Header Background day #10
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

داستان کوتاه :برف

7 ارسال‌
5 کاربران
18 Reactions
929 نمایش‌
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

باد در گوش‌هايم سوت ميكشيد و كولاك بيداد مي كرد، سرما وجودم را گرفته بود و راه رفتن را برايم سخت كرده بود. اسب ها هم داشتن در اين سرما ي طاقت فرسا جان مي سپردند. نميدانستم كه به كدامين سو رهسپار شدم. خسته و كلافه پوتين هايم را در ميان برف هاي نرم فرو ميكردم.

كژال وضعيت بدتري نسبت به من داشت،روي پوست سفيد و نازكش اثر سرمازدگي شديد ديده مي شد، بعد از آن كه بر روي آب يخ زده ي رودخانه سر خورده بود به سختي ميتوانست راه برود. انگار كه مچ پايش پيخ خورده و شديدا درد مي كرد. چشمانش را بسته و در حالي كه دستان مرا گرفته بود دنبال من ميامد. وجود او قوت قلبي براي من بود ولي چه فايده كه من از او به خوبي محافظت نكرده بودم.

نمي توانستم به راحتي نفس بكشم و ديگر تاب و توان راه رفتن نداشتم، به چهره ي كژال نگاهي كردم و درد را در چهره اش حس كردم. نمي دانستم به راه رفتن ادامه بدهيم يا در همين جا استراحت كنيم. در حال كلنجار رفتن با خودم بودم كه يك ناله ي آرام كژال تصميم گيري را برايم راحت كرد.

-امشب را همين جا استراحت ميكنيم.

-چرا؟

-به وضعيت خودت نگاه كن.

-اگه امشب اينجا بمونيم گرگ هاي گرسنه حتما امونمون نمي دن.

-من با خودم تفنگ آوردم.

- اگه خوراك گرگ ها نشيم از سرما يخ ميزنيم.

-همين كه گفتم حرفي نباشه.

از اين كه با كژال با تندي حرف زدم از دست خودم متنفرم. او بخاطر من در همچين درد سري افتاده .

بايد آتيش روشن مي كردم، به دنبال چوب به راه افتادم. پيدا كردن چوب كار ساده اي بود چون كه برف باعث شده بود شاخه ها سنگيني كنند و راحت تر بشكنند. سريع يك كپه از چوب درست كردم و دست در جيبم كردم.

كبريت. كبريت كجاست؟ من كه با خودم آورده بودم!

سريع بقيه ي جيب هاي پيراهنم را گشتم. اما كبريتي پيدا نكردم. دست در جيب هاي كتم كردم ولي خبري از كبيريت نبود. در جيب هاي شلوارم هم گشتم اما چه فايده.

همين طور كه داشتم با خودم فكر ميكردم دستم را در جيبم كردم ومتوجه يك سوراخ در جيبم شدم. كبريت،كبريت، كبريت، سنگ آتش زا هم كه در اين برف پيدا نمي شود.....

به اسب ها نگاه كردم كه چه طور در برف ها راه ميرفتند كه يك لحضه چشمم به تفنگ افتاد. فكري در ذهنم جرقه زد.

چرا از تفنگ براي روشن كردن آتيش استفاده نكنم؟

تفنگ را برداشتم و به سمت چوب هاي آماده ي آتيش گرفتن رفتم.

كژال با تعجب در حالي كه دندان هايش به هم ميخورد پرسيد: چيكار ميخواي بكني؟

-ميخوام آتيش روشن كنم.

-باتفنگ؟مگه كبريت....

انگار كه خود كژال متوجه ماجرا شده بود.ما كبريت نداريم.

تفنگ را به سمت چوب ها نشانه رفتم. كمي مكث كردم و ماشه را كشيدم.

صوتي بلند با وجود صداي باد و كولاك در هوا پيچد و همين باعث شد كه اسب ها بترسند و فرار كنند. چوب ها به همه طرف پرتاب شدند ولي خبري از شعلهاي كوچك نبود. ديگر اميدي در وجودم نمانده بود.

سرما هم به من و هم به كژال نازنينم فشار وارد مي كرد. نمي دونستم چه كار ميتوانم بكنم. همه ي اميد ها از بين رفته بود و اسب ها هم فرار كردند. من خودم را مسئول اين بد بختي ميدانستم.

با خجالت به طرف كژال رفتم.آرام پهلويش نشستم و به صورت يخ زده اش نگاه كردم. ديگر حتي تواني براي دلداري دادن به او را هم نداشتم . به چشمان همچون آهوي او نگاه كردم، ميخواستم چيزي بگويم كه كژال خيلي آروم گفت:هيچي نگو.

انگار او هم متوجه وضعيت خيلي بدمان شد.

آرام مرا در آغوش خودش پناه داد. ميخواستم اشك بريزم ولي جلوي خودم را گرفتم. اشك هايم در آن لحظه فايده اي نداشتند، تنها باعث نا اميدي بيشتر خودم و تنها عشق زندگي ام ميشدند.

كم كم گرماي آغوش او احساس خواب آلودگي به سراغم آمده بود و ديگر تحملي برايم نمانده بود. سرما آخر كار خودش را داشت انجام مي داد. خواب را هم در چهره ي كژال هم احساس كردم.انگار كم كم داشت موقع خداحافظي فرا ميرسيد.

وداع آخرم را مي خواستم برايش به ياد ماندني كنم.صورتش را بين دو دستم گرفتم و خيلي آرام به لب هاي خشكيده اش نزديك شدم. به ياد اولين عشق بازيمان در اوايل ازدواج افتادم، هنگامي كه در كنار بوته ي تمشك جنگلي اولين بوسه ام را بر روي لبان مخملي اش زده بودم. ميخواستم اين بوسه هم هميشه به يادش بماند. آرام چشم هايم را بستم ولب هايم را بر روي لبانش نشاندم. با اين وجود كه لبانش خشكيده بودند ولي باز هم همان احساس هميشگي را برايم داشتند، يك گرماي خاصي كه باعث شد پلكهايم سنگيني كنند و براي هميشه به خواب بروم.

پايان

آرمان رئيسي

مرداد 1394


   
ariana21، Leyla، banooshamash و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
sandermon
(@sandermon)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 56
 

با سلام.

آقا حس شاعرانگی خوبی توی اثر بود و تبریک می گم.

یه مقدا نگارش کار لنگ می زد که مشکل سختی هم نداره. تکرار فعل «بود» آزادهنده است بیشتر و اگه این شمکل برطرف شه داستان به شدت خواندنی تر هم می شه.

دیگه اینکه کمین گذاشتن برای حمله ی گرگ ها مناسب نیست. یعنی اگه می گفت امونمون نمی دن یا همون تیکه پارمون می کنن بهتر بود.

جز اینا داستان خوبی بود.

ممنون که اجازدادی بخونیمش.

با تشکر


   
ariana، Anobis و فسیل واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

@sandermon 89651 گفته:

با سلام.

آقا حس شاعرانگی خوبی توی اثر بود و تبریک می گم.

یه مقدا نگارش کار لنگ می زد که مشکل سختی هم نداره. تکرار فعل «بود» آزادهنده است بیشتر و اگه این شمکل برطرف شه داستان به شدت خواندنی تر هم می شه.

دیگه اینکه کمین گذاشتن برای حمله ی گرگ ها مناسب نیست. یعنی اگه می گفت امونمون نمی دن یا همون تیکه پارمون می کنن بهتر بود.

جز اینا داستان خوبی بود.

ممنون که اجازدادی بخونیمش.

با تشکر

ممنون از راهنمايي خوبت. تاجايي كه ميتونستم بود ها را حذف يا تغيير دادم


   
ariana و sandermon واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sat.lotfi70
(@sat-lotfi70)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 301
 

فضاسازی و توصیفات خوب بود. داستان خوبی هم بود.

منتظر نوشته های بعدی هستیم.


   
ariana، Anobis و sandermon واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
banooshamash
(@banooshamash)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 520
 

دوست عزیز این داستانت واقعا زیبا و عاشقانه بود.

ولی به این جمله دقت کن:

به سختي ميتوانست راه برود انگار كه مچ پايش پيخ خورده و شديدا درد مي كرد.

جمله اول که گفته بود سخت میتونه راه بره،نیازی به جمله دوم نداشت.خود خواننده میفهمه منظورت چیه(البته فک کنم!!)

بقیش که خوب بود.چرا یه رمان طولانی تر نمینویسی؟؟


   
Anobis و sandermon واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

از نظر لطف همه ي دوستان واقعا ممنونيم......

منتظر نظرات شما هستيم


   
پاسخنقل‌قول
ariana21
(@ariana21)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 126
 

داستان زیبایی بود

منتظر داستان بعدی((86))


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: