Header Background day #11
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

نوزاد

37 ارسال‌
17 کاربران
133 Reactions
4,682 نمایش‌
فسیل
(@smhmma)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 3077
شروع کننده موضوع  

مادر دو کودک، تنها از بیمارستان به سوی خانه ی پدرش می رفت. باحالی نزار، چشمانی پر اشک، قلبی مالامال از اندوه. سه ماهه باردار بود.

ساعتی پیش پزشک با لبی خندان به او خبر باردار بودنش را داد.

وقتی فهمید اندوهگین شد.او بچه ی دیگری نمی خواست.او این بچه را نمی خواست.

همانطور که در اندیشه های افسرده ی خود غوطه ور بود پزشک با دقت به مانیتور سونوگرافی خیره شده بود.سپس به سوی مادر برگشت و گفت:

- نوزاد خیلی لاغره.توی این چند ماه قرص خاصی خوردی؟

مادر چند لحظه اندیشید سپس ناگهان بیاد آورد. از دو تجربه قبلیش می دانست بعضی از داروها را نباید تا قبل از سه ماهگی مصرف کرد. بعضی ها را نباید تا 6 ماهگی یا کمتر و بیشتر مصرف کرد.ولی اندکی از قرص ها را تا چند ساعت قبل از زایمان هم نباید خورد.

بیاد آورد تقریبا یک ماه پیش، یعنی دو ماهگی نوزاد، قرصی را خورده بود که نباید حتی چند ساعت قبل از زایمان می خورد.

وقتی پزشک فهمید اندوه به چهره اش دوید و گفت:

- متاسفم.با این قرصی که مشا در دوماهگی مصر کردید احتمال اینکه نوزاد سالم بدنیا بیاد نزدیک به صفره.

مادر بهت زده بود.انگار چیزی درونش شکسته. تا کنکون فرزندی سالم نمی خواست و حالا فرزندی معیوب...

تا چند لحظه قبل تنها ناراحت بود که صاحب فرزندی ناخواسته شده ولی اینک درونش چیزی فرای اندوه بود...درد بود...تنفر بود...خشم بود...همه احساساتش متوجه کودک ناقصی که هرگز نخواسته بود...همان زمان تصمیمش را گرفت.

او را سقط می کرد.سپس به سوی خانه ی پدرش راه افتاده بود.باید آن ها را مطلع می کرد.

وقتی وارد خانه شد پدر و مادرش به استقبالش آمدند.از اینکه بعد از مدت ها دخترشان را می دیدند خوشحال بودند.

افسوس، خوشحالیشان دیری نپایید.

همه چیز را با چشمانی پر اشک برای پدر و مادرش بازگو کرد...سپس اشکانش را پاک کرد و با اراده ای راسخ گفت: سقطش می کنم.

پدرش به سرعت برافروخته شد.بلند گفت:

- به مرگ خودم قسم از نوه ی منو سقط کنی دیگه پدری نداری.عاقت می کنم.اون بچه الان دیگه یه تیکه گوشت نیست.یه انسانه.تو به چه حقی می خوای زندگیشو بگیری؟؟

- بابا به این فک کردی اگه بدنیا بیاد همیشه یه عذاب بزرگ برای من و هادی هست؟ خودشم تا زمان مرگش عذاب می کشه. اینجوری خودشو هم راحت می کنم.

- فریبا اگر سالم بود چی؟ بعدم زندگی اون انتخاب تو نیست.همون طور که زندگی تو انتخاب من نیست. اون بچه آدمه تو حق نداری براش انتخاب کنی. تو حق نداری حق زندگی رو ازش بگیری. به خاطر خودخواهی خودت حق نداری برای دیگرون انتخاب کنی.به خاطر چیزی که فک می کنی درسته نباید دیگرونو فدا کنی.فریبا قسم به مرگ خودم اگر اون بچه رو بکشی دیگه پدر نداری. دیگه توی این خونه جا نداری. من بچه ی قاتل نمی خوام. من بچه ای که نوزاد بکشه نمی خوام.

