گلای رز خیانت...؟
_ خفه شو.
_ پس به کی قول دادی؟
_ به گلای رز!
_ منکه قولی به یاد نمیارم.
_ چطور ممکنه؟ همون لحظه ازم خواست.
_ کدوم لحظه؟
_ همون لحظهای که نفس...
_ همون لحظهای که نفسهای آخرو میکشید؟
_ چطور میتونی اینقدر راحت درموردش حرف بزنی؟
_ گلای رز مال تو بود. عشق تو بود، نه من.
_ ما یه نفریم.
_ مطمئنی؟
_ نه! مطمئن نیستم.
_ پس دیگه تکرارش نکن.
_ سعیمو میکنم!
_ یالا مرد. ماشه رو بکش.
_ گفتم که قول دادم.
_ ولی اون قول مال سالها پیش بود.
_ تو یادته!
_ معلومه که یادمه. ما یه نفریم.
_ ولی مطمئن نیستیم.
_ ممکنه.
_ چی ممکنه؟
_ نباشیم.
_ آره.
_ یعنی ماشه رو نمیکشی؟
_ نه!
_ ولی پس اون همه تلاش چی؟
_ خفه شو لعنتی! اونا دلیل داشتن.
_ نداشتن!
_ داشتن.
_ برای گول زدن من یا تو؟
_ هر دو – در واقع ما.
_ پس قبول داری گول زدن بود؟
_ معلومه که نه!
_ تو یه دیوونهای! اون ماشهی لعنتی رو بکش.
_ باد میاد.
_ آره باد میاد! هی نگاه کن گلای رز دارن پر پر میشن.
_ به خاطر باده؟
_ ممکنه به خاطر شلیک گلولهی اون مرد باشه.
_ کدوم مرد؟
_ نمیدونم.
_ ما یه نفریم؟
_ بیخیال! جای این حرفا اون ماشه رو بچکون مرد! یالا... شلیک کن!
آخیششش چقدر منتظر بودم بذاریش بیام نظرمو بگم!
کلی نقد داشتم برات...
نفس عمیق... ^____^
شاید چون همونطوری که از قلمت نتیجه گیری میکنم تازه دست به نوشتن نمایشنامه بردی شاید ظالمانه باشه که نظرمو با دید منفی بنویسم، ولی امیدوارم برات مفید باشه.
اول از همه این که این متن بیشتر شبیه یه داستان کوتاهه تا نمایشنامه. متنی شامل چندتا دیالوگ مبهم بدون هیچ توصیف حالات و توضیح اضافه درمورد بازیگرا کاملا با یک نمایشنامه فرق داره. حتی ضعیف ترین نمایشنامه ها هم از این قاعده ی توضیح بیشتر پیروی میکنن.
نمایشنامه مثل رمان داستانی نیست که دستت تو انتخاب زاویه دید و روند پیشروی داستان باز باشه. با هر ایده ای و هر روندی، پیروی کردن از یه سری اصول لازمه. نویسنده رمان تو تعریف داستان متکی به خودشه و تمام مدت به تنهای عمل میکنه، ولی یک نمایشنامه نویس باید برای صحنه، و حرکت ها، گفته و حالت های بازیگرای روی صحنه دستورالعمل بنویسه. باید برای جزئیات زیادی یه پیش زمینه بسازه و بعدش وظیفه کارگردانه که این دستورالعمل ها رو پردازش کنه.
پس اگه میخوای متنی رو برای صحنه آماده کنی، دیالوگ محض فایده ای نداره. مگر اینکه اسم "نمایشنامه" رو کنار بذاری.
مسئله بعدی اینه که خواننده احساس میکنه هیچ روند منطقی بین دیالوگ ها دنبال نمیشه.
انگار این جمله ها اومدن تا فقط اومده باشن... نوشته شدن تا فقط داستان ادامه پیدا کنه. انگار که هر ایده ای همون لحظه نوشتن به ذهن نویسنده رسیده و بیان این ایده ها فقط بهانه ای بوده برای سیاه کردن بیشتر کاغذ. این مخالفت ها و موافقت ها، یادآوری خاطرات...
و دلیلشم پردازش کم روی داستان کلیه. انگار که نویسنده قلم دستش گرفته و بدون یه شخصیت پردازی نسبی، یا یک نقشه برای به هم متصل کردن ایده هاش شروع به نوشتن کرده. آخرشم خسته شده و داستان رو تموم کرده.
کنار همه اینا، همونطوری که بازم گفتم ابهام فوق العاده زیاده.
