آگاهسازیها
پاککردن همه
پاتوق گپ
18
ارسال
17
کاربران
84
Reactions
1,595
نمایش
شروع کننده موضوع 1393/10/18 15:52
سلام به دوستان گلم
اومدم این داستان رو بگم...
داستانی کاملا واقعی، داستانی که شاید اشک هر پسر و هر دختری رو در بیاره...
صبح بود... ساعت شیش صبح داشتم می رفتم دانشگاه برای امتحان...
اتفاقا رو خوبی بود! با تموم فراز و نشیباش اون روز شاد بودم. اما نمی دونستم امکان داره انقدر ااحساسم انقدر تغییر کنه....
لباسام رو مثل همیشه پوشیدم..لباسای مورد علاقم... کتان مشکی با تی شرت بلند آبی.. یه نمه گشاد و هیکل نما... جورابا نایک رو پوشیدم و کتونی رو به پا کردم....
خواستم پامو از در بذارم بیرون که دیدم ای داد صبحونه نخوردم..
برگشتم و به جا صبحونه، کلید، خودکار ..کارت دانشجویی..کارت ورود به جلسه و مدادم رو برداشتم...
خلاصه رفتم سر خیابون و دیدم بازم صبحونه نخوردم...
دیگه بیخیالش شدم از مغازه یه شیر کاکائو و کیک گرفتم..خوردم و نوش جان کردم...
یه بسته آدامس هم گرفتم با رفقا بزنیم... مث چی اربیت دوس دارن..
زیادی زود زده بودم بیرون..برای همین نیم ساعتی منتظر ون عزیز شدم که بیاد پیشوازم...
سوار ون شدم که دیدم، ای داااااااااد..
چه جنگ و دعوایی شد! یارو گیر داده بود راننده که آقا چرا انقدر دیر می کنی، اون یکی هم می گفت برادر ما تایم(time) داریم.. خلاصه منم مردونگی کردم و جلو نرفتم...
نکته اموزشی: مغز خر نخوردم!!!!!!!
داشتم می گفتم..بعد از تموم شدن دعوا پیاده شدم و ده هزار تومنی دادم طرف.. همچین نگام کرد انگار جنایت کردم... آخه به من چ که پول خرد ندارن؟؟؟
سر جمع تا اومدیم خودمونو جمع کنیم دیدم که مشمبا پول خرد دادن! بدبخت کیف پولمممم!!!
یه کمی پیاده رفتم و رسیدم به ایستگاه اتوبوس مترو شاهد! عزیزان تهرانی می شناسند:دی
البته من باید بهش بگم ایستگاه شاهد، چون هیچ وقت از متروش استفاده نکردم...
اتوبوس بووووق رو گرفتم و سوار شدم...
حالا مگه مسافر میاد؟؟؟ بدبخت مای بی پول) همینطوری واستادممممم تا چند دختر و سپس چند پسر .زن و مرد کلا همینطوری اومدن دیه..ماهم گرفتیم خوابیدم و بعد از فکر کنم سه ساعت چرتی که زدیم بلند شدم دیدم هنو نرسیدیم... و بعد فهمیدم به خاطر تکان های شیشه همش دو دقیقه چرت زده بودم..مرسی استعداد...
بعد 140000 ایستگاه وقتی به مقصد رسیدم پیاده شدم و کاملا ترجیح دادم سر در خشتک به سرمنزل مقصد برسم:دی نگو به کجا رسیدم که نمی گم...
دانشجویان عزیز هم بر سر خیابان منتظر تاکسی بوده و ماهم یکی از ان ها بودیم...
آخه نامردا؟؟!!! چند تا ماشین سوار شم؟؟؟؟
خلاصه با کمال تاسف در کنار مونثان محترم جا گرفتیم و کلا اندازه دو روز تو راه بودیم مگه تموم میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
.....................
..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دیگه 2 کیلومتر آخر رو دویدم و دویدم تا سر در دانشگاه عزیز خودم رسیدم... هنوز نرسیده به آن آشغالی را دیدم که بر روی زمین افتاده بود...
بر حسب تصادف خانوم زیبارویی رو دیدم که به من و اون آشغال نگاه می کند...
با خودم گفتم؛ الان داره قیاس می کنه؟؟J
بعد فهمیدم که اشاره می کنه ورش دار بنداز سطل آشغال...
آشغال رو با متانت تمام ورداشتم و خانوم که راضی شده بود راهش رو کشید و رفت...
منم گفتم اااا اینطوریه؟؟؟ منم دوباره آشغال رو یه کم جلوتر انداختم....
رفتم سر کلاس دیدم همکلاسی محترم داره از بنده تعریف می کنه! سرخ گردیده و در میان دوستان نشستندیم....
هر کدام به نشانه آفرین مشتی به شانه ام زدند...
گفتم: بیخیال بچه ها کاری نکردم... فقط دو متر آشغالو جابه جا کردم...
البته در کمال سکوت گفتم اما خب وقتی گوشت عینهو الف تیز باشه، می خوای نشنوی؟؟؟
دختره شنید و گریه کنان.. بیرون دوید..
چرا اینطوری نگاه می کنید؟؟ به من چ؟؟؟ می خواست به اون آشغاله دل نبنده خو....
خودش جلسه امتحان رو از دست داد..به من ربطی هم نداره
.....
..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نکته اخلاقی: داستان هیچ نکته اخلاقی نداره.. همتون سر کار بودید.. این تنها خاطرات روزانه ی دانشجویی با وقار استJ
1393/10/25 17:50
خیلی خیلی جالب بود........خخخخخخخخخخخخ
میدونی من یه ربعه با سرعت حلزونی میرسم دانشگاه...((204))((204))
reyhane-ramooz و StormBringer واکنش نشان دادند
1393/10/25 18:22
دو ساعت وقت مبارک رو گذاشتم بخونم.....اخرشم سرکاری بود...ولی مرسی
صفحه 2 / 2
قبلی