داستانهای علمی- تخیلی همواره به عنوان یکی از جذابترین گونههای داستانی طرفداران خاص خود را دارد. ژانری که اغلب کتابخوانان حرفهای و حتی غیرحرفهای ایرانی بیشتر آن را در میان آثار نویسندگانی چون ژول ورن و آیزاک آسیموف جستجو میکنند؛ چرا که متاسفانه در تاریخ ادبیات کشورمان کمتر به این گونه خاص و پرطرفدار توجه شده است.
اما در چند سال گذشته و با ورود نویسندگانی جوان به عرصه ادبیات انقلاب اسلامی، یکی از گونههای ادبی مورد توجه قرار گرفته از سوی نویسندگان جوان، داستانهای علمی- تخیلی است که رمان «زایو» یکی از بهترین و مهمترین نمونههای آن محسوب میشود.
این اثر که به قلم مصطفی رضایی کلورزی به رشته تحریر در آمده است، رمانی در ژانر علمی تخیلی است که حوادث آن در سال ۱۴۲۰ هجری شمسی روایت میشود. دورانی که در آن یک بیماری وحشتناک به نام «زی.اُ.» یا «زایو» سراسر دنیا را فراگرفته است و نیمی از جمعیت زمین به واسطه گسترش این بیماری مردهاند. از جانب فلسطین گزارشی به ایران میرسد که در آن به وجود یک آزمایشگاه مشکوک در اعماق زمین، در منطقهای در فلسطین اشاره میشود. دکتر علی پارسا محقق و میکروبشناس ایرانی برای یافتن سرنخهایی از زایو و نجات ساکنان زمین از دست این میکروب کشنده با یک گروه آموزشدیده برای رفتن به این آزمایشگاه آماده میشوند ولی در طول مسیر با اتفاقات عجیبی روبرو میشوند که باعث آشنایی آنها با یک تیم حرفهای بینالمللی در حوزه شناسایی و مبارزه با بیماریهای میکروبی میشود. دکتر پارسا با این تیم همراه میشود؛ تیمی که یکی از اعضای اصلی آن یک پژوهشگر سرشناس آمریکایی به نام بیل اسمیت است که علاقه زیادی به تفکر شیعه دارد. همراهی این تیم و آشنایی بیشتر دکتر پارسا و بیل اسمیت در این مسیر زمینهساز اتفاقات جالبی در ادامه داستان میشود...
«زایو» داستانی پر افت و خیز دارد که با رویکردی آینده نگارانه چهرهی ایران در آیندهای نسبتاً دور را روایت میکند. داستانی که قهرمان اصلی آن یک دانشمند ایرانی است که با کمک و همفکری نخبگان سایر کشورهای جهان به مقابله با بزرگترین دشمن نسل بشر میرود.
این کتاب توسط انتشارات کتابستان در ۲۹۲ صفحه و با قیمت ۱۴هزار روانه بازار نشر شده است. در ادامه بخشهایی از این اثر خواندنی را با هم میخوانیم:
پرده اول: ماموریت زی. اُ
دکتر پارسا شگفتزده گفت: میشه بیشتر توضیح بدین؟ چه کاری میتونم برای شما انجام بدم؟
معاون وزارت نور شروع به صحبت کرد: دو روز پیش گزارشی به صورت فوق محرمانه از وزارت مقاومت جمهوری اسلامی فلسطین به ما ارسال شد، مبنی بر اینکه با استفاده از اسکنرهای زیرزمینی، راه مشکوکی به یک آزمایشگاه در اعماق چند کیلومتری زمین کشف کردن. ما از اونها خواستیم هیچ حرکتی نکنن. در این دو روز اطلاعاتی به دست آوردیم که از رئیس سازمان آما میخوام برای شرح بدن.
رئیس سازمان محرمانه آلودگی میکروبی و امنیتی تشکر کرد و از روی برگهای صحبتهایش را شروع کرد:
- اول از همه اینکه این راه زیرزمینی، یکی از عمیقترین حفاریهاییه که تاکنون کشف شده. شاید چند ساعتی نیاز باشه که شما از راه اصلی و انشعابهای گمراه کننده به آزمایشگاه برسین.
و سپس در ادامه از ویروس زی.اُ. گفت و وقتی شگفتی و حیرت را در چهره دکتر پارسا دید، توضیح داد: دوم اینکه این آزمایشگاه، یک آزمایشگاه فوقالعاده خطرناک و مجهز برای آزمایش، ساخت و تولید سلاحهای میکروبیه. ما احتمال میدیم ویروس زی.اُ. هم در اونجا تولید شده.
او پس از اینکه توضیحاتش تمام شد، به صندلی تکیه داد. سپس رئیس سازمان آما، رو کرد به دکتر پارسا و شروع به صحبت کرد:
- ما سوابق علمی و پژوهشی شما رو مطالعه کردیم و دیدیم که شما بهترین گزینه برای به عهده گرفتن این مسئولیت هستین و شما رو انتخاب کردیم. شما همراه یک گروه آموزش دیده به فلسطین میرین. اونجا یک مهندس به نام عبدالصمد به شما ملحق میشه و با کمک او وارد این آزمایشگاه میشین. اون متخصص معماری زیرزمینیه. هدف اول اینه که ببینین آیا دارو و پادزهری برای این ویروس اونجا وجود داره که البته احتمالش ضعیفه.
نماینده سازمان بهداشت، نگاه از چهره رئیس سازمان آما برداشت و سرش را به میکروفون نزدیک کرد و پس از اتمام صحبتهای او ادامه داد: اما هدف اصلی، پیدا کردن اطلاعات ساختاری این ویروس به همراه نمونهای از خود ویروسه. با توجه به شناخت کامل این ویروس، ما در مرحله بعدی عملیات، اقدام به ساخت عامل خنثیسازی این ویروس خواهیم کرد، انشاءالله... دکتر پارسا! اگه شما این ماموریت رو نپذیرین تقریبا هیچ گزینهای برای ما نمیمونه و این عملیات پیش از شروع، شکست خورده خواهد بود.
دکتر پارسا که در فکر فرورفته بود، با این حرف نماینده سازمان بهداشت به خود آمد و رو کرد به او و پرسید: چند درصد احتمال میدین ویروس زی.اُ. اونجا تولید شده باشه؟
مسئول سازمان بهداشت لبخندی زد و گفت: این رو شما وقتی وارد آزمایشگاه شدین، به ما اطلاع خواهید داد. اما ما به استناد به شناخت سیاستها و عملکرد دشمن، قبل از فروپاشی و با توجه به اینکه این آزمایشگاه متعلق به اونها بوده، احتمال وجود ویروس زی.اُ. رو در اونجا بسیار بالا میدونیم.
رئیس سازمان آما، در چشمان دکتر پارسا نگاه کرد و گفت: شما یکی از دانشمندان بزرگ میکروبشناس در دنیا هستین. تمام وقتتون رو روی زی.اُ. گذاشتین و عوض تیم پژوهشیای بودین که خیلی دستاوردهای مقابله و پیشگیری امروز، حاصل تحقیقات این تیم بوده. حتما خبر دارین که سرگروه علمی تیم، متاسفانه در اولین سال اجرای طرح توسعه ایستگاههای پاکسازی در دنیا، ترور شد.
دکتر پارسا که در فکر فروررفته بود و به چهره کسی که صحبت میکرد چشم دوخته بود، فقط سرش را تکان میداد و یک لحظه به حرف آمد و گفت: لابد فرصت فکر کردن هم ندارم!
- شرایط رو خودتون میدونین. زمان، بسیار کمه.
- اگه عملیات لو بره؟...
- احتمالش تقریباً دو درصده.
نماینده نیروهای ویژه و فرمانده عملیات بلند شدند و به سمت نمایشگرهای دور اتاق حرکت کردند. سپس با هم توضیحاتی دادند:
- صبح فردا عملیات شروع میشه. شما فردا و پسفردا اونجا هستین. در صورت تایید اهداف مورد نظر از جانب شخص شما، عملیات بازگرداندن آغاز میشه و در نهایت، دو روز بعد در همین سالن همدیگه رو ملاقات خواهیم کرد.
دکتر پارسا عمیقا غرق در فکر شده بود و بین جمع سکوت افتاده بود. دکتر پارسا بالاخره سکوت را شکست و گفت: با دعای خیر شما و با توکل به خدا، من رضایت حضورم در این عملیات را اعلام میکنم.
پرده دوم: گروههای شورشی
دکتر پارسا به سختی چشمانش را باز کرد. تار و مبهم میدید. چشمانش میسوخت. سرش گیج میرفت. درد تمام بدنش را فراگرفته بود. نفسش آرام و سخت بیرون میآمد. سرش را به طرفین حرکت داد. میخواست بفهمد کجاست، اما جز نور کم مهتابی سفید، که خاموش و روشن میشد، چیزی ندید. دست و پاهایش به یک صندلی بسته شده بود. دو محافظش نیز در فاصله نزدیکش به روی صندلی بسته شده بودند.
دکتر پارسا آرام صدا زد: حافظ!... حافظ!...حبیب!
میان حرف زدن، سرفهاش میگرفت. با صدای او، حافظ سرش را آرام تکان داد.
- حالت خوبه، دکتر پارسا؟
- حالم؟! ... اون که فکر میکریم، آسون به نظر نمیرسه!
حبیب آرام گفت: فکر میکنم ما به دام گروههای شورشی افتادیم.
دکتر پارسا رفت توی فکر. به چهره محافظ نگاهی کرد، اما سوالی در ذهن نداشت. یعنی نمیتوانست درست فکر کند. فقط گفت: گروههای شورشی دیگه چیه؟ خطرناکان؟
- باید ببینیم!
حافظ همانطور که روی زمین افتاده بود و تقلا میکرد دستش را باز کند، ناامیدانه شروع کرد به توضیح دادن:
- وقتی خبر این ویروس مرگبار توی دنیا پیچید، این گروهها به وجود اومدن تا از این قضیه سو استفاده کنن و با ایجاد شورش و جنگ طلبی، امتیازاتی برای خودشون بخوان. اوایل به اسم «مهاجرها» شناخته میشدن، اما بعد ماهیتشون معلوم شد. اونها مزدورن و کارشون قاچاق تجهیزات پیشگیری ویروسی، قاچاق مهاجرین و از این قبیل چیزاست.
حبیب ادامه داد: و البته دزدیدن یا ترور دانشمندان!
- خب، این گروهها از کجا تامین و تجهیز میشن؟
حافظ که روی زمین نفس نفس میزد، همانطور درازکش تنها یک جمله گفت: از طرف همونایی که میخوان دنیا رو سرگرم کنن!
حبیب توضیح داد که: همه اینا به نفع کشوریه که میخواد ثروتمندا و سرمایهدارا و – به قول خودش- نژاد برتر رو جمع کنه و با سفینههاش به شهرکهای ساخته شده در ماه منتقل کنه. اون وقت بقیه کشورها رو از مهاجرت به فضا منع...
حافظ حرف حبیب را قطع کرد و در حالی که به دیوارهها نگاه میکرد؛ گفت: احتمالا اینجا شنود داره. چیزی نگید!
دکتر پارسا آهسته، طوری که معلوم نبود با خودش حرف میزند یا با محافظانش گفت: آخه اینجا که سالهاست متحد و مستقل و ...
یکباره صدای بلندی از پشت در اتاق آمد؛ تنها محلی که پشت آن دیده نمیشد، یک در فلزی. صدای بسته شدن قفلی محکم که به قفلهای هیدرولیک گاوصندوق میمانست، به خوبی به گوش رسید. کسی داشت در را باز میکرد و در، با صدای ساییدگی چندشآوری باز شد. حافظ آرام و سریع گفت: دکتر! فقط هیچ حرفی نباید بزنین... هیچی!
چند نفر سلاح به دست به سرعت وارد سلول شدند. سلاحهایشان را به سمت و دکتر پارسا و محافظهایش گرفتند. نقاب بر صورت داشتند و چهرهشان دیده نمیشد. لباسهای نظامی پوشیده بودند. سپس دو نفر آرام و با قدمهای شمرده از در وارد شدند. یکی از آنها نقابی با طرح جمجمه به صورت داشت، با یک دستگاه که شبیه به یک ردیاب فلز بود، وارد شد. او رو کرد به هر سه نفر ایرانی و گفت: شما که فرستنده به خودتون وصل نکردین؟
هیچ یک از آنها حرفی نزند. همانطور به هم نگاه میکردند. آن مرد با صدای بلند خندید. دستگاه را روشن کرد و به دکتر پارسا نزدیک شد. سپس گفت: حالا معلوم میشه!
دستگاه را کنار بدن دکتر حرکت داد. دستگاه به بازوی دکتر رسید، یکباره موق ممتدی زد. دکتر پارسا با تعجب به حافظ خیره شد. فرستنده را پیدا کردند. اگر فرستنده از کار میافتاد، دیگر موقعیت مکانی دکتر پارسا و محافظها را هیچکس پیدا نمیکرد و آنها شاید برای همیشه گم میشدند، بدون هیچ نام و نشانی و هیچ اطلاعی از محل آنها به دست گروه حفاظت ویژه نمیرسید. مگر اینکه آنها خود برای ایجاد ارتباط با رئیس سازمان آما اقدام کنند. ولی حالا اسیر بودند و ردیابشان هم لو رفته بود. محافظها و دکتر پارسا با تعجب و نگرانی به هم چشم دوخته بودند.
آن مرد دستگاه را همان جایی که صدای بوق ممتد درآمده بود، نگه داشت؛ روی بازوی دکتر. او دردی در بازوی خود احساس کرد. ردیاب کار گذاشته داشت به سرعت داغ میشد و به یک باره منفجر شد. بازوی دکتر پارسا انگار گلولهای خورده باشد، پاره شد و خون روی پیراهنش و آستینش ریخت. از درد روی زمین افتاد. آن مرد خندید و گفت: ای دروغگوها!
او سپس به سمت حافظ و حبیب رفت و ردیابهای آنها را از کار انداخت. سپس به میان دو فرد مسلح رفت و بالای سر سه اسیر ایستاد. سپس یک چاقوی بزرگ کماندوی زیرگردن حافظ گرفت. سپس با اشارهاش دوربین را روشن کردند. آن مرد با صدای گرفته و خشن، که لهجهاش هیچ شباهتی به زبان عربی نداشت، گفت: این پیام ویدئویی به کشور ایران است. این سه فردی را که میبینید، در تسلط ما هستند. در صورتی که تا ۲۴ ساعت آینده، درخواست ما توسط شما نادیده گرفته شود، این سه نفر به شکل فجیع اعدام میشوند. درخواست ما این است: باید تعداد بیست سفینه برای سفر فضایی در اختیار ما قرار بدهید. از همین حالا زمان شما شروع شد!
پرده سوم: نقشه آزمایشگاه مخفی
همه روی برگها و خاک نرم جنگل قدم میگذاشتند. آرام جلو میرفتند و به حرفهای استاد بیل اسمیت گوش میدادند. تنها صدایی که در جنگل به گوش همه میرسید، صدای استاد بیل اسمیت بود و صدای حرکت شبحگون برگها.
- چطور اخراج شدین؟
پژوهشگر آمریکایی توضیح داد که اخراجش یک توطئه از پیش تنظیم شده بود. او تعریف کرد که شبی در حالی که به مطالعه و تحقیق در کتابخانه دانشگاه مشغول بوده، به صورت اتفاقی به اسناد بایگانی شده مجلس سنا دست پیدا کرده و یکی از آنها که به شدت مشکوک به نظر میرسیده، توجهش را جلب کرده بود؛ یک صفحه پر از اعداد که مثل رمز پشت سرهم نوشته شده بود. هر چه تا صبح روی آن کار کرده بود، نتوانسته بود آن را کشف کند. البته قسمتهایی از آن سند سانسور شده بود. نزدیک صبح که یک پرینت از آن گرفته بود، چشم یکی از اساتید مهندسی به آن خورده بود. آن را گرفته و به اعداد چشم دوخته و گفته بود: «مثل رمزه. شاید یه آدرس مختصاتیه، یا شاید نقشه یه راهه.» بعد به بیل اسمیت نگاهی کرده و پرسیده بود: «نه، دکتر اسمیت؟»
استاد بیل اسمیت مکثی کرد و بعد ادامه داد: اون یک استاد معماری شهرهای زیرزمینی بود. میگفت مطالعات نوین سازه، نوع جدیدی از مهندسی به وجود آورد و بُعد جدیدی از مختصات؛ چیزی به اسم «سطح مورگان» یا «کد مورگان». براساس اون، نقشه وسیع و حجیم یک شهر، تنها به چند صفحه کد تبدیل میشه.
دکتر اسمیت گفت که از حرف او فهمیده بود، این مدرک باید نقشه جایی باشد و با جدیت برگه را از دستش کشیده بود. چند دقیقه بعد، وقتی وسایلش را جمع میکرده، همان مهندس آمده و گفته بود که: «چند نفر اومدن دنبال شما میگردن، دکتر اسمیت.» و تا پرسیده بود: «کی؟»، صدای آنها آمده بود که وارد کتابخانه شده بودند. استاد بیل اسمیت به سرعت میان قفسههای کتاب دویده بود. کتاب «جنگ و صلح» تولستوی را برداشته و آن برگه کدها را میان صفحات آن جاسازی کرده است.
- اونا من رو گرفتن و به یک جرم دروغین دستگیرم کردن. حتی فرصت اینکه وسایلم رو بردارم نداشتم. بعد هم اخراج شدم. بعدتر هم تبعید شدم به اینجا!
توماس به دکتر پارسا نگاهی انداخت و گفت: اون نقشه احتمالا نقشه رمزشده راه زیرزمینی دسترسی به آزمایشگاه باشه! برای همین ما دنبال کسی بودیم که از ویروس سردربیاره و ساختار ویروس رو در کمترین زمان کشف کنه.
حافظ گفت: پس نقشه اینه که بریم کتابخونه دانشگاه بوستون؟
- بله حافظ!
هنوز چند قدم به سمت هوارو نرفته بودند که صدایی از عمق جنگل به گوش رسید. صدا آزاردهنده و وحشتآور بود و به سرعت به آنها نزدیک میشد. انگار تعداد زیادی حشره با هم پرواز میکردند؛ مثل یک دسته خفاش در تاریکی غاری، همه با هم به پرواز در آیند.
توماس فریاد زد: همه لباساتون رو عایق کنین! لایه ضدویروس رو فعال کنین! سریع!
حشرات غولپیکر، نزدیک و نزدیکتر شدند و از میان درختان به سمت آنها هجوم آوردند. خود را محکم به لباس و تن آنها میزدند. هر یک از افراد سعی داشت به وسیلهای حشرات را دور کند. حشرات مانند پشههای غولپیکری به رنگ قهوهای با بالهایی شفاف بودند. دست و پایشان ظریف بود، اما خیلی بزرگتر از یک پشه بودند.
توماس گفت: سریع باشین! باید بریم به سمت هوارو.
پرده چهارم: حزب آسمان
-چی شده ادواردو؟ توضیح بده!
دکتر پارسا با صدای بلند پرسید. ادواردو بهت زده، چشم به درجهها و صفحه رادار هوارو داشت. هوارو لرزش خفیفی داشت و صدای بوقی دلهرهآور از کابین به گوش میرسید. ادواردو گفت: فکر کنم به یه موشک به سمت ما شلیک شده!
همه افراد تیم ناگهان پرسیدند: چی؟!
- نگران نباشین رفقا! ارتفاع رو کم میکنم و بعد، هاله حفاظتی رو روشن میکنم. سقوط راحتی خواهیم داشت!
دکتر پارسا با صدای بلند پرسید: کجا؟! وسط دریا؟!
ادواردو نگاهی به دستگاه موقعیتیاب انداخت. سپس از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت: نه، مرکز رُم.
هوارو در یک حرکت شیرجه مانند به سمت زمین رفت. ناگهان هوارو با شدت تمام لرزید. کابین هوارو چند بار دور سر افراد تیم چرخید و در نهایت، همه تکانها تمام شد. آنها در یکی از خیابانهای شهر رم سقوط کرده بودند.
شهر آن طور که در خبرها گفته شده بود به خوبی تخلیه نشده بود. روبات که سریعتر از همه از هوارو پایین آمده بود، به سمت آنها دوید و گفت: موقعیت ما امن نیست. دستور بفرمایید.
حافظ گفت: باید سریع یه هوارو پیدا کنیم. ما رو به نزدیکترین فروشگاه هوارو ببر.
افراد همه پشت سر روبات شروع به دویدن کردند. اما ناگهان متوجه چند سرباز شدند. سربازها آنها را دیدند و دستور ایست دادند. اما روبات که جلوتر بود، یکباره به سمت آنها شلیک کرد. فرانس گفت: عجب روبات احمقیهها! باید اجازه میداد ما آدما خودمون مسئله رو حل کنیم.
روبات همانطور که میدوید، ناگهان گلولهای به سینهاش خورد و از کار افتاد. یک روبات جنگجوی رُمی، از سمت دیگر خیابان آن را هدف قرار داده بود. همه با فریادهای دو سرباز به سمت آنها برگشتند. فریاد زدند: اسلحهتون رو بندازین!
همه سلاحها را روی زمین گذاشتند. سربازها بعد از چند لحظه مکث، خوب ظاهر افراد را نگاه کردند. یکی از آنها به آرم روی لباسها خیره شده بود و به دیگری هم اشاره کرد تا آرمها را ببیند. آنها ناگهان طوری که انگار بین افراد دستگیر شده دنبال فرد خاصی بگردند، به آنها نگاه کردند و نگاهشان روی چهره دکتر پارسا قفل شد. ناگهان اسلحههایشان را غلاف کردند. گروه را شناختند. چیزی بلند بلند گفتند که ادواردو ترجمه کرد: الان تیتر اول همه رسانهها و خبرها در جهان، شمایین.
چهره افراد تیم غرق در تعجب شد. حافظ گفت: چطور؟!
- از دو روز پیش که خبر پیروزی حزب اسلامگرای آمریکا، یعنی همون «حزب آسمان» با رهبری بیل اسمیت در دنیا پخش شد، او در اولین نطقش گفت: «گروهی متشکل از نماینده ملتهای بزرگ، به زودی مردم دنیا را از شر ویروس زی.اُ. نجات میدهند.» او در مصاحبههای بعدیاش از گروه شما نام برد. دنیا در انتظار اینه که ببینه شما چه میکنید.»
سربازها در ادامه گفتند: اگه دنبال هوارو هستین، اون طرف میدون یه فروشگاه هوارو هست.
همه به سرعت دویدند تا به نمایندگی هوارو رسیدند. سراسر نمایندگی با شیشه پوشیده شده بود. توماس گفت: اون هوارو بنز رو برمیداریم.
کیجی گفت: نه توماس! هواروهای هوندا، هم سریعترن، هم بهتر.
توماس چپچپ به کیجی نگاه کرد و با لحنی خشن گفت: یادت نره کی اینجا رئیسه!
حافظ لبخندی زد و آرام گفت: آلمانیه دیگه! وقتی پای ماشین بیاد وسط، احساساتش رو فراموش میکنه!
حافظ پوزخندی زد و گفت: به هر حال هواروهای شما قابل مقایسه با هواروهای ایرانخودرو نیستن؛ مخصوصاً در حمل و نقل مسافر.
آنها وارد نمایندگی شدند. همه سوار هوارو بنز شدند و هوارو با سرعت تمام به سمت آسمان اوج گرفت...
منبع: خبرگزاری مهر