دو نفری که صحبت میکنن کی هستن؟ چه ارتباطی با هم دارن؟ هدفشون چیه؟
فرض من اینه که این یه گفتگو تو مغز یک انسانه. یعنی دو وجهه متفاوت، دو قطب، یا بهتر از همه دو بُعد یک شخص سرِ کشیدن یا نکشیدن ماشه با هم بحث میکنن. بُعد اول یه شخصیت منطقی و خشکه که احساسات رو کنار گذاشته و در طی سالهای سخت تمرین و تلاش برای کسب کردن یه مقام توی فرد به وجود اومده. از اون طرف به نظر میرسه بُعد دوم نزدیک ترین حالت به شخصیت سابق اون انسان رو مطرح میکنه. بُعدی که بعد از این همه مدت هنوز توی شخص باقی مونده، کنار گذاشته نشده و با بُعد (شخصیت) اکتسابی این انسان در تضاده. و حالا که فرصت کشتن رسیده کنترل فرد رو به عهده گرفته، بُعد بی احساس رو کنار زده و با یادآوری خاطرات اونقدر روی فرد نفوذ پیدا کرده که بُعد خشک فقط میتونه "ترغیب"ش کنه.
اگه اینطوری نبود بعد خشک نمیگفت: ماشه رو بکش، میگفت: ماشه رو باید بکشم.
یا بُعد احساستی نمیگفت: نمیتونم، میگفت: نباید بکشی.
ولی بازم جور در نمیاد. تو اون لحظه ای که مهم ترین مسئله، کشیدن یا نکشیدن اسلحه ست، این دو بُعد سر چیزهایی بحث میکنن که هیچ ربطی به کشیدن یا نکشیدن اسلحه نداره!
درواقع خیلی سخته که بگیم تمام مدت سر چی بحث میکنن و آخرش به چه نتیجه ای میخوان برسن! اگه بحثی در کار نیست، پس این یه گفت و گوی ساده ست که از همون اول دلیلی برای به وجود اومدنش نبوده! دقیقا چه دلیلی داره دو بُعد یک شخصیت با هم بشینن اختلاط کنن؟
البته یه فرض دیگه هم میشه داشت، و اون اینه که مثل داستان های فانتزی فرد اول به ذهن فرد دوم نفوذ کرده و ترغیبش میکنه که اسلحه رو بکشه. که بازم اونقدر به حاشیه میره که نمیشه فهمید از این حرف ها به چی میخواد برسه.
همه اینا رو گفتم فقط وفقط به خاطر اینکه برای بیشتر نوشتن تشویقت کنم. اگه رو ایده هات بیشتر کار کنی بعدها که به نوشته هات نگاه بندازی باورت نمیشه کار خودت بودن!
من هیچ ذهنیتی نتونستم ازین نمایشنامه بسازم!
نمایشنامه فقط دیالوگ محض نیست؛ باشه هم باید با توصیفات مفرطی همراه باشه
الان فرض کن کل نمایشنامت اینه،
بچکون ماشه رو
نمی چکونم
جون من بچکون وگرنه به مامان می گما:دی
حالا جدا از شوخی خیلی تکرار مکرارات داشتی!
گنگ بود
هیچ صحنه ای رو نمی شد باهاش بسازی
من دوبار خوندم آخرشم نفهمیدم چی شد
پس اول نکات:
خلا ها باید پر بشن
جملات نیاز به بال و پر دادن دارن
زاویه دید باید به حالت راوی باشه! مثلا شخصی جز این دو نفر روایت کنه
اما این نمایشنامه فقط دیالوگ داشت.
توصیفات ملزومه دیده نمی شه
به هر حال چون بار اولته سخت نگرفتم
آفرین آبجی
بنویس ببینم چ می کنی((202))
بقیتونم بیکار نشینید
-
لیلا نقدت زیبا بود آبجی @Leyla
نمايشنامه؟؟؟؟؟؟؟
((102))((102))((206))((102))((102))
شكسپير و چخوف فكر كنم تو گور دارن بندري ميلرزونن......
دوست عزيز نمايشنامه كه فقط ديالوگ نيست....
توي نمايشنامه علاوه بر ديالوگ و گاهي مونو لوگ شما بايد چيز هايي مثل ميزان نور صحنه، تا حدودي صحنه پردازي و دكور صحنه و حالت گفتن ديالوگ ها و تا حدودي حالت هاي بازيگر ها و نوع پوشش آن هارو مشخص كني(البته اين مورد آخر بيشتر به عهده كارگردان و طراح لباسه)
مثلا همين چيزي كه شما نوشتيد رو اگه كار كرد روش خيلي خيلي بهتر ميشه
البته اين بيشتر به حالت هاي دروني يه آدم ديوانه مي خره كه دودله كه خودشو بكشه يا نه
@Leyla 92207 گفته:
آخیششش چقدر منتظر بودم بذاریش بیام نظرمو بگم!
کلی نقد داشتم برات...
