یادمه یکی،یه روز بهم گفته بود:«همه آزادن که هر جوری میخوان زندگی کنن». اون موقع فکر میکردم درسته. فکر نمیکردم بار زندگی سنگین باشه،اما...الان به همه چی شک کردم.
خیلی بده که آدم یه عمر وقت بذاره برای اینکه یه ساختمون بسازه،یه ساختمون به اسم«اعتقادات» و بعد...بعد فقط در عرض یه سال همه ش رو سرت خراب شه! آره، انگار همین چند وقت پیش بود. همین چند وقت پیش بود که یه چیز جالب دیگه فهمیدم. همین چند وقت پیش بود که وقتی رسیدم به همون پیاده رویی که همیشه موقع رفتن به خونه ازش میگذشتم، همون پیاده روی طولانی و تنگ، بازم دیدمشون. همونایی رو که میان تو پیاده روها و بساطشونو پهن میکنن و با نگاهشون به هر عابری که از کنارشون رد میشه، به امید اینکه فقط یه بار خیلی کوتاه به جنساشون نظر کنه، التماست میکنن.همون پیرمردی که داس زنگ زده شو آورده و در حالیکه روی روزنامه پهن زمین نشسته و توی اون هوای سرد و برفی از سرما داره میلرزه، یه لحظه بهت نگاه میکنه و همون جاست که چشماش کلی برات حرف میزنه. یا وقتی که با راننده تاکسی فقط برای دویست تومن پول خورد دعوا میکنی. تو همین موقع هاست که میفهمی یه سری سوالا هست که هیچوقت جوابی واسش نداری. اینکه، نه، زندگی این شکلی نیست که هرجوری که دوست داشته باشی میتونی توش عمرتو بگذرونی و اینکه انگار یه چیزایی عوض شده...
همه آزادن توی تخیلاتشون اونطور که میخوان زندگی کنن اما تعداد خیلی خیلی کمی قادرن که اونو به واقعیت تبدیل کنن چون عدالت واقعی هنوز در نظم موجود جاری نشده...