تا قبل از تولدت نمیدانستم که طنین اولین کلمهی مادری که فرزند آدمی به زبان میآورد میتواند چقدر زیبا و دلنشین باشد، هنوز به خاطرش دارم، شبیه آن بود که جمعی از بهترین موسیقیدانان گرد هم آیند تا برای من آهنگ بسازند و شعر بگویند. تا قبل از آمدنت نمیتوانستم بفهمم که اولین قدمهای یک کودک میتوانند چه ترس و آشوبی در دل به پا کنند، ترس از آنکه نکند زمین مجذوب زیبایی فرزندم شود و بخواهد او را در آغوش بگیرد، تا قبل از آنکه به دنیا آیی متوجه خطرات اطرافم نبودم، متوجه لبههای چوبی میز نبودم، متوجه آینهها نبودم، اگر وقتی شکسته شوند تو آنجا باشی... وای... تو نشانم دادی، نشانم دادی که دنیایی که تا بدین لحظه در آن زندگی کردهام چقدر خطرناک است، با تو بود که معنای زندگی را فهمیدم، تو بودی که همه چیز را برایم معنا کردی، اگر تویی نبود نمیتوانستم بفهمم... هیچ چیز را...
اگر تویی نبود نمیتوانستم بفهمم که حادثه یعنی چه، خاک کردن یعنی چه، کفن پوش کردن یعنی چه، قبر یعنی چه، نمیتوانستم بفهمم که نامی که با هزاران شور و شوق برایت برگزیدم برای مرگ پشیزی اهمیت ندارد و صرفا علامتی است حک شده به روی سنگ قبرت تا نشانم دهد برای دیدن جسم مدفونت باید کجا را جست و جو کنم، نام نقش بستهات به روی سنگ قبر کوچکت تنها تمایز تو با دیگر مردگان این سرزمین است، اگر نیامده بودی نمیتوانستم متوجه شوم که تمام روزهایی که در کنارت میگذراندم تا چه اندازه برای زمان بیاهمیت بودند، او بیرحمانه همهشان را نادیده گرفت و با بیشرمی تمام تنها زمان تولد و مرگت را به روی سنگ قبر کوچکت کنده کاری نمود... چه سنگ کوچکی که حتی جای یک جمله از طرف مادرت را ندارد و چه جسه کوچکی که زیر آن نهفته نشده... زمان به من نشان داد که خاطرات تا چه اندازه بیهوده، مزخرف و بیمعنا هستند و برای هیچکس معنا ندارند... اما من مادرت هستم... من نمیتوانم خاطراتت را فراموش کنم و این گونه بود که فهمیدم میتوان آنقدر گریست که از خستگی گریه کردن به خواب فرو روی... اگر نمیآمدی نمیتوانستم بفهمم که سخته شدن به چه معنا است، نمیتوانستم بفهمم از همه چیز بریدن و خسته شدن یعنی چه، آری تو معلمم بودی و خستگی را برایم هجی کردی... آه که چقدر دوست دارم آوای خستگی را از زبانت بشنوم...
اگر نمیآمدی هرگز نمیفهمیدم که هیچ پایانی بر غصهها نیست همانگونه که شادیها پایانی ندارند، اما اگر ترکم نمیکردی نمیفهمیدم که هیچ شادی در کار نیست، همه چیز غصه است و شادی تنها خانهای است پوشالی که غصه در آن سکنا گزیده، و حال که تو رفتهای این خانه ویران شده، با رفتنت خاطرات شادم شادیشان زدوده گشته و تبدیل به کابوسهایم گشتهاند، هرگز تصورش را نمیکردم که روزی فرا رسد که به جای بازی با تو کار هر روزم رفتن به گورستان شود، هر روز به این مکان میآیم که تو در آن دفن شدهای، گورستانی خالی از زندگان و پر از مردگان... نمیدانم چرا، اما با آنکه حس میکنم تو در دنیای خودت هستی و من در این دنیا اما حس میکنم در آن دنیا بدون مادرت تنها هستی همانگونه که مادرت بدون تو تنها است... خیلی تنها... چقدر مسخره و احمقانه، این که کار هر روزم آمدن به قبرستانی شده که هر مرده و زندهای از آن فراریند و صحبت با کودک مردهی شش سالهام یا شاید هم باید بگویم بهترین و تنها دوستم، با همه اینان اگر تو واقعا فرزند من باشی متوجه تنهایی مادرت میشوی مگر نه؟ چون تو فرزند منی، پارهای از وجودمی، چگونه میشود خودم نفهمم که تنها هستم... پسرم مادرت بدون تو خیلی تنهاست... خیلی... تو فقط شش سال داشتی، چیزی نمانده بود که مدرسه بروی و دوستان زیادی بیابی، چون فرزند منی میدانم که میتوانستی کلی دوست خوب برای خود پیدا کنی، آن زمان از من میخواستی تا برای تولدت آنها را به خانه دعوت کنی و من با کلی شرط میپذیرفتم، رفته رفته بزرگ و بزرگتر میشدی، دوستان بیشتری میافتی، موهای زائد بدنت رشد میکرد، همچون موهایت دوستانت هم رشد میکردند و بیشتر و بیشتر میشدند، روزی میرسید که عاشق میشدی و من هم با تو باری دیگر عاشق میشدم... آه... فرزندم مرا ببخش که هر روز رویاها و دردهایم را به درون قبرت میریزم، ببخش که هر روز باری که باید جسم مرده و نحیفت تحمل کند را بیشتر و بیشتر میکنم، مرا ببخش که بر خاکهای این زمین مرده خاکهای درد خود را نیز میافزایم... آیا هنوز دلت به همان بزرگی است که بود، آیا میتوانی مادرت را ببخشی، آیا میتوانی لا اقل به خاطر تنهایی مادرت او را ببخشی؟میتوانی... مرا ببخش به ازای تمام آن اشکهایی که بر سر قبر کوچکت ریختهام... پسرم... پسر عزیزم اگر اینجا در کنارم بودی از خاطراتم با نشاط میگفتم، از تمام آن خاطراتی که با یکدیگر ساختیم و شاید ذهن کوچک و کودکانهات مثل همه چیز آنها را به فراموش کودکانه خود سپرده باشد، اگر بودی فیلمهای آن روزها را با یکدیگر میدیدم،اما... اما حال تو رفتهای و در کنارم نیستی، پس این خاطرات را به که بگویم؟ اگه اینها را به کسی نگویم فراموشت میکنم اما چه کسی لایقتر از خود توست تا خودت را به یاد آورد... حال که تو رفتهای این خاطرات مبدل به تیغها و شمشیرهایی گشتهاند که هیچ موجود زندهای قادر به تحملشان نیست و تنها جسم مردگانند که میتوان اینان را در آن فرو کرد... اما... اما پسرم دلم نمیآید اینان را به جسم نحیف تو بزنم، هر چه نباشد مادرت هستم... اما این خاطرات لعنتی، این آرزوهای مرده من زنده را به مردهای متحرک تبدیل نمودنند...
این دنیا تاری عظیم بود که همیشه حسرت روح مرا میخورد و میخواست آن را در خود ببلعد اما هیچ نمیدانست که تو آن عنکبوتی هستی که قرار است مرا ببلعد و من چقدر خوشحال بودم که قرار است ذره ذره وجودم را هدیه تو کنم، آن زمان که فهمیدم عنکبوت این دنیا تو هستی خود را به این تار لعنتی چسباندم، اما آنچه که تو با من کردی تنها بیشتر پیچیدینم در تارها بود و حال که تار را رها کردهای و مرا در اینجا تنها گذاشتی... حال که دیگر نیستی تا مرا ببلعی چرا تارها را چنین سفت و چسبناک کردهای... چرا طعمهات را بدین شکل رها نمودی... تو چنین کردی؛ دنیایی از تارها برای من ساختی و مرا در آن رها کردی... حال من نه به دنیای مرگان تعلق دارم نه لایق زندگی بدون تو هستم... من در دنیای خودم، در تارهایی از آموزههای تو بسته شده و تنها هستم... من تنها در دنیای تارها هستم... من در دنیای خود تنها هستم... فرزندم مادرت خیلی تنهاست... خیلی...
فرزندم چرا به دنیا آمدی؟ آمدی و رفتی تا چه چیز را بر من اثبات کنی؟ آمدی تا بگویی زندگان نیز میتوانند بمیرند... آمدی تا ببینم که چگونه خاطرات شاد تبدیل به کابوس و توهم میشوند و ذره ذره وجود، روحم و ذهنم را میبلعند... آمدی تا من قبل از موعد مرگم در وجودم بمیرم؟ آمدی تا مادر تنهایت را بکشی؟ آمدی تا قاتلم شوی؟آمدی تا... اصلا چرا آمدی؟! چرا؟! چرا آمدی فرزندم؟!
حال مادرت از ترس مادرش جرئت مرگ نمیابد... چرا به دنیا آوردمت فرزندم؟ چرا مادرم مرا به دنیا آورد؟ اگر قرار نیست همهمان قبل از فرزندمان و با عشق او عاشقانه بمیریم پس چرا به دنیا آمدیم؟ چرا به دنیا آمدند؟ چرا؟ فرزندم مادرت خیلی تنهاست... این تارها تنهایش کردهاند، این سوالها دارند ذره ذره وجودم را میکشند بدون آنکه بمیرم... فرزندم این همان چیزی بود که میخواستی؟ فرزندم، چرا آمدی؟ چرا...