خیلی دوست دارم دلیل این بارت رو بشنوم! چی شده؟ باز هم شکستی؟ یا این بار یکی رو شکوندی؟ چند نفر؟ چند نفر رو انداختی زمین و از روشون رد شدی؟
فرار کن...آره فرار کن. حالا کجا میخوای بری؟ تنها میری؟ بند کفش هاتو محکم میکنی و میزنی به دل جاده؟ و همونطور که با دست هات خودتو محکم بغل کردی تا گرم شی، میدوی و میدوی و میدوی! دوست دارم بدونم میدوی تا فرار کنی یا میدوی تا این سرمای ترسناک بهت نرسه! خودتو محکم بغل کردی! کجا میری؟ کجا میری؟ این چیزیه که دوست دارم بدونم!
کجا رو برای رفتن داری؟ تو از اونجا به اینجا فرار کرده بودی....چه زمانی بود؟ شاید هزار سال پیش! و قبل از اونجا هم از جای دیگهای فرار کرده بودی این جا. میبینی؟ من خوب یادمه. تو الان جایی رو داری که فرار کنی بری اونجا؟
اصلا کسی رو داری؟ خب وقتی از تاریکیهای خونهتون فرار کردی اینجا، من منتظرت بودم. من دستهات رو گرفتم. با نفسم گرمش کردم! الان میری کجا؟ میری پیش کی؟ کی دستهات رو میگیره و آروم ها میکنه؟ کی گرمت میکنه؟
آره بدو! بدو! وقتی رسیدی اونجا، همونجایی که احتمالا خیلی دوره و احتمالا گرمه تا نیاز به کسی نباشه که دست هات رو گرم کنه، اونجا بشین زمین و همونطور که نفس نفس میزنی به من فکر کن. فکر کن محکم بغلت کردم چون این کار رو خوب بلدم! خوب!
مثل تو که فرار کردن رو خوب بلدی. هیچ وقت نموندی تا بجنگی. همیشه فرار کردی. و برای همین همیشه یه جفت کتونی خوشگل داشتی و عاشقشون بودی. ازش هیچ وقت جدا نمیشدی! میفهمم!
تو دیوونهای؟ مثل منی؟ مثل من دیوونهای؟ ما دیوونهایم؟ شکی نیست! اما من یه دیوونهایم که میتونه خوب بغل کنه، یه نفر رو که تازه از فرارش خلاص شده رو آروم کنه و دستاش رو بگیره. تو یه دیوونه بهتر هستی. چون تونستی من دیوونه رو دیوونهتر کنی. عجیبی و من غرق عجایب توئم. وقتی تو چشمات خیره میشم حس می کنم آلیسم که تو سرزمین عجایب گم شده...
منم عجیبم فراری دیوونه عجیب من! من عجیبم...اون قدری عجیبم که هزارسال پیش، وقتی برای اولین بار رسیدی این جا من نپرسیدم تو کی هستی، از کجا اومدی؟ نپرسیدم که از چی، از کی فرار میکنی. یادته؟ فقط بهت خندیدم چون لپهات گل انداخته بود، موهات پخش و پلا بود و چشمهای مشکیت برق میزد! و اون وقت بود که دیدم دستهات از سرما کبود شده... و خودت بقیشرو میدونی دیگه.
حالا بعد هزارسال، چرا رفتی؟ نمیدونم...ولی فکر کنم منو شکستی. منو شکستی تا بری، یا منو شکستی و رفتی؟ رفتی تا شکستههامو نبینی؟ یا شاید لبههای تیز دل شکسته من فرو رفت توی ذهنت و از وجدانت خون چکید؟
شاید بتونم لکههای خون رو دنبال کنم و پیدات کنم...من هیچوقت دونده خوبی نبودم، ولی دارم فکر میکنم که شاید بد نباشه یه بار دویدن رو امتحان کنم. باید پیدات کنم، شاید بتونم پیدات کنم و نذارم بری. شاید بعد یه عمر سکون، بعد یه عمر نشستن توی سرما بد نباشه منم فرار کنم، با این تفاوت که از چیزی فرار نمیکنم، به سمت چیزی فرار میکنم.
پیدات که کردم، یه مرهم خوب از بوسه روی وجدانت میزارم. بدجوری خونریزی کرده! همه جا پر قطرههای خونی شده که به طرز عجیبی شبیه اشکه...
من دیوونهم و خودم میدونم... تو دیوونهای و میدونم که خودت هم میدونی! من هم عجیبم. اونقدری عجیبم که نتونستم فرار رو از سرت بندازم و خودم فراری شدم!
داری چیکار میکنی؟ کجایی؟ دارم بهت نزدیک میشم. قطرههای خون اشک مانند داره زیاد و زیادتر میشه...نگرانتم فراری! فراری؟
قطرههای خون وجدانت داره ناخالص میشه...یه چیزی داره قاطیش میشه. حس میکنم دارم بهت نزدیکتر میشم، چون بوی نسیم بهار میاد....نسیم فراری بهار!
رو زمین خون ریخته، یه عالمه خون. خونش اشکمانند نیست، یه عالمه مایع قرمز قرمزه. زمین قرمز شده...و من چشمام داره میسوزه. چشمام خیلی میسوزه. کجایی؟
یه عالمه خون وجدان که شبیه اشکه یه گوشه ریخته، ولی یه عالمه خون قلب، خون زندگی هم کنارشه. تو روی زمین افتادی، و کتونیهات هم قرمز شده. خون ریخته. خون ریخته. یه عالمه خون ریخته!!
وجدانت انقدر عمیق زخمی شده بود؟ شکستن من انقدر برات دردناک بود؟ لبههای دلم بد زخمی به وجدانت زده! این بار دلیل فرارت این بود؟ آره؟
فرار کردی تا بیای این گوشه، یه جای تنها و ساکت...بمیری؟ من نمیدونم! وجدانت بود که تو رو کشت یا من بودم؟
همه جا خون ریخته، یه عالمه خون که توش پر اشکه. نمیشه اشک تو رو از اشک من تشخیص داد، چون که میدونی، چشمام داره میسوزه...
داری چیکار میکنی؟ تو که اهل بیحرکت نشستن نبودی! حتی وقتی که در حال فرار نبودی مثل نسیم بازیگوش بهار در حال حرکت بودی... میچرخیدی میچرخیدی و میچرخیدی...با بهار میرقصیدی و موهات رو همه جا پخش میکردی! بارون رو بغل میکردی و میخندیدی...
الان ساکتی. ساکت، سرد و بدون حرکت. گونههات رو لمس میکنم، سرده، خیلی زیاد.
کنارت دراز میکشم. دلم،دلی که تو شکستی دوباره میشکنه. و یه بار دیگه. و یه بار دیگه.
خون دل من هم روی زمین جاری میشه. کنارت دراز کشیدم، دست هات رو میگیرم و با نفسهام سعی میکنم سرمای مرگ رو ازش دور کنم...نمیشه! نمیشه! نفسهای من کافی نیستن...من کافی نیستم. کمکم نفسهام تموم میشه، خب نفسهای یه آدم شکسته نمیتونه زیاد باشه، میتونه؟ نفسهام که رو به پایانشون میرن زیاد غصه نمیخورم. به هرحال تو تموم شدی. تو که تموم شده باشی دیگه جایی برای یه دیوونه عجیب تنها توی دنیا نیست. دیوونههای عجیب نمیتونن تنها باشن. باید یکی باشه که عجیب بودنشون رو دوست داشته باشه و بغل کنه. یا بهشون لبخند بزنه.
نفسهام داره تموم میشه. فکر کنم این، یا بعدیش آخریش باشه...دستهات گرم نشد نه؟ میدونم....عیب نداره. ما داریم به نیستی میریم...به فراموشی. تو فراموشی به گرما نیازی نیست! تو فراموشی فقط میشه خوابید. خوابید و هرگز بیدار نشد.
بیا تا ابد کنار من بخواب، و اینطوری دیگه چشم هیچ کدوممون نمی سوزه. این خوبه، مگه نه؟
((62))
بیانتو دوست دارم، نوشتنت خیلی خوبه و داستانهای قبلیتم خیلی دوست داشتم
احساسی مینویسی
ولی اینسری تقریبا هیچی نفهمیدم((119))
احتمالا فقط مشکل منه! بازم مرسی که نوشتی :دی
خیلی قشنگ نوشته بودی آفرین
فقط هدفت چی بود از نوشتت؟ ^___-
درواقع من داستان رو برعکس کسرا متوجه شدم ولی نتیجهگیریش رو نه:دی
چطوری برای دل نوشته نظر میدن؟
خب این صرفا حرف های دل یه آدمه و کاملا منحصر به فرده
خوب و بد بودنش به من ربطی نداره ولی
به دلم نشست
و ارزش خوندن داشت
ممنون که به اشتراک گذاشتیش حریر ((48))
با تشکر همونی که قبلا گفتم و خودت میدونی دیگه حال ندارم تایپ کنم
موفق باشید
زیبا بود احساسات افسار گسیخته رو خیلی خوب تونستی بنویسی(کاری که فک نکنم من هیچوقت بخوام و یا مهمتر بتونم انقد خوب انجامش بدم). نوشتت درونی بود(میدونی توصیفی که از اتفاقات دنیا ی درون آدمه میفته به دلایلی من فک میکنم اگه واقعی تر نباشه مهمتر هست. خب قابل درکه که همه، چیزایی که تو دنیا ی متفاوتی اتفاق میافته رو نفهمن. خوشبختانه من فهمیدم منظورتو).
کلا عالی بود ایده ات هم جالب بود،فرار...
@admiral 101448 گفته:
((62))
بیانتو دوست دارم، نوشتنت خیلی خوبه و داستانهای قبلیتم خیلی دوست داشتم
احساسی مینویسی
ولی اینسری تقریبا هیچی نفهمیدم((119))
احتمالا فقط مشکل منه! بازم مرسی که نوشتی :دی
متشکرم((72)) خب من حس می کنم این که نفهمیدی دو دلیل ممکنه داشته باشه. یا من چیزی برای ارائه نداشتم کلا، یا اینکه تو حسش رو نگرفتی و چون باهاش ارتباط برقرار نکردی این مشکل برات پیش اومد.
اما در کل خیلی ممنون بابت نظرت((221))
@Banoo.Shamash 101463 گفته:
خیلی قشنگ نوشته بودی آفرین
فقط هدفت چی بود از نوشتت؟ ^___-
درواقع من داستان رو برعکس کسرا متوجه شدم ولی نتیجهگیریش رو نه:دی
ممنونم.((221)) هوم چرا حس می کنی باید هدف داشته باشه؟ چه نیازی به هدف هست وقتی حس نوشته ارائه میدی؟ حس ها نیاز به دلیل ندارن.
@MIS_REIHANE 101470 گفته:
حریر خیلی خوب بود.دوسش داشتم!
ممنونم.((221))((5))
@mixed-nut 101490 گفته:
چطوری برای دل نوشته نظر میدن؟
خب این صرفا حرف های دل یه آدمه و کاملا منحصر به فرده
خوب و بد بودنش به من ربطی نداره ولی
به دلم نشست
و ارزش خوندن داشت
ممنون که به اشتراک گذاشتیش حریر ((48))
ممنون که خوندیش، و ممنون بابت نظر خوبت((221))
@sadra90 101519 گفته:
با تشکر همونی که قبلا گفتم و خودت میدونی دیگه حال ندارم تایپ کنم
موفق باشید
متشکرم.((221))
@girl of wind 101595 گفته:
زیبا بود احساسات افسار گسیخته رو خیلی خوب تونستی بنویسی(کاری که فک نکنم من هیچوقت بخوام و یا مهمتر بتونم انقد خوب انجامش بدم). نوشتت درونی بود(میدونی توصیفی که از اتفاقات دنیا ی درون آدمه میفته به دلایلی من فک میکنم اگه واقعی تر نباشه مهمتر هست. خب قابل درکه که همه، چیزایی که تو دنیا ی متفاوتی اتفاق میافته رو نفهمن. خوشبختانه من فهمیدم منظورتو).
کلا عالی بود ایده ات هم جالب بود،فرار...
متشکرم، حس خوبیه که یه نفر تونسته باهاش ارتباط برقرار کنه. ممنونم بابت نظرت((221))
حسي كه بهم منتقل كرد شبيه همون حس اهنگ بود
در مورد مسائل نوشتاري و اينا نظر نميدم چون همون طور كه عذرا گفت دل نوشتس، مستقيم از عمق احساست اومده بيرون و فقط نوشتيش
ولي به دلم نشست، اينطور نوشته هارو دوست دارم كه نه اغازي دارن نه پاياني و كارشون اينه كه دست بذارن رو احساساتت
ممنون كه با ما به اشتراك گذاشتيش