مادر سخت در فشار بود. او پدرش را فدا نمی کرد. نه پدرش را بیشتر از خودش دوست داشت. بار دیگر تصمیم گرفت. ولی چگونه می خواست از کودکی معیوب مراقبت کند؟اگر نقض عضو داشت؟اگر عقب مانده بود؟با او چه می کرد؟چه آینده ای منتظر کودکش بود؟...ولی نه نمی توانست از پدرش بگذرد... هرگونه که شده از این فرزند با همه مشکلاتش مراقبت می کرد.

زمانی که از خانه پدرش بیرون آمد اندوهگین نبود

اندوهگین نبود چون می دانست اندوه تنها به نوزاد درون شکمش آسیب بیشتری می رساند. اندوهگین نبود چون یک نوزاد را نکشته بود. اندوهگین نبود چون پدرش را داشت.

شوهرش که به خانه آمد همه چیز را برایش گفت. چهره ی اندهگین شوهر را می دید...نهایت غم...

می دانست او هم می اندیشد با فرزندی معیوب چه کنند؟ چه آینده ای در پیش دارد؟

ولی هر روز که می گذشت بر تصمیمش راسخ تر یم شد. هرگونه که بود او باید از فرزندش مراقبت می کرد.

اشتباه خودش بود...نباید صورت مسئله را پاک کرد.باید به راه حل اندیشید.

او از نوزادش مراقبت می کرد

6 ماه بعد نوزاد بدنیا آمد...

زشت...لاغر...ولی سالم... آن نوزاد... من بودم

پ.ن:عاقا این رو به عنوان یه خاطره نخونید این یه داستانه


   
Azi، ابریشم، nightsky و 27 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
Mahtabi
(@mahtabi)
Reputable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 346
 

آخ آخ آخ جیگرم آتش گرفت بابایی...من رقت قلب دارم...داستان خیلی جالبی بود با احساسلتمون بازی کرد... جون میده برا رمان نوشتن!


   
********، mahta-1378 و فسیل واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
فسیل
(@smhmma)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 3077
شروع کننده موضوع  

@کساندرا 82599 گفته:

آخ آخ آخ جیگرم آتش گرفت بابایی...من رقت قلب دارم...داستان خیلی جالبی بود با احساسلتمون بازی کرد... جون میده برا رمان نوشتن!

خخخخ

رمان نوشتن؟؟؟چه رمانی؟؟؟چجوری می خوای از توی این رمان در بیاری؟؟یه داستان کوتاه بلند تر می شه ولی رمان...؟؟؟


   
******** و mahta-1378 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
yass_amn
(@yass_amn)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 96
 

خانمها آقایان...این شما و این شاهکاری دیگر از پدربزرگ! :d

جدای از شوخی، موضوع جالب بود و غم انگیز... . خوب بهش پرداخته بودی، آورین پدرجان :d

من که منتقد نیستم، فقط چندتا نکته نگارشی به نظرم اومد:

یکم مکالمه بین پدر و دختر مصنوعیه یه جاهاییش...مثلا اونجایی که میگه "به مرگ خودم قسم". فک نکنم کسی تو مکالمه عامیانه و عادی اینجوری حرف بزنه و قسم بخوره، میخوره؟

یه جاهاییم تغییر لحن داشت، از عامیانه به فوق رسمی، و برعکس. مطمئنا یه دور دیگه داستانو بخونی میبینیشون.

و اینکه پیام داستان هم خیلی عیان بود و خیلی مستقیم بهش اشاره شده بود، تو لفافه تر گفته میشد مسلما زیباتر بود (شایدم من دارم زیادی گیر میدم!! :d).

(اینایی که گفتم مشکل اساسی نیستن...فقط موقع خوندن یکم تو ذوق میزنند و حس اولیه رو از بین میبرن).

درکل ممنون، بسی جالب بود.

موفق باشین و شاد :)


   
******** و فسیل واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
فسیل
(@smhmma)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 3077
شروع کننده موضوع  

@Jina 82625 گفته:

خانمها آقایان...این شما و این شاهکاری دیگر از پدربزرگ! :d

جدای از شوخی، موضوع جالب بود و غم انگیز... . خوب بهش پرداخته بودی، آورین پدرجان :d

من که منتقد نیستم، فقط چندتا نکته نگارشی به نظرم اومد:

یکم مکالمه بین پدر و دختر مصنوعیه یه جاهاییش...مثلا اونجایی که میگه "به مرگ خودم قسم". فک نکنم کسی تو مکالمه عامیانه و عادی اینجوری حرف بزنه و قسم بخوره، میخوره؟

یه جاهاییم تغییر لحن داشت، از عامیانه به فوق رسمی، و برعکس. مطمئنا یه دور دیگه داستانو بخونی میبینیشون.

و اینکه پیام داستان هم خیلی عیان بود و خیلی مستقیم بهش اشاره شده بود، تو لفافه تر گفته میشد مسلما زیباتر بود (شایدم من دارم زیادی گیر میدم!! :d).

(اینایی که گفتم مشکل اساسی نیستن...فقط موقع خوندن یکم تو ذوق میزنند و حس اولیه رو از بین میبرن).

درکل ممنون، بسی جالب بود.

موفق باشین و شاد :)

خخخخخخخخخخخخخخخخخ

غم انگیز؟؟عاقا اخرش که خیلی شاد تموم شد نشد؟؟؟؟

امممم اینو قبول دارم که یکمی مکالمه مصنوعی بود ولی خب خدایی به مرگ خودم رو من زیاد شنیدم ولی قسمش رو راست می گی بهتره حذف کنم. به مرگ خودم...؟؟اینجوری بهتره؟؟

جدی؟؟؟تغییر لحن رو نفهمیدم بعد دوباره می خونم به این قسمتش دقت می کنم

خخخخخخخخخخخخخ جینا اگر بری نظرات قبلی رو بخونی متوجه می شی بیشتر ادما اصلا پیام داستان رو نگرفتن:دی

کم بود دیگه تابلو بزنم وسط داستان چراغونیشم بکنم هی چراغاش چشمک بزنن:دی :دی :دی

تو راحت فهمیدی باور کن:دی :دی

ولی خب خودمم توی لفافه رو خیلی بیشتر دوس دارم فقط دقیقا فک کردم شاید خیلیا مفهوم رو نگیرن:دی

خواهش می کنم منم ممنون از نظرت:دی


   
yass_amn، ******** و tajik-mahsa واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
********
(@fatimastar)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 80
 

@smhmma 82626 گفته:

خخخخخخخخخخخخخخخخخ

غم انگیز؟؟عاقا اخرش که خیلی شاد تموم شد نشد؟؟؟؟

امممم اینو قبول دارم که یکمی مکالمه مصنوعی بود ولی خب خدایی به مرگ خودم رو من زیاد شنیدم ولی قسمش رو راست می گی بهتره حذف کنم. به مرگ خودم...؟؟اینجوری بهتره؟؟

جدی؟؟؟تغییر لحن رو نفهمیدم بعد دوباره می خونم به این قسمتش دقت می کنم

خخخخخخخخخخخخخ جینا اگر بری نظرات قبلی رو بخونی متوجه می شی بیشتر ادما اصلا پیام داستان رو نگرفتن:دی

کم بود دیگه تابلو بزنم وسط داستان چراغونیشم بکنم هی چراغاش چشمک بزنن:دی :دی :دی

تو راحت فهمیدی باور کن:دی :دی

ولی خب خودمم توی لفافه رو خیلی بیشتر دوس دارم فقط دقیقا فک کردم شاید خیلیا مفهوم رو نگیرن:دی

خواهش می کنم منم ممنون از نظرت:دی

بابابزرگ

منم مفهومشو گرفتم

اولش خیلی ناراحت شدم

:cry::cry: ((227))((227))((227))((227))

اما وقتی به اخرش رسیدم کلی خوشحال شدماااااااااااااااااا

((108))((27))((86))((25))((2))

اصلا یه کیفی کردم که نگو.................

((114))((114))((132))((132))

بابابزرگ داستان کوتاهت

خیلی بامزه و با معنا و مفهوم و کمی تاکید میکنم کمی اولاش ناراحت کننده بود

با نظر جینا هم در مورد اینکه مفهوم داستان زیادی معلوم بود

:-":-":-":-":-"

و حرف زدنای محاوره ایی و که بعد یه دغعه ای رسمی میشن انم

موافقممممممممممممممممممم................

:-":-":-":-":-"

یعنی عشق کردم با اون جمله ی اخرش ااااااااااااااااا

:262_gholi_shomakher :18672_bandari: :800179: :24812_gholi_jaz:

بابابزرگ

ازاین داستانا بازم داشتی بزار که خیلی معنا داشت.............

:thumbsup: :thumbsup: ((58)) ((58))

دم دستات گرم

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

ویه سوال::::::::::::::::

حالا واقعنی بچه هه خیلی زشت بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

((225))((225))((225)) :hmmm::hmmm:


   
فسیل واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
فسیل
(@smhmma)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 3077
شروع کننده موضوع  

@FATIMASTAR 83171 گفته:

بابابزرگ

منم مفهومشو گرفتم

اولش خیلی ناراحت شدم

:cry::cry: ((227))((227))((227))((227))

اما وقتی به اخرش رسیدم کلی خوشحال شدماااااااااااااااااا

((108))((27))((86))((25))((2))

اصلا یه کیفی کردم که نگو.................

((114))((114))((132))((132))

بابابزرگ داستان کوتاهت

خیلی بامزه و با معنا و مفهوم و کمی تاکید میکنم کمی اولاش ناراحت کننده بود

با نظر جینا هم در مورد اینکه مفهوم داستان زیادی معلوم بود

:-":-":-":-":-"

و حرف زدنای محاوره ایی و که بعد یه دغعه ای رسمی میشن انم

موافقممممممممممممممممممم................

:-":-":-":-":-"

یعنی عشق کردم با اون جمله ی اخرش ااااااااااااااااا

:262_gholi_shomakher :18672_bandari: :800179: :24812_gholi_jaz:

بابابزرگ

ازاین داستانا بازم داشتی بزار که خیلی معنا داشت.............

:thumbsup: :thumbsup: ((58)) ((58))

دم دستات گرم

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

ویه سوال::::::::::::::::

حالا واقعنی بچه هه خیلی زشت بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

((225))((225))((225)) :hmmm::hmmm:

خخخخخخخخخ خدا رو شکر چهار نفر گرفتن:دی

اره اره نظر جینا رو قبول دارم:دی

اخر مال من یا اخر مال جینا؟؟؟

چشم یکی دیگه ایدش هست می زارم بعد کنکور می نویسم از این بهتره ایدش:دی

نه بابا بچه بنده خدا زشت نبود فقط خیلی لاغر بود و سیاه بود هرچند یکی دو سال بعد دیگه اصلا سیاه نبود:دی

از اثرات همون قرصه فک کنم سیاه بود و لاغر:دی

شاید از اثرات اون همه غصه ای که مادرش سر بچه خورد.خب اولش بچه رو نمی خواست دیگه کلی گریه کرد:دی

وگرنه بچه بنده خدا زت نبود:دی

بیشتر برای جور شدنقافیه و اینا گفتم:دی


   
******** واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

واقعا تصمیم گرفتن جای دیگران کار خیلی اشتباهیه. گاهی وقت ها داری به خیالت بهترین کار رو انجام میدی،درحالی که همزمان به خودت و شاید به دنیا زخم می زنی. کاری ندارم این داستان داستانی تخیلی بوده یا یه خاطره تلخ و بد. دو چیز مهمه،یکی این که اون شک و تصمیمی که نزدیک بود گرفته بشه گرفته نشد، و اون یکی اینه که نذاریم مشابه این اتفاق ها تو زندگیمون پیش بیاد.

عجب داستانی بود،ممنون محمدحسین.


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 3 / 3
اشتراک: