سلام دوستان عزیز پیشتازی. این اولین داستان من بود که یکی دوسال پیش نوشتمش. اگه ممکنه، مشکلی چیزی داشت بگید. امیدوارم لذت ببرید.
+++++++++++++++++++++++++++++
++++++++++
صدای ناقوس ها به گوش می رسید. دانه های برف به آرامی چرخ می خوردند و روی زمین پر برف می نشستند. نور شومینه های داخل خانه ها روی زمین پر برف می لغزید.
عطر ناشناخته و دلپذیری احساس می شد و نوای زمزمه وار کریسمس آرام آرام، کوچه به کوچه، می گشت.همهمه ی کوچه ها و آرامش آسمان. ستاره ها می درخشیدند. برج ایفل، مانند مادری مهربان پاریس را زیر سایه ی خود گرفته بود. صدای سکوت، بلند تر از هر فریادی به گوش می رسید.
پنجره ها، مرزهایی قدرتمند بودند که سرمای خشونت آمیز بیرون را از گرمای آرامش بخش داخل جدا می کردند. در این میان، در خانه ای کوچک و نه چندان اشرافی، در خیابان لوم آرمه پاریس، سه دختر بچه با شادی خیال بافی می کردند.
دختر مو طلایی، سرایانا، با چشمان خیالباف به بیرون از پنجره خیره شده بود، گویا منتظر بود هر لحظه پیکر سرخ پوش سوار بر ازابه اش از راه برسد. او گفت:«به نظرتان کی می آید؟»
دختر دیگر، کولا، که غرق تماشای خودش در آینه و در لباس حریر و آبی رنگش بود، گفت:«کی ار می گویی سرایانا؟»
سرایانا سرزنش آمیز گفت:«معلوم است که بابانویل را می گویم. وقتی بیاید برایم کتاب جدیدی که ازش خواستم را می آورد.»
لیلی کوچک، دختر نوپای خانواده با لحن شیرینی گفت:«من علوسک می خوام.»
کولا هم به آنها پیوست:«من هم یک پیراهن ابریشمی طلایی رنگ می خواهم. خیلی به موهایم می آید.»
ناگهان صدای مهآمیزی از آشپزخانه به گوش رسید:«بچه ها! بیایید. غذا آماده است.»
عطر خوش مرغ بریان به خوبی به مشام می رسید و بینی ها را نوازش می داد. همه با شادی دور میز تشستند که چوب آن نیمه پوسیده بود. اما در آن لحظه این اصلا مهم نبود.وقتی دعای کریسمس را خواندند، و شروع به خوردن کردند، پدر آن ها را با لطیفه هایش می خنداند و مادر مهربانانه لبخند می زد. زمانیکه همه ی بشقاب ها از غذا پاک شدند، دختر ها به درخت کریسمس هجوم بردند و با خوشحالی کادو هایشان را باز گکردند. هیجان بر خانه حاکم بود. هیجانی سرشار از شوق و قدرشناسی.
- ممنونم بابا. این خیلی عالی است.
-میسی. ماما. میسی بابا
- پاپا این عالیه. ممنونم مامان.
-خواهش می کنم عزیزم.
کمی بعدهمه ی خانواده به ماه خیره شدند ولحظه ی تحولیل سال را تماشا کردند. پدر درحالیکه زیر لب سرود کریسمس را زمزمه کمی کرد، به مشکلاتش فکر کرد. به اینکه شاید سال بعد نتوانند آنقدر خوشحال باشند.
نیمه شب، وقتی کیک خورده شد، سرود خوانده شد و سال تحویل شد، دختر ها با لالایی آرام مادر که آنها را افصون کرد به خواب فرو رفتند. و هرگز مرد سرخ پوشی را ندیدند که روی پشت بام خانه،خظاب به گوزن هایش پفت:«چه هوای سردی. اما ما از سرما قوی تریم. او کور است اما ما فکر داریم.» وگوزن به تایید شیهه کشید.
مرد سرخ پوش، مردی از آنسوی ستاره، از دودکش پایین پرید و جوراب های دختر ها را از هدیه پر کرد. بعد هم هدیه ی ناشناسی را زیر درخت برای پدر و مادر گذاشت و رفت.
روز بعد، دختر ها با هدیه های دلخواهشان روبه رو شدند. سرایانا با کتاب محبوبش، کولا با لباس ابریشمین و لیلی با عروسک ناز و بغل کردنی اش. اما هدیه ی پدر و مادر عجیب تر از این ها بود. هدیه ی آن ها یک چک 200000فرانکی برای بانک رویال فرانس بود با یادداشتی با این مضمون:
عید شما مبارک. همیشه شاد باشید.
بابانئول، سانتاکلاوس
بنظرم جالب بود توی داستانهای کوتاه، ندیدم که کسی از کریسمس بنویسه پس اینم خودش یه خلاقیت محسوب میشه.
مشکل خاصی هم نداشت فقط.... توی مکالمه هاشون، دختری ک از همه کوچکتره، درسته که کوچکتره اما از نظر من، بهتره که حرف های بچگانه نزنه. منظورم همین علوسک و میسی و اینا :دی یه جورایی وقتی اینارو تو متن خوندم، ذوقم کور شد و متن، یه نوشته غیر حرفه ای به نظرم رسید.
بازم از ایده های خلاقانت برامون بنویس
جالب بود. فقط حرف زدن بچه کوچیک کمی توی ذوق میزد. و اینکه یکسری اشتباهات تایپی دیده میشد و اونجایی هم که بابا نوئل با گوزن هاش حرف میزد اول جمع بسته شده و بعد از حرف بابا نوئل, به یک گوزن اشاره شده.
به گوزن هایش پفت:«چه هوای سردی. اما ما از سرما قوی تریم. او کور است اما ما فکر داریم.» وگوزن به تایید شیهه کشید.
ولی در کل خوب و جالب بود.