Header Background day #11
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

داستان های کوتاه درس های بزرگ

29 ارسال‌
15 کاربران
67 Reactions
3,395 نمایش‌
.AVA.
(@ava)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 559
شروع کننده موضوع  

سلام

من می خوام برای پیشرفت سایت و برای زندگی بهترمون هر هفته (ایشالا اگه مشکلی پیش نیاد) هر هفته براتون یه داستان از کتاب داستان های کوتاه درس های بزرگ بذارم

ایشالا هر چهار شنبه یا شنبه می ذارم

لطفا دیدگاهتون رو در باره ی هر کدوم بنویسین

متشکرم

همه چهار زن دارند

روزی روزگاری تاجر ثروتنمدی بود که چهار زن داشت. وی زن چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و مدام او را با غذا هایی لذیذ پذیرایی می کرد. وبسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیز ها را به او می داد.

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد، پیش دوست هایش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه ی شدیدی داشت که او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست داشت. او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره از کارش بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانمند که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود، اصلا مرود تو جه مرد نبود. با این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کار هایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.

روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از اینکه دیر شود فهمید که خواهد مرد. به دارایی و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون 4 زن دارم، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بی چاره خواهم شد!

بنابر این تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهایش فکری بکند.

اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت: من تو را بیشتر از همه دوست دارم و بیشتر از همه به تو توجه کرده ام و انواع راحتی را برایت فراهم کردم، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟

زن به سرعت گفت: هرگز همین یک کلمه را گفت و مرد را رها کرد.

نا چار با قلبی شکسته نزد زن سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟

زن گفت: البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم، قلب مرد یخ کرد.

مرد تاجر به زن دوم رو اورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای، این بار نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، می توانی در مرگ.... متاسفم!

گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود : من با تو می مانم، هرجا که بروی.

تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود، انگار سوء تغذیه گرفته بیمارش کرده باشد. غم سراسر وجودش را تیره کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود.

تاجر سرش را زیر انداخت و گفت: باید آن روز هایی که می توانستم به تو توجه می کردم و مراقبت بودم و...

در حقیقت همه ما 4 زن داریم!

زن چهارم بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبایی او بکنی وقت مرگ، اول از همه تو را ترک می کند.

زن سوم دارایی ماست. هر چه قدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

زن دوم خانواده و دوستان ما هستند.هر جه قدر هم برایت عزیز باشند، وقت مردن نهایتا تا سر مزار کنارت خواهند ماند.

زن اول روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم. او ضامن توانمندی ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانایی براش باقی نمانده است...


   
nightsky، mahta-1378، Reen magystic و 10 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
.AVA.
(@ava)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 559
شروع کننده موضوع  
مهندس و مدیر

مردی سوار بر بالن در حال حرکت بود. ناگهان به یاد آورد قرار مهمی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:

ببخشید آقا من قرار مهمی دارم ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟

مرد روی زمین گفت: بله، شما در ارتفاع حدودا 60 متری در طول جغرافیای"18 24 78 و عرض جغرافیایی "41 21 37 هستید.

مرد سوار بالن : شما باید محندس باشید.

مرد روی زمین: بله از کجا فهمیدید؟

مرد بالن سوار: چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا دقیق بود اما به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع میرسم یا نه؟

مرد روی زمین: شما باید مدیر باشید.

مرد بالن سوار: بله از کجا فهمیدید؟

مرد روی زمین: چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به ان عمل کنید و انتظار دارید میئولیت ان را دیگران بپذیرند.

"البته من منظوری نداشتم تو کتاب نوشته بود منم نوشتم...."


   
Mahtabi، sheyton-divane، angel-of-death و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
فسیل
(@smhmma)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 3077
 

عااااااااااااااالی بود

خیلی شدید حال کردم باهاش:دی


   
.AVA. واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
.AVA.
(@ava)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 559
شروع کننده موضوع  

@smhmma 81458 گفته:

عااااااااااااااالی بود

خیلی شدید حال کردم باهاش:دی

واقعیته!!!!!


   
فسیل واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
M.A.S.K
(@m-a-s-k)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1075
 

خخخخ خیلی باحال بود...واقعیت ..خخخخ...من میخونمش


   
فسیل واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
shery
(@shery)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 514
 
میدونید مهنداسااا همینطوری باحالن دیگه هر سخنشون هر تفکرشون خودش یه اثر تمامه .خخخخ

در کل مدیرا از نظر من دو دسته ان ..یکی اونایی که میتونن قبلول بکنن همه کاریو به دیگران بسپرن و مدیرتشون رو بکنن .

