صدایی می آید
نوایی همپای رقص نسیم می رسد از دور به گوش و میکند تمام عالم را در پی خود خموش ٬ گاه همراه پرواز قاصدک اوج میگیرد و لحظه ای بعد با سقوط برگی بی صدا دفن می شود و می میرد.
زنی ایستاده در میان گل٬ درمیان لای٬ درمیان روب
باد با گوشه چارقدش به عشوه بازی میکند٬ آب به لغزش میان پاهایش پافشاری میکند و خورشید از آن بالا با تابش بی امانش او را یاری میکند.
دخترک مشتی نشا در چنگ و کودکی بر کمر دارد٬ خاشع می شود هربار گویی سعی در رکوع دارد نشایی نحیف در بستر زمین خاک صفت می نشاند ٬ قیامش به آسمان مملو از شکوه است
«پس کجاست خدایی که در این نزدیکی است؟ چرا خداوندگار قریب سهراب چنین دور است از او ؟ آیا آنقدر فاصله اش کم است که ببیند بنده ی حقیر سیه روزش را ؟ یا که حس کند بار سنگین زمانه بر دوشش را؟ »
پیرامون او را تنها دختران حوایی با کمری خمیده و سپیدارانی بر افراشته فرا گرفته است.
در واحه ی او تشنگان؛ با خیال سراب سیرآب میشوند. مجانین با انعکاس رخ یار خواب می شوند. ساقیان از عطر تاک مست و خراب می شوند .
ناله کودک که حکایت از مرض دارد موجب میشود مادرش از ناله دست بردارد
- گلنسا جونم.... تو شالیزاره.... برنج میکاره.... میترسم بچای... خبر نداره....
آوای جاری بر شالیزار خبر از شالیکاری درمانده دارد٬ زنی زیر آسمان آبی برنج میکارد
و خدایی که در این نزدیکی است
اولین دل نوشته ی علنیم...((72))