سلام. من نظرم مثبته اما چراغ اول رو باید گویندۀ مطلب روشن کنه.((62))
یک زمانی بود هرجا میرفتم حس میکردم یک چیزی یا کنارمه یا پشت سرم اما وقتی برمیگشتم کسی نبود
یکبارم اومدم خونه سلام کردم یک نفر جواب داد ((227))
رفتم کل خونرو گشتم هیچکس نبود
آخرم گفتم با خودم توهم زدی دیوونه
ترسیدم اما خودمو به اون راه زدم
یک زمانی بود هرجا میرفتم حس میکردم یک چیزی یا کنارمه یا پشت سرم اما وقتی برمیگشتم کسی نبودیکبارم اومدم خونه سلام کردم یک نفر جواب داد ((227))
رفتم کل خونرو گشتم هیچکس نبود
آخرم گفتم با خودم توهم زدی دیوونه
ترسیدم اما خودمو به اون راه زدم
ترس شدید تلقین انسان رو قوی می کنه جوری که از ترس فکر کردید یکی جوابتون رو داده.
یه شب هیشکی خونه نبوود منم از تاریکی و جن بسیار میترسم ولی جوری نیستم به خودم تلقین کنم تا ساعت 4 بیدار بودم اومدم بخوابم لامپ رو خاموش کردم از طرف باغ صدای دویدن میومد و به شیشه ضربه میخورد و اتفاقا به نتیجه تلقین به خودم رسیدم و گفتم صدا ضبط میکنم چون وقتی لامپ روشن میکردم صدا قطع میشه و وقتی خاموش میکردم صدا دوباره میومد صدا رو تو هر دو حالت ظبط کردم و اونجا بود که **** چهار حرفیه پیداش کنید((62))((73))
یه شب هیشکی خونه نبوود منم از تاریکی و جن بسیار میترسم ولی جوری نیستم به خودم تلقین کنم تا ساعت 4 بیدار بودم اومدم بخوابم لامپ رو خاموش کردم از طرف باغ صدای دویدن میومد و به شیشه ضربه میخورد و اتفاقا به نتیجه تلقین به خودم رسیدم و گفتم صدا ضبط میکنم چون وقتی لامپ روشن میکردم صدا قطع میشه و وقتی خاموش میکردم صدا دوباره میومد صدا رو تو هر دو حالت ظبط کردم و اونجا بود که **** چهار حرفیه پیداش کنید((62))((73))
خب کلمات ممکن: جن، دزد، تلقین، روح.
خب هیچکدوم از اینا چهار حرفی نیست.
فقط می مونه: بابا :d ، گربه)
بیا جواب درست رو معلوم کن رفیق
نه اتفاقا خونه ما غار نیست که صدا منعکس شه و ازاینحرفا.((200))
اما من تازه اومده بودم خونه نمیترسیدم و اصلا تو حال و هوای این چیزا نبودم
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
@غریبه ی آسمانی 102867 گفته:
ترس شدید تلقین انسان رو قوی می کنه جوری که از ترس فکر کردید یکی جوابتون رو داده. چون انتظار داشتید یکی جوابتون رو بده. قدرت تلقین خیلی خیلی زیاده.
خودم وقتی بچه بودم یه شب خوابیده بودم که دیدم یکی داره رو صورتم دست می کشه می گه: مهدیییی....مهدی..یییییی
از جام بلند شدم ولی کسی رو ندیدم و دوباره که خوابیدم دوباره دیدم یکی دست رو صورتم می کشه می گه: مهدیییییی....مهدی....یییی
نمی دونم از خواب آلودگی بوده یا از تلقین. ولی این خاطره یادم میاد.
پ.ن: اصلا نمی خواستم خاطره بگم، گفتم که اسپم نشه. :d
در ضمن، من از تاریکی می ترسم، شاید بخاطر اون بوده جو گیر نشید
منم قبول دارم قدرت تلقین انسان خیلی موثره
کوچیک که بودم یک فیلم دیده بودم وقتی خوابیدم همش با خودم تکرار میکردم جن وجود نداره جن وجود نداره تا یکدفعه یک نفر تو گوشم گفت وجو داره
خدا خیرش نده داشتم سکته می کردم بعدشم جوون مرگ میشدم(5)
خاطره ای ک من میخوام تعریف کنم، اول از همه باس بهتون بگم که الحمدالله نه تلقین و توهم بوده، نه فشار روانی یا کاری یا درسی ک بشه بهش بگید بختک.
یه چیزم بگم که من چندین اتفاق برام افتاده، از کوچیکترینش ک زمزمه بوده تا الان ک بزرگترین دیدن ی چیزی بوده! و جالبیش اینجاس ک من هربار ک اتفاق قبلی رو از یاد میبردم، یه اتفاق "بدتر" برام میوفتاد! واسه همین کلا با خودم تصمیم گرفتم که این آخری رو به هیچ وجه من الوجوه فراموش نکنم چون نمیدونم دفعه بعد، چه بلایی سرم بیاد!
اینی ک میخوام بگم، همین آخریهس:
من معمولا شب ها بیدار میشم که درس بخونم، مثلا ساعتای دو یا سه. عادتمه. موبایلمم همیشه ساعتش تنظیمه و گاهی اوقات هم خودم به حالت خودکار، زودتر از موعدی ک میخوام، بیدار میشم.
اتاقم، تختم کنار دیواره و کنار تختم، اون تهش ک دیه پاهام سمت دیواره، یه آینه کشویی قدیمی هست، بزرگه هم، مال جهاز مامانم بوده. مدلش هم ی جوریه که... چی اسمشونه دوتا ستونی لاغر چوبی داره و کلا مث این جدیدا نیس ک همش آینهست و سقف نداره. تو زاویه ای که آینه و تختم هست، وقتی دراز میکشم دقیقا میتونم فضای پشت سرم رو از توی آینه ببینم.
اون شب هم ک بازم قرار بود بیدار شم، بیدار شدم ولی چه بیدار شدنی!!!
چشامو ک وا کردم، دیدم یه نفر ک همش سیاه بود، - کاملا سیاه بود! نه دهنی نه مویی- زل زده به من. سرش رو برگردوند، نگاه در اتاقم کرد و دوباره به من نگاه کرد. گفتم که همش سیاه بود ولی نمیدونم چرا احساس میکردم اون دفعه آخری ک نگام کرد، داره بهم با دندوناش میخنده!!!
تو اون لحظه، من معنای واقعی پوچی رو احساس کردم! نه گرما، نه سرما، نه خوشحالی، نه ترس، نه اضطراب نه خستگی، هیچی هیچی!!!
همه اینا اگر اشتباه نکنم، توی کمتر از دو ثانیه اتفاق افتاد اونم تو بیداری کامل. دست و پامم نمیتونستم تکون بدم. بی حرکت و ثابت.
وقتی کلا اون شخص سیاه رفت، حالتم عادی شد ولی یکم اضطراب داشتم. هنووز نمیدونستم ک چی دیدم. فکر میکردم داداشمه ک اومده اذیتم کنه واس همین با موبایلم ور رفتم ک مثلا بفهمه بیدارم و اینا، منتظر بودم صدا پاشو بفهمم یا صدا نفساشو. راحت بود فهمیدنش چون خونه غرق در سکوت بود. وقتی دیدم ن صدایی میاد ن هیچ نشونه دیگه، نور موبایلم رو دور اتاق چرخوندم. وقتی دیدم کسی نیس، اونموقع بود ک از ترس داشتم میمردم!!!! تا مدت ها نمیتونستم برم سمت آینه. هی رومو میکردم اونور ازش رد میشدم.
پ.ن: دوستان این ماجرا مال چند ماه پیشه...
و اصلا هم سرکاری نیس!
@Snake 102874 گفته:
نه اتفاقا خونه ما غار نیست که صدا منعکس شه و ازاینحرفا.((200))
اما من تازه اومده بودم خونه نمیترسیدم و اصلا تو حال و هوای این چیزا نبودم
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
منم قبول دارم قدرت تلقین انسان خیلی موثره
کوچیک که بودم یک فیلم دیده بودم وقتی خوابیدم همش با خودم تکرار میکردم جن وجود نداره جن وجود نداره تا یکدفعه یک نفر تو گوشم گفت وجو داره
خدا خیرش نده داشتم سکته می کردم بعدشم جوون مرگ میشدم(5)
بابا چیه شلوغش کردین.
باور کنین همه اینا در برابر خاطره من هیچی نیستن -__-
یه شب نصفه شب از خواب بیدار شدم رفتم قضای حاجت که دیدم یه سوسک سیاه حموم بالدار رو دیوار نشسته و بهم زل زده =_=
یه چند دیقه به هم نگاه میکردیم فقط :دی هیچ کدوم جرئت نداشتیم تکون بخوریم :دی
اخرش اینقدر جیغ زدم یکی با دمپایی پیداش شد :دی
@Leyla 102878 گفته:
باور کنین همه اینا در برابر خاطره من هیچی نیستن -__-
یه شب نصفه شب از خواب بیدار شدم رفتم قضای حاجت که دیدم یه سوسک سیاه حموم بالدار رو دیوار نشسته و بهم زل زده =_=
یه چند دیقه به هم نگاه میکردیم فقط :دی هیچ کدوم جرئت نداشتیم تکون بخوریم :دی
اخرش اینقدر جیغ زدم یکی با دمپایی پیداش شد :دی
فک کنم قسمت ترسناکش اینجا بود که یادت اومد تو خونه تنها بودی ((200))((42))
مادر بزرگ من و خاله هام همیشه هروقت خونه مادر بزرگم میریم و شب میمونیم همه ی آینه های اتاقو برعکس می کنند حتما یک دلیلی داره دیگه به نظرم هیچوقت نباید آینه جلو روی آدم باشه
(بانو شمش) نمیدونم جواب میده یا نه اما لطفا یه دعا همیشه همرات داشته باش
@Snake 102881 گفته:
مادر بزرگ من و خاله هام همیشه هروقت خونه مادر بزرگم میریم و شب میمونیم همه ی آینه های اتاقو برعکس می کنند حتما یک دلیلی داره دیگه به نظرم هیچوقت نباید آینه جلو روی آدم باشه
(بانو شمش) نمیدونم جواب میده یا نه اما لطفا یه دعا همیشه همرات داشته باش
دعا چیه؟ دعا برای خودش ارزشی داره.
سال 83 یا 84 بود. بچه های مدرسه رو برده بودیم شمال اردو. البته یکی از روستاهای شمال طرفای بلده نور . ی منطقۀ دنج نیمه کوهستانی و جنگلی. روستایی که ما رفته بودیم به طور کل خلوت بود و منطقه ای که به وفور توش جن دیده بودن. یکی از شاگردای مدرسه به اسم شایان که خیلی ریزه میزه بود( البته نسبت به سنش که 16 ساله بود) خیلی نترس بود. طوری که بچه ها توی ظلمات شب بردنش بیرون روستا با دستو پای بسته ولش کردن اون خودش رو باز کرد و برگشت و ما رو مسخره میکرد که خیلی ترسویید.
روز یکی مونده به آخر 10 - 12 کیلومتری از روستا رفتیم بیرون . بعد از کلی خوشگذرونی موقعی که هوا تاریک شده بود برگشتیم. هوا تاریک بود و قسمتایی از مسیر بین کوه و دره بود و ما هم برای اینکه بچه ها تو تاریکی نیفتن توی دره مربیا دو دسته شدیم. چند نفری رفتن جلو و من و چند نفر دیگه موندیم عقب. بچه ها رو هم بین خودمون نگه میداشتیم. وسطای مسیر بودیم که صدای شایان از پشت سرمون اومد که داد میزد و میگفت:
-آقارضااااااااا، کمکککککککک.
حالا فکرش رو بکنید هوا تاریک، چشم چشم رو نمی بینه، ماهم توی آسمون نیست؛ ما بیست و خرده ای آدمیم با ی دونه چراغ قوه. یکی از بچه ها با چراغ قوه بدو بدو اومد عقب که شایان افتاده توی دره. ما باور نمیکردیم، من خودم نفر آخر بودم و هیچ کسی هم پشت سرم نبود. شروع کردم داد و زدن و صدا کردن. گفتم:
-شایااااان.
همون موقع ی نفر از جلوی جمع گفت:
-چیه؟
آقا ما رو میگی:وای:با عصبانیت رفتیم جلو و دیدیم شایان اونجاست. من با عصبانیت گفتم:
-پسرۀ بی شعور. چرا تو این تاریکی و این وضعیت مسخره بازی درمیاری.
آقا بنده خدا کپ کرده بود. یکی از بچه ها گفت:
-بابا شاین ده دقیقه است ساکته و من دارم باهاش صحبت میکنم.
ما گفتیم:
-پس این صدایی که اومد و گفت آقا رضا کمک چی بود.
اونجا بود که دوزاریمون افتاد. بچه ها روزای قبل کلی به جنا بد و بیراه گفته بودن و اونا هم تو بدترین موقعیت تلافی کردن. من هنوز با این شایان ارتباط دارم تا همین چند سال پیش فکر میکرد که ما میخواستیم بترسونیمش تا اینکه بالاخره متقاعدش کردیم که اون اتفاق واقعا افتاده.
حالا از شمال برگشتیم یکی از بچه ها توهم زده بود و شبا کلا نمیخوابید که اون داستان خودش رو داره.
ولی باور کنید توی اون شرایط توهم و صدای باد و اینا برای چند نفر به طور همزمان اتفاق نمیفته و شک نکنید چیزی که شنیدیم صدای طبیعت یا بچه ها و اینا نبود.
از این دست اردوها ما زیاد بچه ها رو بردیم فعلا اینو داشته باشید تا بعد((231))