فاحشه عاشق میشود:
کوچه های نمور و تاریک زیر پایش جان میگرفتند.دیوار ها بر سرش سایه میشدند و غروب افتاب او را به بی نهایت هدایت میکرد.خیسی خاک نمک خورده در کفش کهنه و رنگو و رو رفته اش نبض پاهای نحیفش را در دست گرفته بودند.
بچه ها با دهان های باز و نگاه های بی تفاوت و لباس های چرک گاهی در میان بازی هاشان سری بالا می اوردند و تلو تلو خوردنش را نگاه میکردند.
تن رنجورش را بلوک های خشن خانه ها تکیه گاه بودند.دستان لرزانش را بو میکرد تا بار دیگر خاطره ی لب های معشوق را زنده نگاه دارد.برق پر التهاب دیدگانش رهگذران را می کاوید.در جستجوی یار ...
مغز باکره اش حامله ی افکاری بودند که در عفت خانه ی کوچه ی بن بستشان خبر از دلدادگی میداد.
اه!امان از دستان مردانه و داغی گونه ها.تپش قلب ها و نفس زدن های پی در پیشان.که بی خبر از عاشقی فاحشگان تکرار میشود در گوششان.اه از رگبار اشک های پر مهرو عاطفه.
به دنیای اطرافش باز میگردد.روسری کهنه اش را جلو میکشد و در کوچه ی پر ازدحام،پشت پیکان زندگ گرفته ایی پنهان میشود تا مگر برای اخرین بار معشوق را ببیند.
وانت سفید رنگی اسباب و اثاثیه ایی را بار میکند و زن پخته و خوش سیمایی در پشت ان سوار است.مرد خرد جثه ایی بی توجه به فریاد های همسرش با پریشانی به اطراف مینگرد.در دل خود میداند که لیلای او اینجاست.لیلا انگشت به دهان میگیرد تا هق هقش توجهی را جلب نکند.مرد نا امید و خسته به در خانه ی قدیمی اش نزدیک میشود و نامه ایی را لای ان میگذارد.قدم های خود را روی زمین میکشد و میرود سوار ماشین میشود.صدای غر غر ماشین در گو شهای لیلا میپیچد.وقتی تصویر رفتن مجنون از نگاهش رخت میبندد به سمت در کوچک ابی میدود و نامه را بر میدارد.شعر رویش را میخاند و بی مهابا روی زمین می افتد و از ته دل زار میزند:
در دوری ات دردانه ام دردری دوایم ناکند
بی تو فقط تنهایم را درد مرحم میکند(riri.nsr)
.انشا.شنبه.26 مهر.زنگ اخر.
چه خوب بود
بیشتر توصیافت و ترکیبایی که استفاده کردی برام جذاب بود تا روالِ داستان= ))
خب این خیلی چیز خفنی بود واسه انشا
اما اگه از نظر نقد و اینا بیفتی به جونش ایراد داشت یکم و ایرادشم احتمالا باید به پای این گذاشت که انشا بوده نه داستان
ببین یکم فضا گنگ بود و تو با جمله های خفن و ادبی طور و گنده گنده و دهن پر کن کمکی به واضح کردن داستان و اتفاقی که افتاده نکردی
سخت ترین شروع همون طور ک میدونی شروع از بعد از نقطه اوجه چون پدر نویسنده در میاد تا بتونه اتفاقایی که افتاده رو خیلی زیر پوستی به خورد مخاطب بده و براش واضح کنه که چه خبر شده و چی قراره بشه
تو پرش لحن نداشتی نثرشم روون بود به نظرم هیچ ایرادی هم از نظر نگارش و اینا نداشت اما این مشکل داستان بود... من به شخصه فضاش برام گنگ بود
کاش یکم واضح تر مینوشتی نمیتونم پیشنهادی کنم چون تویی ک داستانو از اول میدونی اما من نمیدونم و من کاملا توش گم شدم به معنای واقعی خیلی بهتر بود بیشتر توضیح میدادی و بیشتر میگفتی...
خلاصه ک مرسی
خفن بود
پ.ن: دلم تنگ شده بود واسه نظر دادن پای داستانا اونم داستان کی؟! ریحان!
خب خیلی خوب بود خودتم میدونی قبلا بهت گفته بودم دی:
@Melisandre 104970 گفته:
ببین یکم فضا گنگ بود و تو با جمله های خفن و ادبی طور و گنده گنده و دهن پر کن کمکی به واضح کردن داستان و اتفاقی که افتاده نکردی
سخت ترین شروع همون طور ک میدونی شروع از بعد از نقطه اوجه چون پدر نویسنده در میاد تا بتونه اتفاقایی که افتاده رو خیلی زیر پوستی به خورد مخاطب بده و براش واضح کنه که چه خبر شده و چی قراره بشه
تو پرش لحن نداشتی نثرشم روون بود به نظرم هیچ ایرادی هم از نظر نگارش و اینا نداشت اما این مشکل داستان بود... من به شخصه فضاش برام گنگ بود
ولی میخواستم در جواب سارا بگم که
اینکه میگی فضا گنگه از نظر من ایراد نیست چون به قول خودت این یه انشاس نه داستان. به شخصه میگم گنگ بودن فضای انشا تاثیرگذاریش بیشتره. چون داستان نیست که بخوای به خاطر فهمیدن بقیش اون متنو بفهمی یا بخوای فضاسازی کنی تو ذهنت. انشا فقط چند لحظه اس و ادامه دارم نیست. و فقط اون حسی که در اون لحظه بهت میده مهمه. پس گنگ بودن فضای نوشته اینجا ایراد محسوب نمیشه به نظر من
سلام. ی ذره سنگین نوشته بودی که به نظرم عمدی بود. توصیفاتت خوبه و گیرا. در مورد بقیش فقط میتونم بگم...................
درحقیقت نتونستم بگم((225))