نفس عمیق... ^____^
شاید چون همونطوری که از قلمت نتیجه گیری میکنم تازه دست به نوشتن نمایشنامه بردی شاید ظالمانه باشه که نظرمو با دید منفی بنویسم، ولی امیدوارم برات مفید باشه.
اول از همه این که این متن بیشتر شبیه یه داستان کوتاهه تا نمایشنامه. متنی شامل چندتا دیالوگ مبهم بدون هیچ توصیف حالات و توضیح اضافه درمورد بازیگرا کاملا با یک نمایشنامه فرق داره. حتی ضعیف ترین نمایشنامه ها هم از این قاعده ی توضیح بیشتر پیروی میکنن.
نمایشنامه مثل رمان داستانی نیست که دستت تو انتخاب زاویه دید و روند پیشروی داستان باز باشه. با هر ایده ای و هر روندی، پیروی کردن از یه سری اصول لازمه. نویسنده رمان تو تعریف داستان متکی به خودشه و تمام مدت به تنهای عمل میکنه، ولی یک نمایشنامه نویس باید برای صحنه، و حرکت ها، گفته و حالت های بازیگرای روی صحنه دستورالعمل بنویسه. باید برای جزئیات زیادی یه پیش زمینه بسازه و بعدش وظیفه کارگردانه که این دستورالعمل ها رو پردازش کنه.
پس اگه میخوای متنی رو برای صحنه آماده کنی، دیالوگ محض فایده ای نداره. مگر اینکه اسم "نمایشنامه" رو کنار بذاری.
مسئله بعدی اینه که خواننده احساس میکنه هیچ روند منطقی بین دیالوگ ها دنبال نمیشه.
انگار این جمله ها اومدن تا فقط اومده باشن... نوشته شدن تا فقط داستان ادامه پیدا کنه. انگار که هر ایده ای همون لحظه نوشتن به ذهن نویسنده رسیده و بیان این ایده ها فقط بهانه ای بوده برای سیاه کردن بیشتر کاغذ. این مخالفت ها و موافقت ها، یادآوری خاطرات...
و دلیلشم پردازش کم روی داستان کلیه. انگار که نویسنده قلم دستش گرفته و بدون یه شخصیت پردازی نسبی، یا یک نقشه برای به هم متصل کردن ایده هاش شروع به نوشتن کرده. آخرشم خسته شده و داستان رو تموم کرده.
کنار همه اینا، همونطوری که بازم گفتم ابهام فوق العاده زیاده.
دو نفری که صحبت میکنن کی هستن؟ چه ارتباطی با هم دارن؟ هدفشون چیه؟
فرض من اینه که این یه گفتگو تو مغز یک انسانه. یعنی دو وجهه متفاوت، دو قطب، یا بهتر از همه دو بُعد یک شخص سرِ کشیدن یا نکشیدن ماشه با هم بحث میکنن. بُعد اول یه شخصیت منطقی و خشکه که احساسات رو کنار گذاشته و در طی سالهای سخت تمرین و تلاش برای کسب کردن یه مقام توی فرد به وجود اومده. از اون طرف به نظر میرسه بُعد دوم نزدیک ترین حالت به شخصیت سابق اون انسان رو مطرح میکنه. بُعدی که بعد از این همه مدت هنوز توی شخص باقی مونده، کنار گذاشته نشده و با بُعد (شخصیت) اکتسابی این انسان در تضاده. و حالا که فرصت کشتن رسیده کنترل فرد رو به عهده گرفته، بُعد بی احساس رو کنار زده و با یادآوری خاطرات اونقدر روی فرد نفوذ پیدا کرده که بُعد خشک فقط میتونه "ترغیب"ش کنه.
اگه اینطوری نبود بعد خشک نمیگفت: ماشه رو بکش، میگفت: ماشه رو باید بکشم.
یا بُعد احساستی نمیگفت: نمیتونم، میگفت: نباید بکشی.
ولی بازم جور در نمیاد. تو اون لحظه ای که مهم ترین مسئله، کشیدن یا نکشیدن اسلحه ست، این دو بُعد سر چیزهایی بحث میکنن که هیچ ربطی به کشیدن یا نکشیدن اسلحه نداره!
درواقع خیلی سخته که بگیم تمام مدت سر چی بحث میکنن و آخرش به چه نتیجه ای میخوان برسن! اگه بحثی در کار نیست، پس این یه گفت و گوی ساده ست که از همون اول دلیلی برای به وجود اومدنش نبوده! دقیقا چه دلیلی داره دو بُعد یک شخصیت با هم بشینن اختلاط کنن؟
البته یه فرض دیگه هم میشه داشت، و اون اینه که مثل داستان های فانتزی فرد اول به ذهن فرد دوم نفوذ کرده و ترغیبش میکنه که اسلحه رو بکشه. که بازم اونقدر به حاشیه میره که نمیشه فهمید از این حرف ها به چی میخواد برسه.
همه اینا رو گفتم فقط وفقط به خاطر اینکه برای بیشتر نوشتن تشویقت کنم. اگه رو ایده هات بیشتر کار کنی بعدها که به نوشته هات نگاه بندازی باورت نمیشه کار خودت بودن!
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
@ThundeR 92215 گفته:
من هیچ ذهنیتی نتونستم ازین نمایشنامه بسازم!
نمایشنامه فقط دیالوگ محض نیست؛ باشه هم باید با توصیفات مفرطی همراه باشه
الان فرض کن کل نمایشنامت اینه،
بچکون ماشه رو
نمی چکونم
جون من بچکون وگرنه به مامان می گما:دی
حالا جدا از شوخی خیلی تکرار مکرارات داشتی!
گنگ بود
هیچ صحنه ای رو نمی شد باهاش بسازی
من دوبار خوندم آخرشم نفهمیدم چی شد
پس اول نکات:
خلا ها باید پر بشن
جملات نیاز به بال و پر دادن دارن
زاویه دید باید به حالت راوی باشه! مثلا شخصی جز این دو نفر روایت کنه
اما این نمایشنامه فقط دیالوگ داشت.
توصیفات ملزومه دیده نمی شه
به هر حال چون بار اولته سخت نگرفتم
آفرین آبجی
بنویس ببینم چ می کنی((202))
بقیتونم بیکار نشینید
-
لیلا نقدت زیبا بود آبجی @Leyla
مرسی بابتش داداشی!! خو تازه کارم موخوام یاد بگیرم ازتونا !! خخخ نه جدا ممنون برا راهنماییا !!
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
@Anobis 92227 گفته:
نمايشنامه؟؟؟؟؟؟؟
((102))((102))((206))((102))((102))
شكسپير و چخوف فكر كنم تو گور دارن بندري ميلرزونن......
دوست عزيز نمايشنامه كه فقط ديالوگ نيست....
توي نمايشنامه علاوه بر ديالوگ و گاهي مونو لوگ شما بايد چيز هايي مثل ميزان نور صحنه، تا حدودي صحنه پردازي و دكور صحنه و حالت گفتن ديالوگ ها و تا حدودي حالت هاي بازيگر ها و نوع پوشش آن هارو مشخص كني(البته اين مورد آخر بيشتر به عهده كارگردان و طراح لباسه)
مثلا همين چيزي كه شما نوشتيد رو اگه كار كرد روش خيلي خيلي بهتر ميشه
البته اين بيشتر به حالت هاي دروني يه آدم ديوانه مي خره كه دودله كه خودشو بكشه يا نه
ذقنبوت کم بخند همیشه بخند !! دهه !! بعدشم یروز باعث افتخار جفتون میشم حالا ببین!!!( ممنون بابت وقتی که گذاشتی)
توی قبلی گفتی که این یه سبکه...سبکش جالبه..ولی یه سری نیازا داره که باید بهشون پرداخته شه وگرنه ابهاماش واسه خواننده ازاردهنده اس ( من به شخصه ازداستانای باز بدم میاد ! خخخ )((228))
میتونی یه کاری کنی...یاتوی داستانت بیشتر توضیح بدی تاخواننده روند داستان یاحداقل درون مایه شو (اثر کلاس ادبیات عطا خانٍ خخخ)((50)) بگیره.یا مثل نمایشنامه هایی که قبل داشتیم ( اون بی کلاما ) بیای و یه سری توضیح مختصر وجالب درباره اش بنویسی وبعد داستان اصلی به نمایش بیاد . ((62))یا ؟ یه عکس رو بزذاری ! ( واسه آگاهی و درک بهتر )((111))
((123))لفطن نمایشنامه بعدی نفراول من باشم میخونماااا!مقسییی((201))
سلام کیاناز جونم!
دیگه لیلا و مجید همه رو گفتن چیزی برای ما نذاشتن!
از جملات معلوم بود که قلم خیلی خوبی برای نوشتن داری! نوشتت انسجام خیلی خوبی داشت!من که خیلی خوشم اومد!
به همون دلایلی که دوستان مطرح کردند نمیشه گفت نمایشنامه بود... ولی میشه به عنوان یه طرح اولیه ازش استفاده کرد و یه نمایشنامه قشنگ از توش در آورد... خیلی خوب بود کیاناز روش بیشتر کار کن...
حالات رو توصیف کن... بیشتر توضیح بده... سعی کن این متن رو در روند یک داستان بیان کنی!با نقاط اوج و فرود و سر انجام غیر مبهم!خیلی خوبه که نوشته هاتو در معرض نقد میزاری!نشون میده که دنبال پیشرفتی!
تو میتونی عزیزم ادامه بده!