سلام
اینو نخوندم توضیاحتی از خودم ندارم که بگم، فقط می تونم بگم یه درس ادبیات در موردش داشتیم به نظرم جالب اومد....
توضیحات طبق معمول..ویکی پدیا
سیاحتنامهٔ ابراهیمبیگ نام کتاب سفرنامهای به فارسی از زینالعابدین مراغهای است که در حدود سال ۱۳۲۱ هجری قمری در استانبول منتشر شد. این کتاب تاثیر زیادی در آگاهی اجتماعی و سیاسی جامعه ایران در آستانه جنبش مشروطه ایران داشته است.
داستان:
کتاب با گزارش مسافرتی آغاز میشود اندک اندک در انتها تمثیلی میگردد. ابراهیمبیگ یک تاجر زاده ایرانی است که در مصر بزرگ شده و ثروتی اندوخته است. بین او و دختری از خانه زادانش به نام محبوبه تعلق خاطری هست. اما عشق بزرگ تر و محبوبه واقعی اش ایران یا به قول یکی از آدمهای قصه «ایران خانم» است. عشقی که نویسنده شرایط رشد و پرورش آن را در محیط خانواده قهرمانانش نشان داده است. در عالم خیال وطن را بی نقصترین و منزهترین جاهای دنیا میداند، تا حدی که حاضر نیست هیچ خبر ناگواری راجع به ایران بپذیرد یا حتی بشنود. در برابر هر سخن واهی اما امید بخشی درباره ایران را با دادن پاداش به گوینده اش استقبال میکند.
سرانجام ابراهیمبیگ برای زیارت مرقد امام هشتم و نخستین دیدار از وطن معبود از راه عثمانی رهسپار ایران میشود. سر راهش، در استانبول، نویسنده داستان (یعنی زینالعابدین مراغهای) را ملاقات میکند و در خانه او نسخهای از کتاب احمد را میبیند و میخواند. ابراهیمبیگ انتقادات این کتاب از وضع ایران را جدی نمیگیرد و با خود فریبی از آن میگذرد. سفر ادامه مییابد و ابراهیمبیگ به به قفقاز میرسد و نخستین بار، حال و روز غم انگیز ایرانیان مهاجر را از نزدیک میبیند، پس به خود دلداری میدهد که این جا غربت است و در سرزمین اصلی ایران امن و آسایش حکمفرماست. او با همین خود فریبی تردید آمیز قدم به خاک ایران میگذارد و ناگهان در هر قدم با ناروایی و مصیبتی روبه رو میشود. برای ابراهیمبیگ پذیرش حقیقت تلخ دشوارتر است. اما از آن دشوارتر سکوت و دم برنیاوردن است. چون نمیخواهد تسلیم وضع موجود شود، و چون در پی راه علاجی برای این مصایب کهنه و ریشهدار است، با اصناف و طبقات مردم به جر و بحث و مرافعه میپردازد، درجامعه جاهل و عقب ماندهای که منطق «به من چه» در آن حکومت میکند، ابراهیمبیگ میکوشید از مردم عادی کوچه و بازار گرفته تا اعیان و وزراء را به جانب عمل فعال ارشاد کرده به وظیفه ملی و دینی و وجدانی اش آشنا سازد. البته این تلاش بی انعکاس و بی پاداش میماند، یا پداش آن سرخوردگی است. حتی بارها او را به جرم فضولی در معقولات کتک میزنند، دشنام میگویند و آزار میدهند. عاقبت سرخورده و نومید راه آمده را بر میگردد و نوشتن سیاحتنامه خود را که بنا به وصیت پدرش آغاز کرده بود و به پایان میرساند. اما داستان به پایان نمیرسد. یوسف عمو، مربی ابراهیمبیگ، که در این سفر نیز همراه او بود دنباله حکایت را ادامه میدهد. یوسف عمو روایت میکند که ابراهیمبیگ با همان اعصاب خسته فرسوده نیز در غربت دست از محاجه و مرافعه با دیگران بر نمیدارد. تا سرانجام شبی در پی یکی از بحثهای دیوانه وارش موجب حریق میگردد و مصدوم و مجروح میشود. و جلد اول سیاحتنامه ابراهیمبیگ که عنوان فرعی «بلای تعصب او» را دارد در همین جا به پایان میرسد.
جلد دوم سیاحتنامه با عنوان فرعی (نتیجه تعصب او) و همچنان به روایت یوسف عمو ادامه مییابد: چون ابراهیمبیگ به خود میآید هوش و حواسش را از دست داده و جسماً بسیار فرسوده شده است، تخفیف یا تشدید مرض او به آمدن خبرهای خوب و بد از ایران بستگی دارد. خبر پادشاهی مظفر الدین شاه و آغاز اصلاحات اجتماعی و سیاسی، به زمامداری صدر اعظم امین الدوله، موجب بهبودی کوتاه در احوال ابراهیمبیگ میگردد. در فاصله بازیافت سلامتی، به توصیه و فشار اطرافیانش با محبوبه ازدواج میکند. اما دوران خوشی بسیار کوتاه است. خبرهای بد از ایران میرسد. صدر اعظم بر کنار میشود، گروه قدیمی درباره قدرت را به دست میگیرند و شاه هم به فسادهای معمول دربار تسلیم شده از تعقیب نقشههای آغازین خود دست برداشته است. نامهها و اخباری که اینک از ایران میرسد ابراهیمبیگ را قدم به قدم به سراشیب جنون و دق مرگی میبرد. ابراهیمبیگ میمیرد و محبوبه پیکر محتضر را در آغوش میکشد و همراه او جان میسپارد.
