تام ناخودآگاه فکر کرد که باید بیشتر حواسش را جمع کند وگرنه ممکن بود با کسی تصادف کند. او به این فکر لبخند تلخی زد. پس از ساعتها تنها بودن با افکار تاریکش در تخت خواب، بالاخره تحملش تمام شده بود. حال، نیمه شب، سوار بر دوچرخهاش، در خیابانهای سانفرانسیسکو تند تند پدال میزد. با وجود ساعت ، شهر در اطرافش در جنب و جوش بود. ولی تام توجه کمی به اطرافش داشت، او کاملا در افکارش غرق شده بود. او این مسیر را بارها رفته بود، حالا هم ناخودآگاه مسیر را میدانست.
سالها بود که نتوانسته بود راحت بخوابد. حال او با خودش فکر میکرد که چطور به اینجا رسیدهاست. با خود فکر کرد که شاید مشکل از عشق بود، شاید مشکلاتش از جایی شروع شدند که چند سال پیش عاشق شد. آن زمان خوشحال بود، زندگیش معنا داشت. هر روز با اشتیاق از خواب بیدار میشد. اما زمانی که بالاخره عشق ساده لوحانهاش از هم فروپاشید، تام هم فروپاشید، زندگیش کاملا بیمعنا شد و دیگر نتوانست به آدم سابق تبدیل شود. اما اگر عاشق نمیشد شاید الان هم زندگی بهتری داشت.
نه، حال که فکر میکرد قبل از آن هم چندان وضعیت خوبی نداشت، هر چند که همانطور که پدرش دوست داشت مدام یادآوری کند، زندگی او میتوانست خیلی سخت تر باشد. شاید بتوان گفت او در خانوادهی نسبتا ثروتمندی بزرگ شده بود، تقریبا هرچه میخواست را میتوانست داشته باشد. اما این اواخر، تام کاملا سردرگم شده بود. حتی سفرهای پر خرجش هم نتوانسته بود حال او را بهتر کند. به هرحال حتی قبل از ماجرای عاشق شدنش هم چندان زندگی شادی نداشت، حال که فکر میکرد، قبل از آن ماجرا هم به وضوح افسرده بود، کاملا خود را از انسان های اطرافش منزوی کرده بود، شاید حتی عشق موقتا او را از آن حالت خارج کرده بود. پس مشکل از کجا بود؟
بوق ممتد ماشین در سمت راستش، تام را از افکارش خارج کرد، با این وضعیت قبل از آنکه به پل برسد، خود را به کشتن میداد. اما چند متر بعد دوباره در افکارش فرو رفت.
حال که او به گذشتهاش نگاه میکرد میتوانست اتفاقات ناخوشایند زیادی را به یاد آورد. چند سال پیش دوست صمیمیش که از کودکی او را میشناخت، با تمام وجود تلاش کرده بود که زندگی او را نابود کند. شاید آنجا بود که تام هرگونه دید مثبتی نسبت به بشریت را از دست داد. به هر حال وقتی که دوستش میتوانست انقدر به او صدمه بزند، چطور میشد انتظاری از افراد دیگر داشت.
حال که فکر میکرد این ماجرا دقیقا بعد از طلاق پدر و مادرش افتاده بود. درست زمانی که تام از خانوادهاش به دوستان انگشت شمارش پناه برده بود. شاید مشکلات او هم از همان جدایی پدرو مادرش شروع شده بود. حتی الان، دوازده سال بعد هم این مسئله زندگی او را مختل کرده بود، طوری که دو نیمهی خانواده اش، هنوز هر از گاهی با یکدیگر درگیر میشدند.
ولی به هر حال تام تنها کسی نبود که پدر و مادرش از هم جدا شده بودند، و او سال ها بود با این مسئله کنار آمده بود، یا حداقل تا به حال اینطور فکر میکرد.
اینجای مسیر بود که ساختمانهای روشن اطراف کمتر میشدند، تام ناخوداگاه میدانست که به مقصدش نزدیک میشود. او بدون آنکه بداند سرعتش را کاهش داد، انگار زمان بیشتری برای فکر کردن میخواست.
به هر حال حالا که فکر میکرد جدایی پدر و مادرش اجتناب ناپذیر بود. آن زمان اطلاعی نداشت، اما پس از جداییشان معلوم شد که هرچند به نظر هر دوشان تام را دوست داشتند، اما به یکدیگر چندان نزدیک نبوند، شاید مشکل از همانجا شروع شد. شاید از ابتدا هم تام زندگی شادی نداشت. شاید تصمیم درست آن بود که پدر و مادرش بدون بچه دار شدن از هم جدا شوند.
اینجا بود که تام متوقف شد، او به مقصدش رسیده بود. هوا کاملا روشن شده بود.
در میان مسیر دوچرخه رو پل گلدن گیت، تام از دوچرخه اش پیاده شد، و آن را به نرده های کنارش تکیه داد. از آنجا میشد پهنای بیپایان اقیانوس آرام را دید.
او میدانست که اگر میخواهد توجه کسی جلب نشود، باید زودتر کار خود را انجام دهد. در غیر اینصورت ممکن بود کسی جلوی او را بگیرد.
او از نرده های کنار پل بالا رفت، آنجا باد شدید گوشش را کر میکرد. تام با یک نفس عمیق بوی دریا را تنفس کرد. حال که آنجا در آخرین لحظات زندگیش ایستاده بود، خاطرهای از کودکی راهش را به ذهن تام باز کرد، زمانی که با خانوادهاش شاد و خندان در ساحل با ماسه ها بازی میکردند، خیلی وقت پیش، زمانی که سنش کمتر از آن بود که متوجه مشکلات اطرافش باشد. و به وضوح به یاد آورد که آن زمان با ساده لوحی کودکانهاش با خود فکر کرده بود که هرطور شده باید تا ابد زنده بماند زیرا دنیا زیباتر از آنست که هرگز بخواهد آن را ترک کند.
در آن لحظه تام برای آخرین بار لبخند تلخی زد و خود را به درون آب های بیپایان انداخت.
کلی گویی مفرط و استفاده از کلیشه های همیشگی مثل طلاق و خیانت دوست و ... اثر ضعیفی رو بدست داده .
بیشتر شبیه گزارش از وضع حال یک انسان مفلوکه بدون پرداختن به هیچ عنصر داستانی.