برفراز دشتهای سبز و جوی های تیره
به رنگ ابرهای پرباران روی آسمان
زیر پرتوهای آفتابی معتدل
دژی بود با سنگهای سیاه بزرگ
در بادی سرازیر به شرق، مهی معطر از روی برج هایش گذر می کرد
زیر نگاه طلوع، قطرات شبنم از روی بیرق ها می چکید
در زندانی از این دژ بی بدیل
من و صدها شوالیه ی دربند دیگر زندگی می کردیم
گرفتار در تدبیر سرنوشت
مقید به سوگند وفاداری به شاه
مسحور زیبایی بی همتای ملکه
نه توان فرار در سر
نه رضای سرکشی در دل
من و صدها شوالیه ی دربند دیگر
مشغول زمزمه و هم خوانی شعرهایی نیمه فراموش شده
آمیخته به خیال، در زنجیر خاطره
جام ها را به یاد معشوقه های قدیم به هم می زدیم
آه که دیگر حتی در رؤیا هم چهره هاشان محو و دستخوش زمان شده است
قرنها و هزاره هاس سرگشته ایم
میان دورانِ به سر آمده و انتظار مرگ
در دام جاودانگی افتاده ایم
سازهای کهنه را در دست می گیریم
و آهنگی را که به یاد نداریم از کجا می دانیم
با همراهی هم بند هایمان برای هزارمین بار می نوازیم
چشم هایم را می بندم و دعا می کنم
به اسم شاهم قسم می خورم
تا شاید روح معشوقم به خوابم آید...
کلن با شوالیه های وفادار پادشاه حال میکنی!
خدا قوت .. عالیه..
مثل همیشه عالیییی بود.
مرسی.
منکه نفهمیدم موضوعش چیه این الان یه تیکه از داستان بود یا شعر بود (5)
@amirk2 88113 گفته:
منکه نفهمیدم موضوعش چیه این الان یه تیکه از داستان بود یا شعر بود (5)
تیکه ای از داستان نبود، به لحاظ اینکه وزن و قافیه نداشت شاید به سختی بشه بهش شعر گفت ولی چون در قید قواعد نثر نیست و رهاتر و خیال پردازانه تر از نثره دوست دارم روش اسم شعر روش بزارم.
بیشتر یه حس و فضاس که خیلی صریح در قالب کلمات جاری شده.
چرا من اینو ندیدم...
چرا آخه...
چراااااااااااااا؟
چرااااااااااااااااااااا؟ ((227))
عاقا بازم خیلی قشنگ بود...
عاشق این تیکه هام: "در بادی سرازیر به شرق"، "زیر نگاه طلوع"، "و آهنگی که به یاد نداریم از کجا میدانیم"....
فقط "نه توان فرار در سر" یه ذره مبهمه... شاید اگه به جای "سر" کلمه "تن" رو بذاری بهتر بشه...
@Leyla 88210 گفته:
عاقا بازم خیلی قشنگ بود...
عاشق این تیکه هام: "در بادی سرازیر به شرق"، "زیر نگاه طلوع"، "و آهنگی که به یاد نداریم از کجا میدانیم"....
فقط "نه توان فرار در سر" یه ذره مبهمه... شاید اگه به جای "سر" کلمه "تن" رو بذاری بهتر بشه...
مرسی ممنون. اره تن هم قشنگ می شد. منظورم این بود روان و ذهنشون قدرت و شهامت فرار رو نداره و فکرشون هم اسیره.
@master 88089 گفته:
برفراز دشتهای سبز و جوی های تیره
به رنگ ابرهای پرباران روی آسمان
زیر پرتوهای آفتابی معتدل
دژی بود با سنگهای سیاه بزرگ
در بادی سرازیر به شرق، مهی معطر از روی برج هایش گذر می کرد
زیر نگاه طلوع، قطرات شبنم از روی بیرق ها می چکید
در زندانی از این دژ بی بدیل
من و صدها شوالیه ی دربند دیگر زندگی می کردیم
گرفتار در تدبیر سرنوشت
مقید به سوگند وفاداری به شاه
مسحور زیبایی بی همتای ملکه
نه توان فرار در سر
نه رضای سرکشی در دل
من و صدها شوالیه ی دربند دیگر
مشغول زمزمه و هم خوانی شعرهایی نیمه فراموش شده
آمیخته به خیال، در زنجیر خاطره
جام ها را به یاد معشوقه های قدیم به هم می زدیم
آه که دیگر حتی در رؤیا هم چهره هاشان محو و دستخوش زمان شده است
قرنها و هزاره هاس سرگشته ایم
میان دورانِ به سر آمده و انتظار مرگ
در دام جاودانگی افتاده ایم
سازهای کهنه را در دست می گیریم
و آهنگی را که به یاد نداریم از کجا می دانیم
با همراهی هم بند هایمان برای هزارمین بار می نوازیم
چشم هایم را می بندم و دعا می کنم
به اسم شاهم قسم می خورم
تا شاید روح معشوقم به خوابم آید...
چه غمگینانه بود
در اغاز و در انتها
هییییییییی
خدا قوت
شعر قشنگ و تاثیر گذاری بود
ادامه بده
@master 88089 گفته:
برفراز دشتهای سبز و جوی های تیره
به رنگ ابرهای پرباران روی آسمان
زیر پرتوهای آفتابی معتدل
دژی بود با سنگهای سیاه بزرگ
در بادی سرازیر به شرق، مهی معطر از روی برج هایش گذر می کرد
زیر نگاه طلوع، قطرات شبنم از روی بیرق ها می چکید
در زندانی از این دژ بی بدیل
من و صدها شوالیه ی دربند دیگر زندگی می کردیم
گرفتار در تدبیر سرنوشت
مقید به سوگند وفاداری به شاه
مسحور زیبایی بی همتای ملکه
نه توان فرار در سر
نه رضای سرکشی در دل
من و صدها شوالیه ی دربند دیگر
مشغول زمزمه و هم خوانی شعرهایی نیمه فراموش شده
آمیخته به خیال، در زنجیر خاطره
جام ها را به یاد معشوقه های قدیم به هم می زدیم
آه که دیگر حتی در رؤیا هم چهره هاشان محو و دستخوش زمان شده است
قرنها و هزاره هاس سرگشته ایم
میان دورانِ به سر آمده و انتظار مرگ
در دام جاودانگی افتاده ایم
سازهای کهنه را در دست می گیریم
و آهنگی را که به یاد نداریم از کجا می دانیم
با همراهی هم بند هایمان برای هزارمین بار می نوازیم
چشم هایم را می بندم و دعا می کنم
به اسم شاهم قسم می خورم
تا شاید روح معشوقم به خوابم آید...
شعر بود یانه نمیدونم.ولی روایتی داستان وار داشت که من خیلی دوست داشتم بجز یه جاهایی که باواژه های بهتری فوق العاده میشد.
خب نکته اصلی که بنظرم رسید قهرمان یا شخصیت اصلیه، فرمانده یا عده ای سرباز اسیر و شاید فرآموش شده... خب با وضع نا امیدی وبیخیالی و حال وهوایی که داشتن نمیشد براشون احساس تاسف کرد یا آزادی شونو آرزو کرد ویا در انتظار هیجانی در ادامه بود...
خب اگر مثلا راوی ماجرا اینقدر بی حس نبود و افکار و خاطراتش باارزش تر بودن ، جالبتر و قدرتمندتر بنظر می رسید.چیزی که یک فرمانده یا سرباز رو حتی اگه اسیر باشه قهرمان و بارزش نشون میده فداکاری و وفاداریشه واین در جملاتی که بکاربرده بودی (معشوقه ها و جام های شراب) کاملا نقض میشد.
اگه مثلا جوری تصویر سازی می کردی که قهرمان ماجرا (همون راوی) به یاد یک نفر درانتظار و آرزوها وخاطراتش نفس میکشه ماجرا رو خیال انگیز تر وقشنگتر میکردواگر یک جور حس تعهد و وفاداری فرمانده و سربازا رو بهم نشون میادی خوب بودمثلا با اینکه فرمانده نا امیده ولی هنوز به سربازهاش لبخند میزنه وروحیه میده هنوز مثل قبل نگران واستوار شبها خوابش نمیبره و به کسی فکر میکنه....
اینا به ذهنم رسید دیگه
راستی داستان هم نوشته بودی قبلن؟ دوست داشتم اگه نوشتی بخونم!