Header Background day #11
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

داستان کوتاه هیرو

2 ارسال‌
2 کاربران
6 Reactions
675 نمایش‌
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
شروع کننده موضوع  

تنها یک ساعت تا پایان شب باقی مانده بود،ولی من هنوز تصمیمم را نگرفته بودم.تصمیم ساده ای هم نبود،و مرز باریکی بین درست بودن یا اشتباه بودن تصمیمم بود.تمام بند بند وجودم به من میگفت قبول نکنم.غریضه ی زنده ماندن قوی بود ولی هیرو...؟

صدای هیرو* در ذهنم میپیچید:«بیا پیش من...تو اونجا هیچکسی رو نداری...»

-هیرو،هیرو...چرا دست از سرم بر نمیداری؟

با کلافکی دستم را در موهایم فرو کردم.واقعا برای چه زنده مانده بودم؟برای چه هدفی؟باز به یاد هیرو افتادم..به یاد لبخند های نمکینش،به یاد شیوه ای که ابروهایش درهم فرو میرفت وقتی که چیزی را با اصرار می خواست.یاد روزی افتادم که با جدیت سعی می کرد مرا قانع کند که باران برای سلامتی خیلی مفید است و حتما باید بدون هیچ لباس گرمی زیر باران دوید!دلایل علمی ای که برای من می ساخت...وقتی که مقصر بود و سعی می کرد با مظلوم نمایی از دستم فرار کند...شیوه ای که در این مواقع چشمانش را گشاد میکرد و درست لحظه ای که من در اوج عصبانیت بودم باعث می شد از خنده ریسه بروم.راستی آن روز چه کار کرده بود؟چیزی را شکسته بود؟بدون خبر دادن به من جایی رفته بود؟حتی درست یادم نمی آمد...و واقعا چه اهمیتی داشت؟!چند بار خودم لیوان شکستم؟من کی به او خبر دادم که بیرون میروم؟من لیاقت او را نداشتم...چرا آنقدر با عصبانیت سرش داد کشیدم؟واقعا ارزش اشک های لرزان و چهره ی ترسیده اش را داشت؟من که میدانستم او از صدای بلند میترسد،من که میدانستم که دختری از او حساس تر وجود ندارد.من میدانستم که او با وجود رفتار های شیطنت آمیز و چهره ی زیبا و ذهن باهوش و خلاقش در درون هنوز دختر بچه ای حساس است چرا آنقدر شدید دعوایش کردم؟و باعث شدم از خانه با ناراحتی بیرون بزند...و منتظر آسانسور نماند.

راستی چرا نرده ها را نصب نکرده بودند؟راه پله بدون نرده خیلی خطرناک است...مخصوصا وقتی طبقه ی ششم باشی...

دنبالش دویدم.ولی قبل از هر چیزی صدای جیغش را شنیدم و بعد فقط سقوط بود.سقوط سقوط سقوط.روح از تنم پرید.نمی توانستم عکس العملی نشان بدهم.

وقتی گریه میکرد،چشمان قهوه ایش زنده میشد.مثل دریایی بود که میلرزید.وقتی می خندید،لب های کوچک و گردش باز میشد،و هرکسی که این صحنه را میدید باید لبخند میزد،بدون کوچکترین اراده ای.

مثل معنی اسمش،گل کوچک من بود،و من به کشتنش دادم.نگاهی به اسلحه ی روی میز انداختم.من لیاقت هرچیزی را که نداشته باشم،لیاقت این گلوله را داشتم.من عاشقش بودم،و فکر میکردم دلیل کاملی دارم که عشقم نباید دیده شود،نباید بوییده شود.و نمیدانستم چیزی که او را مال من می کند،چیزی که باعث می شود جز من به کسی فکر نکند این مراقبت های من نیست،این کجا بودی و با کی بودی های من نیست،بلکه فقط عشقی هست که به من دارد. و اگر که این عشق نبود،هیچکدام از مراقبت های من جلوی او را نمی گرفت،هیچکدام.

پوزخندی به خودم زدم.-برای پشیمانی کمی دیره،مگه نه؟

لوله ی تفنگ را در دهانم گذاشتم،به چشمان هیرو فکر کردم و این که چه قدر دلم برایش تنگ شده...

ماشه را کشیدم.

پایان. حریر حیدری،23 مرداد.

*هیرو:نام کردی به معنای گل ختمی


   
Azi، StormBringer، banooshamash و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
Dark Lord
(@dark-lord)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 83
 

@Harir-Silk 89979 گفته:

تنها یک ساعت تا پایان شب باقی مانده بود،ولی من هنوز تصمیمم را نگرفته بودم.تصمیم ساده ای هم نبود،و مرز باریکی بین درست بودن یا اشتباه بودن تصمیمم بود.تمام بند بند وجودم به من میگفت قبول نکنم.غریضه ی زنده ماندن قوی بود ولی هیرو...؟

خوب چند تا نکته تو نگارش میگم بهت، ببین، اولا بعد نقطه باید فاصله بذاری، هر جایی... که این اصلا تو کل نوشته ات رعایت نشده، دوما بعد از سه نقطه نباید هیچ علامتی، از جمله علامت سوال بیاد...