یکی اونایی که نمیتونن و همه کارو خودشون میکنن .

مدیرا کلا حد وسط ندارن بیچاره هااا ....

ولی خیلی دوست دارم عین همین متنو فردا بنویسم بزارم رو میز مدیر شرکتمون خیلی براش مناسبه . خخخخ

ممنون عالی بود.


   
andish و Leyla واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Angel of Death
(@angel-of-death)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 286
 

اول اینکه محندس ، همون مهندس ـه :d ؟

دوم اینکه جالب بود ، واقعا" لازم نبود مهندسه مختصات بده چون هر کسی بلت نیست یا نمیدونه مختصات جایی که هست چیه (شاید 99% مردم) از اون طرفم اون چه جور مدیریه که موقع قرار داشته بالون سواری می کرده :| مطمینا خیلی مدیره موفقی بوده :d (دوبار !)

سوم اینکه ، به نظرم درس اولش درست و به موقع حرف زدنه ، درس دومش آن-تایم بود (سر ساعت بودن خودمون)

ممنون ، رفت برای دانلود.


   
shery واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
.AVA.
(@ava)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 559
شروع کننده موضوع  

اما یه چیزی بلد نه بلت...

ممنون @Angel of Death


   
angel-of-death واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
sepehrjava2
(@sepehrjava2)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 657
 

خخخخخ خيلي جالب بود خيلي


   
.AVA. واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Angel of Death
(@angel-of-death)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 286
 

باس اینکه بیشتر تاکید کنم نوشتم بلت ، حداقل اینجوری مغز یکدفعه وسط خواندن ارور میده و باز می خونی (شگرد معلم ادبیات سال سوم دبیرستانمون)

+++

بعضی کلمات حال میده جوره دیگشو بگی ، قفل قلف ، سویچ سییچ و ... :d @.AvA.


   
پاسخنقل‌قول
Mahtabi
(@mahtabi)
Reputable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 346
 

عجب مدیره با حافظه و دقیقی بوده یه لحظه مبهوت شدم! ((200))ازون باحال تر مهندس نبوده که رادار بوده هواپیما جاسوسی بوده متر سنج بوده...... خلاصه هر چی بوده دمش گرم از فاصله شصت متری صدای طرفو می شنوه با یه نگاه فلفوره مختصات طول عرض و ارتفاع جغرافیایی و یه وارگی سرعتم پی میبره((200))!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! جل الخالق! پ.خ: @shery آوا دخر مردمو وسوسه و اغفال کردی الان شهر زاد از کار بی کار بشه کی پاسخگووووووووووست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟((200)) @ava">@ava


   
shery واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
.AVA.
(@ava)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 559
شروع کننده موضوع  
تند نران تا دیگران را ببینی

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.

پاره آجربه اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیل اسیب زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.

پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده‌‌ رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده بود، جلب کند.

پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای این که شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.

مرد متاثر شد و کمی به فکر فرو رفت...

برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد...

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!

این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!


   
tajik-mahsa، tars15، Leyla و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
amir13790098
(@amir13790098)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 172
 

خيلي قشنگ وعالي


   
پاسخنقل‌قول
.AVA.
(@ava)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 559
شروع کننده موضوع  
نقطه ضعف را به نقطه قوت تبدیل کنید

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطعشده بود برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.

پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد. استاد پذیرفت و به پدر قول داد که یک سال دیگر می تواندفرزنش را در مقام قهرمانی ببیند.

در طول 6 ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.

بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی ان تک فن کار کرد.

سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست داد. سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود. وقتی مسابقات به پایان رسیدف در راه بازگشت به منزل، کدوک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.

استاد گفت:دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مساط بودی، ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم این که تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فنف گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی. یاد بگیر در زندگی، از نقات ضعف خود به عنوان نقات قوت استفاده کنی. راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از"بی امکا ناتی" به عنوان نقطه قوت است...

دوستان شرمنده که این دیر شد...

امتحان داشتم و همین طور کار ریخته بود روی سرم...


   
mahta-1378، Reen magystic، johnsnow و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Andish
(@andish)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 61
 

خیلی قشنگ بود پیام پنهانش هم خوب رسونده بود...


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 2
اشتراک: