مجازات آیدان
در اتاق کوچک خود, روی میز کوچکش کارهای کوچک خود را با لذتی بزرگ انجام میداد؛ لذت از دیدن آینده ای که به وضوح آن را میدید و دوست نداشت افراد نالایق خرابش کنند.
اوایل ظهر بود و روشنایی خورشید از پنجره ی پشت سرش میز کار او را روشن میکرد. "آیدان" دوست داشت هنگام کار اول وقت، کفش های خود را در بیاورد و زیر میز کار پاهایش را خلاف جهت فرش دست بافش, روی آن بکشد. پنجره ی اتاقش را ببندد و چراغ هم خاموش کند.
صورت صاف و جوان او درحالی که چشمان قهوه اش را روی نوشته های خود نویس تکان میداد، ثابت بود و هیچ حرکتی نداشت.
کار آیدان چند ساعتی بود که به طول انجامیده بود ولی هنوز چایی روی میز او عوض نشده بود. درب اتاق به صدا در آمد! و او انتظار چای معطر جدید را داشت. "داخل شو."
در باز شد اما صدای لرزش لیوان شیشه ای درون نعلبکی نیامد. آیدان متوجه شد که هنوز زمان نوشیدن چای تازه اش نرسیده ولی همچنان برای نوشتن دستورات روزمهره سرش پایین بود.
"استاد اگر ممکن است چند دقیقه ای وقتتان را بگیرم."
آیدان با دست چپش که از نوشتن آزاد بود به صندلی اشاره کرد و گفت: "کفش هایت را در بیار و بنشین."
امیر کفش های رسمی خود را درآورد. با این که با لباس های گران قیمت خود باز هم جلوی آیدان دست و پایش را گم کرده بود ولی سعی میکرد آن را در ظاهر نشان ندهد. اما وقتی پاهایش را به روی فرش دستباف گذاشت، احساس راحتی بیشتری کرد.
آیدان متوجه نشستن او روی صندلی پشت میز شد ولی همچنان سرگرم کار بود. اول باید نوشتنش را تمام میکرد تا رشته ی افکارش پاره نشود.
امیر به ساعت روی دیوار را نگاه کرد و تصمیم گرفت دقیقه ای سکوت کند تا مزاحم کار استاد نباشد.
دقیقه ها گذشت و با تمام نگاه ها و تکان خردن های امیر گویا استاد حتی متوجه او هم نشده بود.
با صدایی درمانده گفت: "شرمنده استاد! میتوانم وقتتان را بگیرم ؟ فقط اندکی."
آیدان که توجهش ناخواسته جلب شد و البته رشته ی افکارش دیگر پاره شد، خود نویس را روی میز گذاشت به ساعت مچی خود نگاهی کرد سپس به صندلی تکیه داد و با اشاره ی دستانش به امیر اجازه ی حرف زدن داد.
"استاد من.." مکثی کرد و بعد قورت دادن آب دهانش گفت: "درباره ی اتفاقی که افتاد خیلی فکر کردم. من اشتباه کردم و تاوانش هرچه باشد میپذیرم. ام.. اما این را هم در نظر بگیرید که من سالهاست این کار را انجام میدهم.. البته این اشتباه من را توجیه نمیکند ولی من پشیمانم."
امیر اندکی به فکر فرو رفت ولی نه به اندازه ای که ریتم صحبتش برهم بریزد. سپس با جرات بیشتر گفت: "در آن شرایط هرکس جای من بود ممکن بود اشتباه کند استاد."
منتظر واکنش استاد شد و به اون نگاه کرد.
آیدان بدون اینکه که صدای آشفته ی امیر تاثیری بر او داشته باشد پاسخ داد : "بله هر کسی میبود ممکن بود اشتباه کند و البته که انسان جایزالخطاست. حرف هایت را قبول دارم امیرجان تو سالهاست که برای من کار میکنی و به همین دلیل در این کار به تو اعتماد کردم."
با این حرف آیدان، نوری از امید به امیر تابید. امیر کمی ساکت ماند و ترجیح داد ذوق خود را پنهان کند چون بعد از ترک کردن دفتر استاد برای خوشحالی زمان کافی داشت. امیر گفت : "استاد من هنوز از کاری که کرده ام پشیمانم و اگر تنبیهی برای من دارید قبول میکنم و تاوانش را میپذیرم."
آیدان لبخندی گوشه ی لبش را بالا برد به آرامی جایش را روی صندلی راحت کرد و گفت: "بله البته که بدون عواقب نخواهد بود؛ اما قبل از آن میخواهم داستانی برای تو تعریف کنم, که بهتر است خوب به آن گوش کنی امیر!. من, از زمان کودکی ام عاشق کتاب های فانتزی بودم اما مثل هر بچه ی دیگه ای برای خریدنش پول نداشتم. اگر از پدرم پول میخواستم حتما تنبیه سختی در انتظارم بود اما من که قبلا طعم تنبیه هایش را چشیده بودم چه کردم!؟ یک شب پنهانی موقعی که پدرم خواب بود از جیب او پول برداشتم و فردای آن شب کتاب مورد علاقه ام را خریدم. اما عذاب وجدان این که به یک دزد تبدیل شدم نگذاشت حتی لای آن کتاب را باز کنم. خلاصه که چند روز بعد برای پدرم تمام ماجرا را تعریف کردم و میتوانی حدس بزنی که چه واکنشی نشان داد؟"
امیر که در گفته های آیدان غرق شده بود به خود آمد و گفت: "نه استاد! چه واکنشی؟!"
آیدان دستانش را به روی میز گذاشت خود را جلو کشید و درحالی که مستقیم به چشمان امیر نگریست گفت:" مرا تنبیه نکرد شاید به خاطره این که با تنبیه او من باز هم از تنبیه میترسیدم و طور دیگر دست از پا خطا میکردم."
امیر که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید سعی کرد تنها تعجب خود را از داستان نشان دهد. آیدان تکیه داد و با یک دست به او راه خروج را نشان داد و با دست دیگر مشغول باز کردن کشوی میزش شد. امیر بلند شد و به نشانه ی احترام به سمت استاد خم شد و گفت: "ممنون استاد."
امیر که به واکنش نشان ندادن آیدان عادت کرده بود برگشت و به سمت در رفت و کفش های شیک خود را پوشید. وقتی برگشت تا در را پشت خود ببندد گلوله از بدنش رد شد و خون کف راهروی سفید را رنگ کرد. امیر درحالی که چشمان سیاهش خیره به آیدان باز مانده بود روی زمین افتاد و درحالی که نفس های آخر را میکشید, آیدان نیز به چشمان امیر نگاه کرد و ادامه داد: "بعد از آن پدرم تنبیهم نکرد نه آنطور که من فکر میکردم, او مرا در پرورشگاه گذاشت و دیگر او را ندیدم."
اسلحه اش را دوباره توی کشو گذاشت و دستوراتی که روی میزش نصفه مانده بود را مچاله کرد و در سطل آشغال انداخت.
آیدان از خستگی ناشی از نشستن طولانی مدتش کش و قوسی به بدنش داد و نفسی عمیق کشید. کاملا به موقع صدای دلنشین لیوان شیشه ای چای در نعلبکی را شنید.
" مواظب باش فرش من را کثیف نکنی."
آبدارچی گفت: "بله حواسم هست."
آبدارچی به آرامی پاهایش را جایی که خون نبود گذاشت و هنگام ورود دمپایی خود را درآورد. آبدارچی چای را روی میز گذاشت برگشت و نگاهی به جنازه کرد.
"جنازه را ببر و بسوزان, راهرو را هم برق بینداز و درضمن چای را هم ازین به بعد زودتر بیاور."
آبدارچی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد نگاهی کوتاه به ساعت روی دیوار انداخت و با دقت طوری که دمپایی اش خونی نشود بیرون رفت و در را بست.
آیدان به صندلی تکیه داد و جرعه ای از چای تازه دم نوشید.
خوبه. حتی سرگرم کنندس (رضا )
امممم کار داره متن. خیلی کار داره. خودت یه دور بخونش، دو دور و سه دور و خیلی بخون. ضعف هاشو حتما می فهمی. همینکه شروع کردی به نوشتن خودش خیلیه
@Envelope 105358 گفته:
خوبه. حتی سرگرم کنندس (رضا )
امممم کار داره متن. خیلی کار داره. خودت یه دور بخونش، دو دور و سه دور و خیلی بخون. ضعف هاشو حتما می فهمی. همینکه شروع کردی به نوشتن خودش خیلیه
من توی نوشتن زیاد مهارت ندارم ولی قصه رو خوب تعریف میکنم معمولا امیدوارم بهتر شه نوشتنم خوشحال میشم اگه بیشتر ازم ایراد بگیرید و نقد کنید. ❤
خعله خب
میز بزرگ را انجام می داد؟ اتاق خود را انجام می داد؟ وقتی میخوای فعل های یه جمله بلند رو یکی بکنی یکم توجه کن.
وقتی کار می کنی، دستاتو روی فرش می کشی خودت؟
توصیف هات رو به هم مرتبط کن. مثلا می تونستی به جای اینکه صریحا اشاره کنی چراغ روشنه، بگی محیط توسط نور فلان چیز روشن می شد و سایه های...
کلا زیاد بنویس این بهت کمک می کنه توی توصیفاتت قوی تر بشی. و اینکه از تشبیه و تشخیص استفاده کن صورت قشنگی میده به نوشته هات.
نمیدونم...
یکم جذاب بنویس. اون لحنت رو پیدا کن. یه جوری کلماتو وصل کن به همدیگه که خواننده ناخودآگاه بره کلمه بعدی.
خب دیالوگ هات... ببین اگه کاملا محاوره بنویسی یا کاملا ادبی مورد نداره اما مابین این دو تا همچین صورت خوبی نداره.
مونولوگ هم که خب باید بیشتر بنویسی. اونجا خودت میگیری که یه چیزی توی متن کمه.
@Envelope 105361 گفته:
خعله خب
میز بزرگ را انجام می داد؟ اتاق خود را انجام می داد؟ وقتی میخوای فعل های یه جمله بلند رو یکی بکنی یکم توجه کن.
وقتی کار می کنی، دستاتو روی فرش می کشی خودت؟
توصیف هات رو به هم مرتبط کن. مثلا می تونستی به جای اینکه صریحا اشاره کنی چراغ روشنه، بگی محیط توسط نور فلان چیز روشن می شد و سایه های...
کلا زیاد بنویس این بهت کمک می کنه توی توصیفاتت قوی تر بشی. و اینکه از تشبیه و تشخیص استفاده کن صورت قشنگی میده به نوشته هات.
نمیدونم...
یکم جذاب بنویس. اون لحنت رو پیدا کن. یه جوری کلماتو وصل کن به همدیگه که خواننده ناخودآگاه بره کلمه بعدی.
خب دیالوگ هات... ببین اگه کاملا محاوره بنویسی یا کاملا ادبی مورد نداره اما مابین این دو تا همچین صورت خوبی نداره.
مونولوگ هم که خب باید بیشتر بنویسی. اونجا خودت میگیری که یه چیزی توی متن کمه.
من سعی دارم محاوره ای ننویسم باید اشکالاتم رو پیدا کنم.
درضمن پاهاشو میکشه نه دستاشو شاید چون فرش دست باف بود اشتباه کردید.
❤❤
اینکه برای داستانتون راوی سوم شخص انتخاب کردین عالیه چون این نوع داستان تو خیلی از قسمتا توضیح واضح در مورد هر کدوم از شخصیتا رو مطلبه.و با این که راوی دانای کل حساب میشه بازم همه چیز رو به قول معروف لو نداده و آخر داستان خواننده واقعا شوکه میشه.این نوع داستان که آخرش خواننده رو غافلگیر میکنه بیشتر به دل میشینه.
@Fzjr 105365 گفته:
اینکه برای داستانتون راوی سوم شخص انتخاب کردین عالیه چون این نوع داستان تو خیلی از قسمتا توضیح واضح در مورد هر کدوم از شخصیتا رو مطلبه.و با این که راوی دانای کل حساب میشه بازم همه چیز رو به قول معروف لو نداده و آخر داستان خواننده واقعا شوکه میشه.این نوع داستان که آخرش خواننده رو غافلگیر میکنه بیشتر به دل میشینه.
این مورد که اسم ایرانی واسه داستان انتخاب کردین ساختارشکنی محسوب میشه و یه ایده ی جدیده چون ما این سبک رو واسه داستانای غربی بیشتر مشاهده میکنیم تا ایرانی. هسته و ساختار و ایده ی کلی داستان عالیه فقط یه سری اشکالات کوچیک نگارشی و گرامری هست که مشکل ساز نیست با یه کم تمرین درست میشه.آخه خیلیا هستن که جمله بندی و نگارش خوبی دارن ولی ایده های خاصی واسه نوشتن داستان ندارن. ������������������
ممنون فائزه ❤❤ شرمنده میکنی واقعا ((31))
عجب داستانی!
من داستان نویس حرفه ای نیستم فقط دارم رنطرمو میگم
غافلگیریش عالی بود ولی اخرش اونقدر که نسبت به اتفاق خشنی که افتاده یجوری عجیب تموم شد
داستان رو خیلی تند پیش بردی یکم مبهم بود من خودم داستان رو میذارم سه چهار روز بعد دوباره میخونمش و درستش میکنم
ولی قلمت خوبه((221))
امممم... اِه... خب....
خب منم خوندمش، خوبه بیام یه عرض ادبی کنم:دی
پاراگراف اول اول داستانت که علایم نگارشی نداشت و من اصلا نتونستم خوب بخونمش.
راستی اسم آیدان به چه معناست؟
تشبیهات کم داشت. واسه همین متن چندان به دل نمی نشست. اون غلطای املاییتو دیگه چرا چک نکردی؟
درسته خود متن به دل نمی نشست ولی خود جریان داستان، منو وادار میکرد به جلو ادامه بدم و داستانو بخونم که اینم خودش یه نکته خیلی عالیه! چون خیلی مهمه که کسی ایده خوب داشته باشه و بتونه جوری بنویسه که شخص رو مشتاق به ادامه خوندن کنه. به نظر من داستانت این نکته رو داشت
و دیگه اینکه، بعضی از جمله ها رو باید دوباره از اول زنویسی. یه جوری بودن
و راستی، مگه زمان قدیم بود که متن مکالمه ها خشک و رسمی و سبک قدیم بود؟ 0____0 این خیلی برام عجیب بود.
سری آیدان اسمشه. یعنی ادامه داره؟ ^____^ خوشحال میشم نوشته هات رو بخونم
قلمت سبز
@مهتابی@99 105368 گفته:
عجب داستانی!
من داستان نویس حرفه ای نیستم فقط دارم رنطرمو میگم
غافلگیریش عالی بود ولی اخرش اونقدر که نسبت به اتفاق خشنی که افتاده یجوری عجیب تموم شد
داستان رو خیلی تند پیش بردی یکم مبهم بود من خودم داستان رو میذارم سه چهار روز بعد دوباره میخونمش و درستش میکنم
ولی قلمت خوبه((221))
خیلی خوشحال شدم ازین که خوندید حتما تو چند روز آینده اشکالاتش و درست میکنم. عجیب بودنش طبیعیه توی داستان های کوتاه بعدی ازین شخصیت بهتر جا می افته. بازم ممنون تز نظرتون.((111))((123))
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
@Banoo.Shamash 105369 گفته:
امممم... اِه... خب....
خب منم خوندمش، خوبه بیام یه عرض ادبی کنم:دی
پاراگراف اول اول داستانت که علایم نگارشی نداشت و من اصلا نتونستم خوب بخونمش.
راستی اسم آیدان به چه معناست؟
تشبیهات کم داشت. واسه همین متن چندان به دل نمی نشست. اون غلطای املاییتو دیگه چرا چک نکردی؟
درسته خود متن به دل نمی نشست ولی خود جریان داستان، منو وادار میکرد به جلو ادامه بدم و داستانو بخونم که اینم خودش یه نکته خیلی عالیه! چون خیلی مهمه که کسی ایده خوب داشته باشه و بتونه جوری بنویسه که شخص رو مشتاق به ادامه خوندن کنه. به نظر من داستانت این نکته رو داشت
و دیگه اینکه، بعضی از جمله ها رو باید دوباره از اول زنویسی. یه جوری بودن
و راستی، مگه زمان قدیم بود که متن مکالمه ها خشک و رسمی و سبک قدیم بود؟ 0____0 این خیلی برام عجیب بود.
سری آیدان اسمشه. یعنی ادامه داره؟ ^____^ خوشحال میشم نوشته هات رو بخونم
قلمت سبز
سلام ممنون که داستان رو خوندید. من زیاد به نوشتن وارد نیستم و تمام نکاتی که میگید ازین به بعد با دقت رعایت میکنم.
منظورتون رو از سبک قدیمی متوجه نمیشم.. ((79))
آیدان به معنی زیبا مثل ماه یا دختر خوش رو هست, یه اسم ترکی که البته بنده ترک زبان نیستم ولی از این اسم خوشم اومد.
و البته راجع به سری آیدان بگم که قراره چندتا داستان کوتاه باشه که ایده هاش هم با کمک دوستان کامل میکنم و هدفم ظرافت داستان هست برای همین از تشبیه کم استفاده میکنم.
خیلی ممنون که داستان رو خوندین و بیستر ممنون که نظرتون رو انقدر خوب و منطقی نوشتین. :x((98))
درود
هنوز یه جورایی تو شک غافلگیری و درک شخصیتشم. به طرز عالی ای غیر منتظره بود!
امیدوارم به زودی قسمت های جدید رو بنویسی، به شدت مشتاق درک بیشتر شخصیتشم! داستانت نه تنها ادمو مشتاق خوندن بقیش میکنه بلکه بعدش هم بیشتر از خیلی از داستان ها ادمو تو فکر خودش نگه میداره. پایانش برای من تفکر برانگیز بود. (حسی که ایجاد کرده نمیدونم چرا از بین نمیره؟ فک کنم حالا حالا ها تو بحرش بمونم...)
سپاس برای داستانت.همیشه پیروز باشی((48))
@girl of wind 105381 گفته:
درود
هنوز یه جورایی تو شک غافلگیری و درک شخصیتشم. به طرز عالی ای غیر منتظره بود!
امیدوارم به زودی قسمت های جدید رو بنویسی، به شدت مشتاق درک بیشتر شخصیتشم! داستانت نه تنها ادمو مشتاق خوندن بقیش میکنه بلکه بعدش هم بیشتر از خیلی از داستان ها ادمو تو فکر خودش نگه میداره. پایانش برای من تفکر برانگیز بود. (حسی که ایجاد کرده نمیدونم چرا از بین نمیره؟ فک کنم حالا حالا ها تو بحرش بمونم...)
سپاس برای داستانت.همیشه پیروز باشی((48))
مرسی نظر لطفتون هست. من قصد دارم داستان های کوتاه بیشتری بنویسم از این شخصیت. به صورت کلی داستان درباره ی یه آدمه که با سیاست ها بسیار خاص خودش زندگی کرده.
اول از همه اینکه ممنون بابت داستانی که باهامون به اشتراک گذاشتی..
خب،بریم سراغ داستان... :
یکی اینکه توصیه ای که به همه ی بچه ها اون اول میکنم،داستانائی که مینویسی رو دوباره از اول بخون و ببین حس خوبی بهت میده یا نه،کجاها ایراد داره،کجاها غلط املائی،تایپی یا نگرارشی داری
تو پاراگراف اول غلط نمیشه گفت،ولی از نظر نگارش و زیبائی بعضی چیزا رعایت نشده
مثلا اینجا که میگه:"از دیدن آینه ای که به وضوح آنرا میدید"
این تکرار فعل دیدن خیلی مناسب نیست
یا "کفش های خود را در بیاورد و" میتونست "کفش های خود را درآورده زیر میز" باشه
اینا ایراد یا غلط نیست،ممکنه یکی اون یکی شکل رو ترجیح بده،سلیقست و فقط با بیشتر و بیشتر خوندنه که بهش میرسی
"کار آیدان..بود مه به...بود ولی هنوز...بود" این تکرار فعل بود هم همین طور
"اما وقتی پاهایش را به روی فرش دستباف گذاشت و احساس راحتی بیشتری کرد." اینجا هم یه ایراد نگرارشی از نظر زمانی دیده میشه یا واو باید حذف بشه یا "اما وقتی" یا اینکه یه جمله در ادامش بیاد " اما وقتی پاهایش را به روی فرش دستباف گذاشت و احساس راحتی بیشتری کرد" توانست اندکی از اعتماد به نفس از دست رفته ی خود را باز یابد
ام...ازین نمونه ها خیلی زیاده..همشون ویرایشی/نگرارشی اند..ازشون رد میشیم
ام...مشکل دیگه ای نداره،یه مقدار بیشتر بخونی و دقت کنی این مشکلاتم از بین میره،حتما هم دوباره بخون داستانت رو بعد از نوشتن نهائی
.
خب،جسم داستان ک پرداختیم،میرسیم به روحش
بسی بسیار عالی!
روزمرگی،سکون،شرح و توصیف مناسب،همگام کردن خواننده و در آخر غافلگیری،همش عالی بود،سبکت یکم جای کار داره اما داستان کاملی بود،با ابتدا و انتها و محتوای کامل
خیلی خوب نوشته بودی و ازین نظر تحسینت میکنم،میبینم که یه ویرایش خورده و اینم خیلی خوبه
متن یدست،با توصیفات کافی و مناسب و گویا بود.
جای کار داره،بازم ازین دست بنویس
البته باید "کویر نفس" روهم بخونم تا بتونم با اطمینان پیرو دنباله هاش صحبت کنم.
در آخر اینکه قلمت سبز،موفق و پیشتاز باشی.
@س.ع.الف 105430 گفته:
اول از همه اینکه ممنون بابت داستانی که باهامون به اشتراک گذاشتی..
خب،بریم سراغ داستان... :
یکی اینکه توصیه ای که به همه ی بچه ها اون اول میکنم،داستانائی که مینویسی رو دوباره از اول بخون و ببین حس خوبی بهت میده یا نه،کجاها ایراد داره،کجاها غلط املائی،تایپی یا نگرارشی داری
تو پاراگراف اول غلط نمیشه گفت،ولی از نظر نگارش و زیبائی بعضی چیزا رعایت نشده
مثلا اینجا که میگه:"از دیدن آینه ای که به وضوح آنرا میدید"
این تکرار فعل دیدن خیلی مناسب نیست
یا "کفش های خود را در بیاورد و" میتونست "کفش های خود را درآورده زیر میز" باشه
اینا ایراد یا غلط نیست،ممکنه یکی اون یکی شکل رو ترجیح بده،سلیقست و فقط با بیشتر و بیشتر خوندنه که بهش میرسی
"کار آیدان..بود مه به...بود ولی هنوز...بود" این تکرار فعل بود هم همین طور
"اما وقتی پاهایش را به روی فرش دستباف گذاشت و احساس راحتی بیشتری کرد." اینجا هم یه ایراد نگرارشی از نظر زمانی دیده میشه یا واو باید حذف بشه یا "اما وقتی" یا اینکه یه جمله در ادامش بیاد " اما وقتی پاهایش را به روی فرش دستباف گذاشت و احساس راحتی بیشتری کرد" توانست اندکی از اعتماد به نفس از دست رفته ی خود را باز یابد
ام...ازین نمونه ها خیلی زیاده..همشون ویرایشی/نگرارشی اند..ازشون رد میشیم
ام...مشکل دیگه ای نداره،یه مقدار بیشتر بخونی و دقت کنی این مشکلاتم از بین میره،حتما هم دوباره بخون داستانت رو بعد از نوشتن نهائی
.
خب،جسم داستان ک پرداختیم،میرسیم به روحش
بسی بسیار عالی!
روزمرگی،سکون،شرح و توصیف مناسب،همگام کردن خواننده و در آخر غافلگیری،همش عالی بود،سبکت یکم جای کار داره اما داستان کاملی بود،با ابتدا و انتها و محتوای کامل
خیلی خوب نوشته بودی و ازین نظر تحسینت میکنم،میبینم که یه ویرایش خورده و اینم خیلی خوبه
متن یدست،با توصیفات کافی و مناسب و گویا بود.
جای کار داره،بازم ازین دست بنویس
البته باید "کویر نفس" روهم بخونم تا بتونم با اطمینان پیرو دنباله هاش صحبت کنم.
در آخر اینکه قلمت سبز،موفق و پیشتاز باشی.
بیشتر هم ممنون از تشویق هاتون
سلام
داستانت یکم این شاحه به اون شاخه بود
اگه انسجامشو بیشتر میکردی بهتر بود
بعد چرا کشت طرفو اخه؟
یکم بی روح بود
ولی فکر خوبی پشتش بود
اگه داستان بلند بشه ایده مرموزی میشه که چرا اینطوری کرد
حتما در اینده با تجربه بیشتر بهتر میشید مشخصه که روی نوشته فکر میکنید
موفق و پیروز باشید