Header Background day #28
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

طنزانه ی روزانه

21 ارسال‌
8 کاربران
60 Reactions
2,882 نمایش‌
kianick
(@kianick)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 391
شروع کننده موضوع  

سلام دوستان:

گفتم بیایم یه بخش طنز از خاطرات خانوادگی و مدرسه و موضوعات بزنیم حال و حوامون عوض شه.

بگید رفتار طنز خونوادتون چیه، در سال تحصیلی چه گلی بر سر ما زدید و...((223))

این بخش، بخش شیطنته. شیطونا یالا.((86))((86))


   
md128، Leyla، momo jon و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
kianick
(@kianick)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 391
شروع کننده موضوع  

خب می خوام اول از همه از خانواده ام براتون بگم.

اول از مامانم شروع میکنم.

مامانم...

نرم افزار پوی داداشم رو نوه اش می دونه ولی من رو آدم حساب نمیکنه((28))((28))

مامانم...

به آبجی ام سیب زمینی سرخ کرده بیش تر از من میده! (جرم از این بالاتر؟)

مامانم...

یه بار بهم گفت: به گوشی ام دست نزن می خوام پیشم بخوابونمش! یعنی من از ۶ سالگی این عمل رد انجام ندادم اونوقت گوشی...

مامانم...

تا ۲ روز پیشش نامرئی بوووودم!!


   
jacksparrow، Leyla، momo jon و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
momo jon
(@momo-jon)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 307
 

یه روز معلم نداشتیم و بچه ها خیلی سروصدا میکردن از طرف معاون هم دونفر انتخاب شدن تا مارو ساکت کنن:/

این بیچاره ها هرچی داد میزدن مگه کسی گوش میکرد. یهو یکیشون گفت(وقتی که شروع به حرف زدن کرد همه به طرز عجیبی ساکت شده بودن ببینن چی میگه): انقدر سروصدا کنید که میگم خانم فلانی با اون اخلاق هاپوییش بیاد بعد خوتون میدونید چی میشه((66))

تا جملش تموم شد درو که باز کرد اون خانم پشت در بود((227)) دستاشو زده بود به کمرشو اخم کرده بود. ((206))

ما نفهمیدیم که شنیده یا نه((207)) اگه شنیده هم بود به روی خودش نیاورد((42))

قیافه بچه ها تو اون لحظه عاللی بود نمیدونستن بخندن یا چی((206))


   
kianick، Leyla، Azi و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kianick
(@kianick)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 391
شروع کننده موضوع  

من آبجی ام تو خونه تنها روزه بود مامانم براش شربت و فرنی و حلیم و چایی و نون کره ای و ... آماده کردن اونوقت من که تنها روزه ام باید در کمال غربت در اتاقم با لواشک افطار کنم((94))((94))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

یه بار معلم ریاضی مون به علت بودن موها در چشم من رو بیرون کرد از کلاس گفت بر بیرون...

منم گفتم چشم و در کمال خوشبختی رفتم بیرون کنار در نشستم با بچه هایی که از کلاس مرخص شده بودن حرف زدم. بعد نیم ساعت در زدم یه کتاب داستان بردارم حوصله ام سر نره معلم و بچه ها داشتن از زور خنده منفجر میشدن منم ریلکس داستانم رو برداشتم و رفتم بیرون و در آخر با وساطت معلم راهنما راضی شدم برم تو کلاس!!!((72))((72))


   
momo jon، Leyla و girl.of.wind واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
girl.of.wind
(@girl-of-wind)
Trusted Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 56
 

من کاملا برخلاف اکثر دخترا مشکلی با حشرات (پشه مورچه انواع عنکبوت و...) ندارم و همین باعث به وجود اومدن خاطرات زیادی میشه! میخوام یکی از همونا تعریف کنم.

یه روز از اخرای سال تحصیلی (که بهار بود خب)تو حیاط مدرسه بودم که توجهم به گل و گیاهایی که تازه دراومده بودن و هشت-نه تا زنبور دورشون میچرخید جلب شد. و روحیه نه چندان نادر مردم ازاریم گل کرد. یه پلاستیک که همون دور وبر بود برداشتم که وقتی زنبورو گرفتم تو دستم احتمال اینکه نیشم بزنه پایین باشه((200)):-? بعد از اندکی تلاش من یه زنبور پلاستیک پیچ تو دستم داشتم که اگه خوب گوش میکردی صدای ویز ویزشم میومد((200))( که خب ینی زنده بود:) ) و میرفتم که زنبور رو بعد این که زنگ خورد و همه بچه هاا هستن و دبیر هم در شرف اومدنه ازاد کنم! (در اون لحظه دلم بیشتر به حال زنبوره میسوخت تا دخترایی که قرار بود جیغشون در بیاد((72))) خلاصه زنگ خورد و رفتم سر کلاس و زنبوره رو ( با پاستیکش) گذاشتم رو یه میز که کسی نبینه از دست من در اومده که بعدا سعی در اعدامم نکنن! و گذاشتم بقیه ی کارا رو خودش انجام بده ((72)) پس از چند ثانیه زنبوره در اومد و... و بله در کمال تجب من مثل تیری که یه تک تیرانداز شلیک کرده یه راست از پنجره رفت بیرون((105))((105))ینی با سرعتی رفت که فک کنم جز من که منتظرش بودم کسی ندیدش حتی((231))((105))

با این که لازم نیس بگم ولی طبق مشاهده ی تمام بنی بشر وقتی یه حشره بال دار میخواد از یه اتاق بره بیرون دو تا بیست دور میچرخه دور تا دور اتاقو میچرخه اونوقت اون زنبوره....((231))((231)) قیافه ی من در اون لحظه((105))((105))((105))((105))((105))((105))((105))

قیافه ی یکی از بچه ها که میدونست میخوام چی کنم((105))((105))((105))((105))((105))((105))((105))((105))((105))((105))((105))((231))((231))((231))((231))((231))((231))((231))((231))((231))( در اون حالت پوکری یه جورایی داشت میگفت توهم با اون شانست که تو این مواردم گند میزنه((231)))

قیافه ی بچه هایی که قرار بود اون لحظه در این((227))((220))((220))((227))((227))((227)) حالت باشن:((93))((93))((93))((132))((132))((81))((21))((19))((19))

قیافه ی زنبوره((215))((226))((217))((91))((83))((212))((212))((212))((212))((2))((2))((2))((25))((25))

قیافه ی من اینبار((231))((231))((94))((94)) و در حال فکر کردن به اینکه باید مثل قصه های قدیمی برم دنبال بخت بگردم بپرسم بخت من چشه؟؟؟/


   
kianick، momo jon، Leyla و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
هالی
(@s-n-p)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 209
 

من معلم دبیرستانم اما ی روز یکی از دوستام ازم خواهش کرد که به جاش برم مدرسشون که صد البته دبیرستان نبود. با کمال تأسف باید بگم که دبستان بود. میفهمید؟ دبستاااااان((94))

از هر زنگ میخوام براتون خاطره بگم.

زنگ اول رفتم سر کلاس اولیا. وای اول دبستاااان((105))ی پسره بود از این شیطونا. خودش رو سر میداد لبۀ صندلی بعد میفتاد پایین. ((220))بهش گفتم برو پشت در کلاس روی ی پا وایسا، مثل کلاه قرمزی((200)). آقا این هی تلوتلو میخورد و منم نمیتونستم کاریش بکنم. دبیرستانی بود که لهش کرده بودم((51))در همین حین یدفعه ناظم مدرسه اومد پشت در کلاس و به من اشاره کرد که میخواد بیاد تو؛ منم حواسم نبود این وروجک پشت دره. ناظم در رو باز کرد و کوبید تو صورت این پسره((207))((207))((207))((200))وروجک پشت در کلاس موند. ناظم که رفت اومد بیرون و دماغش رو گرفته بود و میخندید((105))((200))

خلاصه زنگ اول اینا رو فرستادیم رفتن اردو؛ رفتیم تو حیاط یکی دیگه از وروجکا با مخ خورد زمین کلش باد کرد ناجور:cry:مثل این شکلکه گریه میکرد. بردیمش تو دفتر ناظم و کلی آرومش کردیم و یخ گذاشتیمش رو کلش که بیشتر باد نکنه. در همین حین که داشت گریه میکرد چی گفته باشه خوبه؟

وروجک گفت: زنگ بزنید خونه مامانم بیاد برم خونه. میخوام امروز استراحت کنم. من و میگی((105))((105)) اون وروجک که در حال گریه حالا ناظم رو دریابید((3))((3))

رفتیم سر کلاس ساعت آخر. خوردیم به پست کلاس پنجمیا یا چهارمیا. معلم اینا رفته بود عیادت یکی از شاگرداش که مریض بود و هیچ کس نمیتونست اینا رو ساکت کنه. مدیر اومد گفت آقای فلانی شما مردی میتونی از پس این پسربچه ها بربیای. بیا برو سر کلاس. ما هم رفتیم. من کلا آدم بداخمی هستم. دبیرستان با اون عظمت رو با اخم و گاها دو سه تا چک جمعش میکنم. اینا که بچه از طرفی هم من رو نمیشناختن. با اخم رفتم سر کلاس و گفتم جیک کسی درنیاد. در همین حین دیدم نه اینجوری نمیشه خیلی جواب گرفت، چکم که نمیشه زد. از اون جا که نزدیک عید بود با جذبه گفتم:

تا سه میشمرم. هر کسی صداش دربیاد تکلیف عید بهش میدم.

بعد شروع کردم شمردن:

یک، دو، سه.

آقا از دیوار صدا دمیومد از اینا صدای نفس کشیدن درنمیومد. ی بدبختی ی چیزی به بغل دستیش گفت، بهش گفتم:

بلند شو ببینم.

پسره بلند شد چهار ستونش بدنش میلرزید. تا اومدم بهش گیر بدم معلمشون در رو باز کرد اومد تو. ی نگاه به من کرد، ی نگاه به بچه ها. در حالی که بغض داشت توی گلوش جمع میشد گفت:((200))

من تا حالا کلاسم رو انقدر ساکت ندیده بودم. آقای فلانی چی کار کردی با بچه ها. ازتون ممنونم.(نقل به محتوا کردما).

هیچی منم با ی اخم کلاسیک کلاس رو تحویل دادم و اومدم بیرون.

از اون تاریخ به بعد طرف دبستان پیدام نشد((229))


   
ملکه سرخ، banooshamash، kianick و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kianick
(@kianick)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 391
شروع کننده موضوع  

@ghoghnous13 102987 گفته:

من معلم دبیرستانم اما ی روز یکی از دوستام ازم خواهش کرد که به جاش برم مدرسشون که صد البته دبیرستان نبود. با کمال تأسف باید بگم که دبستان بود. میفهمید؟ دبستاااااان((94))

از هر زنگ میخوام براتون خاطره بگم.

زنگ اول رفتم سر کلاس اولیا. وای اول دبستاااان((105))ی پسره بود از این شیطونا. خودش رو سر میداد لبۀ صندلی بعد میفتاد پایین. ((220))بهش گفتم برو پشت در کلاس روی ی پا وایسا، مثل کلاه قرمزی((200)). آقا این هی تلوتلو میخورد و منم نمیتونستم کاریش بکنم. دبیرستانی بود که لهش کرده بودم((51))در همین حین یدفعه ناظم مدرسه اومد پشت در کلاس و به من اشاره کرد که میخواد بیاد تو؛ منم حواسم نبود این وروجک پشت دره. ناظم در رو باز کرد و کوبید تو صورت این پسره((207))((207))((207))((200))وروجک پشت در کلاس موند. ناظم که رفت اومد بیرون و دماغش رو گرفته بود و میخندید((105))((200))

خلاصه زنگ اول اینا رو فرستادیم رفتن اردو؛ رفتیم تو حیاط یکی دیگه از وروجکا با مخ خورد زمین کلش باد کرد ناجور:cry:مثل این شکلکه گریه میکرد. بردیمش تو دفتر ناظم و کلی آرومش کردیم و یخ گذاشتیمش رو کلش که بیشتر باد نکنه. در همین حین که داشت گریه میکرد چی گفته باشه خوبه؟

وروجک گفت: زنگ بزنید خونه مامانم بیاد برم خونه. میخوام امروز استراحت کنم. من و میگی((105))((105)) اون وروجک که در حال گریه حالا ناظم رو دریابید((3))((3))

رفتیم سر کلاس ساعت آخر. خوردیم به پست کلاس پنجمیا یا چهارمیا. معلم اینا رفته بود عیادت یکی از شاگرداش که مریض بود و هیچ کس نمیتونست اینا رو ساکت کنه. مدیر اومد گفت آقای فلانی شما مردی میتونی از پس این پسربچه ها بربیای. بیا برو سر کلاس. ما هم رفتیم. من کلا آدم بداخمی هستم. دبیرستان با اون عظمت رو با اخم و گاها دو سه تا چک جمعش میکنم. اینا که بچه از طرفی هم من رو نمیشناختن. با اخم رفتم سر کلاس و گفتم جیک کسی درنیاد. در همین حین دیدم نه اینجوری نمیشه خیلی جواب گرفت، چکم که نمیشه زد. از اون جا که نزدیک عید بود با جذبه گفتم:

تا سه میشمرم. هر کسی صداش دربیاد تکلیف عید بهش میدم.

بعد شروع کردم شمردن:

یک، دو، سه.

آقا از دیوار صدا دمیومد از اینا صدای نفس کشیدن درنمیومد. ی بدبختی ی چیزی به بغل دستیش گفت، بهش گفتم:

بلند شو ببینم.

پسره بلند شد چهار ستونش بدنش میلرزید. تا اومدم بهش گیر بدم معلمشون در رو باز کرد اومد تو. ی نگاه به من کرد، ی نگاه به بچه ها. در حالی که بغض داشت توی گلوش جمع میشد گفت:((200))

من تا حالا کلاسم رو انقدر ساکت ندیده بودم. آقای فلانی چی کار کردی با بچه ها. ازتون ممنونم.(نقل به محتوا کردما).

هیچی منم با ی اخم کلاسیک کلاس رو تحویل دادم و اومدم بیرون.

از اون تاریخ به بعد طرف دبستان پیدام نشد((229))

عالی بود دمتون گرییییس!


   
momo jon واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
kianick
(@kianick)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 391
شروع کننده موضوع  

مامانم تو خونه یه ماهی، یه چند تا کاکتوس، یه گیاه بنسای، و یه دونه من و داداشم رو داره که تو لیست مورد علاقه ها من از همه آخر ترم((210))((210))

یه روز من و داداشم داشتیم بحث میکردیم و مامانم هم داشت به ماهیش غذا میداد و باهاش چاق سلامتی میکرد!

داداشم گفت: نگاه کن مامان ماهیش رو از تو بیش تر دوست داره!

مامانم گفت: نه خیرم.

.

.

.

ولی کمتر هم دوست ندارم!

من رو میگی: ((119))((119))

داداشم رو میگی: ((46))((102))

ماهی رو میگی((114))((114))((114))((114))((114))


   
girl.of.wind، ملکه سرخ، jacksparrow و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
هالی
(@s-n-p)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 209
 

@kianick 103004 گفته:

مامانم تو خونه یه ماهی، یه چند تا کاکتوس، یه گیاه بنسای، و یه دونه من و داداشم رو داره که تو لیست مورد علاقه ها من از همه آخر ترم((210))((210))

یه روز من و داداشم داشتیم بحث میکردیم و مامانم هم داشت به ماهیش غذا میداد و باهاش چاق سلامتی میکرد!

داداشم گفت: نگاه کن مامان ماهیش رو از تو بیش تر دوست داره!

مامانم گفت: نه خیرم.

.

.

.

ولی کمتر هم دوست ندارم!

من رو میگی: ((119))((119))

داداشم رو میگی: ((46))((102))

ماهی رو میگی((114))((114))((114))((114))((114))

سلام. شوخی کرده ، مامانا همۀ بچه هاشون رو دوست دارن. ((19))


   
هلن پراسپرو واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
kianick
(@kianick)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 391
شروع کننده موضوع  

امروز میخوام از شاهکار های فامیل براتون بگم... پسرای فامیل ماکلا تو تصادف استادن. یعنی وقتی راه رفتن رو یاد میگیرن باید یکی یدونه تصادف هم کرده باشن...

داداش بزرگ من یه بار داداش کوچیکم رو برد و سوار ماشین شدن و با سرعت بسی به راه افتادن...

خلاصه ماشین یه سی و پنج متری افقی رو هوا رفت و از جاده منحرف شدو...

خلاصه یه صحنه ی خوب میشد اگه فیلم هندی بووود((200))((200))

تازه در نظر داشته باشید این اولین تصادف داداش بزرگم بود، تا سه نشه بازی نشه دیگه...

دو بار دیگه هم تصادف کرد((207))((207))((207))

داداش کوچیکم...

۶ یا ۷ ساله که بود رفت نشست تو ماشین، روشنش کرد و گاز داد!

خلاصه ماشین رفت رو بهارخواب و خورد به در خووونه((72))((72))((72))((72))

پسر عمو هام هم:

یکیشون محترمانه با ماشین تصادف کرد و نصف صورتش سوخت...

یکی دیگه در راه رفتن به پیک نیک با موتور تصادف کرد، غذا ریخت روش اون هم سوخت...

ولی اون یکی نسوخت، فقط تصادف کرد((230))((230)) و چون تصادفش عادی بود خانواده ازش نا امید شدن((207))((207))

خلاصه، ما همچین خانواده ای داریم...


   
Azi، aa-taha، python و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
هالی
(@s-n-p)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 209
 

خوب. بذارید ی خاطره از ایام تحصیل خودم براتون تعریف کنم. برمیگردیم به دوران شیرین دبیرستان((39))

سال اول دبیرستان کلاس ما ترکیبی از تنبلا و اراذل و جمعی از درسخونا و بچه مثبتا بود. یعنی خر تو خری بودا. از کلاس 37 نفره، 6 نفر تا آخر سال یا اخراج شدن و یا ترک تحصیل کردن، اما در عین حال ما بالاترین معدل مدرسه رو داشتیم. نظافتچی مدرسه کلاس ما رو تمیز نمی‌کرد. می گفت اینا بیشعورن. ی همچین جماعتی بودیم ما.((231))((72))منم ترکیبی از هر دو تا قشر بودم.((3))

ما شیفت بعدازظهر بودیم یعنی از 1 تا 7. زنگ آخر نمیدونم چند شنبه بود که ریاضی داشتیم. یکی از بچه هامون فامیلیش اسماعیلی بود، این چاقم بود. ما بهش میگفتیم "اسی دنبه"((119)). ی شعر معرفیم بود که ما برای این اسی دنبه تغییرش داده بودیم. به این مضمون:

اسی، اسی، اسی دنبه اسی دنبه

اسی گرد و قلنبه اسی دنبه(اونایی که بلدن با سبکش بخونن)

این قسمت دومش هم با صدای بلندی بیان میشه. من که میدونستم معلممون ممکنه هر لحظه سر برسه خیلی یواشکی با بچه ها همراهی میکردم. یه. معلم رسید و منم سریع پام رو گذاشتم روی نیمکت و شروع کردم بستن بند کفشم اما دست از خوندن نکشیدیم. ممعلمه شاکی شد و داد و بداد که ساکت بشید و از این حرفا. همون اولم چهار پنج نفر رو از کلاس پرت کرد بیرون.

آقا ایشون ی نگاهی به همۀ بچه ها انداخت و تا چشمش به من افتاد گفت:

-توی بی شعورم همیشه با اینایی. بیا برو گمشون بیرون((119)).

ما هم سرمون رو انداختیم پایین و رفتیم دفتر ناظم.

حالا ناظم:

دوباره چه غلطی کردید؟ من گفتم: بابا من کاری نکردم، من داشتم بند کفشم رو میبستم. گفت: غلط نکن، تو هم از همین جماعتی((119))((72)).

اینجا بود که فهمیدم ظاهراً کار از کار گذشته و ما تازه فهمیدیم که از همین جماعتیم((231))هیچی دیگه ناظم اسممون رو نوشت و از انظباطمون کم کرد؛ ما هم خیلی ناراحت و افسرده رفتیم توی حیاط مدرسه تا با اونایی که ورزش دارن فوتبال بازی کنیم. آخه خیلی روحمیون خراب شده بود. میفهمید؟ خیلیییییی((72))


   
sinaghf، Azi، lord_samn و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kianick
(@kianick)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 391
شروع کننده موضوع  

من کلا تو کلاس آخر مینشینم. یه روز داشتم ته کلاس با بچه ها نامه نگاری میکردیم و میخندیدیم...

معلم عزیز و محترم رو کردن به من و گفتن: یک کلمه ی دیگه حرف بزنی میارمت جلو مینشونم تا سوهان روحت شم.((218))((218))((218))

منم مودبانه گفتم: شما همینجوری هم سوهان رووحید...:123123::123123:((2))((207))((206))

هیچی دیگه، انضباطم هم بیست شد...

یه شب افطاری مدرسه دعوت بودیم. رفتیم با دوستان سر سفره نشستیم دیدیم هر چی معلم و ناظم و مدیر بود اومد اونجا...

من این وسط به معلمم گفتم: خانم لیست خروجی ها رو بدید خودم براشون کارت تبریک میفرستم..

.

.

.

واویلا....

دیدم معاون داره چپ چپ نگاه میکنه..


   
sinaghf، Azi، lord_samn و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
MD128
(@md128)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 34
 

@ghoghnous13 103027 گفته:

خوب. بذارید ی خاطره از ایام تحصیل خودم براتون تعریف کنم. برمیگردیم به دوران شیرین دبیرستان((39))

سال اول دبیرستان کلاس ما ترکیبی از تنبلا و اراذل و جمعی از درسخونا و بچه مثبتا بود. یعنی خر تو خری بودا. از کلاس 37 نفره، 6 نفر تا آخر سال یا اخراج شدن و یا ترک تحصیل کردن، اما در عین حال ما بالاترین معدل مدرسه رو داشتیم. نظافتچی مدرسه کلاس ما رو تمیز نمی‌کرد. می گفت اینا بیشعورن. ی همچین جماعتی بودیم ما.((231))((72))منم ترکیبی از هر دو تا قشر بودم.((3))

ما شیفت بعدازظهر بودیم یعنی از 1 تا 7. زنگ آخر نمیدونم چند شنبه بود که ریاضی داشتیم. یکی از بچه هامون فامیلیش اسماعیلی بود، این چاقم بود. ما بهش میگفتیم "اسی دنبه"((119)). ی شعر معرفیم بود که ما برای این اسی دنبه تغییرش داده بودیم. به این مضمون:

اسی، اسی، اسی دنبه اسی دنبه

اسی گرد و قلنبه اسی دنبه(اونایی که بلدن با سبکش بخونن)

این قسمت دومش هم با صدای بلندی بیان میشه. من که میدونستم معلممون ممکنه هر لحظه سر برسه خیلی یواشکی با بچه ها همراهی میکردم. یه. معلم رسید و منم سریع پام رو گذاشتم روی نیمکت و شروع کردم بستن بند کفشم اما دست از خوندن نکشیدیم. ممعلمه شاکی شد و داد و بداد که ساکت بشید و از این حرفا. همون اولم چهار پنج نفر رو از کلاس پرت کرد بیرون.

آقا ایشون ی نگاهی به همۀ بچه ها انداخت و تا چشمش به من افتاد گفت:

-توی بی شعورم همیشه با اینایی. بیا برو گمشون بیرون((119)).

ما هم سرمون رو انداختیم پایین و رفتیم دفتر ناظم.

حالا ناظم:

دوباره چه غلطی کردید؟ من گفتم: بابا من کاری نکردم، من داشتم بند کفشم رو میبستم. گفت: غلط نکن، تو هم از همین جماعتی((119))((72)).

اینجا بود که فهمیدم ظاهراً کار از کار گذشته و ما تازه فهمیدیم که از همین جماعتیم((231))هیچی دیگه ناظم اسممون رو نوشت و از انظباطمون کم کرد؛ ما هم خیلی ناراحت و افسرده رفتیم توی حیاط مدرسه تا با اونایی که ورزش دارن فوتبال بازی کنیم. آخه خیلی روحمیون خراب شده بود. میفهمید؟ خیلیییییی((72))

محمدرضااااا عالیییییییییییی بود خیلی خندیدم رذل خبیث.....((207))((207))((207))


   
momo jon و momo jon واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lord_SaM@N
(@lord_samn)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 97
 

دوست یک خاطره تعریف کنم از دورانی ک من اسمشو ژوراسیک گذاشتم دبیرستان ژوراسیک زندگی من بود بعدش پیش دانشگاهی تریاسک الانم ک در عصر. یخبندان بسر میبرم

انگار ک منحرف شدیم از بحث خوب در دوران زمین شناسی من تازه فهمیده بودم چشام ضعیفه ای داد تاز ه دوم دبیرستان بودما ماه ابان بود ریاضی داشتیم هیچی نمیفهمیدم خدایی عجب چیزی شده بود البته قلدرا و دیوها رفته بودند صندلی های جلو را رزرو کرده بودند ماهم اجبارا در اخر کلاس مینشستیم

من اسم معلم ریاضی رو گذاشته بودم خرگوش

هی تو جمع از این واژه در مورد توصیف ایشون استفاده می کردیم

ی روزی منو فرا خوند پای تخته منم طبق معمول حوصله ریاضی رو نداشتم نخونده بودم برا ی لحظه از ترس قاتی کردم بجا اقای فرهوش گفتم اقای خرگوش همچین سرخ شد منو با اردنگی انداخت بیرون همون لحظه هم تموم مستمر و پایانی رو 0.25 صدم برام در نظر گرفت و تا اخر سال سوم به کلاس راهم نداد و منم تونستم در شهرویر سال سوم دبیرستان ریاضی 2 را پاس کنم

خیلی ممنون اقای خرگوش


   
ابریشم، sinaghf، Azi و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kianick
(@kianick)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 391
شروع کننده موضوع  

((72))((72))((72))

یکی از دوستای من هم از لج به معلمش که فامیلش بیرقدار با معنای علمداره، علم دار میگه...

هیچی دیگه دست آخر با لطف و پا در میونی یک مارمولک محترم، از دفتر مدیر در رفت..((119))((119))


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 2
اشتراک: