Header Background day #31
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

"رمان" در جستجوی عدن

2 ارسال‌
2 کاربران
2 Reactions
1,589 نمایش‌
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  
سلام به همه ی عزیزان

اولین تلاش من در به قول دوستان ترکیب بومی نویسی ( ایرانی و فارسی نویسی) + فانتزی نویسی این داستان بلنده که فکر می کنم سه جلد برسه اگر انگیزم رو برای نوشتنش از دست ندم و شما یاریم بدین.

سه سال پیش شروع کردم و دوستدارم دوستان با نظرات ارزشمندشون در یاری دادن من برای به پایان رسوندن این داستان کمک و همراهیم کنن.

ممنون.

توضیحاتی در مورد لحن شخصیت ها و گفتگو نویسی :

زبان شخصیت ها و لحنشون نشون دهنده ی نوع شخصیتشون هست. من سعی کردم از زبان نوشتار و ادبی برای شخصیتهایی که در جامعه مقام بالاتری دارن مثلاً اشراف زاده هستن یا پست حکومتی دارن، استفاده کنم و از زبان معمولیِ کوچه بازاری برای مردمی که سطح سواد پایینتری دارن.

توضیحات کلی در مورد داستان و فضای آن :

نکته ای که در مورد اثر باید بدونین اینه که در یک سرزمین کاملاً تخیلی اتفاق می افتاده و شخصیت ها گرچه ممکنه شباهت اسمی با برخی شخصیت های برجسته ی تاریخی داشته باشن اما کاملاً ساخته ی ذهن خودم هستن. داستان، نقل واقعه ی تاریخی نیست و صرفاً به خاطر بعد حماسی که قراره این داستان کنار بعد فانتزیِ خودش داشته باشه، از مباحثی مثل جنگ با دشمنان خارجی، خیانت داخلی، تفرق و اتحاد بین نیروهای مردمی و پیدایش یک قهرمان و ناجی، سخن به میان اومده. باز هم می گم حوادث کتاب برگرفته از هیچ برگه تاریخی یا حقیقت نداره و صرفاً تخیلات نویسنده هست و حتی زمانش موازیِ زمان حال ماست. حوادث در سرزمین خیالی به نام قلمرو کیانی شکل میگیره و گسترش پیدا می کنه.

زمان داستان ایران باستان یا زمان گذشته نیست بلکه زمان، زمانه حاله... چه بسا آینده باشه... اما دنیای داستان موازیِ دنیای ماست. بزارید اینطور براتون بگم شما فیلم سینمایی Thor رو دیدین ؟ در دنیای Thor، تور و اودین در دنیایی زندگی می کنن به اسم آزگارد، اونجا شمشیر دارن و اسب اما زمانِ آزگارد مترادف یا به نوعی موازیِ دنیای امروز ماست! همونطوری که اگر فیلم رو دیده باشین وقتی تور به زمین میاد با تکنولوژیِ امروزی رو به رو میشه. الان هم این داستان دنیاش موازیِ دنیای ماست. 4 دنیا توی این داستان هست. بهشت یا ایلیسیوم یا دنیای رویی. دنیای میانی که در حقیقت همون دنیایی که من و شما داریم توش زندگی می کنیم، دنیای کهن که میشه دنیای این داستان و ایرینیون یا جهنم یا دنیای زیرین.

پس مهمه که بدونین زمان داستان قدیم نیست که برخی واژه ها استفاده نشه یا حتی بعضی وسایل و ابزار آلات وجود نداشته باشه. چه بسا در فصول آینده با یه سری ارابه های پرنده یا ماشین های پرنده رو به رو میشین تالارگفتمان 1 پس نکته ی خیلی مهم اینه که فضای داستان کاملاً فانتزی و تخیلیه. تنها کاری که باید بکنیم اینه که خودمون رو از محدودیت ها و چهارچوب ها بیرون بیاریم و ذهنمون رو بسپریم به قضای داستان. همه ی پیشینه هایی که توی ذهنتون هست رو دور بریزین اینکه اسب و شمشیر فقط مختصِ زمانِ گذشته بوده و یا قلعه و قرص مال ایران باستان بوده ! توی این داستان اینطور نیست اینجا در کنار شمشیر و اسب، انواع سلاح های مدرن و عجیب و غریب هم هستن. برای همین لحن ها هم لحن زبان حال هستن.

برنامه ی ارائه ی فصول :آپدیت دو هفته ای یکبار

کاور به زودی...

نام داستان :در جستجوی عدن
نویسنده : آتوسا. الف. لام
ژانر: فانتزی، ماجراجویی
زبان: فارسي
ويرايش: Ida Lee
نسخه : PDF
سایت مرجع: بوك پيج

در سنگ نوشته های آخشیج* آثاری از پنج کلید نیرومند وجود دارد که زمانی به فرمان اهوره ها ( خدایان نیکو سرشت) در شهری کهن در زیر زمین، مدفون گشته است. شهری که امروزه همگان از آن به عنوان افسانه ی عدن یاد می کنند، اولین اجتماعی که در ابتدای خلقت توسط اهوره ها شکل گرفت، مکانی مقدس که دیوان هرگز نتوانند پای در آن نهد. هر که این افسانه را حقیقت شمرد و در جستجوی عدن به دنبال پنج کلید افسانه ای رود، قدرتی فراسوی تفکر بشر بدست خواهد آورد. قدرتی که به واسطه ی آن نه تنها زمان را تحت سلطه ی خویشتن در می آورد بلکه می تواند بر همه ی 4 دنیای موازی از پردیس* گرفته تا آتشگاه* حکومت کند.

لینک‌ دانلود مقدمه

لینک‌ دانلودفصل اول

لینک‌ دانلودفصل دوم

لینک‌ دانلودفصل سوم

لینک‌ دانلودفصل چهارم

قسمت هایی از مقدمه

سورن به برق شمشیرِ او که آسمان تیره را درید و در قلب مهاجم فرو رفت، نگریست. با اینکه عرق از سر و رویش جاری شده بود اما دستها و پاهایش یخ کرده بودند. اولین باری بود که در جنگی شرکت می کرد. بیست سال بیشتر نداشت و پیش از این تصوری متفاوت، از شجاعت ها و دلیری های بیشمار در جنگ ها داشت. امروز پی برده بود که جنگ، آنطوری که او فکرش را می کرد نیست. ترسیده بود، هر چند دوست نداشت کسی از این قضیه بویی ببرد.

شیرخون ردای پوست بزش را عقب راند، یک دستش را بر روی دسته ی شمشیر گذاشت و دست دیگر را جلو برد، بازوی جوان سپید مویی را که روی زمین افتاده و لباسهایش گلی شده بود، گرفت و همانطور که کمک می کرد روی پاهایش بایستد، پرسید : " اسمت چیه ؟ "

"همه ی ما مثل شما قهرمان متولد نشدیم... همه ی ما شیرخون فرزندِ رُهام نیستیم که وقتی به دنیا اومد، سیمرغ با پری از بهشت سرنوشت قهرمانانه ای رو براش رقم زد... ماها پسرهای مرد و زن های گمنامی هستیم که سرنوشتمون رو با دستهای خودمون می سازیم... "

قسمت هایی از فصل اول

خاک صحرای سه تپه... به طرز عجیبی به سرخی گرویده بود. در آن بیابان حتی سراب ها هم جور دیگری بودند. به جای آنکه منظره ای از چاهی پر آب را به رخ بکشند، پرده ای از دریاچه ای خونین را به رهگذران می نمودند و تا چشم کار می کرد، زمین های عریان و تشنه به قطره ای آب بود.

صدای بع بع بزی او را وادار کرد تا پلکهای لرزانش را به آرامی باز کند. هنوز هم دید واضحی نسبت به اطراف نداشت و چشمانش تار می دید اما به طرز معجزه آسایی گلویش دیگر خشک نبود و دهانش مزه ی خون نمی داد.

هیرمان آهی کشید و گفت : " پسرجون اگر فقط پنج سال به عقب برمیگشتم، اونوقت می فهمیدی رویا چیه... از گله ی چند صدتایی گوسفند و بز من فقط همین یکی مونده... بقیه تلف شدن... آدم فکر می کنه جنگ و کم آبی فقط جون آدما رو میگیره... اما گل و گیاه و حیوون هم از بین میرن... بعضی وقتا میگم خوشا به حال اونا که تو جنگ مردن... تموم شد... جاشون دیگه اون دنیاس اما ماها ؟ ماها موندیم تا شاهد از دست رفتن دارایی هامون باشیم و بچه هامون جلوی چشمامون از گشنگی و تشنگی تلف شن. "

قسمت هایی از فصل دوم

پایتخت قلمرو کیانی، مزدیسنا، شهری بود که از جنوب به خلیج پارسیان، از شرق به صحرای بزرگ سه تپه، از شمال به مرغزارهای قرقاول و از سمت مغرب به جنگل‌های بارانیِ وانَک می‌رسید.

با ‌دستش کشتیِ بزرگی با بدنه‌‌‌ی چوبی را نشان داد که بر روی تنه‌‌‌ی آن یک عقاب حک شده‌بود. ریما نیز به نرده‌ها تکیه داد، دستانش را زیر چانه‌اش گذاشت و به کشتی چشم دوخت. بادبان‌های شیری رنگ داشت که همچون بال‌های سیمرغ گسترده بودند و دکل بلندی که در دل آسمان نارنجیِ رنگ غروب نفوذ ‌‌‌می‌کرد.

نیو با لبخند ادامه داد‌‌:‌‌‌ یه روز‌‌‌ یکی از اینا ‌‌‌می‌خرم... اون‌وقت هر دومون از ‌‌‌این‌جا می‌ریم... می‌ریم‌‌‌ یه جای دور... جایی که آزاد باشیم... رها از همه‌چیز و همه‌کس. »

ارابه کم‌کم به زمین نزدیک شد و آهسته در میدان، میان حلقه‌ای از سربازان، نشست. مردی که در ارابه ایستاده‌بود، موهای مجعد و مشکیِ بلندی داشت و جلیقه و شلوار چرمِ به رنگ شب پوشیده و پوتین‌های ساق بلند به پا کرده‌بود. در تاریکی شب، اگر آن شنل قرمز رنگ را به تن نکرده‌بود، به‌سختی ‌‌‌می‌شد میان سایه‌ها تشخصیش داد.

قسمت هایی از فصل سوم

در نگاه پسرک، سرسرای کاخ، همچون یک بهشت کوچک بود. بوی خوش گل های تازه نیز هوا را معطر کرده و فضا را دل نشین تر می ساخت. نگاهی به خودش انداخت. به پوتین های ساق بلند و کثیفش، به شلوار خاکی و پیراهن آردیش. او یک وصله ی ناجور برای چنین مکان بی نقصی به حساب می آمد. با این حال، اکنون زمان افسوس خوردن نبود.

قسمت هایی از فصل چهارم

لحن شاهین تاریک و اگر نیو اشتباه نمی‌کرد، تا حدی غمزده بود. ولی پسرک نمی‌توانست بفهمد برای چه یک دزد دریایی باید به چنین مسائلی اهمیت بدهد. یک دزد دریایی آزاد از هفت دولت بود. برای او نباید فرقی می‌کرد که چه کسی بر قلمروی کیانی حکومت کند و باز هم... نیو به چهره‌ی سبزه‌ی شاهین نگاهی انداخت و فکر کرد، آدم‌ها پیچیده‌تر از آنی هستند که بخواهد اینطور قضاوتشان کند.

دوستان میتونند لینک دانلود کتاب رو داخل هر سایت یا وبلاگی که تمایل داشتند قرار دهند ولی لطفاً منبع این لینک رو ذکر کنید.


   
ida7lee2 واکنش نشان داد
نقل‌قول
banooshamash
(@banooshamash)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 520
 

سلام به نویسنده عزیز:)

من این کتاب رو خیـــلی وقت پیش، مقدمه اش رو خونده بودم البته اگر اشتباه نکنم:) -بالاخره خیلی وقت پیش بوده دیه:| _ مشتاقم که ادامه‌ش رو بخونم:)

ولی فعلا صبر میکنم تا فصول بیشتری ارائه بدی:دی


   
Lady Joker واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
اشتراک: