آگاهسازیها
پاککردن همه
شعر
1
ارسال
1
کاربران
2
Reactions
1,517
نمایش
شروع کننده موضوع 1396/07/23 02:03
بر پهنهی دشتی وسیع در نور طلایی یک عصر پاییزی
زیر آسمانی شناور بر ابرهای خاکستری
مردی تنها فریاد میزند
فقط اوست و شاخههای مرتجع و چشمههای یخ و سنگهای صیقلخورده و چمنهای خیس و آفتاب نارنجی
و مرد میگوید که دیگر تاب بار خود را ندارد
از سرگشتگی خود تعریف میکند
و از اینکه نمیفهمد چرا نمیتواند لبخند بزند
و خدا جوابش را میدهد:
تو نیامدهای تا به رستگاری برسی
فقط باش
همچون برگ، همچون خاک
فریاد بزن ولی چیزی نخواه
دلشکسته باش ولی طلبکار نه
همچون رود، همچون ماه