Header Background day #28
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

پایانی نخواهی دید.

3 ارسال‌
3 کاربران
0 Reactions
3,834 نمایش‌
aaa999999aaa
(@aaa999999aaa)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 24
شروع کننده موضوع  

در سرزمین ما تاریکی رواج یافته است. مرگ از نفس هایمان به خودمان نزدیک تر است. درد مانند باری بر دوشمان سنگینی می کند. مردمانمان گرسنگی را جزئی از زندگی عادی خود می بینند. و من مردمانم را می بینم. مرگ ها، درد ها، و گرسنگی اشان را. ما چه چیزی برای از دست دادن داریم؟

هیچ چیز. چیزی برای از دست دادن نداریم. فردایی را در مقابلم می بینم و همراه آن عشق و دوستی را. با خود قسم آوردن این فردا را می خورم.

***

روشنایی امید را در دریای تاریکی و ظلمت دنبال کردم و اکنون اینجا هستم. در مقابل منشا درد هایمان. امروز این موجود را خواهم کشت. امروز درد هایمان را پایان خواهم داد. امروز روزی است که فردا را رقم خواهم زد.

با دوستان و ارتشی که در این راه پیدا کرده بودم به طرف قصر آمده بودیم. در بین جنگ، خود و دوستان نزدیکم توانسته بودیم به قصر برسیم. شیطانی کثیف در ورای این در ها منتظرمان بود. پس به راه افتادیم. نگهبانان اندکی که باقی مانده بودند را به رنگ سرخ در آوردیم و از در ها رد شدیم.

او آنجا بود. لبخندی بر لب داشت. و من خشمی در چشمانم.

- پیشرفت خوبی داشتی. توانستی از بین لشکرم رد بشی و خودت را به اینجا برسانی. باید تحسین ات می کنم.

- تنها چیزی که تحسین خواهی کرد این است که چگونه سرت را قطع خواهم کردم. امروز پایان تو خواهد بود.

- پایان؟

خنده ای کرد.

- پایانی نخواهی دید.

شمشیرم را از غلاف به بیرون کشیدم. شمشیر پدرم را. در آخرین لحظه های زندگی اش با قسم اینکه خون پادشاه را آغشته به تیغه هایش می کنم، از او گرفتم. و امروز، همان روز است. به سوی او حمله کردم.. بدون آن که تکانی بخورد، با همان لبخند شیطانی اش آنجا ایستاد. شمشیر از گوشت گندیده اش گذشت و به قلبش فرو رفت. چیزی درست نبود. قلبی در آنجا احساس نکردم. با دستانش تیغه ی شمشیر را گرفت، مانند تکه ای چوب قطعه قطعه و در قلبم فرو کرد. گردنم را با همان تکه از شمشیر برید و سرم به کناری انداخت. پیکر بی سرم را دیدم. و شمشیر پدرم را. به خون خود من آغشته شده بود. چشمانم را بستم. دیگر قلبی را احساس نمی کردم که فشار و سنگینی ای رویش باشد. من شکست خورده بودم.

3542

چشمانم را گشودم. خودم را بر ارتفاعی دیدم. مردمی را در زیر پاهایم دیدم که به من خیره شده بودند. پاهایم! پاهایم کجایند! دستانم پیکرم قلبم! هیچکدام را احساس نکردم. ناگهان به یاد آوردم. شمشیر خونین پدرم را. بدن بی سرم را. شکستم را. سرم بر روی دروازه اصلی شهر آویخته شده بود. ولی هنوز زنده بودم. آیا این شکنجه ی من بود؟ آیا تا زمانی بی انتها باید مرگ و درد و گرسنگی مردم را می دیدم؟

3546

در اولین سال بی پیکریم نگاه ها و چشم ها شکنجه ام بودند. من یک شکست زنده بودم. و ارتباط چشمی مستقیمی که با مردم ایجاد می شد روحم را خراش میداد.

3548

هدف کودکانی سنگ به دست شده ام.

3554

امروز قهرمانی آمد. با لشکری و پرچمی با نماد سر بر رویش. از دروازه های شهر گذشتند و فردایش پیکری بی سر بیرون آمد.

3557

قهرمانی دیگر و پیکر بی سری دیگر.

3560

آیا انقلاب من کاری درست بود؟ آیا باید به پا می خیزیدم و به جنگ با پادشاه بر می خواستم؟ مگر در جهنم عذاب چیزی معمولی نیست؟

3578

درد. مرگ. دیوانگی. غم. نا امیدی.

3600

چه زیباست فریادی که مرد بی گناهی در گوشه ای از درد شلاق می کشد. چه زیباست مرگ کودکی که به دنبال تکه نانی در زمستان است. چه سرخی لذت بخشی دارد خونی که از تن پدری می ریزد و آه! چه می توانم بگویم از هنر و زیبایی ای که پیکر بی سر قهرمانی دارد؟

3643

"پایانی نخواهی دید"

3674

"پایانی نخواهی دید"

3746

"پایانی نخواهی دید"


   
نقل‌قول
هلن پراسپرو
(@h-p)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 362
 

واوو

باحال بود. خصوصا شکنجه ی مرد. ولی اعصابم خورد شد. ای کاش یه کاری می کردی مرده در پایان به ارزوش، یعنی مرگ، برسه. نمی دونم یه قهرمانی چیزی می یومد یه کاری می کرد.

در کل ایده خوبی بود.


   
پاسخنقل‌قول
alietesamy
(@alietesamy)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

هی چه خوب بود :)

اامم.. فکر نکنم چیزی داشته باشم بگم

فقط یه نکته طور بخوام بگم اینه که کاش لحن مرگ و انتقام جو( پادشاهه مرگ بود دیگه؟ خود مرگ، دوست دارم اینطوری فکر کنم ) لحنشون محاوره نبود کتابی یا حماسی بود مثل بقیه ی متن

هرچند..نظرم رو پس میگیرم، اونقدرا هم محاوره ای نبود، ولی متونست بهتر باشه شاید البته،

ولی بقیش خوب بود ^^

دوسش داشتم ^^

#س_ع_الف

موفق و پیشتاز باشی


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: