Header Background day #28
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

آرتمیس

5 ارسال‌
4 کاربران
1 Reactions
3,656 نمایش‌
هلن پراسپرو
(@h-p)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 362
شروع کننده موضوع  

داستان کوتاه: روزی بود و روزگاری بود. توی این دنیای بزرگ، فقط و فقط پادشاهی بود. پادشاهی که تنها بود. پادشاه، توی ی سیاهی خیــلی بزرگ زندگی می کرد. او آنقدر تنها بود، که روزی تصمیم گرفت دوستانی پیدا کند. دوستانی که همدمش باشند. با خودش فکر کرد:«وقتی دوستانم را بسازم، باید جایی و سرپناهی برای زندگی داشته باشند.» برای همین، زمین و آسمان را ساخت. حالا نوبت دوستانش بود. اول از نور، ستاره ها را ساخت. ستاره‌ها، موجوداتی بودند، زیبا و با بال های ابریشمین روی پشتشان. و چشمانی درخشان. آنقدر درخشان که از آنسوی تاریکی هم می توانستی برق زیبا و چشمک های عشوه گرانه‌یشان را ببینی. بعد، از خاک، انسان‌ها را ساخت. انسان‌ها، به زیبایی ستارگان نبودند. اما آنقدر باهوش بودند که میتوانستند سنگ هایی بی اهمیت از روی زمین، به ساختمان هایی سر به فلک کشیده تبدیل کنند. یا اینکه با زدن دو تکه سنگ به هم، ماده ای فروزان به نام آتش تولید کنند که مثل چشم ستاره ها می درخشید. اینطور شد که پادشاه، ستارگان و انسان ها، یار و همدم یکدیگر شدند. هر روز یا به تاریکی، یا به زمین و یا به آسمان می رفتند. دوستی ها شکل گرفتند و جهان از تاریکی و سکون بیرون آمد. تا اینکه، ستارگان و انسان ها، پادشاه را فراموش کردند. آنها آنقدر مشغول صحبت با یکدیگر بودند که فراموش کردند از کجا آمده اند. پادشاه از این بابت عصبانی بود. برای همین آنها را مجازت کرد. او خورشید را ساخت و آن را به آسمان فرستاد. ستاره ها که خورشید به آن بزرگی و درخشانی را دیدند، از آسمان فرار کردند. انسان ها که از روی زمین او را دیدند، هیجان زده شدند و شروع کردند به جنب و جوش. از این طرف به آنطرف دویدند و به شادی پرداختند. شب که شد، خورشید از آسمان بیرون رفت تا استراحت کند. اما انسان‌ها هم همینطور. آنها، خسته از آن همه فعالیت، به خانه هایشان رفتند تا استراحت کنند. و ستارگان را تنها و غمگین رها کردند. سال ها به همین منوال گذشت. انسان‌ها خسته تر و ستارگان غمگین تر می شدند. و هردو گروه تنها تر می شدند. اما روزی، مردی به نام آدامو، ستاره‌ها را به یاد آورد. و اینکه چطور با هم دوست بودند. برای همین هرشب روی سقف خانه اش که تا فلک می رسید، می نشست و با ستاره ها گرم گفت و گو می شد. مخصوصا ستاره ای به نام ایستر. دوستی آنها آنقدر طولانی شد که آدامو و ایستر با هم ازدواج کردند و صاحب فرزندی به نام آرتمیس شدند. آرتمیس، نیمی از عمرش را در زمین می گذارند، که انسان‌ها همه زیبایی اش را تحسین می کردند، و نیمی از عمرش را در آسمان می گذارند و ستارگان هوشش را تحسین می کردند. آرتمیس، بزرگ و بزرگ تر شد و به دختر جوان، زیبا و باهوشی تبدیل شد. اما او مهربان هم بود. وقتی می دید انسان‌‌ها و ستارگان چقدر تنها و ناراحت هستند، قلبش به درد می آمد. برای همین، تصمیمی گرفت. یک تصمیم مهم. او با بال های ابریشمینش، در سرتاسر زمین به پرواز در آمد. هر بار که فرد ناراحتی را می دید، فریاد می زد:«گذشته را به یاد بیاور.» و قسمتی از وجود سحر آمیزش را برای او می انداخت. یکبار دستش را، یکبار پاهایش را. بار دیگر یک چشمش را. تا اینکه از وجود زیبایش، فقط یک چشم درخشان و نقره ای ماند. او بار دیگر به آسمان برگشت. درست زمانیکه انسان ها و ستاره ها، دوباره به یاد پادشاه افتاده بودند. پادشاه در آسمان منتظرش بود. او با لبخند گفت:«به تو افتخار می کنم. تو بار دیگر صلح و مهربانی را به سرزمین ما برگرداندی. در عوض از من چه می خواهی؟» آرتمیس کمی فکر کرد و بعد گفت:«صبح که می شود، خورشید می آید و ستاره ها، غمگین و ناراحت می شوند. شب که می شود، دوباره بر می کردند. اما انسان ها به خواب فرو رفتند. خواهش می کنم، کاری کن که...» پادشاه حرف او را تمام کرد:«کمکت می کنم. زمین را گرد می کنم. طوری که وقتی یک طرفش شب است، طرف دیگر روز. یک طرفش خورشید است و طرف دیگر ستاره‌ها. این طور هیچکداممان تنها نیستیم.» آرتمیس لبخند زد و چشم نقره‌ایش برق زد. پادشاه به قولش عمل کرد. دیگر جهان در تعادل بود. انسان‌ها با ستاره ها و خورشید حرف می زدند و همنشین هم بودند. ستارگان مثل همیشه چشمک می زدند و می درخشیدند. زمین می چرخید و آرتمیس، نیمی از ماه در زمین بود و نیمی از ماه، توی آسمان شب به چشم می خورد. حتی الان هم، اگر به آسمان شب نگاه کنی، چشم درخشان آرتمیس و ستارگان را می‌بینی. شاید بعضی وقت ها به ما نگاه می کنند، چشمکی با هم رد و بدل می کنند، انگار به شوخی پنهانی می خندند و یا داستان آرتمیس مهربان و شجاع را تعریف می کنند. داستان کوتاه:

روزی بود و روزگاری بود. توی این دنیای بزرگ، فقط و فقط پادشاهی بود. پادشاهی که تنها بود. پادشاه، توی ی سیاهی خیــلی بزرگ زندگی می کرد. او آنقدر تنها بود، که روزی تصمیم گرفت دوستانی پیدا کند. دوستانی که همدمش باشند.

با خودش فکر کرد:«وقتی دوستانم را بسازم، باید جایی و سرپناهی برای زندگی داشته باشند.» برای همین، زمین و آسمان را ساخت.

حالا نوبت دوستانش بود. اول از نور، ستاره ها را ساخت. ستاره‌ها، موجوداتی بودند، زیبا و با بال های ابریشمین روی پشتشان. و چشمانی درخشان. آنقدر درخشان که از آنسوی تاریکی هم می توانستی برق زیبا و چشمک های عشوه گرانه‌یشان را ببینی.

بعد، از خاک، انسان‌ها را ساخت. انسان‌ها، به زیبایی ستارگان نبودند. اما آنقدر باهوش بودند که میتوانستند سنگ هایی بی اهمیت از روی زمین، به ساختمان هایی سر به فلک کشیده تبدیل کنند. یا اینکه با زدن دو تکه سنگ به هم، ماده ای فروزان به نام آتش تولید کنند که مثل چشم ستاره ها می درخشید.

اینطور شد که پادشاه، ستارگان و انسان ها، یار و همدم یکدیگر شدند. هر روز یا به تاریکی، یا به زمین و یا به آسمان می رفتند. دوستی ها شکل گرفتند و جهان از تاریکی و سکون بیرون آمد.

تا اینکه، ستارگان و انسان ها، پادشاه را فراموش کردند. آنها آنقدر مشغول صحبت با یکدیگر بودند که فراموش کردند از کجا آمده اند. پادشاه از این بابت عصبانی بود. برای همین آنها را مجازت کرد. او خورشید را ساخت و آن را به آسمان فرستاد.

ستاره ها که خورشید به آن بزرگی و درخشانی را دیدند، از آسمان فرار کردند. انسان ها که از روی زمین او را دیدند، هیجان زده شدند و شروع کردند به جنب و جوش. از این طرف به آنطرف دویدند و به شادی پرداختند. شب که شد، خورشید از آسمان بیرون رفت تا استراحت کند. اما انسان‌ها هم همینطور. آنها، خسته از آن همه فعالیت، به خانه هایشان رفتند تا استراحت کنند. و ستارگان را تنها و غمگین رها کردند.

سال ها به همین منوال گذشت. انسان‌ها خسته تر و ستارگان غمگین تر می شدند. و هردو گروه تنها تر می شدند.

اما روزی، مردی به نام آدامو، ستاره‌ها را به یاد آورد. و اینکه چطور با هم دوست بودند. برای همین هرشب روی سقف خانه اش که تا فلک می رسید، می نشست و با ستاره ها گرم گفت و گو می شد. مخصوصا ستاره ای به نام ایستر.

دوستی آنها آنقدر طولانی شد که آدامو و ایستر با هم ازدواج کردند و صاحب فرزندی به نام آرتمیس شدند. آرتمیس، نیمی از عمرش را در زمین می گذارند، که انسان‌ها همه زیبایی اش را تحسین می کردند، و نیمی از عمرش را در آسمان می گذارند و ستارگان هوشش را تحسین می کردند.

آرتمیس، بزرگ و بزرگ تر شد و به دختر جوان، زیبا و باهوشی تبدیل شد. اما او مهربان هم بود. وقتی می دید انسان‌‌ها و ستارگان چقدر تنها و ناراحت هستند، قلبش به درد می آمد. برای همین، تصمیمی گرفت. یک تصمیم مهم.

او با بال های ابریشمینش، در سرتاسر زمین به پرواز در آمد. هر بار که فرد ناراحتی را می دید، فریاد می زد:«گذشته را به یاد بیاور.» و قسمتی از وجود سحر آمیزش را برای او می انداخت. یکبار دستش را، یکبار پاهایش را. بار دیگر یک چشمش را. تا اینکه از وجود زیبایش، فقط یک چشم درخشان و نقره ای ماند. او بار دیگر به آسمان برگشت. درست زمانیکه انسان ها و ستاره ها، دوباره به یاد پادشاه افتاده بودند. پادشاه در آسمان منتظرش بود. او با لبخند گفت:«به تو افتخار می کنم. تو بار دیگر صلح و مهربانی را به سرزمین ما برگرداندی. در عوض از من چه می خواهی؟»

آرتمیس کمی فکر کرد و بعد گفت:«صبح که می شود، خورشید می آید و ستاره ها، غمگین و ناراحت می شوند. شب که می شود، دوباره بر می کردند. اما انسان ها به خواب فرو رفتند. خواهش می کنم، کاری کن که...»

پادشاه حرف او را تمام کرد:«کمکت می کنم. زمین را گرد می کنم. طوری که وقتی یک طرفش شب است، طرف دیگر روز. یک طرفش خورشید است و طرف دیگر ستاره‌ها. این طور هیچکداممان تنها نیستیم.»

آرتمیس لبخند زد و چشم نقره‌ایش برق زد.

پادشاه به قولش عمل کرد. دیگر جهان در تعادل بود. انسان‌ها با ستاره ها و خورشید حرف می زدند و همنشین هم بودند. ستارگان مثل همیشه چشمک می زدند و می درخشیدند. زمین می چرخید و آرتمیس، نیمی از ماه در زمین بود و نیمی از ماه، توی آسمان شب به چشم می خورد.

حتی الان هم، اگر به آسمان شب نگاه کنی، چشم درخشان آرتمیس و ستارگان را می‌بینی. شاید بعضی وقت ها به ما نگاه می کنند، چشمکی با هم رد و بدل می کنند، انگار به شوخی پنهانی می خندند و یا داستان آرتمیس مهربان و شجاع را تعریف می کنند.

----

نظر!!!!!!!!!!!!!


   
نقل‌قول
alietesamy
(@alietesamy)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

چه بانمک بود ^^

نکته ی خاصی نمیبینم که بخوام بگم، ولی دیدم زشت و حیفه نظر ندم چه معنی داره کسی پیشتاز داستان بذاره بدون نقد و نظر بمونه !؟

ساده و سبک بود، به عنوان قصه ی یلدا میتونی برا بچه های فامیل ازش استفاده کنی :دی

بعد یه سوال فنی اینکه چرا دوبار گذاشته بودیش؟ :/

یعنی واقعا خودت از اول تایپ کردی هلن که ما بخوایم از اول بخونیم؟ :)

خوب بود ولی ^^

دوسش داشتم ^^

موفق و پیشتاز باشی

#س_ع_الف


   
پاسخنقل‌قول
girl.of.wind
(@girl-of-wind)
Trusted Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 56
 

درود

ممنون بابت داستانت((48))

یه جوری اخرش بزرگ نوشتی نظر که ادم خجالت میکشه نظر نده...

خب دیگه خودت خواستی دیگه...: خب ادما و ستاره ها به هم رسیدن. رسیدن که رسیدن! این چه ربطی به پادشاه تنها و مظلوم ما داره این وسط؟ از همون اول هم ادما و ستاره ها به هم رسیده بودن، زیادی هم رسیده بودن؛ یه جور که پادشاه رو کلا فراموش کرده بودن....

خب ارتمیس هم که دلش به حال ادما و ستاره ها سوخته بود. کلا کاری به پادشاه نداشت. پادشاه با این چی کار داره الان؟

صلح و مهربانی را برگرداندی!؟ خود پادشاه بود ناراحت شد از دستشون خورشید رو ساخت صلح و مهربانی رو بهم زد!(البته حقم داشت. از ادم نمک نشناس تر اخه؟(همین خود من داستانو خوندم. لذتم رو بردم. بعد اومدم دارم اینجوری حرف میزنم.))

پس از این حجم غرغر هایم یک تشکر مجددی هم بکنم زیاد ناسپاس به نظر نیایم((48))((200))

همیشه پیروز باشی


   
پاسخنقل‌قول
هلن پراسپرو
(@h-p)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 362
شروع کننده موضوع  

@girl of wind 106700 گفته:

درود

ممنون بابت داستانت((48))

یه جوری اخرش بزرگ نوشتی نظر که ادم خجالت میکشه نظر نده...

خب دیگه خودت خواستی دیگه...: خب ادما و ستاره ها به هم رسیدن. رسیدن که رسیدن! این چه ربطی به پادشاه تنها و مظلوم ما داره این وسط؟ از همون اول هم ادما و ستاره ها به هم رسیده بودن، زیادی هم رسیده بودن؛ یه جور که پادشاه رو کلا فراموش کرده بودن....

خب ارتمیس هم که دلش به حال ادما و ستاره ها سوخته بود. کلا کاری به پادشاه نداشت. پادشاه با این چی کار داره الان؟

صلح و مهربانی را برگرداندی!؟ خود پادشاه بود ناراحت شد از دستشون خورشید رو ساخت صلح و مهربانی رو بهم زد!(البته حقم داشت. از ادم نمک نشناس تر اخه؟(همین خود من داستانو خوندم. لذتم رو بردم. بعد اومدم دارم اینجوری حرف میزنم.))

پس از این حجم غرغر هایم یک تشکر مجددی هم بکنم زیاد ناسپاس به نظر نیایم((48))((200))

همیشه پیروز باشی

ممنون که نظر دادید. :)

خب راستش فکر کنم ذکر نکردم تو داشتان که مردم به یاد پادشاه افتادن و از کارشون خجالت کشیدن که پادشاه رو یادشون رفته.پادشاه اینجا تمثیلی از خدا بود. برای همین می دونست که در آخر آرتمیس میاد و صلح رو برمی گردونه و می خواست برای مردم درس عبرت بشه.

پادشاهم گفت بذار به آرتمیس جایزه بدم دیگه.


می دونی مشکل چی بود؟ من یه وقتایی یه چیزی تو ذهنم دارم و می دونم و فکر می کنم بقیه هم می دونن برای همین یادم می ره تو داستان بگمش :)


   
girl.of.wind واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
omidcanis
(@omidcanis)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 298
 

وقتی داستان تو ذهنت کلیک خورد بعدش حوادث رو یادداشت برداری کن. واسه هر شخصیت البته شخصیت هایه مهم یه برگه کوچیک یادداشت بنویس.

من کردم جواب نداد((105)) ولی امیدوارم واسه تو جواب بده.

ممنون بابت داستان زیبا بود((48))


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: