Header Background day #29
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

داستان کوتاه: به جهنّم

1 ارسال‌
1 کاربران
2 Reactions
2,044 نمایش‌
mehrade2
(@mehrade2)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 25
شروع کننده موضوع  

داستان کوتاهیه که نوشتم. ممنون می‌شم نظر بدین.

به جهنّم

زمین تهدیدش می‌کرد. هر قدم ریسکی بود، قماری با زندگی‌اش در گرو. نور ضعیف چراغ نفتی بر چهره خیسِ عرق و دودگرفته‌اش سایه می‌انداخت. نارنجی. نور ضعیف مهتاب به بتن‌های خاکی می‌خورد و بازتابش کثیف آن را بر جثه‌اش می‌پاشید. خاکستری. نور امید از او دورتر می‌شد. مشکی. با هر قدم و هر جسد دیگر، روحش بیشتر می‌مرد. نور چراغ سو سو می‌زد و نفت پت پت می‌کرد. نویز فرکانس بالایی از واکمن‌اش پخش می‌شد. چشمان مات و بی‌نفس از زیر آوار سیم و کابل به او خیره می‌شدند. ناله می‌کردند و سرما را به داخل پوستش نفوذ می‌دادند؛ از میان سوراخ‌های میکروسکوپی جمجمه‌اش رد می‌شد و وحشت را به جان مغز ضعیف‌الفنسش می‌انداختند.

مرگ در آن شرایط بسیار محتمل و قصدش نیز فرار از آن نبود؛ مشکلی با آن نداشت، از همین حالا خود را مرده حساب می‌کرد و حاضر بود جسمش را به اهریمن‌های خبیثی که از آن بالا به ریش‌اش می‌خندیدند ببازد، اما...

آغشته در اکتوپلازم، شناور در هوا، کابل‌های کت و کلفت و درهم‌گوریده، سی‌پی‌یو، مموری و یک هویت بی‌سرپرست. ملغمه‌ای بی‌هویت که فکر نمی‌کرد، نمی‌شنید، نمی‌فهمید. سردرگم و سرگردان و سربه‌گریبان. مرده و بی‌نفس اما چیزی درونش زندگی می‌کرد. زامبی‌هایی بودند در نفس. ارواحی بی‌مغز. در پوسته بی‌رمق الکترونیکی زندگی می‌کردند وگرنه در هوا حل می‌شدند. به دنبال یک طعمه. یک بدن که او را درنوردند. تنها غریزه‌شان در همین دستور خلاصه می‌شد.

قبرستان‌ها همیشه سرد بودند. اکوی بی‌پایان فریاد زمستان آن‌جا زندگی می‌کرد. گذر از آن‌ها دیوانگی محض، اما غیرممکن نبود. اغتشاش امواج پرفرکانس واکمنش ارواح را آشفته و مشوش می‌ساخت؛ و اینگونه بود که از او دوری می‌جستند. در کمال تعجب و ناباوری و با نقض بی‌شرمانه قوانین احتمالات، او هنوز هم یک انسان سالم بود – سالم به این معنی که هنوز هم روحش در بدنش سکونت داشت – و یک انسان سالم چرب و چیل‌ترین طعمه برای یک روح سرگردان و بی‌خانمان محسوب می‌شد.

نور ضعیف و تند چراغ، سایه‌ها را می‌نوردید تا به جفت پای بی‌حال راهش را سد کردند. چراغ را دورتر گرفت، دل دیدن آن منظره‌ها را نداشت، نه حالا که در محاصره ارواح خبیثی بود که با چشم‌های کریستالی مایع‌فرم حریصانه زیر نظر می‌گذراندنش. دل دیدن آن چشم‌های بیش‌فعال که سو سو می‌زندند را نداشت. آن ماهیچه‌های خسته و بی‌فرم و شکسته که دیگر کارشان از تعمیر و ترمیم گذشته. کابل‌هایی که مثل مار به دور بدن تکیده‌اش پیچیده و سیم‌هایی که با گوشت و خونش درآمیخته‌اند. قربانیان ارواح، بدن‌های تکیده‌شان میزبان هزاران روح بی‌خانمان، همه‌شان با هم سقوط کرده در سیاهچال خدایان دیجیتال.

آن‌ها مرده بودند. یک بدن تنها ظرفیت میزبانی یک روح را دارد.

زیاد از آن‌ها دیده بود. وقوعش را به شخصه از نظر گذرانده بود. و از آن دردناک‌ترش را نیز...

پت پت پت...

فانوس خاموش شد. فانوس خاموش و همه جا تاریک، صدای ناله‌ی برفکی ارواح از پس دیوار نویز، باید راه خروج از آن قبرستان لعنتی را پیدا می‌کرد. لیزر‌های مهتاب از سقف ترک خورده ساختمان سرک می‌کشید و پرده‌هایی از نور و غبار را جلویش برپا می‌کرد، اندکی از مسیر جلوی پایش را مشخص می‌کرد اما بقیه‌اش آزمون و خطای محض. قطره عرق که روی صورتش می‌لغزید قلقلکش می‌داد. هر قدم را به دقت می‌سنجید، نمی‌خواست و نمی‌خواست که به یکی از آن ارواح بدل شود.

«داداش-»

جا خورد. صدا را چشید و سپس ترسید.

«آقا... کمک- تورو قُر- کمکمون کن- قَسَمت می‌دم- باید- ترسناکه- درد داره- خفه شین- کمک- ساکت شین- انقدر حرف نزنین- سرم درد گرف-»

ناخودآگاه نالید: «نه.» می‌خواست بدود، اما به یاد آورد کجا بود، اما به یاد آورد که در یک قدمی‌اش دیوانه‌ای قرار دارد که بدون شک بی‌دریغ می‌کشتش.

«عمو، کمک-» دیر شد. خیلی وقت سر فکر کردن تلف کرده بود. دست‌ها او را گرفتند، سیم‌ها مانند شاخه‌های تاک به دورش چرخیدند و آنگاه بود که بختک ترس بر اژدهای تنش چربید. دیگر هیچ منطقی قدرتی نداشت جز اینکه برای جان لعنتی بلول، مشت بزن، لگد بپران، و ته قلبش تاریکی مثل مادری مهربان به او یادآوری می‌کرد که چیزی جز مرگ منتظر آغوش سردش نیست. و زمین در این میان از برهم خوردن آرامشش غرولند می‌کرد. دهان باز کرد و هر دو را بلعید.

لحظاتی سردرگمی و آشوب، لحظه بعد در میان زمین و هوا معلق. آویزان از سیم‌های آن دیوانه، که میان دندان‌های فلزی زمین گیر کرده. هنوز نمرده بود و ناله می‌کرد. «داداش بذار- مارو ببخش- خیلی تنگه- یکم جا فقط- کاری نداشته- یکم- ولش کنین-» کابل‌ها هیس می‌کردند، و جرقه می‌زدند.

تقلا می‌کرد. سیم‌های زبر به دورش پیچ می‌خوردند و پوستش را می‌سوزاندند. با انگشت آن‌ها را می‌گرفت و می‌کشید، انگشتانش را می‌سوزاندند. عضلات قفل‌شده‌اش را منقبض می‌کرد، سیم‌ها ماهیچه‌هایش را می‌فشردند. به شکمش می‌لولیدند. به گردنش حمله می‌کردند. سردی سر فلزی سیم‌ها را که پوستش را می‌خراشیدند را چشید. چشمانش را بست. غم‌انگیز بود. هر چه در توان داشت را فدا کرد اما برف به کسی رحم نمی‌کرد.

اما سیم‌ها به داخل پوستش فرو نرفتند. چرا؟ چون شاید نویسنده چیزی می‌داند. میل‌گرد‌های تیز سیم‌ها را پاره کردند و دیوانه افتاد. با سر به زمین خورد و گردنش شکست. تمام روح‌های که درونش حبس شده بودند آزاد و در هوا محو شدند. اما پیرمرد زنده ماند. چرا؟ چون شاید قرار است با دلیل بهتری بمیرد. کابل‌ها نرم شدند و رحیم. از بدنش جدا شدند و به او اجازه دادند بلند شود. چرا؟ چون حتی زمستان هم می‌تواند قلب گرمی داشته باشد که در آن به آتش بکشاندت.

بلند شد. مه غلیظ اطرافش به تاریکی قیر.

سرمای سنگ‌قبر‌های متحرک.

و در آن سوی دنیا درب سفیدی که می‌درخشید.

وقت ترک قبرستان بود.