صدای هیرو* در ذهنم میپیچید:«بیا پیش من...تو اونجا هیچکسی رو نداری...»

توجه کن که هیچ کسی جدا هست...

-هیرو،هیرو...چرا دست از سرم بر نمیداری

نمی داری! بعد از می و نمی باید فاصله بذاری!

با کلافکی دستم را در موهایم فرو کردم.واقعا برای چه زنده مانده بودم؟برای چه هدفی؟باز به یاد هیرو افتادم..به یاد لبخند های نمکینش،به یاد شیوه ای که ابروهایش درهم فرو میرفت وقتی که چیزی را با اصرار می خواست.یاد روزی افتادم که با جدیت سعی می کرد مرا قانع کند که باران برای سلامتی خیلی مفید است و حتما باید بدون هیچ لباس گرمی زیر باران دوید!دلایل علمی ای که برای من می ساخت...وقتی که مقصر بود و سعی می کرد با مظلوم نمایی از دستم فرار کند...شیوه ای که در این مواقع چشمانش را گشاد میکرد و درست لحظه ای که من در اوج عصبانیت بودم باعث می شد از خنده ریسه بروم.راستی آن روز چه کار کرده بود؟چیزی را شکسته بود؟بدون خبر دادن به من جایی رفته بود؟حتی درست یادم نمی آمد...و واقعا چه اهمیتی داشت؟!چند بار خودم لیوان شکستم؟من کی به او خبر دادم که بیرون میروم؟من لیاقت او را نداشتم...چرا آنقدر با عصبانیت سرش داد کشیدم؟واقعا ارزش اشک های لرزان و چهره ی ترسیده اش را داشت؟من که میدانستم او از صدای بلند میترسد،من که میدانستم که دختری از او حساس تر وجود ندارد.من میدانستم که او با وجود رفتار های شیطنت آمیز و چهره ی زیبا و ذهن باهوش و خلاقش در درون هنوز دختر بچه ای حساس است چرا آنقدر شدید دعوایش کردم؟و باعث شدم از خانه با ناراحتی بیرون بزند...و منتظر آسانسور نماند.

اصلاح میکنم، بعد از تمام علایم نگارشی باید فاصله بذاری! اینجا نباید علامت سوال میگذاشتی... باید میگذاشتی آخر جمله!

راستی چرا نرده ها را نصب نکرده بودند؟راه پله بدون نرده خیلی خطرناک است...مخصوصا وقتی طبقه ی ششم باشی...

دنبالش دویدم.ولی قبل از هر چیزی صدای جیغش را شنیدم و بعد فقط سقوط بود.سقوط سقوط سقوط.روح از تنم پرید.نمی توانستم عکس العملی نشان بدهم.

وقتی گریه میکرد،چشمان قهوه ایش زنده میشد.مثل دریایی بود که میلرزید.وقتی می خندید،لب های کوچک و گردش باز میشد،و هرکسی که این صحنه را میدید باید لبخند میزد،بدون کوچکترین اراده ای.

مثل معنی اسمش،گل کوچک من بود،و من به کشتنش دادم.نگاهی به اسلحه ی روی میز انداختم.من لیاقت هرچیزی را که نداشته باشم،لیاقت این گلوله را داشتم.من عاشقش بودم،و فکر میکردم دلیل کاملی دارم که عشقم نباید دیده شود،نباید بوییده شود.و نمیدانستم چیزی که او را مال من می کند،چیزی که باعث می شود جز من به کسی فکر نکند این مراقبت های من نیست،این کجا بودی و با کی بودی های من نیست،بلکه فقط عشقی هست که به من دارد. و اگر که این عشق نبود،هیچکدام از مراقبت های من جلوی او را نمی گرفت،هیچکدام.

پوزخندی به خودم زدم.-برای پشیمانی کمی دیره،مگه نه؟

لوله ی تفنگ را در دهانم گذاشتم،به چشمان هیرو فکر کردم و این که چه قدر دلم برایش تنگ شده...

ماشه را کشیدم.

پایان. حریر حیدری،23 مرداد.

*هیرو:نام کردی به معنای گل ختمی

بسیار بسیار داستان زیبایی بود!

فقط یه چیز رو نفهمیدم، این هیرو دقیقا چند سالش بود؟ یه جاهایی به نظر می رسید بزرگه و یه جاهایی خیلی کوچیک///

یک مشت نکته مکته نگارشی هم گفتم که میدونم البته میدونی، دلیل حواسپرتی رعایت نشده یا هر چیزی...

در کل داستان زیبایی بود... هر چند تخصص من داستان های بلنده ولی این را دوست می داشتم!


   
Azi و ابریشم واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
اشتراک: