اینم داستان دومم! به نظر خودم خیلی خوب نشد به قشنگی خودتون ببخشین!
http://s4.picofile.com/file/8179457318/%D8%A7%D9%86%D8%AA%D9%82%D8%A7%D9%85.pdf.html
"صورت سیاه شده از دودش" ترکیب جالبی به نظر نمیاد.
پرش از زمانی که شکارچیو می بینه تا زمانی که داستان می ره آینده خیلی ناگهانی اتفاق می افته و به نظر من توی ذوق می زنه.
وجود سهراب به نظر کمی حاشیه ی می اومد. می دونم احتمالا منظورت این بود که اگر نمی رفت برای انقام می تونست ازدواج کنه و یک زندگی دیگه رو ادامه بده، اما کمی ضعیف کار کرده بودی روی این قسمت به نظرم. تاکید روی اینکه زیاد حرف عاشقانهمی زد باز به نظرم تا حد بی معنی بود، یا اگر هم منظور خاصی داشتی ازش روش کم کار کرده بودی.
ابتدای داستان توصیفات و حسهای شخصیت اصلی به نظرم کامل تر از توصیفات اواخر داستان بود که یه جور دو دستگی ایجاد می کرد.
صرفا حس شخصی منه، نتیجه گیری اخر داستان اون تاثیرلازم رو نداشت. منظورم اینه اول داستان یه فضای نسبتا قوی و شرایط خاص رو به تصویر می کشی، اما یه جورایی تا اخر افت می کنه.
جای "آ" از "ا" استفاده نکن.
از داستان اولت به مراتب بهتر بود. حتما ادامه بده.
خیلی قشنگ بود. من اولشو و آخرشو خیلی دوست داشتم، بازم مثل قبلی به نظرم خوب تمومش کردی.
البته بازم به نظرم به توصیفات بیشتر نیاز داره، مثلا طرز زندگیش همراه با شکارچی یا درمورد شخصیت سهراب بهتر بود که بیشتر بهش میپرداختی.
ولی خیلی بهتر از قبلی بود. منکه خیلی ازش خوشم اومد! منتظر داستانای بعدی ت هستم((200))((99))
ببین داستانت قشنگ بود اما متاسفانه یه شکاف زمانی بزرگ ایجاد کردی به چند تا چیزم توجه نکردی مثلا اصلا اشاره نکردی که نگهبان کشت بلکه گفتی بیهوش کرد اما چیزی که داستانت داشت و اونو خوب می کرد این بود که من انتظار نداشتم داستان اینجوری تمام شه و این یه نقطه قوت برای داستانای بعدیتم کمک خواستی به من بگو
زیبا بود برادر زیبا بود... من به چیزی که نوشتی کاری ندارم به نظرم داستان شکل و معنای زیبایی داشت...
ترشی نخوری یه چیزی میشی :دی