هر قدم به سمت درب گرمای خوش‌آیندی را به اتمسفر می‌افزود. هر نفس که به درون می‌رفت، او را ثانیه دیگر زنده نگاه می‌داشت تا فرار کند. غلظت هوا کمتر و اکسیژن سبک‌تر می‌شود. عرق‌های سرد از پیشانی‌اش زدوده می‌شدند. به درب رسید، انگار از نور جامد ساخته شده باشد. به ثانیه لمس آن، خود را در آن سوی قبرستان یافت.

هوا خنک اما خوشایند بود. به شهر ویران نگاه کرد و هیچ‌گاه دلش چنین به حال آن تنگ نشده. شهری که در آن به دنیا آمده و همین امشب نیز در آن خواهد مرد. تصمیمی گرفته بود که خودش هم نمی‌دانست از سر شجاعت است یا بزدلی، اما با این حال به دنبالش رفت.

مطمئن نبود از کجا باید شروع کند اما...

سرما هنوز کامل نرفته بود. موهای پس گردنش مور مور می‌شدند. به آرامی سرش را چرخاند. روحی به آرامی به سویش-

«نه... نه. برو. برو گمشو!»

تا نفس داشت دوید. در شهر نباید روحی وجود می‌داشت. لعنتی از کجا پیدایش شده؟

اطرافش را چک کرد تا مطمئن شود روح دنبالش نکرده که متوجه شد جلوی آپارتمان قدیمی‌شان ایستاده. هنوز هم سالم بود و هنوز کلیدش را داشت. در ساختمان پناه گرفت. روح‌ها داخل ساختمان‌های غریبه نمی‌آمدند.

به محض ورود هوای نوستالژیک به روح وحشت‌زده‌اش سیلی زد. دوست داشت آن‌جا بنشیند و تک‌تک خاطراتی که در اسباب و اثاثیه مخفی شده بودند را تخلیه کند و آن‌ها را بکشد، اما...

چشمم به جفت کفش کوچک صورتی روی جاکفشی افتاد. دوست داشت نوازششان کند اما...

اسباب بازی‌های کوچک، تلوزیون شکسته، دیوار نویز واکمن... ناگهان خاموش شد. و روح درست روبه‌رویش ایستاده بود. شوک و بهت لحظه‌ای به غریزه بقایش چنگ انداخت اما...

«چجوری اومدی اینجا؟»

جواب روح آغوشی گرم و پلاستیکی. سیم‌ها به دورش حلقه زدند و سر فلزی‌شان جمجمه و چشم‌هایش را حفر کردند. فریاد دردآلودش بلند شد. خود را به در و دیوار کوفت، سر خود را به دیوار زد و بیشتر درد کشید... دقایقی بعد کف سرامیکی آشپزخانه افتاده و مغزش در آشوب و جنبش. از دهانش کلمات خارج می‌شدند.

«پروین، عزیزم تو بودی؟»

مکث. «اوهوم.»

«هه... حسابی منو ترسوندی.»

«...»

«فکر کردم هیچ‌وقت پیدات نمی‌کنم.»

«من، واقعاً متأسفم پدر.»

«چرا؟»

«به خاطر اینکه تسخیرت... خودت می‌دونی به خاطر چی می‌گم.»

خنده‌ای شوق‌مندانه از دهانش بلند شد. «اشکالی نداره عزیزم. یه پدر چجوری می‌تونه بدون دخترش زندگی کنه؟»

«ولی آخه-»

«تصمیمی بود که خودم گرفتم. اینجوری خوشحال ترم. اینکه تو رو کنار خودم دارم.»

رد اشک را بر گونه‌هایش حس کرد. «خیلی... خیلی بد بود. دیگه نمی‌تونستم فکر کنم. فقط... فقط-»

«دیگه بهش فکر نکن، همه چیز تموم شده.» حس گناهش را حس می‌کرد.

«وقتی دیدمت فهمیدم خودتی. یعنی... مطمئن نبودم ولی یه حسی می‌گفت دنبالت بیام.»

«خوب کاری کردی.» می‌دانست که شریک شدن یک جسم با یک فرد دیگر بسیار لذت‌بخش‌تر و مرجح‌تر بر روح بودن است.

سکوت فضا را حاکم کرد. پروین گفت: «خوشحالم دوباره پیشتم بابا.»

نفس عمیقی کشید و به سقف نم‌گرفته و کثیف خانه خیره شد. «منم همینطور. منم همینطور.»


   
...Melisandre... و sheyton-divane واکنش نشان دادند
نقل‌قول
اشتراک: