خوبید؟ :دی
خوشید؟
دماغا چاقه؟ :دی
خدا رو شکر
خوب بعد از مدت ها اومدم پیونیر یه سری بزنم. دیدم ماشالله چه تغییرات خفنی کرده.
شهرت و .. این چیزا خلاصه جو سایت برای چند دقیقه منو خوف گرفت.:دی
بعدش هم زدم به چاک تا امروز دوباره برگشتم و گفتم یه اعلام وجودی بکنم :دی
حقیقتش یه ادیه داشتم به نام زنگ انشا. میدونم خودتون میدونید که این ایده رو داشتم ولی چیزی که نمیدونید اینه کهمن میدونم بقیه هم این ایده رو داشتن و حتی تاپیکاشم زدن :دی
خیلی پررو ام نه؟:دی عیبی نداره.
حالا بریم سر اصل مطلب.
ما توی این زنگ اشنا چکار میکنیم؟ معلومه. انشا مینویسیم. درباره ی چی انشا مینویسیم؟ درباره ی موضوعات هفتگی که من بهتون میدم :دی ولی یه نکته.. تمام انشا ها باید حاوی محتوای طنز باشن غیر طنز به قول معروف به درد عمتون میخوره :دی
عیده.اومیدم یکم بخندیم نه اینکه چند نفر پاشن بیان اول سالی مارو ببرن تو فاز دپ. پس قرارمون این شد. محتوا طنز باشه. یا علی ببینم چکار میکنید :دی
موضوعات این هان
میز مستطیلی
بهار
تهدیگ های مامان بزرگ
سالی که نیکوست از بهارش پیداست
عهم با اجازه من خودم دوتا انشا میذارم. بلکه روند کار دستتون بیاد :دی ( میدونم همتون با روند آشنایید و همتون ماشالله کباده ی نوشتن رو میکشید ولی خوب میخوام به عنوان مسئول تاپیک یکم هفت بیام :دی )
هر کس یک میز نیاز دارد. مال بعضی ها میزشان گرد است و مال بعضی های مربع و مال بعضی ها ناهارخوری
از قضا خدا یک میز مستطیلی نصیب من کرد.چه میتوان کرد. رسم روزگار پرسش من و تو را ندارد.
خواهد افتاد هر چه بخواهد. از قضا مادر میز مستطیلی خواست و این میز مستطیلی از واپسین لحظات تولد در خانمان جا گرفت.خانه که چه عرض کنم اتاق..آخر آن وقت ها دسته جمعی در یک اتاق کوچک و دوست داشتنی در بالای خانه مادر بزرگ زندگی میکردیم.من که یادم نمیاد ولی از عکس ها و شواهد همه چیز پیداست.
از بحث دور نشویم. این میز مستطیلی با بزرگ شدنم نیز بزرگ تر شد. یعنی بزرگ نشد ها! نقشش در زندگی روزمره ام بزرگ تر شد.
یادمه یک زمانی هدف بزرگ زندگیم این بود که بدون اینکه کسی بغلم کند و روی آن بذارد خودم به بالای آن برسم و جایگاهم را رویش تثبیت کنم. این هدف والا دو سال طول کشید. به طوریکه یکبار از بغل خاله ی گرام سقوط کرده و با پوزه روی میز فرود آمدم. آن موقع هم من دو سال داشتم و کودک و هنوز نمیدانستم در این لحظه باید از شادی بخندم یا گریه کنم که استخان دماغ محترم از وسط کج گشته است
اما اما این جوجه ی کوچولو چگونه میتوانست به بالای میز برسد؟! ماه ها گذشت تا اینکه یک روز پدر را در وضعیت فوق العاده مناسبی یافتم. تکیه داده به میز به خواب رفته و وضعیتش کاملا مناسب بود. پس عزمم را جزم کردم و مانند یک کوه نورد حرفه ای از زانوی پدر بالا رفته و جای پایم را روی چشم های پدر محکم کرده که از شدت ناگهانی درد شوکه شده و سعی داشت چشم هایش را باز کند. سر انجام با پرشی با اطمینان قلبی از اینکه سر مبارک پدر زیر پایم است پریدم و لبه ی میز را گرفته و خود را بالا کشاندم. این یک پیروزی خیلی بزرگ برایم بود. شایان به ذکر است تا ساعت ها حاضر نبودم از میز پایین بیایم.
چرا که هرکس تلاشی میکرد با بلند ترین فریاد های نکره و گریه های فراوان منصرفش می کردم
بعد ها که قدم بلندتر شد ، اگر حوصله میکردم تکالیف را از زمین جمع کرده و روی این میز مستطیلی نسبت به انجام دادن آن ها اقدام میکردم.
بعد از مدتی فهمیدم این میز مستطیلی کشو هایی نیز دارد. از آنجا که احساس مالکیت شدیدی نسبت به آن میکردم پول ها پدر را از کشو ی اول برداشته و در کشوی سوم می ذاشتم. آن وقت ها میز مستطیلی ۲۰۰ عدد پول را از من نگه داری میکرد که هر آخر هفته طی تمیز کردن خانه دوباره خالی میشد و ۲۰۰ پول (به اسکناس میگفتم پول)به کشوی پدر باز میگشت. بعد از مدتی میز مستطیلی در کنار کمد پدر جا گرفت. آن وقت ها پدر گرام شکلات از سر کار با خود می آورد. من نیز کودک بوده و سرم نم یشد که دندان ها خراب می شوند. پس به میز روی می آوردم و از آن بالا رفته و قدم به جای ممنوعه دست پیدا می کرد و بسی شکلات نوش جان می کردم. با این حال این میز مستطیلی روزی در حالی که روی آن ایستاده بودم و شکلات تناول میکردم از وسط نصف شد و من درون آن سقوط کردم. آن روز ساعتی را زیر آواره های میز منتظر برای رسیدن کمک گریه کردم.
میز تعمیر شد و من تعمیر نشدم. یک ماه دستم در گچ بود
میز مستطیلی را دوست بدارید ...
***
سلام. موضوع انشای من است بهار..
من بهار را دوست دارم. او هم من را دوست دارد. مدیونید فکر های منفی بکنید
یک نفر نیست به این جماعت بگوید «جانم به قربانت. من نمیخوام پولامو بذارم تو بانک.. این پولا اگه هم بنا به فرض ،تو بانک رفتن که صد تا خاوری پیدا میشن و پولا رو میکشن بالا. ما بانک را دوست نداریم. زیر بالشتمان خیلی امن تر است. »
از پدر مادر ها و خواهر ها بگذریم میرسیم به عیدی دادن فامیل ها
بهار! به یاد آور آن زمان که مادر و عمه و خاله و دایی و عمو ما را خر میکنند و میگویند « پولاتو بده بذارم تو پاکت برات نو نگه دارم» آن موقع است که بلای آسمانی بر سر تو نازل میشود. و با محاسبات انواع مشتق ٬ انتگرال و رادیکال های فرجه هزار میتوانی پول های باقی مانده رو بیابی. به همین راحتی، به همین خوشمزگی.
ولی جدا از عیدی ها نوروز صبحانه ها بسیار رنگین است
کله پاچه ها و آش و حلیم های جور واجوری بر سر سفره ات پیدا میشود که وقتی مهمان ها برفتند و بپرسی ز مکان آن ها تنها چیزی که نوش کنی فحش است :
بهار نیکوست.. دروغ گویند آنان که میگویند سالی که نیکوست از بهارش پیداست..
بهار را دوست بدارید