مرگ ایران خانم ابراهیمبیگ را و مرگ این یکی سرانجام محبوبه را میکشد. این سلسله وابستگی را نویسنده طی یک مثنوی موثر و جان شکاف که با تضمین ابیاتی از مولوی سروده، در پایان جلد دوم، بیان داشته است.
گر چه به نظر میرسد که زین العابدی مراغهای از ابتدا برنامهای برای نگارش جلد سوم داشته است، این جلد را، احتمالاً پس از دلگرمی از موفقیت جلدهای قبلی، نوشته که اساساً مجموعهای است از برخی مقالات و قطعات و اشعار اخلاقی و آموزشی که نویسنده از خود دیگران جمع آوری کرده است. در این جلد نویسنده رویای یوسف عمو در مصر را به یاد میآورد که به رهبری پیر روشن دلی به جهان دیگر میرود و ضمن سیر و تماشایی، که صحنههای آن بی شباهت به کمدی الهی دانته نیست، ابراهیمبیگ را در بهشت ملاقات میکند، و در این فضا ادامه بحث و مرافعه ابراهیمبیگ با دیگران درباره دردهای ایران، با همان تعصب و شور و حرارت، چاشنی طنزی به ماجرا میدهد.
ارزیابی:
ادوارد براون مینویسد: سیاحتنامه ابراهیمبیگ که انتشار آن همزمان با دوره طغیان ماده عدم رضایت بود، در تحریک حس نفرت و انزجار مردم ایران نسبت به حکومت مخرب و افتضاح آمیز مخصوص دوره سلطنت مظفرالدین شاه نقش بزرگی داشته و شهرت بسزایی در میان عامه به هم زد.
از نوشتههای ناظمالاسلام کرمانی در تاریخ بیداری ایرانیان درمی یابیم که محفلها و انجمنهای آزادیخواه، پیش از مشروطه، هیچ کتاب آموزش تئوری برای تقویت و تربیت دانش سیاسی خود نداشته اند جز کتاب سیاحتنامه ابراهیمبیگ. ناظم الاسلام یادآوری میکند که این کتاب را روحانیٍ مردم گرا سید محمد طباطبایی به او داده بود و در انجمن مخفی که از فرزانگان و فضلای ناراضی تشکیل شده بود آن را میخوانده اند و «... اهالی انجمن و فداییان بعضی به حالت تباکی (گریه کردن) و بعضی ازکثرت خزن و غم از خود رفته و حالت بهت به آنها دست داده تا چندی حالت یک کلمه سخن گفتی باقی نبود. هم و غم غریبی عارض هر یک گردیده به اوضاع غریبه مملکت و گرفتاری عجیبه این ملت سر به گریبان تعجب و حیرت و سرافکندگی و فکرت فرو برده....»
احمد کسروی در تاریخ مشروطه ایران علاوه بر نقش کتاب در محافل روشنفکری، به تاثیر تودهای آن در انبوه ایرانیان اشاره دارد و مینویسد: «ارج آن را کسانی دادند که آن روزها خوانده اند و تکانی را در خواننده پدید میآورد و به یاد میدارند. انبوه ایرانیان که در آن روز خو به این آلودگیها و بدیها گرفته بودند و جز از زندگانی بد خود به زندگانی دیگر گمان نمیبردند از خواندن این کتاب تو گفتی از خواب بیدار میشدند و تکان سخت میخوردند. بسیار کسان را توان پیدا کرد که از خواندن این کتاب بیدار شده و برای کوشیدن به نیکی کشور آماده گردیده و به کوشندگان دیگر پیوسته اند.»
ویکی پدیا توضیحات خوبی داده.
راست میگی توی ادبیاتمون بود.این دبیر بنده خیلی روی ضمیر "ش" که به کی برمیگرده تاکید داشت! پدرمونو درآورد!!((231))
وافعن جالبه که در هر دوره ای ایران بلخره مشکلاتی داشته و یکی اومده اعتراض کرده و شروع کرده که یه کار جدیی راجب کشور انجام بده...بعدشم مردم اهمیت نمیدادن!((94))تازه بعد از فرسوده شدنو مردن طرف یادشون میفتاده یه تکونی به خودشون بدن...دیگه چه فایده؟طرفو دق دادن رفته دیگه!!!((68))مثلا نیمام یکی از همین افراد بوده...یکی از شعراش بود تو دبیرستان"میتراود مهتاب"تو اونم طفلک خیلی حرص میخورد!((119))بازم جالب بود ممنون!